eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
869 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بسم رب الشهداء والصدیقین 🔻 کرامت شهدا 1⃣ من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم. حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه‌. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید. با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔 یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد. کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد. شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔 چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت. این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود. از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضا (ع) برای متوسل شدن و ان‌شاالله شفا گرفتن. بارها شده بود که در سختی‌ها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانم‌حضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد. تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.) ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا. باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز . روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید. توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم. و شروع کردم به صلوات فرستادن. چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده. روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم....... خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود. دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا. در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهرا (س)، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید. بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون.... ‌ ꧁ حماسه جنوب ꧂ پیگیر باشید ✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 8️⃣4️⃣ سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی نوشته: بهناز ضرابی زاده ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بسم رب الشهداء والصدیقین 🔻 کرامت شهدا 2⃣ به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم . آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی می‌کردند و بی‌سیم می‌زدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پرونده‌ها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفت‌زده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید . ꧁ حماسه جنوب ꧂ پیگیر باشید ✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣بسم رب الشهداء والصدیقین 🔻 کرامت شهدا 3⃣ آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علی‌اصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود. در این موقع به من گفت می‌خواهید برای اینکه سرتان گرم شود فیلم شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی. اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی😳 مگر ایشان شهید شده؟؟؟؟ علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانستید؟؟؟ ما همگی شهید شدیم🌷 جا خوردم و زبانم بند آمده بود اشک از چشمانم جاری شده بود😭 باورم نمی شد به چهره های رزمندگان و بسیجیان نگاه می کردم یکی از دیگری زیباتر و رشید تر، با اخلاق و مهربان و....... . خدایاااا مگه میشه😮 خدایا تمام اینها شهید شده اند بغض گلویم را گرفته بود و می فشرد نمی‌دانستم چه بگویم به همسرم نگاه کردم مجدداً ایشان اشاره کرد که سکوت کنم🤫 باورم نمی شد من بین شهدا بودم و لحظه ای به ذهنم رسید که شاید قرار است من نیز با آنان بپیوندم در این فکرها بودم که شهید یاسینی از داخل دروازه ی پر از نور بیرون آمد و به سمت ما آمد گفتند خستگی شما رفع شد؟؟؟؟ نگاه می کردم نمی توانستم پاسخ بدهم به سختی گفتم بله. بغض گلویم را گرفته بود😩 شهید یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای بروید و سوغاتی خانم .......... را بیاورید. علی‌اصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خارج شد و یک جعبه سفید بسیار بزرگ که شباهت زیادی به جعبه شیرینی داشت در دستانش بود و به شهید یاسینی تحویل داد. شهید یاسینی جعبه را گرفتند و به من گفتند خانوم آقاجانی نگران سوغاتی برای خویشاوندان و دوستان و آشنایانتان نباشید آنچه از سوغاتی که نیاز است برای آنان ببرید در این جعبه گذاشته‌ایم. این جعبه آنقدر سوغاتی در درونش است که به هر کس بدهید تمام نمی شود.🌷 من به قدری خوشحال شدم 😍که نمی دانستم چی بگم فقط به همسرم گفتم خدا را هزار مرتبه شکر 🙏 چون بسیار نگران خرید سوغاتی و هدر رفتن زمان زیارت بودم.به لطف خدا و حاج آقا یاسینی دیگه نیاز نیست زمانی را صرف خرید کنیم و می توانیم تماماً به زیارت امام حسین علیه‌السلام برسیم👍 با شوق زیادی جعبه را در دست گرفتم ولی در ذهنم دائماً می گفتم مگر در این جعبه چقدر سوغاتی هست که ایشان می‌گویند به هرکس بدهید تمام نمی شود؟؟؟؟🤔 این فکرها ذهنم‌ را درگیر کرده بود که شهید یاسینی فرمودن راستی خانم............. از این سوغاتی ها حتما به خانم ها............... بدید.( نام سه نفر از آشنایان را بردن) . پاسخ دادم چشم حتما. همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم ‌به سمت درب خروجی سنگر رفتیم و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود ) تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن. یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم. همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم. گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد. نمیدونستم چه موقعی از روز هست. هفت صبح یا عصر؟