مثلِ حسِ خوبِ افتادنِ پتو ،
با دستانِ مادر ،
موقعِ
خواب ،"ناگهانى"؛"دلچسب"
دوستت دارم ...!
#سید_طه_صداقت
🖇@del_tangiha❗️
آن سالها وضع مالی ما متوسط بود؛ و حتی گاهی میشد آخر برج ، دقیقا آن زمان هایی که برعکس؛ همه" بهانه گیر تر می شوند ، بابا پول کم می آورد ، و با لبخندی به ما میفهماند که چند روز باید بیشتر صبر کنیم ، بعد محکم هردویمان را در آغوش میگرفت و طعمِ آغوشش آن چنان خوب بود که باعث میشد صبرمان برای بهانه های کودکانه مان تا یک ماه دیگر تمدید شود !
هرچند خودش یادش بود ، و چند روز بعد ذوق مرگمان می کرد ....
حالا یا من را ، یا آبجی زهرا را یا مادر را ....
مثلا یک روز بابا آمد خانه ،
برای ما دوتا یک فنجان محبت ریخت ،و برای مادر یک "لیوان" عشق ؛
النگویی را انداخت بر دستانِ ظریف مادر؛
نگاهش را خیره کرد به قابِ عکسِ دسته جمعی که کنار گل مریم باغچه خانه نقلیمان انداخته بودیم و با صدای بم مردانه اش گفت :"هر سه تاتون وجودِ منید ،؛ البته، مادرِ خونه ، وجودتر :) " و خندید ، و خندیدیم ، و صدای خنده مان تا دشت هایِ سبزِ گل نشانِ آن سویِ جهان پرواز کرد...
من موجودِ استرسی ای هستم !یعنی کلا هرجایی هر وقتی حتی الآن که مشغول نوشتنم و شاید سال ها بعد کسی نگاهی بر نوشته ام بیندازد یک استرسِ ریز بر کرانه های روحم پیاده روی می کند !
یادم می آید فردای آن روز قرار بود در مدرسه المپیاد ریاضی برگزار شود ، و از آنجایی که تنفر من نسبت به ریاضی به سالیانِ زیادی می رسد همان شب نشستم و " چند روایت معتبر " مصطفی مستور را یک دور کامل خواندم ! و طبیعتا نتیجه آزمون چیزی شد که نباید می شد ،
چند روز که گذشت روز اعلام نتایج و اهدای جوایز رسید ! پیشانیم از عرق ترس خیس شده بود ، و نگاهِ نگرانِ دلم به دستِ هم کلاسی هایم بود که اکثرا رتبه خوبی آورده بوند و اسمشان توسط مدیر از بلندگو به گوش می رسید ؛ در عین ناباوری میانِ غوغای افکارِ کودکانه ام ، صدای اسمِ من هم به گوش همه رسید ، صدایم زدند و یک نیم سکه را با لبخندی گذاشتند کف دستم !
"مثل همه برنده ها "....
آن روز انگار که تمام دنیا را در آغوش گرفته باشم ، یا کودکی شیرین در کنارم بنشیند و هی لپش را بکشم ! مرا شاد نگه داشته بود ،
تا اینکه شب موقع خواب ، دیدم النگویی که پدر برای مادر خریده بود ، "دیگر در دستش نیست "
#سید_طه_صداقت
#مادر_روزت_مبارک 🌱
#از_کتاب_یک_لیوان_آب_یخ
🖇@del_tangiha❗️
همه چیز داشت خوب پیش می رفت . اینکه بعضی وقت ها می گویند از اول روز حس می کردم آفتاب عجیب و غریب می تابد یا پرنده ها سرود غم انگیزی می خوانند مال فیلم هاست . توی واقعیت اول همه چیز عادی است ، آن روز هم همه چیز عادی بود ، ماشین ها معمولی تر از همیشه روی آسفالت با بی نظمی منظمی سبقت می گرفتند و آدم ها با ماسک توی پیاده رو انگار که عجله داشته باشند تا کلید بهشت را مشت بگیرند و یک دل سیر اکسیژن بفرستند داخل ریه هاشان به هم تنه می زدند.
من و علی هم معمولی بودیم ، مثل همه .
