eitaa logo
دلتنگۍها..♡
317 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
864 ویدیو
10 فایل
{جز کنارت، هر کــــــــــــــــجای دنیا که باشم! غریبم🌱… . . متحدیم با: @Ah_hay_sard [کوکیم به وقتِ دلــتنگی...
مشاهده در ایتا
دانلود
تو فقط قهر می کنی و نمی دانی .. نمی دانی چه به سر این خانه می آید. آئینه ، بد نگاه می کند! دیوار،چشمانش را از لوستر می دزدد! ساعت،عقربه هایش را دستبند می زند! میز و صندلی از پا می افتند روی زمین! گل‌های روی پرده ی اتاق خواب، با آسمان، قهرشان می گیرد! فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره! همه به درک.... عذاب الیم، وقتی ست که قاب عکست،مردمکم را نشانه می رود! چشمانت، بوی دریا می دهد، و نگاهت، مرغابیِ وحشی و سرگردان!!! هرچه می خواهم ذره ای عصبی شوم، ذره ای نفرت بپوشم ، لبخندت می گوید: «خاموش»! و تمام راه های خانه ،منتهی می شوند به کمد لباس! تخت دو نفره مان خودش را جمع می کند از یخ زدگی! دخترک تابلوی نقاشی، گوشه ی مزرعه، کِز کرده و سیگار می‌کشد. و قلمْ کاغذْ می شوند دشمنان دیرینه!!! @del_tangiha🦋
مخترع دوربین عکاسی اگر می دانست ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان چه بر سر آدم می آورد هیچ گاه دست به چنین اختراعی نمی زد! البته که عکس های تو ،جان دارند! این را حال پریشان من می گوید وگرنه هیچ دیوانه ای صفحه ی موبایل را نمی بوسید و در آغوش ، نمی کشید...!!! @del_tangiha🦋
ما انسان ها ، گاهی دیر قدر همدیگر را می دانیم! وقتی یک نفر را از دست می دهیم، تازه یادش می کنیم؛ خوبی هایش از جلوی چشمانمان می گذرد، می نشینیم خاطراتی که با او رقم خورده را مرور می کنیم ، غصه می خوریم ، بغض می کنیم و با خود می گوییم : کاش بودی ! کاش به همین راحتی از دست نمی دادمت! خلاصه کنم رفیق، اگر خواستی به کسی بی مهری کنی، یک لحظه، با خودت ، به نبودنش فکر کن، به نبودنش برای همیشه ...!!! 🥀 @del_tangiha🦋
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم.دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما آنقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت. وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ، یعنی فرق داشت! همان همیشگیِ من را میخواست، همیشگی ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!ساده بود، ساده شبیه زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد. همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند، اما قهوه ی این یکی را خودم بردم! داشت شاملو میخواند وبدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد. اما نه! باید چشمانش را میدیدم گفتم ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما... اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش، همراه با مژه هایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت، طوری که آب دهانم هم پایین نرفت. خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام. از فردا یک تخته سياه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم! هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد. چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟! این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود! شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و.. . دیگر کافه بوی شاملو را میداد! همه مشتری مداری میکردنند من هم دختر رویایم مداری! داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم. داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم این یک ماه روئیایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد! و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد! مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته. یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود. عشق همین است آدم ها می روند تا بمانند..! گاهی به آغوش یار و گاهی از آغوش یار.. @del_tangiha🦋
