eitaa logo
💕دلبرونگی💕
111.1هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
668 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 با استرس گفتم : چي شد خان زاده ؟ چه خبر؟ همه عصباني بودن ؟ خان و بانو چيکار مي کردن؟ تايماز گفت : صبر کن یکی یکی بهت میگم.:چمدونش رو گذاشت روی زمین و بازش کرد و گفت اول ببین بقچه ات تو این چمدون جا میشه ؟؟بقچه رو به زور چپوندم تو چمدونش و بلند شدم و گفتم : پاره نشه يه وقت ؟ چمدون رو برداشت و گفت : نه چيزيش نمي شه محکمه. گفتم : من منتظرم چه خبر؟گفت : خوب خودت مي دوني چه خبر مي تونه باشه ديگه !!! همه داغون بودن. محمد علي خان بيشتر از همه عصباني بود . اين کارت رو توهين به نوه اش مي دونست. بابا و مامان هم که قاطي کرده بودن . يه ايل بسيج شده تا پيدات کنن. خوشبختانه قبل از بيدار شدن ملت ، ابراش رو سرجاش گذاشتم. تا کسي به همراهي من باهات شک نکن. يه چند جا رو هم باهاشون واسه پيدا کردنت گشتم و گفتم که من بايد برم تهران و وقت ندارم . اونا هم من رو راهي کردن. چند نفر هم تا محل سوار شدن با درشکه اومدن . منم سوار شدم ولي از شهر خارج نشده گفتم که چيزي رو يادم رفته و کرايه رو تمام کمال پرداخت کردم و پياده شدم . نمي تونيم با درشکه بريم چون اونجا برات بپا گذاشتن. بايد پياده حرکت کنيم به طرف قزوين. به اولين روستا که رسيديم اسب مي خرم تا با اسب بريم.گفتم : ممنون خان زاده . شما به خاطر من خيلي به درد سر افتادين . با اينکه صورتش تو سياهي شب معلوم نبود اما صداي خنده اش يه کم عصبيم کرد. يه لحظه از بودن با يه پسر تو اين سياهي شب ، وسط دار رو درخت خوف کردم . اما نه راه پس داشتم نه راه پيش.يه نيم ساعت که راه رفتيم ، يه دفعه گفت : واي اصلاً يادم نبود تو امروز هيچي نخوردي نه ؟ گفتم : نه . ولي مهم نيست من طاقتم زياده. گ گفت : يعني چي طاقتم زياده . خوب يادم مي نداختي ديگه . وايساد و چمدونش رو باز کرد . بقچه ي من رو کنارگذاشت و يه تيکه نون از تو پارچه بهم داد و گفت . بگير. اول بشينيم بخوريم . بعد راه مي افتيم .انقد گشنم بود که داشتم با ولع میخوردم که دیدم بی صدا زل زده بهم ..از نگاهش نون پرید تو گلوم سريع شیشه آب رو داد دستم و گفت: يه کم يواشتر. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🌸🍃🍃 شبتان نیک به امید فردایی دوباره ان شالله😍🌸🙏 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 فاطمه بانو هرروز یک صفحه :، به امید خدا .. دوستان برای همدیگه دعا کنیم🙏🏻🌸 سوره .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🌸🍃 دختری روستایی به نام بلور جان..... 🍃
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🌸🍃 دختری روستایی به نام بلور جان..... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 تک سرفه ای کرد و شروع به صحبت کرد، از گرونی ها و وضعیت نابسامان مردم شروع کرد تا کم کم حرف خواستگاری و سنت پیامبر و وصلت دو خانواده‌ رو پیش کشید، آقا سلمان با شنیدن حرف های هوشنگ لبخند محوی زد و گفت+الهام دختر کوچک منه، دلم میخواست درس بخونه و برای خودش کسی بشه، اما گویا خودش هم به این وصلت راضی بود که برخلاف همیشه وقتی حرف از خواستگار زدیم اعتراضی نکرد و با سکوتش موافقتش رو نشون داد و... سودابه خانم با تک سرفه ای حرف شوهرش رو قطع کرد و گفت+البته الهام من حتما درسش رو ادامه میده، دخترم دلش میخواد پزشک بشه، درسش هم خوبه و این یک سال خیلی برای کنکورش زحمت کشیده، از طرفی ما رسم به مهریه ی سنگین داریم، مراسم عقد باید مجلل باشه، دختر من لایق بهترین هاست و من دلم نمیخواد چیزی از دختر بزرگم کم داشته باشه، الهه دختر بزرگمه، پدر همسرش تو مراسم عروسی ماشین گرون قیمتی به الهه هدیه دادن، بگذریم از مهریه ی سنگین و شیربها و این جور مسائل، شما میتونید از پس این شرایط بربیایید؟ با نگرانی نیم نگاهی به هوشنگ انداختم، البته که ما نمیتونستیم از پس همچین خرج هایی بربیاییم، امید هم درآمد آنچنانی نداشت که بتونه همچین خرج های سنگینی بکنه، از سودابه خانم تعجب میکردم. چطور وقتی خودش ماجرا رو میدونست اینطوری سنگ جلوی پای ما مینداخت. به سختی لب باز کردم و گفتم+حقیقتش امید من تازه شاغل شده، وضعیت زندگی ما هم از شما پنهون نیست، خداروشکر دستمون به دهنمون میرسه و محتاج کسی نیستیم اما... اما نه ما و نه امید از پس این خرج های سنگین برنمیاییمسودابه خانم با غرور گفت+پس بهتره وقتی میخوایید برید جایی خواستگاری اول ببنید طرف مقابلتون هم کف و تراز شما هست یا نه... بعد پا پیش بذاریدسامان که چند دقیقه ای بود به جمع ما پیوسته بود با شوخی و خنده و گفت+زن دایی این ها که همش تشریفاته، مهم دل این دو تا جوونه که با هم باشه، بقیه اش همش حرفه و رسم و رسوم های دست و پا گیرسودابه خانم اخمی کرد و گفت+این حرف ها چیه میزنی سامان جان! خودت میدونی من چقدر روی دختر هام حساسم، دلم نمیخواد الهام چیزی از الهه کم داشته باشه، خود من هم وقتی با سلمان ازدواج کردم پدرم شرط و شروط های زیادی جلوی راه سلمان گذاشت، همون موقع یک خونه ویلایی به نامم زدن تا پدرم رضایت دادنیم 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 مهتاب ونادر..... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 مهتاب ونادر..... #چند_قسمتی 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام میخام داستان زندگی یکی از پیرزنهای قدیمی روستای پدریم براتون تعریف کنم خوب بخونید و درموردش خوب فکر کنید.فقط و فقط برای عبرت گرفتن از زندگی ایشون اینا رو میزارم.خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.چون اشنای دورمون هست و نمیتونم برای کسی تعریف کنم.وقتی مادرم داستانش رو برام میگفت تا چندروز داغون بودم.الانم وقتی بهش فکر میکنم میریزم به هم خیلی خوشکل و قدبلند و باکلاس هست حتی الان که سنی ازش گذشته بچه ها من به زبان خودم تعریف میکنم.اینجوری راحت تر میتونم بگم سالهای پیش وقتی که هنوز انقلاب نشده بود توی یه خونواده بسیار شلوغ بدنیا اومدم.اولین دخترخانواده بودم.بعد از سه پسر بدنیا اومدم.پدرم عاشقم بود.و من هم عاشقش بودم و مادرم که تمام وجودم بود.و حالا من شده بودم مونس شبهاش و البته کمکیارش توی خونه.درسم فوق العاده بود.بسیار باهوش بودم.برادرام خیلی تنبل و بی عرضه بودن.بعد از من سه خواهر دیگم در فاصله های کم بدنیا اومدن و ته تغاریمون داداش کوچولوم هم اخرین عضو خونوادمون بدنیا اومد و من حالا هم باید درس میخوندم و هم کمک مامانم میدادم حالا ما چهارتا خواهر و چهار تا برادربودیم رابطمون باهم خوب بود.اما من زبانزد شده بودم.انگار کوزت کار میکردم.توی مدرسه بارها شاگرد اول بودم از زیبایی چیزی کم نداشتم.یه روز که از مدرسه میومدم دیدم چندتا خانم در کوچمون هستن و دارن با مامانم حرف می زنن همینکه من اومدم دقیق منو بارانداز کردن پچ پچ کنان رفتن.مامانم اشک توی چشماش بود.از حرفهای شبانه مامان و بابام فهمیدم اولین خواستگاری از من در سن ده سالگی اتفاق افتاده بود.بابام داد میزد که دکتره که باشه غلط کرده مرتیکه اومده برا دختر من.بیست سال از دختر من بزرگتره احمق خلاصه که اون رد شد و رفت یادم رفت بگم بابای من جزپولداران روستا بود.اولین تلویزیون رنگی توی خونه ما اومد.همه جمع میشدن خونه ما تا ببینن.اولین تلفن و.‌‌.همش خونه ما بود.من بسیار شیک میگشتم و البته بخاطر بابام هممون حجاب داشتیم.مواقعی که حکومت به حجاب گیر میداد همین که مامورا میومدن روسریم و توی کیفم قایم میکردم. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 #برش_اول سلام میخام داستان زندگی یکی از پیرزنهای قدیمی روستای پدریم براتون تعریف کنم خوب
