eitaa logo
💕دلبرونگی💕
111.1هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
668 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 درمورد بعضی از زنای بیوه بگم.... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 درمورد بعضی از زنای بیوه بگم.... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 خدمت مدیر گرو سلام عرض میکنم در مورد بعضی از زنای بیوه بگم که دوساله من بچهام که بزرگان نوه دارم زندگی ندارم با اول بهش فرصت دادم که آدم بشود که بد یکسال دوباره رفت سراغش این دفعه خواستم طلاق بگیرم التماس کرد برگشتم سر زندگی دیگه دلخوش ندارم بچهاهم قهرن باهاش رو موهام هم تاثیر گذاشته خدا لعنتش کنه این زن ه..رزه رو هم سن پسرم هست بخاطر عشق حال پول به یکی مثل پدرش ...داده زندگی مارو نابود کرد من دارو مصرف میکنم میخواستم بگم همه زنای بیوه مثل هم نیستند من یه دوست داشتم شوهرش مرد سی پنج سالش بود دوتا بچه داشت شوهر نکردبچه هاش بزرگ کرد متاسفانه از زمانی که صیغه به زبان فارسی هم گفتن بخونید حلاله روزگار ما خانم های متاهل سیاه شد خدالعنت کنه این زنایی ه‌رزه رو من تو زندگی چند ساله داغون شدم تا یه زندگی درست کردم الان وقت خوشیم بود که نابود شدن چون به شوهرم اعتماد داشتم اینکاربامن کرد دیگه برا هیچی خوشحال نمیشم همش فکرم مشغول خدا اینشالله به سر دخترش بیاره زن بیوه بره ازدواج کنه مگه مااز زندگیم گل بلبل بوده بخاطر بچهامون زندگی کردیم الان بچهام پشتم هستن همه جوری خدااز این مردها وزنای ه...رزه نگذره خداجوابشون بده تو فامیل داشتیم به بدترین شکل مردن خواهشن پیام من رو بیزارید 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 هم خوشحال بودم از ماجراي بعد از ظهر چيزي نمي گه و هم يه جورايي بهم بر خورده بود که اينطوري ساکت شده . انگار از اتفاق پيش اومده پشيمونه . از خودم بدم اومد که اينطور زود احساساتي شدم . يعني از خودم تعجب مي کردم . مشغول حلاجي افکارم بودم که گفت :نقره من يه معذرت خواهي بهت بدهکارم . خيلي سعي مي کردم عادي باشم اما نمي دونم چقدر موفق شده بودم گفتم : بابت ؟ گفت : من بعد از ظهر کلاً قاطي کرده بودم . حرفهايي بهت زدم که نبايد مي زدم . من نبايد تو رو محکوم و متهم مي کردم . تو يه فرد آزادي که من به خاطر قولي که به خواهرم دادم ازت حمايت کردم و تا وقتي که اين حمايت رو بخوای .کمکت خواهم کرد .. من یه جورایی مالکانه راجبت حرف زدم که از بیخ و بن غلط بود .ازلحظه اي که اونطوري اتاق رو ترک کردي ، مدام به خودم لعنت فرستادم که اينطوري امانت دستم رو رنجوندم . من هيچ مالکيتي رو تو ندارم و نبايدم داشته باشم . از اول اين راه هم برنامه ي ما همين بود . همه ي هدفم از گفتن اون دروغ به امين هم صرفاً حمايت از تو بوده و بس . اما اينکارم ظاهراً خيلي ناراحتت کرد و برخورد من بيشتر خرابش کرد . من نبايد راجع به افکار تو اونطوري قضاوت و خودم رو به اين شکل درگير مي کردم . اينکه گفتم تو همسرمي کار غلطي بود اونم بدون مشورت با تو که من رو متوجهش کردي . ولي حرفيه که زدم و ازت مي خواي بذاري به همين صورت باقي بمونه . اما قول مي دم اين حس مالکيت رو از روي اعمال و رفتارم بردارم . حرفاش هم خوب بود هم بد..خوب از این لحاظ که بهم احترام میذاشت بعد از این لحاظ که داشت دروغ میگفت..