امروز ظهر،تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بَنگ! و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم: «برای ناهار منتظرم باش» وقتی رسیدم خونه ،تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم! دیر رسیدم طبق معمول، اما سؤال کردن نداشت و می دونستم ناهار نخورده و منتظرمه. سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا. مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش «عشقه»! به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم. گفت:«چشمات خسته س٬چای دم کنم یا میخوای بخوابی؟» گفتم :«یه دقیقه بیا بشین کنارم» بالشت رو تکیه دادم به دیوار و سرمو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دقیقه ای دستشو کشید به سرم. چند دقیقه گذشت ولی ساکت بود. دوزاریم افتاد که خیلی شبا تا خواسته حرف بزنه ،من، سرَم رفته توی گوشی و لا به لای حرفاش وقتی به جمله ی سؤالی رسیده، گفتم:«آره..آره..» فقط گفتم آره! بدون اینکه بشینم پای حرفاش ...بدون اینکه به چشماش نگاه کنم ...بدون اینکه دستاشو بگیرم توی دستم...بدون خیلی کارایی که دنیای امروز ،دنیای شلوغ امروز،از یادمون بُرده. واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن. اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه؟! کلی وقت میذاریم و کلی حرف می زنیم که خودمونو بهشون ثابت کنیم اما واسه پدر و مادری که هر چیزی باشی قبولت دارن و پای هر اتفاقِ توی زندگیت وایسادن و تر و خشکت کردن تا به اینجا برسی ..حوصله نداریم! بذار یه چیزی بهت بگم رفیق، به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمی زنی و بغلشون نمی کنی ، داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون. 🥀 @del_tangiha🦋
آن شب خسته از کار برمی گشتم خانه که وسط میدان آزادی، زنگ زد و بی سلام و علیک،پرسید:"کجایی؟" گفتم:" آزادی" گفت:"آزادی؟" گفتم:"دربندم" پرسید:"دربندِ؟" نفسم عمیق شد و آرام گفتم:"چشمانت" ...! وسط میدان آزادی، از صدای داد و بیداد که "دلم می خواهدت همین الان" خنده ام گرفته بود و هیچ حرفی نمیزدم تا دلبری اش را ادامه دهد ، تا خستگی ام را در کند؛ داد و بیدادش که تمام شد شروع کرد به خواندن. در صدایش پرندگان مهاجر در حال پرواز به ابتدای دریا بودند. در صدایش،دو ماهی،مشغول لب بوسیدن بودند. در صدایش،نیمه شب بود و موج و صخره ای که عشق بازی می کردند! زیر آواز که می زد دلم می رفت و در جغرافیای چشمانش گم می شد. وسط میدان آزادی ،دلم رفته بود و توان باز کردن چشمهایم را نداشتم. صدای بوق می شنیدم ؛صدای رهگذر می شنیدم؛صدای "فلان فلان شده مست است"می شنیدم. اما دلم نمی آمد چشمانم را باز کنم و تصویرش از مقابل پلک های بسته ام کنار برود . در صدایش غرق بودم که دزدی نابلد، موبایلم را زد و رفت. و چه مورد سرقت قرار گرفتن شیرینی! دزد، موبایل را زد و رفت و من به بیت بعدی فکر می کردم که می خواست بگوید: " گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست" ای دزد نامرد،بایست،تازه داشت صدایش اوج می گرفت! تا چند ماه،این خاطره بین دوستانمان،دست به دست می شد و می خندیدیم. یک روز در محل کار، وسط هزار مشغله گفتند: مردی موتورسوار،جلوی درب،منتظر شماست! همان دزد نابلد بود!!! موتورش را خاموش کرد و سیگاری را روشن؛دفترچه ای هم زیر بغلش زده بود؛قیافه اش به دزدها نمی خورد،اما به عاشق ها...