#داستانک
شش ماه و خردهای میشود که ساعت مچیام خوابیده است. عقربهها سرِ ساعت هشت و بیست دقیقه متوقف شدهاند. چرا باطریاش را عوض نمیکنم؟ چون این ساعت اصلا باطری ندارد و با حرکت مچ دست شارژ میشود. چرا تعمیرش نمیکنم؟ چون هزینهی تعمیرش کمی کمتر از قیمت خودش است. چرا ساعت جدید نمیخرم؟ چون ساعت را صاحبِ زلف مشکین به من هدیه داده و وظیفهی این ساعت بیشتر از اینکه یادآوری زمان باشد، یادآوری صاحب آن زلف مشکین است. همین است که شش ماه خردهای است که ساعت روی مچم به خوابی عمیق فرو رفته است.
شکایتی هم ندارم. اصلا حق عقربههای ساعت است که بعد از این همه سال بیصدا دویدن دنبال همدیگر و بازیچهی دست زمان شدن، حالا بایستند و به خوابی عمیق فرو بروند. حالا نوبت زمان است که دنبال این عقربهها بدود و خودش را با آنها تطبیق دهد. خیلی هم سخت باید باشد. زمان هر دوازده ساعت فقط یک بار میتواند با عقربهها هماهنگ میشود. ساعت هشت و بیست دقیقه. اصلا لابد یکی از دلایل دیگری که ساعت را هنوز به مچم میبندم همین است. لاکردار درس آزادگی داده. شش ماه و خوردهای پیشتر، ساعت هشت و بیست دقیقه، احتمالا عقربهی کوچک به عقربهی بزرگ تشر زده که گور بابای زمان و تکانِ مچِ دست آقای عطار و گردش زمین به دور خورشید و تقویم جلالی و ابر و باد و مه و غیره. من دیگر از جایم تکان نمیخورم. از حالا به بعد کائنات باید به دور من بگردند و برسند به زمانی که من میگویم. هشت و بیست دقیقه. احتمالا عقربهی بزرگ هم همانجا دست از خدمت کشیده و زیر لب زمزمه کرده که:
مهتاب به نور دامن شب بشکافت | می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت.
| فهیم عطار |
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان: ستم کوچک
نی شی وَن" دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعهای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است.
پسرش را صدا زد: "برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گرانتر و نه ارزانتر."
پسر تعجب کرد: "پدر، میدانم که نباید گرانتر بخرم. اما اگر توانستم ارزانتر بخرم، چرا کمی صرفهجویی نکنیم؟"
- "این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همۀ ده از بین میرود."
مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزانتر خرید؛
نی شی ون پاسخ داد: “کسی که نمک را زیر قیمت میفروشد، حتماً به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوءاستفاده کند، نشان میدهد که برای عرقِ جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک، احترامی قائل نیست."
- “اما این مسألۀ کوچک که نمیتواند دهی را ویران کند.
- “در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدنِ هر ستم از پسِ ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر میکردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده."...
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
ـ🌱🌱🌱
#داستانک
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنهای بود که تابه امروز دیدهام.»
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوهها و پر از زندگی و زایش.»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیدهاید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید بلکه باید مجموعه رفتارها و کارها را بررسی کنید
‹‹ زود قضاوت نکنیم ! ››
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
#داستانک✍️
عجیب ترین معلم دنیا بود
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد
آن هم نه در کلاس،درخانه
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان،هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادندفهمیدم همه ۲۰ شدهاند به جزمن
به جز من که ازخودم غلط گرفته بودم
من نمی خواستم اشتباهاتم رانادیده بگیرم و خودم رافریب بدهم
بعد از هرامتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد،معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود
آن ها فکر میکردنداین امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
اما این بارفرق داشت
این بار قرار بودحقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...):؛👌
📌 بهترین رزق...
🏠 چند ماهی از نقل مکان به خونه جدید گذشته بود. اهالی محله اهل توجه و برگزاری مراسم آیینی و مذهبی نبودند.
📆 اعیاد و مناسبتها که میشد دلش هوای مراسمات پرشور محلهٔ قدیمی را میکرد.
به تقویم نگاه کرد. دلش گرفت. چیزی تا #نیمه_شعبان نمانده بود و محله سوتوکور بود.
💡 فکری در ذهنش جرقه زد. یادش آمد که همیشه دلش میخواسته برای امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف کاری کند.
به خودش گفت: این هم کار! چه رزقی بهتر از توفیق برگزاری جشن ولادت امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و احیای نیمه شعبان.