🤔 دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود. کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال صلوات فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.😶 بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام. هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم. دهانم خوش بو و معطر شده بود.🥰 کمی مزه مزه کردم. ꧁ حماسه جنوب ꧂ پیگیر باشید ✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ ❣ میهمان خورشید و ناگهان خبری دردناک آوردند  ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند  هنوز باورم این بود: بازمی‌گردی  برای باورم اما پلاک آوردند!  به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی  که از تو خاطرهای تابناک آوردند  برای کوچه بی اسم و بی نشانی ما  به احترام تو، یک اسم پاک آوردند  صدای زنگ در آمد و باز میدانم  ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند ( ابراهیم ابوالحسنی) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 9️⃣4️⃣ سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی نوشته: بهناز ضرابی زاده ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣بسم رب الشهداء والصدیقین 🔻 کرامت شهدا 4⃣ حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم😳 خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد. تصویری از شهید یاسینی و علی اصغر قلعه ای و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد. بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. خدایااااااا چه اتفاقی افتاده. شهدا؟؟؟؟ 🤔 شربتی که خوردم🤔 شربت شفا!!!!!!! کمی روی تخت جا به جا شدم . هنوز خوابم‌ رو باور نکرده بودم.😳 احساس گرسنگی که مدتها بود از دست داده بودم به شدت اذیتم می کرد.😕 به خودم آمدم من گرسنه شده‌ام اشتها به غذا دارم😊 ولی اینکه باور کنم این اشتها به غذا بواسطه ی خوابی هست که دیدم، برام قانع کننده نبود. مگر من چه کسی هستم که بخوام اینگونه مورد توجه ی شهدا قرار بگیرم.🧐 شک و تردید لحظه ای مرا رها نمیکرد. تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شااااید یک درصد صحت داشته باشه و لطف خدا شامل حالم شده باشه. استخوانهام که از درون لرزش داشتن ، الان کاملا خوب هستن و هیچ مشکلی رو احساس نمیکنم. ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد . از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته آهسته قدم بردارم که مبادا دوباره مشکلات برگرده. ترجیح میدادم برای چندلحظه هم که شده حس خوب سلامتی رو داشته باشم. به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو فرزندم غذا کشیدم خودم هم یک شکم سیر غذا خوردم و گویا از قحطی برگشته بودم. احساس سردرگمی داشتم. خدایا باید خوابمو باور کنم؟🤔 در پذیرایی روی مبل نشستم و هر لحظه که میگذشت چیزهای بیشتری از خوابم رو بیاد میاوردم و حالت شرمندگی و بندگی .... واقعا نمیتونم بگم چه حالی داشتم. شک و تردید دست از سرم بر نمیداشت. پیش خودم این را مرور می‌کردم که من بنده ی خوبی برای خداوند نیستم و فرد خاصی هم نیستم مگر میشود یک انسانی که نه عالم است نه اعمال مستحبی و...... انجام میده و فقط به نمازهای یومیه و اعمال واجب اکتفا میکنه رویای صادقانه ای آن هم با این عظمت ببیند آیا یک فرد بسیار معمولی می تواند شهدا را با این وضوح در خواب ببیند ؟؟؟؟😳 با این افکار منتظر بودم تا مجدداً خواب آلودگی و ضعف و سایر علائم به سراغم بیاد ولی بعد از گذشت یک ساعت متوجه شدم که خبری از این علائم وجود نداره. به فکر افتادم که بهتره در مورد خوابم تحقیقی کنم. آیا افرادی که در خواب دیدم واقعی بودن؟؟؟ آیا شهیدی بنام علیرضا یاسینی با آن چهره داریم؟؟ آیا علی اصغر قلعه ای واقعا همان شهید بود؟؟؟؟و............ گوشی تلفن را برداشتم و به دو تن از بستگانی که اهل جبهه و جنگ بودند تماس گرفتم. در مورد خوابم چیزی نگفتم و فقط از ایشان در مورد چندتن از شهیدانی که در خواب دیده بودم سوال کردم. و هنوز تردید داشتم و احتمال میدادم که شاید چنین شهدایی نداشته باشیم. ولی هر چه بیشتر پرسش و پاسخ و تحقیق میکردم حال روحیم بدتر میشد چون به صادق بودن خوابم نزدیکتر میشدم.😮 احساس میکردم که اگر صد در صد صحت خوابم تایید بشه چه باید کنم؟؟؟ 😲 برای خداوند بواسطه ی لطفش قربانی کنم ، مستحبات رو انجام بدم، زندگی رو رها کنم و فقط عبادت کنم 🤔 خدایااااااااا چه کنم؟؟؟ چه جوری جبران کنم چنین لطف و مهربانی رو 😭 فقط یک عبادت خشک و خالی؟؟؟ قربانی کنم به نیت شهدا؟؟؟؟ ولی............... بالاخره متوجه شدم که این عزیزان کاملا حقیقی بودن😮 واقعا شهدایی که در خواب دیدم وجود داشته و چهره های زیباشونم کاملا همان بوده که در خواب دیدم.😲 و جزو شهدای دفاع مقدس می باشند بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد ضربان قلبم به گونه ای بود که گویا قفسه سینه من گنجایش قلبم را نداشت به گونه ای می زد که گویا قلبم می خواست از قفسه سینه بیرون بزند. خدایا این چگونه آزمایشی است که بنده ای غافل از عظمتت را اینگونه مورد عنایت خود قرار می دهی در حالی که از دست من برای تشکر و قدردانی کاری بر نمی آید و نمی توانم آنگونه که شایسته و بایسته است تشکر و قدردانی کنم یا عبادت خاصی داشته باشم در حد عبادت های روزانه و روزمره ذهنم بسیار درگیر بود مانند مرغ پر کنده بودم و می خواستم فریاد بکشم از شهدا بگویم درحالیکه نمیدانستم اجازه تعریف کردن خوابم را برای کسی خواهم داشت؟؟؟؟ ꧁ حماسه جنوب ꧂ پیگیر باشید ✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1