eitaa logo
دلبرکده
27.4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
34.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️حجاب غلیظ❌ مروری بر صنعت مد در جوامع اسلامی♨️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل را چنان به مِهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی‌کنم!🥲❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔮توخونه ی هممون کلی از این کیسه های پارچه ای پیدا میشه ☺️ پس حتما یکی ازاین نظم دهنده ها برای خودتون بدوزید چون خیلی کاربردیه 👌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری100 #حلالیت اولین روز مشاوره، با صحبت‌های فیروزه تمام شد. رؤیا، او را تا
ابروهای رؤیا بالا رفت: _هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا گفت که امیر یه بار نامزد کرده... به فیروزه نگاه کرد: _اتفاقاً من وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم و به مینا گفتم: «چطور با این قضیه کنار اومدی؟!» اما مینا خیلی عادی گفت: «این قضیه مال چند سال پیشه. هیچ ربطی هم به زندگی ما نداره. اگر این اتفاق در مورد من افتاده بود چی؟» فیروزه لبخند زد: _مینا واقعاً دختر با لیاقتیه! من که عاشقشم! هر چی بیشتر باهاشون رفت و آمد کردم بیشتر مطمئن شدم که امیر به من ربطی نداشت و این دو تا مال همدیگه بودن و هسـ... رویا وسط حرفش پرید: _یعنی قبول کردی که سرنوشت تو همینه؟! درد و رنج و حسرت؟! _واقعاً نمی‌تونم تو کار خدا دخالت کنم. _کار خدا؟! یعنی لیاقت تو کتک خوردن و زندونی یه معتاد شدن و سوختن به پای... صورت فیروزه بهم ریخت. ابروهایش در هم رفت. چشمانش را به هم فشار داد. نفس بلندی کشید: _خواهش می‌کنم رؤیا... از پنجره به بیرون نگاه کرد. _معذرت می‌خوام! اما می‌خوام بدونی که اتفاقات زندگی پیچیده‌تر از اینه که فکر می‌کنی. ما هر تصمیمی که بگیریم... فیروزه به رؤیا رو کرد. حس کرد رؤیا او را نمی‌فهمد: _تو فکر می‌کنی من هیچ تلاشی نکردم؟! تو هیچ‌وقت توی موقعیت و خانواده من نبودی... سرنوشت پوست تو رو نکنده و زیر پاش لهت نکرده تا به اینجایی که من هستم برسی... من می‌گم کتک اما تو درد و رنج اون کتک رو هیچ‌وقت با جسم و جونت نفهمیدی ستیا از روی صندلی عقب بلند شد. به طرف مادرش آمد. صورت فیروزه را گرفت و زیر گریه زد: _مامان دعوا نکنید. چشمان رؤیا گرد شد. فیروزه متوجه لحن تندش شد. لبخند زد و رو به ستیا کرد: _قربونت بشم بیا بغل مامانی ما دعوا نمی‌کنیم. رؤیا انگشتان دستش را روی کمر ستیا حرکت داد: _ستیا خانم چی دوست داره براش بخرم؟ بستنی یا آبنبات؟ ببینم نکنه دلت پاستیل می‌خواد! تا خانه هیچ‌کدام از موضوع پیش آمده حرفی نزدند. ستیا بغل مادرش خوابید. موقع خداحافظی فیروزه اشاره کرد: _ایشالله تو یه فرصت مناسب برات می‌گم که دفعه دومی که برای طلاق پیش رفتم چه اتفاقی برام افتاد. رؤیا که متوجه حرف‌های شعارگونه‌اش شده بود، لبخند زد و پلک‌هایش را روی هم گذاشت: _منو ببخش! منظوری نداشتم. داخل خانه، خبری از امید نبود. طبق معمول شب نشینی‌های او، همه جور خوردنی روی مبل و فرش ریخته بود. ظرف‌ و لیوان‌های کثیف گوشه و کنار سالن و آشپزخانه، انگار از روی لج، همه جا پراکنده بود. دسته‌ای ورق، دو شیشه‌ی خالی با در چوب پنبه‌ای، لوله‌ای شیشه‌ای و انبوهی از سیگارهای نیم سوز، روی میز جلو مبلی، خبر از شبی نفرت انگیز داشت. فیروزه با اخم، لب‌هایش را به هم فشار داد. ضربان قلبش بالا رفت. ستیا را به اتاق خواب برد. فکر کرد وقتی امید بیاید، بهانه خوبی برای خالی کردن دق دلی و گلایه از او دارد. هنوز از اتاق ستیا بیرون نیامده بود که صدای در خانه آمد. با همان اخم روی ابروهایش در اتاق بچه را بست. به طرف سالن برگشت. امید با کمربند دور مچش، منتظر بود. سرش را به بالا کج کرد و طلبکارانه به فیروزه نگاه کرد. فیروزه بی‌توجه به قیافه گرفتن امید، شروع کرد: _قبلاً یه حیایی داشتی لااقل کثافت کاری‌هاتون رو جمع می‌کردی، بچه‌ها نبینن... امید چشم‌هایش را بست و پوست دور چشمش حسابی چروک افتاد: _خفه شو بیا بینم کودوم گوری رفته بودی؟ فیروزه بی‌توجه به آشپزخانه رفت. از زیر سینک رول کیسه زباله و یک جفت دستکش یکبار مصرف برداشت. امید به داد و بی‌داد ادامه داد: _اَ اعصابمو خراب نکن بوگو کودوم گوری بودی. به صورت امید زل زد: _اِ برات مهمه؟! چشمانش را ریز کرد و غلیظ‌تر گفت: _سر قبر بابام بودم. ایشالله از شرّ تو خلاص شم برم اون زیر بخوابم. امید همچنان کمربند را دور مچش تاب داد: _زنگ زدم فرانک گفت خونه نیسَن... فیروزه در حال جمع کردن زباله‌ها جواب داد: _زحمت کشیدی. همون دیشب گفتم بهت که رفتن شمال پیش مامان. کمرش را صاف کرد. با دست به آت و آشغال‌های دور و بر اشاره کرد: _ولی جنابعالی همچین مست بزم‌تون بودی که... امید با صدای مهیبی زمین افتاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢لطفا چسب نباشید‼️ بانوی عزیز لطفا مدام به کسی که دوستش دارید نچسبید! خصوصا همسرتان...⛔️ اجازه ی مقداری آزادی عمل، تنهایی، با دوستان به گردش رفتن و برای خود وقت گذاشتن به همسرتان بدهید! و هم چنین خودتان نیز، گاهی با خود خلوت کنید و برای خودتان وقت بگذارید؛ قدری تامل کنید و به کارها و اهداف آینده تان فکر کنید و... البته حواستون باشه که زیاده روی نکنید🙌 و نبودن در کنار یکدیگر و تنها بودن، عادت نشه براتون🙀😊 نمونه چسب بودن ، همین خورشید عزیز هست! که این روزا بدجور به زمین چسبیده و هوا رو حسابی گرم کرده، ما رو هم کلافه😩🥵😂 پس چسب نباشید🤍😁🙏 حس نامطلوب چسبندگی، باعث میشه که دیگران ازتون فاصله بگیرند♨️📛 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا با بیان زینب با فریاد زینب و با خطبه زینب باقی ماند✨🖤 کربلای امروز؛ کربلای فکری و فرهنگیست☑️ به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا