eitaa logo
💕دلبرونگی💕
111.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
659 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 . حالا هم با‌وجود اين رفتار تايماز و کتمان اون چيزي که به چشم خودم ديدم ، من با خيال راحت مي رم تو جلد نقره غد و مغرور و منتظر مي شم ببينم تايماز مي خواد با من و اين حسش چيکار کنه . حرفاي تايماز که تموم شد گفتم : نياز به معذرت خواهي نيست . من يه آذريم . با مرداي آذري بزرگ شدم و خوب مي شناسمشون . شما کاري رو کردين که هر مرد آذريي تو اين مواقع مي کنه . خرج کردن غيرت بيش از حد . همه ي شما به همه ي زنهاي اطرافتون حس مالکيت دارين . من از اين حس شما نسبت به خودم ناراحت نيستم چون هميشه اين رو تو اطرافيانم احساس کردم . علت ناراحتي من تصميم شما درباره ي من بدون مشورت با خود من بود . من از اينکه مثل يه زرخريد ناديده گرفته بشم و اقدامي در مورد من بشه که خودم درش هيچ دخالتي نداشته باشم متنفرم . اين من رو عصبي کرد . وگرنه حس حمايت شما يا حتي مالکيت خيلي برام غريبه نيست و اذیتم نمیکنه . حالا هم به قول شما حرفیه که زده شده و در صورت پس گرفته شدن پیش استاد وجه خوبی نداره پس اگه امکان داره با اهل خونه هم خود شما هماهنگ کنين که دستمون رو نشه .تايماز سرش رو به نشانه ي موافقت تکون داد و گفت : تو دختر عاقل و فهميده اي هستي‌نقره . حالا مي فهمم چرا آيناز اينهمه به ادامه تحصيل تو اصرار داشت . تشکر کردم و گفتم : راستي کي آيناز رو از جريان مطلع مي کنيد ؟ گفت : براي اينکار بايد به تبريز برم . مي خوام وقتي امتحاناتت تموم شد و به سلامتي مدرکت رو گرفتي برم و بيارمش . الان اگه بخوام تلگراف بزنم ، ممکنه کس ديگه اي اون رو بخونه و همه چي خراب بشه . در ضمن مطمئن هستم آيناز مي خواد تو رو ببينه و حتما مي خواد باهام بياد . بايد درس اون هم تموم بشه که بشه راحت آوردش . آيناز امسال ديپلمش رو مي گيره و من مي خوام بيارمش تهران که درسش رو ادامه بده و درضمن به تو هم کمک کنه . اما ديدن آيناز و گفتن جريان تو به اون تا سال بعد امکان نداره. زير لب اهمي گفتم و مشغول غذا خوردن شدم . تايماز زودتر از سر ميز بلند شد و گفت : من امشب جايي کار دارم و شايد تا صبح نيام . از صفورا خانوم مي خوام شب رو تو اين ساختمان بخوابه که تنها نباشي . 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🌸🍃🍃 شبتان نیک به امید فردایی دوباره ان شالله😍🌸🙏 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
هدایت شده از تبلیغات عروس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ ریزش موهامو تو 3 روز قطع کردم🤩😍 تازه ازدواج کرده بودم موهام خیلی داشت می‌ریخت🥲 جوری بود که کنار نامزدم نمی‌تونستم بدون روسری باشم خجالت می‌کشیدم ازش🥺😭 تا اینکه از طریق دوست صمیمیم با این کانال آشنا شدم و با روغن تاج فقط توی ۲۱ روز به طور معجزه آسایی ریزش موهام قطع شد و اینقدر موهام پرپشت و بلند شد که الان نامزدم گیسو کمند صدام میکنه😍 لینک کانالشو براتون میزارم👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/332923851Cc8c31dbcf2 .