من اون اشکی رو‌که اون لحظه تو چشماش حلقه زده بود رو یه چیز دیگه دیدم یه چیزی فرانر از حس حمایت حتی فراتر از حس مالکیی . اون اشک يه معني ديگه مي داد و تايماز حالا به هر دليل داشت اون رو انکار مي کرد . بازم تو دلم به روح دايه جان فاتحه اي فرستادم که هميشه مي گفت : صبر رو سر لوحه ي همه کارات قرار بده . هميشه بذار اطرافيانت همه چيز و رو کنن بعد تو اقدام کن . مي گفت : تو مالک اين همه املاک مي شي بايد ياد بگيري عجولانه اقدام نکني وگرنه اطرافيانت با استفاده از عجول بودنت همه چيزت رو به باد مي دن 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸 - حتی اگر روزی به زندگی من احتیاج داشتی ، بیا و آن را بگیر ... (: 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 منم پای همه چیش ایستادم و به فرامرز جواب مثبت دادم و عروسی رو تو یک شب ،گرفتیم همه چیز خوب بود زندگیم با فرامرز درست همونطوری بود که دلم میخواست هر دو عاشق بودیم و کوچکترین مشکلی با هم نداشتیم... فرامرز اهل شیراز بود، خانواده اش وضع مالی چندان خوبی نداشتن اما دل بزرگی ،داشتن، منو خیلی دوست داشتن... یک سال بعد ازدواجمون فهمیدم حامله ،ام، انگار دنیا رو بهم دادن... فرامرز تو آسمونها سیر ،میکرد تو کارش پیشرفت کرده بود و ارتقاء درجه گرفته بود میگفت همش از پاقدم خوب این بچه است... تابستون سال ۵۵ به دنیا اومدی مهرو.... انقدر قشنگ و شیرین بودی که فرامرز نمیتونست دل بکنه ،ازت به سختی سرکار میرفت و شب ها تا دیروقت بالای گهواره ات مینشست و نگاهت ،میکرد شاید هم میدونست که فرصت چندانی برای پدری کردن نداره مامان اینو گفت و گریه اش شدت ،گرفت بدتر گیج شده بودم و دلم میخواست هرچه زودتر كل ماجرا رو بفهمم مامان آهی کشید و ادامه داد تازه دو سالت شده بود که زمزمههای انقلاب بلند شد، اون موقع هیچکس فکر نمیکرد انقلاب ،.. زندگیمون از این رو به اون رو شده بود آبادان داشت شلوغ میشد و مامان نگران بابا بود و من دلنگران فرامرزی که فکرهای عجیبی تو سرش بود... شلوغی ها که بیشتر شد بابا به سختی تونست میلاد تنها برادرم رو بفرسته فرانسه خودش هم باید میرفت اما حریفش نشدیم، .... میلاد رفته بود ،فرانسه، بابا و مامان هم مجبور شدن برن ،تهران من موندم و فرامرز... ترسیده بودم، بابا اصرار داشت ما هم بریم پیش میلاد اما فرامرز قبول نمیکرد... هرچی قسمش دادم گفتم به خاطر مهرو میریم آبها که از آسیاب افتاد برمیگردیم اما راضی نشد، 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 اب دهنشو به زور قورت داد و گفت :رعنا زنده ای مادر ...دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد ولی دست خودم نبود نمیتونستم تکون بخورم و فقط به اون که به سقف چسبیده بود خیره بودم‌...مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و سرشو بالا گرفت و شروع کرد به لرزیدن ... انقدر جیغ کشیدیم و فریاد زدیم که اقام اومد داخل ...تمام اتاق رو شیشه خورده لامپ برداشته بود و خبری دیگه نبود ...مامان تازه فهمید که من چی رو به چشم میبینم ...بنده خدا مامانم لکنت زبون گرفت و بی اختیاری ادرار و لباسشو خیس کرد ...اقام وحشت زده کمک کرد فرش رو اب کشیدیم و مامان بیچاره یه گوشه افتاده بود و از ترس حرف نمیزد ... همه میگفتن سکته خفیف کرده و کسی خبر نداشت که چی به چشم دیدیم و از ترس اون به اون روز افتاده ...اون قسمت از موهامو که دست کشیده بود سفید شده بود و بی دلیل رنگش عوض شده بودمادر کمال گفت:تا اونموقع که دیر میشه و رو به مامان گفت:حاج خانم شما هم راضی نیستی این جوونها بینشون فاصله بیوفته...