eitaa logo
دلتنگۍها..♡
317 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
865 ویدیو
10 فایل
{جز کنارت، هر کــــــــــــــــجای دنیا که باشم! غریبم🌱… . . متحدیم با: @Ah_hay_sard [کوکیم به وقتِ دلــتنگی...
مشاهده در ایتا
دانلود
هزار درد مرا بعدِ تو بغل کرده‌ست هنوز در عجبم من چرا نمی‌میرم ...؟! 🖇@del_tangiha❗️
هر سالی که می‌گذرد تکه ای از ما در آن سال جا می‌ماند تو را نمی‌دانم اما من در سالی که گذشت مثل تکه های یک پازل به هم ریختم و در این واپسین لحظات هر چه جستجو می‌کنم نمی‌دانم کدام تکه ام در کدام لحظه جا مانده! که اینگونه سردرگم و دلتنگ به سر می‌برم 🖇@del_tangiha❗️
اوایل که ساختمان رو به رویی را تخریب می کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا باید دقیقا پنجره ی اتاق من رو به چنین تصویری باز شود؟! من باید یک رمان عاطفی را تا یک ماه دیگر تحویل میدادم و این تصویر تخریب، فضای ذهنی ام را بر هم میریخت! اما کم کم با آمدن این کارگر ساختمانی دیگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقیقه نگاهش کنم . دروغ چرا شخصیت اصلی داستانم داشت شبیهش میشد! از بقیه زودتر می آمد . کفش هایش همیشه واکس داشت و پیراهن و شلوارش خط اوتو! حتی لباس کارش هم مرتب بود هر روز بعد از ناهار ،زیر درخت مینشست و سیگاری روشن میکرد و مشغول حرف زدن با تلفن میشد . نمیدانم چه کسی پشت خط بود اما به محض اینکه جواب میداد بدون اینکه حرفی بزند لبخند میزد،از این خنده هایی که وقتی آدم حالش خوب میشود روی لبهایش مینشیند، حتی سیبیل هایش هم میخندید! گاهی میان حرف هایش چشمانش را میبست و کام سیگارش سنگین میشد، با لب خوانی فهمیده بودم تکه کلامش چیست... چشمانش را که میبست میگفت : جان منی! بعد از ظهرها زودتر از همه آماده می شد و میرفت. چند باری هم دیده بودم از گل فروشی سر کوچه نرگس خریده بود! هر روز حواسم را پرت خودش میکرد اما اصلا دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهی حیف است ساخته تصویر ذهنت را با واقعیت آدم ها عوض کنی، میخواستم همان گونه که هست در ذهنم بماند، یک تصویر تمام نشدنی! یک روز صبح که مثل همیشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم خبری ازش نشد. سه روز هم به همین ترتیب گذشت و نیامد! تصمیم گرفتم امروز هم اگر نیامد بروم و سراغش را از کارگران بگیرم. تا هشت و رب منتظر ماندم ، رفتم دم درب تا در را باز کردم دقیقا از مقابلم رد شد. بوی سیگار لباسش خیلی کهنه بود! برگشتم بالا دوباره مشغول نگاه کردن اش شدم. کفش هایش هیچ واکسی نداشت و لباسش هم نامرتب با موهایی بر هم ریخته! گفتم لابد خواب مانده اما داشتم خودم را گول میزدم، من این کار را دوست دارم! ساعت یک بعد ازظهر شد و منتظر بودم بیاید زیر درخت و سیگار و تلفن و جان منی!! آمد زیر درخت، سیگار را هم روشن کرد اما ....اما گوشی را گذاشته بود روی زمین و زل زده بود به صفحه اش و آب دهانش را به سختی قورت میداد. چند روزی گذشت.. دیر می آمد و دیر میرفت، بی حوصله و پرخاشگر و بد تیپ هم شده بود. یک هفته مانده بود به تحویل رمان، نشسته بودم به قهوه یخ کرده ام نگاه میکردم و جواب تلفن مدیرانتشارات را نمیدادم که یکدفعه صدای مهیبی از کوچه به گوشم رسید، انگار چیزی از بالای ساختمان افتاد با دلشوره و پاهای کرخت به سمت پنچره دویدم اما فقط یک کیسه ی سیمان بود! برگشتم و در حالی که قهوه یخ کرده را در سینک ظرفشویی میریختم به این فکر میکردم که لازم نیست بلایی سر خودش بیاورد همینکه دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گلفروشی نرفته و نرگس نخریده، خودش یک جور مردن است!!! ✍ 📚 @del_tangiha🍁
در انباري خانه‌ي مادر بزرگ، لابه‌لاي کتاب‌هاي قديمي و خاک خورده به دنبال رمان «چشمهايش» از بزرگ علوي بودم که مواجه شدم با نامه‌هايي پنهان شده لاي دفترچه‌اي قديمي... نامه‌ي اول را برداشتم و باز کردم خطي دخترانه‌ي همراه عطري کهنه و قديمي... بدون مقدمه در خط اول نوشته بود: «ديشب خوابت را ديدم و امروز در ابتداي اولين نامه‌اي که برايت مي‌نويسم به وقت ساعت شش و چهل و پنج دقيقه‌ي صبح با دهاني نشسته مي‌بوسمت....»   حال عجيبي داشتند اين واژه‌ها، ردي از خاطرات در گذشته‌اي دور... اما براي چه کسي بود و چرا اينجا لاي اين همه کتاب پنهان شده بود؟ راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگي مي‌کردم. بازگشت که چه عرض کنم؟! تمام بهانه‌ي شعرهايم در چشمان زن کافه‌چي که وسط جنگل همراه پسر هفت ساله‌اش زندگي مي‌کرد جا مانده بود و هيچوقت نتوانسته بودم برايش بخوانم آن واژه‌هايي که پشت لب‌هايم پنهان بود. در انباري را بستم و سيگارم را آتش زدم و به ديوار تکيه دادم و تمام نامه‌ها را يکي از پس از ديگري مي‌خواندم و براي اين همه احساس نفسم بند آمده بود. تا به حال توصيف عشق را از نگاه يک زن نديده بودم، هيچ‌وقت فکر نمي‌کردم يک زن بتواند براي مردي که دوستش دارد اين گونه بي‌تاب باشد! که اينگونه با دقت و تمام توجه حالات رفتاري‌اش را زير نظر داشته باشد، بتواند اينگونه با عشق و ظرافت برايش بنويسد، از سبيل‌هاي کم‌پشت‌اش، از پيراهن چهارخانه‌اش، از دستي که در  موهايش مي‌برد، از عطر سرد و تلخش، از تن صدايش، از خطوطي که روي صورت مردانه‌اش نقش بسته و حتي از اخم و عصبانيتش اينگونه دل شوره بگيرد. بعضي نامه‌ها را با تمام وجود بو مي‌کشيدم و باران را در ذهنم تصور مي‌کردم... باران... پايان تمام نامه‌هايش، يک جمله‌ي تکراري نوشته بود! «آخرين برگ سفرنامه‌ي باران اين است... که زمين چرکين است» به اين جمله که در پايان نامه‌هايش مي‌رسيدم، به ياد باران‌هاي پراکنده‌ي رشت و درياي مه‌آلود و آن کافه‌ي وسط جنگلِ ماه منير که شش سال از من بزرگتر بود، سيگار ديگري روشن مي‌کردم و خاطرات را پک سنگين مي‌زدم. اما باران چه کسي بود که نامه‌هايش، من را از من گرفته بود و در جغرافياي شيرين عاشقانه‌هايش پرسه مي‌زدم. عجيب که نام گيرنده هم در هيچ کدام از نامه‌ها گفته نشده بود، نامه‌هايي که نه گيرنده‌اي داشت نه فرستنده! رسيدم به آخرين نامه، واژه‌ها حال شوريده‌اي داشتند... مشغول خواندن بودم که زنگ خانه‌ي مادر بزرگ به صدا در آمد! رفتم و درب را باز کردم. پيک موتوري از طرف دانشکده‌اي که مادربزرگ سالها پيش در آن ادبيات تدريس مي‌کرد، بسته‌اي آورده بود. بسته را گرفتم و در بين راه روي بسته را خواندم و به مادربزرگ که در بالکن ايستاده بود گفتم: «مامان فروغ فکر کنم اسمت رو روي پاکت اشتباه نوشتن!» نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت و نگاهم کرد و گفت! «درسته جانم! اسمم توي شناسنامه بارانه...» قلبم ريخت... باران؟ با چشماني خيره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباري تا ادامه‌ي آخرين نامه را بخوانم... خطي دخترانه، همراه عطري کهنه و قديمي... در پايان آخرين نامه نوشته بود: نامه‌هايي که برايت نوشتم هيچ‌وقت به دستت نخواهد رسيد. امروز هم به رسم هر روز به لاله‌زار آمدم تا هنگامي که پشت درب مغازه‌ات ايستاده‌اي و دستت را در جيب جليقه‌ات گذاشته‌اي و سيگار مي‌کشي و موسيقي فرانسوي زير لب زمزمه مي‌کني... خوب ببينمت و بروم لاي جزوات فيزيک برايت شعر بنويسم و خاطراتي که با تو رقم نمي‌خورد را در نامه‌ي بعدي با واژه‌ها برقصم. آمدم... از هميشه با ذوق‌تر آمدم! اما کرکره‌ي مغازه‌ات پايين بود.  گفتند شبانه بارو بنديل بسته و رفته‌اي... راست مي‌گفتند تو رفته بودي، براي هميشه... رفته بودي که بهانه‌ي شعرهايم باشي...   📗چیزهایی هست که نمیدانی