📞 به همسرش تلفن زد و تصمیمش را با او در میان گذاشت. همسرش موافق بود و قول داد همهجوره حمایتش کند. آرام شد. با خودش فکر کرد: خوبی همسر مهدوی داشتن همین است.
📖 #داستانک
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
#داستانک
‹‹ فقیر نادان ››
🌱روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است."
🌱مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟"
🌱کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است."
🌱از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت.
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
#داستانک
🌱یه داستان واقعی از یه کارآفرین:
سالها پیش، یه مرد جوان که تازه کسبوکار کوچیکی راه انداخته بود، با شکستهای پیدرپی مواجه میشد. او هر روز از شرایط شکایت میکرد؛ از مشتریهایی که نمیخریدن، از بازار که بههم ریخته بود، از رقبا که اجازه پیشرفت نمیدادن. فکر میکرد همه دنیا دست به دست هم دادن که جلوی موفقیتش رو بگیرن.
🌱یه روز پیرمردی که دوست خانوادگیشون بود بهش گفت:
"مشکل تو نه توی مشتریاس، نه توی بازار. مشکل اینه که خودت رو تغییر ندادی. تو با همون نگاه و همون رفتار قدیمی میخوای یه نتیجه جدید بگیری. این ممکن نیست!"
🌱این حرف تو ذهنش جرقهای زد. شروع کرد به نگاه کردن به خودش:
- چرا مشتریها از من خرید نمیکنن؟ شاید من نیازشون رو درک نکردم.
- چرا تبلیغاتم جواب نمیده؟ شاید روش اشتباهیه.
🌱شروع کرد به خوندن کتابهای موفقیت، شرکت کردن تو دورههای آموزشی، یاد گرفتن روشهای جدید بازاریابی. از هر فرصتی برای پیشرفت استفاده میکرد. کمکم رفتار مشتریها هم عوض شد. کسبوکارش رونق گرفت، درآمدش چند برابر شد، و به جایی رسید که حتی خودش فکرش رو نمیکرد.
🌱این داستان، مصداق همون آیهست:
«إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ»
تا خودمون رو تغییر ندیم، دنیا تغییری نمیکنه.
🌱حالا نوبت توئه! فکر کن ببین چه تغییری توی خودت میتونی ایجاد کنی تا زندگیت عوض بشه؟
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
#داستانک
|پازل|
وقتی فرشتهی مرگ را دید از او در خواست کرد یک روز به او فرصت بدهد.
فرشتهی مرگ نپذیرفت.
از او خواست که لااقل یک ساعت به او مهلت بدهد.
فرشتهی مرگ پرسید چرا؟
گفت: << میخواهم غذایی که دوست دارم را بخورم، به چند نفریی بگویم دوستشان دارم و تکهی آخر پازلی که خیلی وقت است رهایش کردهام را تکمیل کنم.>>
فرشتهی مرگ قبول کرد.
از خواب پرید. ساعت چهار صبح بود. عرق کرده بود.
برقها را روشن کرد، به آشپزخانه رفت و غذایی که دوست داشت را درست کرد.
گوشیاش را از شارژ کشید و به چند نفری پیام داد و همزمان که غذایش را میخورد تکهی آخر پازلش را تکمیل کرد.
ساعت پنج صبح بود که به خواب رفت.
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
📗#داستانک
“راز ساده، اما فراموششده!”
روزی مردی دانا به در خانهی پیرزنی رسید و گفت:
«من آمدهام تا رمزی را به تو بیاموزم که تمام مشکلاتت را حل کند!»
پیرزن که آرام روی سکوی خانه نشسته بود، با کنجکاوی پرسید:
«و این رمز چیست؟»
مرد لبخند زد و گفت:
▫️ اگر نمیدانی، بپرس.
▪️ اگر نمیتوانی، یاد بگیر.
▫️اگر نمیرسی، صبور باش.
پیرزن به فکر فرو رفت و با لبخندی تلخ گفت:
«تو چیز جدیدی نگفتی. من همیشه اینها را میدانم، اما…
▫️ باید بپرسم، اما غرورم نمیگذارد.
▪️ باید یاد بگیرم، اما تنبلیام سد راهم است.
▫️ باید صبور باشم، اما عجلهام مرا به بیراهه میبرد.»
مرد دانا سری تکان داد و گفت:
«پس مشکل تو دانستن نیست، بلکه عمل کردن است.»
پیرزن آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
«درست میگویی… زندگی، آزمون دانستن نیست، بلکه آزمون عمل کردن به دانستههاست.»