شوهرم مرد عجیبی بود روزا حتی اجازه نمیداد بهش دست بزنم میگفت چندشم میشه یه روز که حموم بود درو باز کردم با چیزی که دیدم نفسم بند اومد شوهرم با گریه میگفت به کسی نگو ....😱 https://eitaa.com/joinchat/4024959465C63d8da2ec7 ❌❌آهای خانم ها حتما بخونید🙏❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 فاطمه بانو هرروز یک صفحه :، به امید خدا .. دوستان برای همدیگه دعا کنیم🙏🏻🌸 سوره .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 میگفت اگر برم و فرار کنم فردا در جواب دخترم چی بگم؟ بگم آرمان ها و عقایدم رو زیر پا گذاشتم و عین یک بزدل فرار کردم؟ اونوقت دخترم تف نمیدازه تو صورتم؟ حریفش نشدم نه من و نه خانواده اش... بهمن که شد و انقلاب شد ترس و وحشت من بیشتر شد هیچ خبری از خانواده ام نداشتم میلاد مدام تماس میگرفت و التماس میکرد تا خبری از بابا بگیریم و من هربار به دروغ بهش میگفتم بابا خوبه میترسیدم برگرده اونم به دردسر بیفته... فرامرز کارش رو رها کرده بود و خونه نشین شده بود اما حالش خوب نبود شب و روز خودخوری میکرد میگفت مردم با اینکار خودشون رو بدبخت کردن به هر دری زد تا از بابا خبر بگیره و بالاخره نوروز ۵۸ بود که فهمیدیم.... فهمیدیم بابا رو اعدام کردن دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد، انگار همه چیز آوار شد و روی سرم فرو ریخت... ما حتی جنازه ی بابا رو هم تحویل نگرفتیم.... یک ماه بعد فوت بابا بود که مامان به خاطر فشار های زیادی که بهش میاوردن و غصه ای که تو دلش بود دق کرد. با بهت و حیرت به مامان نگاه کردم هیچوقت فکرش رو نمیکردم مامان گذشته ای داشته باشه +مادرم قبل فوتش باهام تماس گرفت ازمون خواست از اونجا فرار کنیم از طرفی فرامرز مدتی بود مشکوک شده بود با آدمهای جدیدی در ارتباط همچین بود، شب ها تا دیروقت نمیومد خونه گاهی چند روز چند روز میرفت تهران و توجهی به ترس و وحشت من نداشت... خسته شده بودم، پدر و مادرم رو از دست داده بودم و شاید اگر تو نبودی بلایی سر خودم می آوردم... اوضاع بهم ریخته بود هر لحظه ممکن فرامرز رو دستگیر کنن از دور و نزدیک دوستای قدیمی پدرم مدام بهمون هشدار میدادن یکی از دوستای پدرم میگفت فرامرز وارد گروهک های خاصی شده و جونش در خطره همه به چشم دشمن با ما نگاه میکردند. به فرامرز التماس کردم که از ایران ،بریم میلاد فهمیده بود بابا رو اعدام کردن و مامان دق مرگ شده مدام پشت تلفن گریه میکرد و التماسم میکرد برم فرانسه اما حریف فرامرز ..نمیشدم.... از طرفی خود میلاد هم جرات برگشت نداشت مدتی گذشت اواخر سال ۵۸ بود که جلسات شبونه و مخفی فرامرز به خونه کشیده شد، چند تا دوست بودن یکیشون اسمش محمد بود... از فرامرز چند سالی بزرگتر بود اما فرامرز عین چشم هاش بهش اعتماد داشت... تو خونه جلسه میگرفتن حرفهایی میزدن و برنامه هایی میریختن که لرزه به جون من مینداخت با یک سری از ارتشی های قدیم تو تهران در ارتباط ،بودن فرامرز مدام میرفت تهران و برمیگشت... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
