دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی4 #نقشه طرح ازدواج عمو عسکر و آبجی فرح بهانهای شد برای قرارهای من و شاهپور، پ
#داستان
#ملکهی_برفی5
#کائنات
شب سر قرار پشت در نرفتم. اما قبل از بیدار شدن آغا، دنبال نامهای از شاهپور، زیر در را گشتم.
_دنبال این میگردی؟
شانههام لرزید. عمه آفت کاغذ به دست از روی پله زیر زمین نگاهم کرد. سرم را زیر انداختم.
_بیا اینجا ببینم.
به دنبالش راه افتادم.
_برا خودت سلیتهای شدی چشم سفید.
مثل همیشه زیرزمین تاریک بود و فقط از فانوس نفتی روی دیوار، نور کمی سو سو میزد.
_یعنی تو نمیدونستی که عسکر یه عملی چشم چرونِ عربده کشه؟
هیچ نگفتم. چشمهاش را گرد کرد:
_به جز دعای عشق و عاشقی، غلط دیگهای هم کردی که من خبر ندارم؟!
لبهام را به دندان گرفتم و سر تکان دادم.
_خب تعریف کن...
_قفل زبون... اما اثر نکرد.
عمه ابروهاش را درهم برد:
_زبون کدوم بخت برگشتهای رو خواستی قفل کنی؟
چشمانش را گشاد کرد:
_نکنه فرح بیزبون؟!
_نه. آغا
خندید:
_هان... پس شانس آوردی.
بیشتر خندید:
_خوشم اومد ولی... معلومه جربزه داری. بذار همین الان یه درسی رو بهت بگم.
روی تخت نشست:
_تو کار ما ریاضت خیلی مهمه... همینجوری الکی نیست که هر کسی ورداره یه دعا بنویسه و کائنات هم بهش بگه امرتون مطاع...
به چشمان ریزش نگاه کردم:
_منو میبینی؟ فکر کردی برا چی خودمو اسیر این تاریکی کردم و قید آدما رو زدم؟
چشمهام را دور اتاق چرخاندم. عمه ادامه داد:
_یسری ابزار لازمه برای کار ما. باید یه سختیهایی رو به جون بخری، قید یه چیزایی رو بزنی، از یه چیزایی که برای بقیه خیلی مهمه روبگردونی و حتی متنفر باشی.
صدایش را پایین آورد:
_باید بعضی چیزای منفور رو پرستش کنی. هر چی از کائنات بیشتر اطاعت کنی و بهش احترام بذاری، اونم بیشتر به خدمت تو درمیاد.
به کاغذ روی میز نگاه کرد:
_برش دار. نامه آقا شاهپورته. اون تقصیری نداره. الکی باهاش قهر کردی.
نامه را برداشتم و بالا رفتم. آغا و داداش عنایت برای رفتن سر کار آماده بودند. در اولین فرصت نامه را باز کردم:
«سلام ملکه من
دلم خیلی چرکی شد که از من رو گرفتی و خداحافضی نکردی. سر قرار هم که نیومدی. در مورد عمو عسکر من تقسیری ندارم. فکر کردم تو همه چی را در موردش میدانی و معجون عشق و عاشقی سر عقلش میارد و کارهای بدش را کنار میگزارد و با آبجی فرح خوشبخت میشود. آخر قبلن خیلی خوب بود و خاترخاه دختر همسایه شده بود. اما چون بهش ندادن کارش به جای باریک کشید و این زهرماریها. من هم همیشه میترسیدم اگر تو عروسی کنی و به من ندهند کارم به آنجا بکشد. لطفن فردا سر قرار بیا وگرنه کارم به آنجا میکشه.»
نامه را بستم و روی سینهام گذاشتم. چند بار در ذهنم جملاتش را مرور کردم. حتی به ذهنم رسید امشب هم سر قرار نروم تا دوباره از این نامهها برایم بنویسد و به حرف دلش اقرار کند.
بیشتر از نامه شاهپور، دلم پیش حرفهای عمه بود. کائنات و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوائیست که فضای خانواده رو انباشته💐🧕
#رهبری
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش کادو کردن با روبان🎀🎁
فکر نمیکردم انقدر راحت باشه🤩
#ترفند
#کدبانوی_هنرمند
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
#دلبری
یه عکس خوشگل از همسرتون رو با متن زیر براش بفرستید .