پند: دانستن، کافی نیست؛ کسانی که موفق میشوند، کسانی هستند که به دانستههایشان عمل میکنند
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
#داستانک
💎«شاید در بهشت بشناسمت!»💎
🔸این جمله سرفصل یڪ داستان بسیار زیبا و پند آموز است ڪه در یڪ برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
🔹مجری یڪ برنامه تلوزیونی ڪه مهمان او یڪ فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی ڪه شما را خوشبخت ڪرد چه بود؟
🔸فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی ڪردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم.
🎗در *«مرحله ی اول»* گمان میڪردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و ڪالا است، اما این چنین نبود.
🎗در *«مرحله ی دوم»* چنین به گمانم میرسید ڪه خوشبختی در جمع آوری چیزهای ڪم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.
🎗در *«مرحله ی سوم»* با خود فڪر ڪردم ڪه خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یڪ مڪان تفریحی و غیره میباشد، اما باز هم آنطور ڪه فڪر میڪردم نبود.
🎗در *«مرحله چهارم»* اما یڪی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود ڪه برای جمعی از *ڪودڪان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول ڪردم.
🔹اما دوستم اصرار ڪرد با او به جمع ڪودڪان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان ڪنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی ڪه در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! ڪودڪان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.
🔸اما آن چیزی ڪه *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس ڪردم چیز دیگری بود!
🔹هنگامی ڪه قصد رفتن داشتم، یڪی از آن ڪودڪان آمد و پایم را گرفت! سعی ڪردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا ڪنم اما او درحالی ڪه با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
🔸خود را خَم ڪردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
✨ این جوابش همان چیزی بود ڪه معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
💎 او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت ، شما را بشناسم . در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشڪر ڪنم!
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
📖 #داستانک
😈 رنج شیطان
♦️شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.
♦️حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند.
♦️شیطان گفت: مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:
① عده ای مانند شما معصومند، از آنها مأیوسم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
② دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
③ دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر نزدیک است که موفق شویم؛ اما آنها به یاد خدا می افتند. و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم...
📚 کشکول ممتاز، ص 426
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa
بزرگترین #گناه_کبیره🚫
بزرگترین گناه کبیره کدام گناه است؟
1️⃣ #شرک به خدا
2️⃣ #ناامیدی از رحمت خدا
🔅 لا يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُون.َ
(آیه ۸۷ سوره یوسف)
از رحمت خدا ناامید نمی شود مگر کافر .
💠 یعنی اگر کسی گناهی هم انجام داد از #رحمت خدا نباید ناامید شود.
🔅 يا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا. (آیه ۵۳ سوره زمر)
ای کسانی که اسراف کردید در گناه کردن چرا از رحمت من خدا، ناامید شده اید. توبه کنید. من همه گناهان شما را با هم می بخشم.
🔻🔻🔻
به شرطی که انسان #توبه کند.
📙#داستانک:
🔹شخصی به نام شعبانه، زن بدنامی بود و به خاطر این کارها ثروت هنگفتی هم پیدا کرده بود.
او برای کارهایش خانم هایی را استخدام کرده بود.
🔸روزی از کوچه ای رد می شد، صدای گریه از خانه ای شنید. یکی از نوکرهایش را فرستاد تا ببیند چه خبر است؟ نوکر برنگشت.
دومی را فرستاد برنگشت. سومی هم همین طور.
چهارمی که می خواست برود گفت به هر چه می پرستی تو را قسم می دهم فقط به من بگو چه خبر است، دوباره برگرد.
لحظاتی بعد چهارمی برگشت و گفت کسی دارد وصیت می کند.
🔸شعبانه خودش را پوشاند و مخفیانه به داخل رفت. دید آخوندی در حال نصیحت کردن است می گوید مردم هرچه گناه کردید ناامید نشوید، توبه کنید. خدا شما را می بخشد.
🔺شعبانه منقلب شد گفت: خدا همه را می بخشد؟
_ همه را می بخشد.
_هر گناهی که کرده باشد؟
_هر گناهی، حتی اگر شعبانه باشد.
شعبانه گفت: من شعبانه هستم آیا خدا من را می بخشد؟
آخوند گفت: بله که می بخشد به شرط اینکه توبه واقعی باشد.
🔻شعبانه توبه کرد و به جایی رسید که علما و بزرگان زیادی، شاگرد شعبانه بودند.
از #رحمت خدا ناامید نشویم.
#توبه_واقعی
#رحمت_خدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#دلتنگ_کربلا
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
@del_tang_karbalaa