🍃🍃🍃🍃🌸 نمیدونم چرا اما بعد از اون خواستگار انگار راه برا خواستگارا بازشد.مادر بزرگم حالش خوب نبود و دکترها قطع امید کرده بودن و خیلی شبها من پیش مادربزرگم میخابیدم.و برام قصه و قران میخوند.حالا من دوازده ساله و بهترین شاگرد کلاسمون بودم.عمه مادربزرگم یه نوه داشت که عاشق من شده بود.بارها اومد خواستگاریم و بابام ردش کرد.چون وضع مالیشون به پای ما نمیرسید.من تابحال پسرش رو ندیده بودم.اما عمه مادربزرگم خیلیییی التماس مادربزرگم کرد که مهتاب رو برا ما نگه دار.برو به باباش بگو قبول کنه.نوه عمه مادربزرگم که ده سال از من بزرگتر بود پسر خوب و مودبی بود و همه روستا به کاری بودنش شک نداشتن از بچگی با باباش رفته بود دبی اونجا کار میکرد و جنس میاورد و خودش برا خودش خونه ساخته بود.امایه خونه نقلی و کوچیک.همین که توی روستامون میخاستن اسم مهدی بیارن میگفتن همون پسرباعرضه و با جنمی که از بچگی کار میکرده.عمه مادربزرگم انقدددد روی مخ مادربزرگ و بابام کار کرد که بابام قبول کرد با مهریه سنگین و بنام زدن اون خونه.یه روز از مدرسه که اومدم مامانم گفت زود ناهار بخور ارایشگر داره میاد خونه تا تمیزت کنه 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 #برش_دوم نمیدونم چرا اما بعد از اون خواستگار انگار راه برا خواستگارا بازشد.مادر بزرگم حا
🍃🍃🍃🍃🌸 گفتم چییییی؟گفت شب بله برون و عقدته انقد گریه کردم.دویدم رفتم خونه معلممون بهش گفتم.اون و مدیر و ناظم مدرسمون اومدن در خونمون یه ساعت با بابام حرف زدن.بابام گفت میدونم درسش خوبه ولی دخترکه نمیتونه شوهر نکنه براش حرف در میارن.دخترهای دیگم خواستگار دارن منتظر این دخترهستن که برن تا اوناهم سروسامون بگیرن.اصرارها بی فایده بود و من شب نشستم سر سفره عقد بابام یه هفته بزن و بکوب گرفت با خرج خودش.دهن همه باز مونده بود.جهزیه سنگین با یه تلویزون رنگی.منم اولش ناراحت بودم اما بعد ذوق لباس عروس و اینکه از اون همه کار توی خونه بابام راحت میشم خوشحال بودم.بابام شب عروسیم خیلییی گریه کرد.مامانم چشماش قرمز قرمز شده بود. و....ما شدیم خانوم خونه.مهدی پسر سربه زیر و اروم و مودب و نمازخون بود.اما.... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 #برش_سوم گفتم چییییی؟گفت شب بله برون و عقدته انقد گریه کردم.دویدم رفتم خونه معلممون بهش
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 به شدت شلخته.سرمامیخورد دماغش و با استینش پاک میکرد.جواربش بو میداد وقتی میشستم میگفت انقد نشور له میشه.خسیس بود.دست بزن داشت البته خیلی کم.اهل معاشرت نبود.دوماه دبی بود بیست روزخونه.هیچ حسی نداره انگار نه انگار.موهام حنا میزدم.لاک میزدم.سرخاب میزدم هیچی و هیچی نه توجهی نه عشقی.دوستت دارم نمیگفت.میگفت اینا زشنه مرد بگه.مگه زن زلیلم که بگم عاشقتم.همین که جون میکنم برات و پول برات میفرستم باید بدونی که میخامت.اهل نامه عاشقانه نبود.فقط نامه مینوشت از دبی و پول میداد که مثلا اینقدر پول فلان کار کن و ... داشتم از این همه بی خیالیش دق میکردم سال بعد حامله شدم.دوقلو دختر.مهناز و مهسا عاشق دخترامون بود خیلیی.ولی بابای خوبی براشون نبود.خرجشون نمیکرد.ارزونترین لباس ارزونترین خوراک و ..چقد سختی کشیدم نداری کشیدم منی که لای پر قو توی ثروت بزرگ شده بودم.رفتم کیف و کفش و مانتوهام حتی کهنه هاش از خونه بابام اوردم چون نداشتم بخرم دیگه خیلی سرد شده بودم مثل خودش.فقط سلام و خداحافظ.دیگه بیشتر میموند دبی.سه ماه چهار ماه میگفت دخترامون خرج دارن.حریص شد بود.پولکی شده بود فقط به عشق بچه ها میومد میرفت بهش گفتم بزار درس بحونم گفت دیگه چی که بگن مهدی بی عرضه و زن ذلیلهیه روز که مهدی یه هفته بود رفته بود دبی.در خونه در زدن.بچها توی کوچه بازی میکردن.الان دیگه چهارساله بودن.دیدم شوهرخواهرشومه که اسمش نادر بود.نادر اومد واخل گفت کارت دارم.گفتم چیزی شده ترسیده بودم.گفت نه فقط بابد باهات حرف بزنم.اومد داخل نشست.قدبلند باچهره ای زیبا و چشمانی رنگی که عاشق زیاد داشت توی دهمون.ولی اون خواهرشوهر لاغر و قدکوتاه و زشت منو گرفته بود.البته اینم بگم که متاسفانه خیلی چشم چرون بود.همه در عجب بودن از این ازدواج.یکسالی بود ازدواج کرده بودن.شروع کرد به حرف زدن ادامه در امروز عصر 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 من ۳۴ سال سن دارم و الان یک سال هست که درگیر بیماری هستم 🍃