‌ 🔴 شرط رهبری برای خواندن خطبه عقد فرزندشان! ماجرای ازدواج آقا مجتبی خامنه‌ای خیلی خاص و عجیبه! به خصوص شرطی که حضرت آقا برای خواندن خطبه عقد تعیین کردند و گفتند اگر این شرط رعایت نشود خطبه عقد را نمیخوانند ! روایت کامل این ماجرا را از کانال زیر بخوانید 👇 . https://eitaa.com/joinchat/3190030615C3dc3f275d1
هدایت شده از تبلیغات عروس
💢فورییییی💢 سود سهام عدالت چقدر است ⁉️ مشخص شدن سود_سهام_عدالت سود ۴ میلیونی سهام عدالتی‌ها ماه رمضان واریز می‌شود ؟👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1162608665C1711caf7b6 جزئیات تو لینک بالا سنجاق شده👆
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 فامیلای ما بودن و کمک دست مامان شده بودن...بزن و برق صی برپا بود و صورتمو اصلاح میکردن و من از دردش مینالیدم...دیگه خبری از اون صورت پر از مو و دخترونه نبود و جاشو به یه ابروی باریک و صورت تمیز مثل پنبه داد...بزن و برق ص لباسهایی که برام اورده بودن رو نشون میدادن و چادرمو روی سرم انداختم و با صلوات قیچی زدن و روی سرم انداختن و با نخ سفید کوک میزدن.شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام میرق صید...مادر کمال بهم دوتا النگو داد و یه گردنبند دور گردنم بست و گفت:مبارکت باشه انشا...خوشبخت بشید به پای همدیگه پیر بشید... مامان کنارم نشست و از طرف اقام و خودش اونم یه النگو از النگوهای خودشو دستم کرد و تو گوشم گفت:از اون خبری نیست!؟ نگاهش کردم و گفتم‌:نه مامان نیستش خداروشکر انگار ولم کرده و رفته پی کارش... _خدا کنه من که دلشوزه دارم مبادا اتفاقی بیوفته... با کوچکترین صدا من و مامان میترسیدیم و صدامون در نمیومد...به کسی هم نمیتونستیم بگیم..چادر بریدن که تموم شد و کم کم مهمونا رفتن و کمال و مادرش موندن .چون اونا جای دیگه زندگی میکردن مهمون زیادی نداشتن و حتی پدرشم نیومده بود...مامان با کمک مادربزرگم برنج ابکش کردن و چند تیکه مرغ سرخ کردن و لای برنج دم گذاشتن...وفور نعمت بود خونمون و سالاد درست کردم و از اینکه اقام بخواد نگاهم کنه خجالت میکشیدم که بخواد ابروهای باریکمو ببینه...تو اشپزخونه موندم و همونجا نشستم...روی گلیمش اشغال بود اونا رو جارو زدم و به چادرم که روی سرم خودنمایی میکرد خیره بودم...با صدای سرفه از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و از ترس زبونم بند اومد...کمال بود خودشم خجالت کشید و تازه یاالله گفت و میخواست برگرده که پشیمون شد و گفت:شرمنده نمیخواستم بترسونمت... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده کاری داشتین؟! چیزی لازم دارین؟ _نه حاج اقا اومده گفتم بیاید برای عقد خوندن...مامانم گفت من بیام صداتون بزنم... لبخندی زدم و گفتم الان میام دستهامو بشورم...اومد جلو شیر اب رو باز کرد و دستهامو شستم و گفت:خیلی بهتون میاد... سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون مادرتون زحمت کشیده خریده چادر خیلی قشنگیه... خندید و گفت:نه من صورتتون رو گفتم خیلی خوشگلتر شدی امیدوارم لیاقتتو داشته باشم...تازه انرژی گرفتم و سرمو بالا گرفتم ولی سایه کسی رو توی سماور استیل میدیدم...میدونستم همون نزدیکی هاست و ازش میترسیدم که باز همه چیز رو خراب کنه، کمال کنار کشید و گفت بریم داخل منتظرن..و رفتیم داخل... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