کارت ورود را که گرفتم بهش زنگ زدم ببینم کجا آتش می سوزاند و می شود بین هیزم ها پیداش کرد . داشت درجه سربازها را روی دوششان سفت می کرد . زدم پس گردنش ، گفتم :"پس خودت چی ؟"
با صورت جنوبی گرمش ، خیره شد توی چشم هام که :"اول بچه سوسولا ، درجه مارو آفتاب میچسبونه ".بعد دست انداخت دور گردنم و مثل همیشه چند قدم احوال پرسی کردیم.
همه چیز عادی بود...
ایستادیم روی جایگاه و سرباز ها رژه رفتن را با آهنگ چک چک پوتین هایِ بند پروانه ای شروع کردند ، مثل همیشه منظم و محکم ، آنقدر محکم که اگر خدا موقع آفریدن زمین برایش دهن می کشید تمام مدت سرمان داد می زد : "پا از سرم بردارید ، له شدم" .
بین داد زدن زمین و چک چک سرباز ها علی هم شروع کرد به داد زدن . :"همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم ، یه عکس ازمون نمیگره ، اه اه اه " اه اه اه آخر جمله ها را یک جور خاصی می گفت ، با بچه ها ادایش را در می آوردیم و می خندیدم ؛
از دور گفتم :"همه مدل خوشگل دارن ماهم مدل داریم ، اه اه اه " خودکار توی جیبش را پرت کرد سمتم ، بعد ژست گرفت پشت ویلچر یکی از جانباز ها ؛
چشمم را گذاشتم روی چشمی ، اما جمعیت اجازه نمیداد فوکوس کنم روی علی ، منظورم از جمعیت مردم اند ، از پیرمرد خمیده تا دختر بچه چند ساله که دست مادرش را گرفته بود با کوله مدرسه کوچکش بیاید پدرش را نگاه کند .
تا دور و برش خلوت شد دستم را گذاشتم روی دکمه ، گفتم لبخند لبخند ، آمد لبخند بزند به جای تق تق دوربین یا صدای داد زدن زمین و چک چک سرباز ها صدای انفجار آمد و به جای عطر لبخند علی بوی خون پیچید توی هوا ،
انگار که تمام دختر بچه های آنجا دختر علی باشند یا تمام سرباز ها پسرش و حالا نگرانش بشوند که پدرم کجاست ، بابا چه شد ؟
شروع کردند به گریه کردن .
سرباز ها دست هایشان را پیچیده بودند دور مردم تا فکر نکنند خاکشان اگر هوا ندارد قهرمان هم ندارد ، دست هایشان را پیچیده بودند تا کسی نترسد و قلبش تندتند نزند.
همه چیز چند ثانیه طول کشید .
سرم را که بلند کردم علی افتاده بود روی زمینِ داغِ خدا بینِ خون و دود و ریزگرد . یک دستش روی سر جانباز روی ویلچر بود ، دست دیگرش روی صورت دختربچه مدرسه ای با کوله پشتی کوچکش .
داشت نفس نفس می زد که با عجله رفتم سرش را گرفتم توی بغل ؛
دستش را گذاشت روی قلبم ، گفت :"سالمی رفیق ؟" آمدم جواب بدهم اشک هام زودتر از حرفم چکیدند روی گردنش ، گفتم :"به این زودی با معرفت ؟" خندید گفت :"یه رفیقم نداریم باهامون تا بهشت بیاد اه اه اه " پیشانی اش را بوسیدم و آخرین لبخندمان شد قشنگترین آهنگی که میشد شنید .آن روز همه چیز عادی بود به جز علی ها و عکس هایشان که تبدیل شده بود به خون تا دیگران خودشان و عکس هایشان سالم بماند...
#سید_طه_صداقت🌱
#اهواز
هدایت شده از دلتنگۍها..♡
مثلِ حسِ خوبِ افتادنِ پتو ،
با دستانِ مادر ،
موقعِ
خواب ،"ناگهانى"؛"دلچسب"
دوستت دارم ...!
#سید_طه_صداقت
🖇@del_tangiha❗️
🌹🌹
جان دل ..
باور كن،
من هم دوست دارم جمعه ها آرامتر نفس بكشم ؛
چای زعفران دم كنم ،
با چند دانه هِل،
و با خيالي آسوده،
تكيه كنم به ديوارِ خيالت !
فكر كنم ..
فكر كنم ..
فكر كنم ..
و لا به لای دريای دلتنگي هايم ،
ناگهان بيايي و بگويي :
هفته بدون من ،سخت بود جانم ،
"جمعه مان"بخير !!!
#سید_طه_صداقت
@del_tangiha🦋