eitaa logo
دلتنگۍها..♡
307 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
956 ویدیو
11 فایل
{جز کنارت، هر کــــــــــــــــجای دنیا که باشم! غریبم🌱… . . متحدیم با: @Ah_hay_sard [کوکیم به وقتِ دلــتنگی...
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلِ حسِ خوبِ افتادنِ پتو ، با دستانِ مادر ، موقعِ خواب ،"ناگهانى"؛"دلچسب" دوستت دارم ...! 🖇@del_tangiha❗️
آن سالها وضع مالی ما متوسط بود؛ و حتی گاهی میشد آخر برج ، دقیقا آن زمان هایی که برعکس؛ همه" بهانه گیر تر می شوند ، بابا پول کم می آورد ، و با لبخندی به ما میفهماند که چند روز باید بیشتر صبر کنیم ، بعد محکم هردویمان را در آغوش میگرفت و طعمِ آغوشش آن چنان خوب بود که باعث میشد صبرمان برای بهانه های کودکانه مان تا یک ماه دیگر تمدید شود ! هرچند خودش یادش بود ، و چند روز بعد ذوق مرگمان می کرد .... حالا یا من را ، یا آبجی زهرا را یا مادر را .... مثلا یک روز بابا آمد خانه ، برای ما دوتا یک فنجان محبت ریخت ،و برای مادر یک "لیوان" عشق ؛ النگویی را انداخت بر دستانِ ظریف مادر؛ نگاهش را خیره کرد به قابِ عکسِ دسته جمعی که کنار گل مریم باغچه خانه نقلیمان انداخته بودیم و با صدای بم مردانه اش گفت :"هر سه تاتون وجودِ منید ،؛ البته، مادرِ خونه ، وجودتر :) " و خندید ، و خندیدیم ، و صدای خنده مان تا دشت هایِ سبزِ گل نشانِ آن سویِ جهان پرواز کرد... من موجودِ استرسی ای هستم !یعنی کلا هرجایی هر وقتی حتی الآن که مشغول نوشتنم و شاید سال ها بعد کسی نگاهی بر نوشته ام بیندازد یک استرسِ ریز بر کرانه های روحم پیاده روی می کند ! یادم می آید فردای آن روز قرار بود در مدرسه المپیاد ریاضی برگزار شود ، و از آنجایی که تنفر من نسبت به ریاضی به سالیانِ زیادی می رسد همان شب نشستم و " چند روایت معتبر " مصطفی مستور را یک دور کامل خواندم ! و طبیعتا نتیجه آزمون چیزی شد که نباید می شد ، چند روز که گذشت روز اعلام نتایج و اهدای جوایز رسید ! پیشانیم از عرق ترس خیس شده بود ، و نگاهِ نگرانِ دلم به دستِ هم کلاسی هایم بود که اکثرا رتبه خوبی آورده بوند و اسمشان توسط مدیر از بلندگو به گوش می رسید ؛ در عین ناباوری میانِ غوغای افکارِ کودکانه ام ، صدای اسمِ من هم به گوش همه رسید ، صدایم زدند و یک نیم سکه را با لبخندی گذاشتند کف دستم ! "مثل همه برنده ها ".... آن روز انگار که تمام دنیا را در آغوش گرفته باشم ، یا کودکی شیرین در کنارم بنشیند و هی لپش را بکشم ! مرا شاد نگه داشته بود ، تا اینکه شب موقع خواب ، دیدم النگویی که پدر برای مادر خریده بود ، "دیگر در دستش نیست " 🌱 🖇@del_tangiha❗️
همه چیز داشت خوب پیش می رفت . اینکه بعضی وقت ها می گویند از اول روز حس می کردم آفتاب عجیب و غریب می تابد یا پرنده ها سرود غم انگیزی می خوانند مال فیلم هاست . توی واقعیت اول همه چیز عادی است ، آن روز هم همه چیز عادی بود ، ماشین ها معمولی تر از همیشه روی آسفالت با بی نظمی منظمی سبقت می گرفتند و آدم ها با ماسک توی پیاده رو انگار که عجله داشته باشند تا کلید بهشت را مشت بگیرند و یک دل سیر اکسیژن بفرستند داخل ریه هاشان به هم تنه می زدند. من و علی هم معمولی بودیم ، مثل همه . کارت ورود را که گرفتم بهش زنگ زدم ببینم کجا آتش می سوزاند و می شود بین هیزم ها پیداش کرد . داشت درجه سربازها را روی دوششان سفت می کرد . زدم پس گردنش ، گفتم :"پس خودت چی ؟" با صورت جنوبی گرمش ، خیره شد توی چشم هام که :"اول بچه سوسولا ، درجه مارو آفتاب میچسبونه ".