میتونید عکسی رو انتخاب کنید ک تا حالا ندیده😏
متن :گشته ام در جهان و آخر کار 🤔
دلبری برگزیده ام ک نپرس😘
#ایده_متن
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔹باید هر زن ... هر مادر ... هر دختر.. از خود بپرسد :
من کجایِ تغییر مسیر تاریخ، به سمت ظهور "مظهر تمام نیکویی ها" ایستاده ام ⁉️
⭕️ بانوان فراموش نکنند که تمام جامعه اند و کوچکترین عمل یا نیت هر یک از اعضای جامعه، تأثیری عظیم بر روی خود او و جهان در حال تغییر میگذارد !
#امام_زمان
#پیاده_روی_اربعین
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
❓همسرم در کارهای منزل کمکم نمیکنه چیکارکنم؟😢 1⃣غر زدن ممنوع❌ وقتی تو یک ریز غر میزنی شاید همسرت
.
4⃣معمولا ما خانم ها بعضی درخواست هامون رو خیلی مبهم مطرح می کنیم و اصلا معلوم نیست مخاطب این درخواست ما چه کسیه؟! 😳🤦♂
همه نشستن
خانم میگه: کاش یکی ظرفا رو بشوره! کاش یه نفر آشغال ها رو ببره بیرون!
کاش همین الان یکی جارو میزد!
خانم جان، کاش رو کاشتیم، هیچی در نیومد😫
الکی آرزوهای محالت رو بلند بلند نگو
چون آقاتون این جور جمله ها رو اصلا به خودش وصل نمی کنه
توقع نداشته باش به خودش تکون بده و سوپرمن وار آرزوهای تو رو برآورده کنه
حتی اگه به مرور زمان به این سبک درخواست تو عادت کنه و منظورت رو بفهمه هم، در بهترین حالت یکی در میون ممکنه پاسخ بده
پس لطفاً زبون شیرینت رو به کار بگیر
خودت بگو
چطوری؟! 👇
@admin_delbarkade
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
بیا اینجا حرفهای درگوشی بشنو↙️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍حجابتو نشون بده به عالم
👌صدا و سیما چه شعر قشنگی برای برد کیانی در برابر علیزاده پخش کرده بود...
✌️برد ایران و حجاب
در مقابل وطن فروشِ جنبش مُرده ی زن زندگی آزادی
❌دعا کنیم بی وطن نشیم!
بی وطن بودن خیلی درد داره...
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
😍حجابتو نشون بده به عالم 👌صدا و سیما چه شعر قشنگی برای برد کیانی در برابر علیزاده پخش کرده بود...
این تصویر خیلی حرف داره...
حجاب محدودیت است 0
حجاب مصونیت است 1
امیدواریم بی وطن ها هم روزی به آغوش وطن برگردند و به آن خدمت کنند🇮🇷🤍
❥❥❥@delbarkade
گر دخترکی پیش پدر ناز کند
گره کرببلای همه را باز کند...💔
السلام علیکِ یا رقیه بنت الحسین🏴
شهادت سه ساله ی ابا عبدلله تسلیت باد🖤
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت زینب برای این هست که ما محرم براشون گریه کنیم؟!
✅ اینجوری برای دخترهاتون از حضرت زینب(سلام الله علیها) بگید 👇
💪شیرزنی بود که یک نفره بساط یزید رو جمع کرد...
❥❥❥@delbarkade
اگر اطرافیان، با محبتهایی که به همسرتان میکنید، به شما القابی نسبت میدهند، به آنها بیتوجه باشید.
شما باید به خود و زندگی مشترکتان افتخار کنید.
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
💢❓اگه از رفتار خانواده همسرت رنجیدی، چکار میکنی؟
۱)باهاشون سرد برخورد و کمتر رفت و آمد میکنم
۲) به همسرم میگم تا بهشون بگه من رنجیده شدم
۳) سعی میکنم مودبانه با خودشون مطرح کنم و احساساتم رو بیان کنم
📝 از طریق لینک زیر، پاسخ بدید😊👇
https://EitaaBot.ir/poll/9s3jm
#چالشطوری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی5 #کائنات شب سر قرار پشت در نرفتم. اما قبل از بیدار شدن آغا، دنبال نامهای از
#داستان
#ملکهی_برفی6
#ملکه_برفی
چشم که باز کردم رفتم زیرزمین. عمه روی زمین سرد نشسته بود. فانوس خاموش و شمعهای دست ساز خودش را روشن کرده بود. سرو صدای من، تمرکزش را به هم نزد. کمی نگاهش کردم. مجسمههای توی طاقچه را جلوش چیده بود. زیر لب چیزی را مرتب تکرار میکرد. پشت سرش روی زمین، چهارزانو نشستم. درست مثل او، کف دستهام را جلوی سینه به هم چسباندم و چشمهام را بستم. سعی کردم به کائنات و حرفهایی که عمه گفت فکر کنم. خودم را تصور کردم در آسمان. تلاش کردم روی فکرم تمرکز کنم. ده دقیقه گذشت و هنوز عمه به همان حالت نشسته بود. بعد از بیست دقیقه کمر درد گرفتم. عمه تکانی نخورد. همان جا دراز کشیدم. چشمهام را بستم و دوباره غرق تخیلاتم شدم. پیراهنی بلورین و سفید تنم بود. سوار اسبی که از یخ ساخته شده بود در بین سیارهها تاختم. به دنبالم موجودات فضایی و قدرتمندی آمد. همه تحت امر من بودند. هر کدام از موجودات عجیب را دنبال مأموریتی فرستادم. با دست هالهای از یخ را در هوا شکافتم. داخل رفتم. وارد دنیایی پر از عجایب شدم. عمه از دور با اسبی آتشین صدایم کرد:
_ملکه برفی...