اوايل که ساختمان رو‌به‌رويي را تخريب مي‌کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا بايد دقيقاً پنجره‌ي اتاق من رو به چنين تصويري باز شود؟! من بايد يک رمان عاطفي را تا يک ماه ديگر تحويل مي‌دادم و اين تصوير تخريب، فضاي ذهني‌ام را بر هم مي‌ريخت! اما کم کم با آمدن اين کارگر ساختماني، ديگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقيقه نگاهش کنم. دروغ چرا شخصيت اصلي داستانم، داشت شبيه‌اش مي‌شد! از بقيه زودتر مي‌آمد! کفش‌هايش هميشه واکس داشت و پيراهن و شلوارش خط اتو! حتي لباس کارش هم مرتب بود! هر روز بعد از ناهار، زير درخت مي‌نشست و سيگاري روشن مي‌کرد و مشغول حرف زدن با تلفن مي‌شد. نمي‌دانم چه کسي پشت خط بود اما به محض اينکه جواب مي‌داد بدون اينکه حرفي بزند لبخند مي‌زد، از اين خنده‌هايي که وقتي آدم حالش خوب مي‌شود روي لب‌هايش مي‌نشيند، حتي سيبيل‌هايش هم مي‌خنديد! گاهي ميان حرف‌هايش چشمانش را مي‌بست و کام سيگارش سنگين مي‌شد، با لب‌خواني فهميده بودم تکه کلامش چيست... چشمانش را که مي‌بست مي‌گفت: جان مني! بعدازظهرها زودتر از همه آماده مي‌شد و مي‌رفت. چند باري هم ديده بودم از گل‌فروشي سر کوچه نرگس خريده بود! هر روز حواسم را پرت خودش مي‌کرد اما اصلاً دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهي حيف است ساخته‌ي تصوير ذهنت را با واقعيت آدم‌ها عوض کني، مي‌خواستم همان‌گونه که هست در ذهنم بماند، يک تصوير تمام نشدني! يک روز صبح که مثل هميشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را مي‌کشيدم خبري ازش نشد. سه روز هم به همين ترتيب گذشت و نيامد! تصميم گرفتم امروز هم اگر نيامد بروم و سراغش را از کارگران بگيرم. تا هشت و رب منتظر ماندم، رفتم دم در، تا در را باز کردم دقيقاً از مقابلم رد شد. بوي سيگار لباسش خيلي کهنه بود! برگشتم بالا! دوباره مشغول نگاه کردنش شدم. کفش‌هايش هيچ واکسي نداشت و لباسش هم نامرتب، با موهايي بر‌هم ريخته! گفتم: لابد خواب مانده! اما داشتم خودم را گول مي‌زدم، من اين کار را دوست دارم! ساعت يک بعدازظهر شد و منتظر بودم بيايد زير درخت و سيگار و تلفن و جان مني!! آمد زير درخت، سيگار را هم روشن کرد اما... اما گوشي را گذاشته بود روي زمين و زل زده بود به صفحه‌اش و آب دهانش را به سختي قورت مي‌داد. چند روزي گذشت.. دير مي‌آمد و دير مي‌رفت، بي‌حوصله و پرخاشگر و بد تيپ هم شده بود. يک هفته مانده بود به تحويل رمان، نشسته بودم به قهوه يخ کرده‌ام نگاه مي‌کردم و جواب تلفن مدير انتشارات را نمي‌دادم که يکدفعه صداي مهيبي از کوچه به گوشم رسيد، انگار چيزي از بالاي ساختمان افتاد با دل‌شوره و پاهاي کرخت به سمت پنچره دويدم اما فقط يک کيسه‌ي سيمان بود! برگشتم و در حالي که قهوه يخ کرده را در سينک ظرفشويي مي‌ريختم به اين فکر مي‌کردم که لازم نيست بلايي سر خودش بياورد همين‌که دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گل‌فروشي نرفته و نرگس نخريده، خودش يک جور مردن است!     📚چیزهایی هست که نمیدانی
به نظرم هر آدمی باید رفیقی داشته باشه که بتونه موفقیت‌ش رو باهاش شریک بشه و اون آدم بهش حسادت نکنه بعدِ اشتباهاتش بهش پناه ببره و اون آدم قضاوتش نکنه غصه هاش رو باهاش در میان بذاره و اون آدم گوش شنواش باشه ...