پسر من خیلی رعنا خانم رو پسندیده من از هیچ کسی بدی شما رو نشنیدم رضایت بده یه عقد ساده انجام بدیم و بعد خوب شدنتون جشن بگیریم براشون...‌مامان با سر گفت که مخالفتی نداره و مادر کمال بلند شد و یه انگشتر از تو کیفش بیرون اورد و به من داد و گفت:لیلقات نبود اینطوری دستت کنم ولی مجبورم شرمنوتم عروس قشنگم برات یه جشن مفصل میگیرم و تو انگشتم کرد چه نامزدی جمع و جور و ساده ای بود... کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..‌اقام گفت:شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا...تو یه روز که خانمم بهتر شد ازتون پذیرایی کنم ... مادر کمال بهمو برد تو حیاط و خواست دور از مردها حرف بزنیم و گفت:دخترم بالاخره کمال هم مرده و نباید تو نامزدی زیاد فاصله بیوفته بینتون من با اقات صحبت کردم...مادرت تا بهتر بشه عقدت میکنم و بعدش جشن بگیرید...من نمیخوام خدایی نکرده تو رو از دست بدم کمال گفته ازت بپرسم و خاطر جمع بشه که توام دلت باهاش راضیه... سکوت کردم و از خجالت سرمو پایین انداختم...خندید و گفت:پس حسابی مبارکتون باشه من برم کارهای عقدتون رو بکنم تو هم مراقب مادرت باش تا زودتر خوب بشه میخوام عروسمو تو لباس سفید عروسی ببینم...تا جلوی در همراهیشون کردم و کمال از نبود اقام استفاده کرد و گفت:خیلی چادرتون بهتون میاد و با لبخند من رفت... آقام برگشت داخل و اقام گفت:دیدی کلام خدا رو سید نوشته و اون همزادت ولت کرده..._ولم نکرده اقا من خودم رفتم میوه بیارم دیدمش اون پشت اون درخت گردو بود... اقام با شنیدن درخت گردو به فکر فرو رفت و رفت بیرون...مامان بهتر میشد و یه هفته گذشته بود روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا بهتر شد و تونست بهتر حرف بزنه و سر پا بشه ... قرار بود عاقد که از فامیل های کمال بود بیاد و عقدمون کنه و تا بعد جشن بگیریم...اون روز ارایشگر اوردن و قرار بود صورتمو اصلاح کنن .مادر کمال کلی خرید کرده بود برام و چه خبر بود با دایره ارایشگر رو اوردن خونمون تا بعدش چادرمم برش بزنن...انگشتر کمال تو انگشتم بود و انصافا دلم پیشش. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 در مورد خانومی ک گفتن برای مهمان با آقای خونه تماس میگیرن چیکار کنن... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 در مورد خانومی ک گفتن برای مهمان با آقای خونه تماس میگیرن چیکار کنن... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام خواهران عزیز در مورد خانومی ک گفتن برای مهمان با آقای خونه تماس میگیرن چیکار کنن... باید بگم ادب و رسم و عرف یک مهمانی رفتن اینه ک با خانوم خونه تماس بگیرن و با ایشون صحبت کنن حالا بخواد بگه طرف دلش خواسته ب داداشش یا پسرش یا دایی یا عمو یا رفیق بگه من راحتم و دوست دارم با آقای خونه زنگ بزنم بگم میخواییم بیاییم خونتون ولی این دور از ادب هست حتما باید خانوم خونه آمادگی میزبانی و پذیرایی رو داشته باشن و حالا ممکنه هر مشکلی باشه خانوم نتونه ک همه در جریان هستیم .... ولی در هر صورت آقا در هر شرایطی میتونه میزبان باشه غیر اینکه ماموریت کاری یا جایی باشه به نظر بنده اگر کسی ب آقای خونه زنگ بزنه ک برای مهمانی بگه این یک اشتباهه و باعث ناراحتی و کدورت میشه در دیدگاه من این حرکت طرف نیت خوبی هم نداره 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 سلام عزیزم برای اون خانمی که محبت کلامی نداره .... 🍃