چرا ! بعد از دزدیدن تلفن همراه،تمام پیام هایمان را خوانده بود...تمام پیام هایمان، کلمه به کلمه!!! دفترچه و گوشی را داد و رفت. بعد از گرفتن موبایل،انگار که ترس،تمام جانم را گرفته باشد، جرأت نزدیک شدن و رفتن به سمتش را نداشتم. اما..شب که تمام جانم ،طلب صدایت را داشت،گوشی را برداشتم و با عرق سردی که روی صورتم نشسته بود ،تمام پیام هایمان را مو به مو خواندم. تمام عکس هایمان را چهره به چهره زل زدم. تمام آوازهای ضبط شده ات را نفس به نفس گوش دادم. صدای آرام شب بخیر گفتن ات را گذاشته بودم روی تکرار ،اما این شب، بخیر نمیشد. تو نبودی و من مانده بودم با خاطرات ثبت شده ای که پیدا شده بود؛ مانده بودم با دفترچه ی شعرِ دزدی که بعد از خواندن عاشقانه هایمان، شاعر شده بود...!!! @del_tangiha🦋
🌹🌹 بر دل نشسته‌ای؛ مانندِ باران روی برگ...!!! @del_tangiha🦋 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
مخترع دوربین عکاسی،اگر میدانست،ساعتها حرف زدن با یک عکسِ بی جان، چه بر سر آدم می آورد، هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمی زد! البته که عکس هایِ تو، جان دارند؛ این را حال پریشان من میگوید. وگرنه هیچ دیوانه ای،صفحه ی موبایل را نمی بوسد و در آغوش نمیکِشد..! @del_tangiha🦋
مدتی است دست و پا چلفتی شده ام! حواسم پَرت است ؛ با خودکارِ بدون جوهر،شعر می نویسم، و در قفسه ی کتاب هایم ، یک جفت کبوتر، آب و واژه می خورند ؛ همین دیروز که باران می بارید، با کفش های لِنگه به لِنگه ، در خیابان پرواز می کردم ، و جای کرایه به راننده ی تاکسی، آدرس محله ای در اردیبهشت را دادم؛ خلاصه مدتی ست ، هر کاری می کنم می گویند : "عاشقی"؟ @del_tangiha🦋
هفته های سختی را داشتم. درس و دانشگاه و کار. هرکدام به نوبه ی خود ،فشار وارد می کردند. اما .. میان اینهمه دغدغه ،از همان شنبه ذوق داشتم که روزها سپری شوند و برسم به آخر هفته . مهم نبود کجا می رفتیم . همین که دستانش را می گرفتم ،خوشبختی از سر و کولم بالا می رفت و سختیِ تمام هفته را با نگاهش ،هنگام خداحافظی که طلبِ بوسه داشت ،فراموش می کردم و آماده می شدم برای جنگ با سختی های هفته ی بعد . و دوباره اول هفته را با ذوقِ دیدارِ آخرِ هفته شروع می کردم . نه اینکه حالا هفته ها و روزها سپری نشوند..سپری می شوند و می گذرد. سختی ها و مشکلات هم کم شده اند اما حرف من ،ذوقیست که دیگر وجود خارجی ندارد. ذوق آدم ها نه ضعیف می شود نه آستیگمات. یکدفعه کور می شود و هیچگونه پیوندی هم نمی خورد. می دانی .. باید برای آخر هفته ،یک نفر باشد که سختی های طول هفته را با گرفتن دستانش ،با نگاه کردن در چشم هایش، فراموش کنی و آماده شوی برای هفته ی بعد . در غیر اینصورت مشکلات آماده می شوند و دخلت را می آورند . @del_tangiha🦋
من آرزوهای بزرگ ندارم. من نمی‌خوام دنیا رو عوض کنم. من نمی‌خوام پولدار و سرشناس بشم. دلم نمی‌خواد بجنگم واسه اون ماشین خارجیه. کمد کمد لباس نمیخوام. خونه ی درندشت و تراس چندصد متری هدفم نیست. دوست ندارم توجه همه جلب شِه بهم. من دلم می‌خواد از سرکار تا خونه پَرسه بزنم با موزیک. دلم می‌خواد بشینم توی پارک و بازیِ بچه‌ها رو ببینم. کلاهِ هودی‌مو بکِشم سَرم وُ کنار خیابون چایی بخورم. دلم سفرِ کوله ،رو دوش می‌خواد. چه فرقی می‌کنه، اَخ باشه یا نه. من اصلا نمی‌خوام دستم به گوشت برسه. دلم می‌خواد یه میرزا قاسمی درست کنم،چهارتا رفیقِ باكيفيت وعده بگیرم خونه‌م. همون خونه‌ی اجاره‌ای که لب پنجره‌ش واسه پرنده‌های محل، دونه می‌ریزم. هر ۵ ثانیه حدود ۹ نفر توی دنیا می‌میرن. یعنی تا اینجای متن که رسیدی ۹۰ نفر مُردن‌. اگه ناراحت نمی‌شید ،می‌خوام وسط موفقیت شما، یِذره زندگی کنم !!! @del_tangiha🦋