بعد دست انداخت دور گردنم و مثل همیشه چند قدم احوال پرسی کردیم. همه چیز عادی بود... ایستادیم روی جایگاه و سرباز ها رژه رفتن را با آهنگ چک چک پوتین هایِ بند پروانه ای شروع کردند ، مثل همیشه منظم و محکم ، آنقدر محکم که اگر خدا موقع آفریدن زمین برایش دهن می کشید تمام مدت سرمان داد می زد : "پا از سرم بردارید ، له شدم" . بین داد زدن زمین و چک چک سرباز ها علی هم شروع کرد به داد زدن . :"همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم ، یه عکس ازمون نمیگره ، اه اه اه " اه اه اه آخر جمله ها را یک جور خاصی می گفت ، با بچه ها ادایش را در می آوردیم و می خندیدم ؛ از دور گفتم :"همه مدل خوشگل دارن ماهم مدل داریم ، اه اه اه " خودکار توی جیبش را پرت کرد سمتم ، بعد ژست گرفت پشت ویلچر یکی از جانباز ها ؛ چشمم را گذاشتم روی چشمی ، اما جمعیت اجازه نمیداد فوکوس کنم روی علی ، منظورم از جمعیت مردم اند ، از پیرمرد خمیده تا دختر بچه چند ساله که دست مادرش را گرفته بود با کوله مدرسه کوچکش بیاید پدرش را نگاه کند . تا دور و برش خلوت شد دستم را گذاشتم روی دکمه ، گفتم لبخند لبخند ، آمد لبخند بزند به جای تق تق دوربین یا صدای داد زدن زمین و چک چک سرباز ها صدای انفجار آمد و به جای عطر لبخند علی بوی خون پیچید توی هوا ، انگار که تمام دختر بچه های آنجا دختر علی باشند یا تمام سرباز ها پسرش و حالا نگرانش بشوند که پدرم کجاست ، بابا چه شد ؟ شروع کردند به گریه کردن . سرباز ها دست هایشان را پیچیده بودند دور مردم تا فکر نکنند خاکشان اگر هوا ندارد قهرمان هم ندارد ، دست هایشان را پیچیده بودند تا کسی نترسد و قلبش تندتند نزند. همه چیز چند ثانیه طول کشید . سرم را که بلند کردم علی افتاده بود روی زمینِ داغِ خدا بینِ خون و دود و ریزگرد . یک دستش روی سر جانباز روی ویلچر بود ، دست دیگرش روی صورت دختربچه مدرسه ای با کوله پشتی کوچکش . داشت نفس نفس می زد که با عجله رفتم سرش را گرفتم توی بغل ؛ دستش را گذاشت روی قلبم ، گفت :"سالمی رفیق ؟" آمدم جواب بدهم اشک هام زودتر از حرفم چکیدند روی گردنش ، گفتم :"به این زودی با معرفت ؟" خندید گفت :"یه رفیقم نداریم باهامون تا بهشت بیاد اه اه اه " پیشانی اش را بوسیدم و آخرین لبخندمان شد قشنگترین آهنگی که میشد شنید .آن روز همه چیز عادی بود به جز علی ها و عکس هایشان که تبدیل شده بود به خون تا دیگران خودشان و عکس هایشان سالم بماند... 🌱
هدایت شده از دلتنگۍها..♡
مثلِ حسِ خوبِ افتادنِ پتو ، با دستانِ مادر ، موقعِ خواب ،"ناگهانى"؛"دلچسب" دوستت دارم ...! 🖇@del_tangiha❗️
🌹🌹 جان دل .. باور كن، من هم دوست دارم جمعه ها آرامتر نفس بكشم ؛ چای زعفران دم كنم ، با چند دانه هِل، و با خيالي آسوده، تكيه كنم به ديوارِ خيالت ! فكر كنم .. فكر كنم .. فكر كنم .. و لا به لای دريای دلتنگي هايم ، ناگهان بيايي و بگويي : هفته بدون من ،سخت بود جانم ، "جمعه مان"بخير !!! @del_tangiha🦋