انعکاس صدایش در سرم پیچید. با لبخند نگاهش کردم. عمه به سمتم هجوم آورد. با تکان شدیدی از خواب پریدم...
نزدیک ساعت یازده دنبال کلید کوچه گشتم. کلید را برداشتم. پاورچین تا حیاط رفتم. طبق معمول شاهپور سر ساعت پشت در بود. آرام قفل را باز کردم. خبری از شاهپور نشد. سرم را بیرون بردم. از اینکه اشتباه کرده باشم، ضربان قلبم بالا رفت. سایهای از پشت درخت زبان گنجشک دم در، بیرون آمد. سرم را داخل آوردم و در را بستم. از پشت در صدای نفسهای طرف را شنیدم که گفت:
_ملکه منم شاهپور.
خون در رگهام دوباره جاری شد. برگشتم و در را باز کردم. شاهپور با قد دراز و هیکل نحیفش جلوم ایستاد. در تاریکی پوست گندمی و چشمهای مشکیش معلوم نبود اما موهای پر پشتش به هم ریخته به نظرم رسید. لبخندی زدم و گفتم:
_وای یه آن فکر کردم دزدی!
همان موقع از ذهنم گذشت که «خب آره دزد است چون قلب من را دزدیده.» منتظر ماندم شاید خودش این را بگوید:
_منم فکر کردم لو رفتیم و آغات یا خان داداشت اومدن دم در.
هر دویمان ریز ریز خندیدیم. خواستم بگویم «دم در بد است و بیا تو» که سایهی چاق و کوتاهی را روی در دیدم. با خودم گفتم کارم تمام است. با دست جلوی دهانم را گرفتم تا جلوی بلندی صدای نفسم را بگیرم:
_هــــــه!
_دم در بده بفرما تو.
انتظار داشتم شاهپور مثل دفعه قبل پا به فرار بگذارد. اما خشک سر جایش ماند. عمه آفت در را از دستم کشید و بازتر کرد. خلاف انتظارم رو به شاهپور گفت:
_دزدی که نیومدی. زنته...
سرتاپای من را نگاه کرد:
_با این سر و صداهایی که میکنید شانس آوردین زنگ نزدم شهربانی...
با اشاره چشم ادامه داد:
_دست شووَرِت رو بگیر بیارش پایین تا آغات بیدار نشده.
خودش رفت. من و شاهپور چند ثانیه به رفتنش نگاه کردیم. رویش را برگرداند:
_یالا دیگه معطّل چین؟!
دستم را از جلوی دهانم پایین آوردم. به شاهپور نگاه کردم. بدون اینکه چیزی بگویم، با تردید به داخل قدم برداشت.
زیرزمین با همان کورسوی فانوس روشن بود. عمه تعارفمان کرد روی تخت بنشینیم. فانوس پشت سرمان سایه من و شاهپور را کنار هم روی زمین انداخته بود. متوجه شدم قدم به زور تا شانههای شاهپور میرسد. موهای حالتدار و خرماییام مثل حالهای تا کمر، دورم را گرفته بود. نتوانستم بفهمم کداممان لاغرتریم. در یک حال برزخی نشستیم. سعی کردم مردمکم را بلند نکنم تا با عمه تلاقی نکند. عمه کتری به دست به سمت پلهها رفت:
_میرم آب بیارم. تا برگردم نامههاتون رو رد و بدل کنین وگرنه صبح میشه و تا شب اینجا اسیر میشید.