💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸
مامان داشت سر کرایه با مرد مسنی چونه میزد و بالاخره تونست حرف خودش رو به کرسی بنشونه سوار ماشین شد و محمد رو کنار خودش نشوند. منم کنار پنجره نشستم و ماشین به حرکت دراومد، تا چشم کار میکرد درخت بود و سرسبزی.... شاید اگر ایمان هم تو اون شهر بود دیگه غصه ای نداشتم و به جون مامان غر نمیزدم از کوچه پس کوچهها ،گذشتیم از خیابونهای شلوغ و پر از درخت رد شدیم و به سمت محلههای پایین شهر ،رفتیم هرچی بیشتر پیش
میرفتیم کوچهها باریک تر میشد و سرسبزی اشون کمتر میشد در نهایت با راهنمایی مامان ماشین جلوی در سبز رنگ کوچیکی نگه داشت مامان با دقت نگاهی به اطرافش انداخت و زیر لب گفت +همین جاست...
بعدم كرایه رو به راننده داد و از ماشین پیاده شدیم. مامان نگاهی به اطرافش انداخت چند پسربچه ته کوچه با هم بازی میکردند، کمی جلو رفت و رو به یکی از بچه ها گفت
اینجا خونه ی آقا عبدالله اس؟
پسر بچه لگدی به توپ زد و با صدای بلندی گفت آره همون در سبزه خونشه
با تعجب رو به مامان گفتم اینجا کجاست مامان؟
مامان بدون اینکه جواب من رو بده چادرش رو مرتب کرد و دست محمد رو گرفت و خواست به سمت در بره که کمی صدام رو بالا بردم و گفتم اینجا کجاست مامان؟ چرا جواب نمیدی؟ به سمتم ،برگشت نگران بود ،انگار نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد اینجا... اینجا خونه ی اقوام پدرته
کمی خیالم راحت شد حتما مامان ما رو آورده بود خونه ی یکی از عموهام اما با فکر کردن به اینکه من عمویی به اسم عبدالله نداشتم دوباره خواستم مامان رو سوال پیچ کنم که مامان دست دراز کرد و ضربه ای به در زد طولی نکشید که در خونه باز شد و زن تقریبا جوونی جلوی در ظاهر شد لباس رنگی و محلی قشنگی به تن داشت، با دیدن مامان چشم هاش رو ریز کرد و یکدفعه اخم كل صورتش رو پوشوند و در رو
محكم بهم ،کوبید مامان با التماس جلو رفت و چند ضربه به در زد +فاطمه خانم در رو باز کن..... باز کن تا منم حرف بزنم بی انصاف
کمی بعد در باز شد و زن جوون با خشم و صدایی بلند فریاد زد + بی انصاف؟ ما بی انصافیم یا تو؟ تویی که چشم بستی رو خوبی ما و بچه های برادرم رو برداشتی و فلنگ رو بستی؟ خجالت نمیکشی برگشتی اینجا؟ اومدی چیکار؟
با تعجب به زن نگاه کردم اصلا نمیفهمیدم اون زن چی میگه
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست....
(چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
مامان لب حوص کوچیک شیر اب نشست و گفت : هیچ کدوم از اون روز که رفتن معلوم نیست کجاست و پیداش نیست ...اومدن اینجا سراغشم گرفتن ولی خبری از اون پسر نیست ...جوون مردم معلوم نیست کجاست و چی شده بهش ..خدا خودش بهش رحم کنه باورش برامون راحت بود و منتظرشم بودم که اون اتفاق بیوفته و جای تعجب نداشت ...لباسهامو در اوردم و رفتم حموم و یه دوش حسابی گرفتم ...برگشتم و شام خوردیم و میخواستیم بخوابیم که هرچی گشتم نتونستم اون دعام رو پیدا کنم ...مامان از من گیجتر شده بود و همه جارو زیر و رو کرد، نبود که نبودمیدونستیمکه دوباره این اتفافات معمولی نیست و حتما یچیز پشتشه...مامان رفت تو تشت لباسهارو خیس کنه که دعامو پیدا کرد و هردومون خوشحال شدیم ...مامان دوباره لای پارچه بستش و گفت :حواستو جمع کن رعنا این پیشت باشه من خیالم راحته ...
دعا رو تو لباسم گذاشتم و گفتم :خیلی وقته اون زن سفید پوش رو ندیدم بنظرت دیگه پیش من نمیاد ؟
_خدا کنه که نیاد و این کابووس ما هم تموم بشه ...برو بخواب منم دارم میام لباسهارو خیس کنم اومدم ...
هردو از خوشحالی خوابیدیم و روزهامون بدون دردسر میگذشت و جاشو به روزهای قشنگ داشت میداد ...
نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش که قصد ازدواج داشت و دنبال یه دختر خوب بودن ...به ما پیغام فرستاد ...اقام در مورد پسره تحقیق کرد و اسمش کمال بود تو کار سپاه بود و شغل خوبی داشت ...خونه داشت ماشین داشت و همه چیزش عالی بود و قرار بود اخر هفته که میام اونجا مهمونی بیان خونه ما تا ما همدیگه رو ببینیم ...
دل تو دلمنبود و تموم اون یکسال رو جایی نرفته بودم و گاهی میشنیدم میگفتن که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد و کم کم تو دهنا میپیچید ..
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 تجربه واقعی کوتاه شب_مرگ خاطرات یک مرد ۷۰ ساله 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت و همه خانواده جمع شده بودند و شادی میکردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم .
پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند ، همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه میکردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی .
اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم .
ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم ، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مردم .
اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون میکردند . زنم ، پسرام و دخترم . پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمیفهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یا برم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت : مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود.
چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تا دکترای مکانیک گرفت و برای خودش کسی شده بود .
بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من میرفتند میزدن و میرقصیدن .
ولی دخترم یکریز گریه میکرد .
ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم . زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم .
بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر با خنده گفت : به زندگی خوش آمدی .
بعد از اون خوب شدم علیرغم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه میومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم. حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی میکنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۵ کیلومتر است رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن .
*
خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه . همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم .
*
زندگی نکنید برای زنده بودن . از دارایی خود لذت ببرید
شاد باشید
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 خواستم بگم برای یک انسان گناهکار ک میخواد توبه کنه چه راهکاری دارین .... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام فاطمه جااانم روز بخیر
خواهش برامون رو اورژانسی بزار
خواستم بگم برای یک انسان
گناهکار ک میخواد توبه کنه چه راهکاری دارین
آیا خدا توبه رومی پذیره
من خیلی خدارو دوست
ولی کاهلی میکنم در برابر خدا
چه ذکری یا دعایی هست
که هم از مرد نامحرم بد بین بشیم
هم سر به سوی خدا کنیم
چگونه توبه کنیم
منم باشم
مادر ییلاقی
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 #مواظب_زندگی_هاتون_باشید🌹❤ 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
#مواظب_زندگی_هاتون_باشید🌹❤
بعد از این که زایمان کردم 40 روز خونه مادرم موندم روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت میخوام بیام دنبالت برای این که خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره.
خواستم ناز کنم 4 تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن بنابراین گفتم نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم.
البته این حرف خواهرام بود منم حرف گوش کن. ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه.
عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه اما من بر نظر خودم اصرار کردم. دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد منو از خونه مادرم برد.
تو راه بهم گفت : من خواستم بیام ببرمت اما تو لج کردی منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم و طبقه بالای خونمون جاش دادم.
تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد :
اگر میخوای خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا.
مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم و قیافه زن دوم رو ببینم و حالشو بگیرم.
وقتی وارد خونمون شدم از غصه و حرص سوختم چون می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش رو که مدام تو خونه حرکت می کرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می کشت.
همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش
چیزی که خونمو بجوش می اورد صدای کفشش بود یعنی 24 ساعته بخاطر همسرم بخودش رسیده و تو خونه راه می ره.
دو روز بعد همسرم اومد و گفت میخوام آماده بشی تا بریم بالا به عروس خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه بهترین لباسامو پوشیدم و باهم رفتیم بالا و دم در ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در در همین حین تا شنید کسی در رو داره باز میکنه اومد سمت در منم که صدای کفشش رو. شنیدم داره میاد تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم.
به هوش نیومدم تا این که دیدم همسرم بهم آب می پاشه صدام کرد و گفت پاشو ببین وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی. فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه.
گوسفند بیشعور این همه وقت یه صدا نداد بگه بعععععععع🐏
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 خانمی که رفته سر گوشی شوهرش و دیده همکار خانم آقا پیام و استیکر بوس فرستاده 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام خانمی که رفته سر گوشی شوهرش و دیده همکار خانم آقا پیام و بوس فرستاده بنظرم شوهر شما دست پیش گرفته وگرنه وقتی
واضح به خودش گفتی که اعتماد دارید ولی به اون خانم همکار نه پس دلیلی برای ناراحتی و اینکه مدعی شدن تهمت زدید نمی مونه
مگر اینکه ایشون خودش دنبال بهونه بوده بدبختی ما زنها اینه که تا مرد میگه طلاق میترسی
میگیم وای بچه داریم دلیل آقا برای طلاق خیلی مضحک و کاملا مشخصه ایشون خودش میدونه چه غلطی کرده انتظار داره شما چی بگید
حداقل یه عذرخواهی نکرده بابت اینکه آنقدر به همکار خانم رو داده و راحت بوده که طرف راحت پیام و بوس میفرسته
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