eitaa logo
💕دلبرونگی💕
111.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
664 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 .از پشت ميزش که بلند که شد يه آن ترسيدم اما خودم رو نباختم و سفت وايسادم سر جام . اومد نزديکتر و زل زد تو چشمام و گفت : چيه نکنه گلوت پيشش گير کرد که ناراحت شدي ؟ اگه اينطوره برم حرفم رو پس بگيرم . البته زن داره محض اطلاع .از تصوري که راجع به من کرده بود حالم بهم خورد . چرا مردها اينطور به همه چيز کثيف نگاه مي کنن؟ من از دروغ بي موردي که گفته بود ناراحت بودم و دليل مي خواستم . شايدم ته دلم مي خواستم اون دليلي که دوست دارم بشنوم . اما تايماز گند زد به همه تصوراتم . گفتم :حالم از افکارت بهم خورد خان زاده . چي راجع به من فکر کردي هان ؟ با يه بار ديدن اون مرتيکه ديلاق عاشقش شدم ؟عصبی دستش رو لای موهاش برد و گفت :پس چی؟؟چرا با یه دروغ مصلحتی انقد بهم ریختی .. گفتم : من اومدم دقيقاً مصلحت عنوان کردن اين دروغ رو بدونم که شما اينطوري شلوغش مي کني . بهم نزديکتر شد و درست روبه روم ايستاد و گفت : مصلحتش اينه که نمي خوام با يه مرد هر روز پنج ساعت از عمرت رو بگذروني در حالي که اون فک کنه صاحبي نداري و با وجود اعتمادي که بهش دارم شيطون بره تو جلدش و برا خودش خيالاتي داشته باشه . اينطوري خيال منم از پشت اون در راحت مي شه . مصلحتش اينه.. گفتم مگه بهش اعتماد نداری؟مگه به من اعتماد نداری؟چرا همرو با یه چوپ میزنی؟درضمن اگه اون در مورد من خيالاتي داشته باشه به شما چه ارتباطي داره . من که هميشه اينجا موندگار نيستم . داشت ديوانه مي شد . منم همين رومي خواستم . من خنگ نبودم . فهميده بودم اون چرا باهام خوب رفتار مي کنه. اون نسبت به من تعصب خاصی داشت و یه جور حس مالکیت ..این حس میتونست نشات گرفته از یه احساس با ارزش باشه . اگه اينطور مي بود بايد همين امشب ازش اعتراف مي گرفتم. گفتم : بلاخره نه با اين دوست درازتون بلکه با يه بنده خدايي ازدواج مي کنم . نکنه اون موقع هم بايد از پشت در خيالتون راحت باشه ؟ من دوست ندارم پشت سرم حرف باشه . رفتار من هميشه سنگين و متين بوده و دلم نمي خواد وقتي واقعاً اسم کسي روم نيست ، متاهل فرض بشم . اين کارتون يه جور توهين به من هست . مي خوايين بگين نمي تونيد به من به عنوان يه دختر بي شوهر اعتماد کنيد و با يه مرد تنهام بذاريد و مجبوري اسم خودتون رو رو من بذاريد که اوضاع تحت کنترل باشه ؟ 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام. من و همسرم بدون اغراق میگم تا حالا دعوا و قهر نداشتیم. فقط دلخوری داشتیم. چون هرچقدر هم عصبانی باشیم تحت هیچ شرایطی به هم توهین نمیکنیم. خداروشکر وقتی من عصبانی ام همسرم سکوت میکنه و میره تو اتاق. درضمن وقتی از دست هم ناراحتیم‌ سلام و خداحافظی میکنیم غذا با هم میخوریم و همسرم ازم تشکر میکنه. فقط رفتارمون یه کم باهم سرد میشه و هرکی مقصره روز بعد عذرخواهی میکنه و در موردش صحبت میکنیم و تموم میشه😊❤️ 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🌸🍃🍃 شبتان نیک به امید فردایی دوباره ان شالله🌸😍🙏 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
هدایت شده از حرفهای زنانه🍃🥰🌸
رابطه خوبی با هووم داشتم خودم اونو برای شوهرم خواستگاری کرده بودم و هر دو از این مسئله راضی بودیم تا اینکه هووم حامله شد بعد از بارداریش یهو رابطه اش باهام سرد شد.. شب زایمانش بچه رو بهم نشون نداد از اون روز به بعد کارهاش عجیب غریب تر از قبل شد و من ساده لوح خیال میکردم برای اینکه حسودیم نشه اینطوری رفتار میکنه یه روز که خواب بود یواشکی رفتم بالای سر بچه اش ولی با نشونه ای که روی پای بچه دیدم رنگ از رخم پرید ، اون نشون خانوادگی ما بود ...ولی چرا باید روی پای بچه ی شوهر من باشه!؟؟ تصمیم گرفتم رسواش کنم برای همین چند شبی رو شب تو اتاقم دعوتش کردم نیمه های شب یهو دیدم....👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4024959465C63d8da2ec7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 فاطمه بانو هرروز یک صفحه :، به امید خدا .. دوستان برای همدیگه دعا کنیم🙏🏻🌸 سوره .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 مامان داشت سر کرایه با مرد مسنی چونه میزد و بالاخره تونست حرف خودش رو به کرسی بنشونه سوار ماشین شد و محمد رو کنار خودش نشوند. منم کنار پنجره نشستم و ماشین به حرکت دراومد، تا چشم کار میکرد درخت بود و سرسبزی.... شاید اگر ایمان هم تو اون شهر بود دیگه غصه ای نداشتم و به جون مامان غر نمیزدم از کوچه پس کوچهها ،گذشتیم از خیابونهای شلوغ و پر از درخت رد شدیم و به سمت محلههای پایین شهر ،رفتیم هرچی بیشتر پیش میرفتیم کوچهها باریک تر میشد و سرسبزی اشون کمتر میشد در نهایت با راهنمایی مامان ماشین جلوی در سبز رنگ کوچیکی نگه داشت مامان با دقت نگاهی به اطرافش انداخت و زیر لب گفت +همین جاست... بعدم كرایه رو به راننده داد و از ماشین پیاده شدیم. مامان نگاهی به اطرافش انداخت چند پسربچه ته کوچه با هم بازی میکردند، کمی جلو رفت و رو به یکی از بچه ها گفت اینجا خونه ی آقا عبدالله اس؟ پسر بچه لگدی به توپ زد و با صدای بلندی گفت آره همون در سبزه خونشه با تعجب رو به مامان گفتم اینجا کجاست مامان؟ مامان بدون اینکه جواب من رو بده چادرش رو مرتب کرد و دست محمد رو گرفت و خواست به سمت در بره که کمی صدام رو بالا بردم و گفتم اینجا کجاست مامان؟ چرا جواب نمیدی؟ به سمتم ،برگشت نگران بود ،انگار نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد اینجا... اینجا خونه ی اقوام پدرته کمی خیالم راحت شد حتما مامان ما رو آورده بود خونه ی یکی از عموهام اما با فکر کردن به اینکه من عمویی به اسم عبدالله نداشتم دوباره خواستم مامان رو سوال پیچ کنم که مامان دست دراز کرد و ضربه ای به در زد طولی نکشید که در خونه باز شد و زن تقریبا جوونی جلوی در ظاهر شد لباس رنگی و محلی قشنگی به تن داشت، با دیدن مامان چشم هاش رو ریز کرد و یکدفعه اخم كل صورتش رو پوشوند و در رو محكم بهم ،کوبید مامان با التماس جلو رفت و چند ضربه به در زد +فاطمه خانم در رو باز کن..... باز کن تا منم حرف بزنم بی انصاف کمی بعد در باز شد و زن جوون با خشم و صدایی بلند فریاد زد + بی انصاف؟ ما بی انصافیم یا تو؟ تویی که چشم بستی رو خوبی ما و بچه های برادرم رو برداشتی و فلنگ رو بستی؟ خجالت نمیکشی برگشتی اینجا؟ اومدی چیکار؟ با تعجب به زن نگاه کردم اصلا نمیفهمیدم اون زن چی میگه 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
💕دلبرونگی💕
نور چشمی خانواده بودم...اسمم رعناست.... (چندقسمتی)...🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 مامان لب حوص کوچیک شیر اب نشست و گفت : هیچ کدوم از اون روز که رفتن معلوم نیست کجاست و پیداش نیست ...اومدن اینجا سراغشم گرفتن ولی خبری از اون پسر نیست ...جوون مردم معلوم نیست کجاست و چی شده بهش ..‌خدا خودش بهش رحم کنه باورش برامون راحت بود و منتظرشم بودم که اون اتفاق بیوفته و جای تعجب نداشت ...لباسهامو در اوردم و رفتم حموم و یه دوش حسابی گرفتم ...برگشتم و شام خوردیم و میخواستیم بخوابیم که هرچی گشتم نتونستم اون دعام رو پیدا کنم ...مامان از من گیجتر شده بود و همه جارو زیر و رو کرد، نبود که نبودمیدونستیم‌که دوباره این اتفافات معمولی نیست و حتما یچیز پشتشه...مامان رفت تو تشت لباسهارو خیس کنه که دعامو پیدا کرد و هردومون خوشحال شدیم ...مامان دوباره لای پارچه بستش و گفت :حواستو جمع کن رعنا این پیشت باشه من خیالم راحته ... دعا رو تو لباسم گذاشتم و گفتم :خیلی وقته اون زن سفید پوش رو ندیدم بنظرت دیگه پیش من نمیاد ؟ _خدا کنه که نیاد و این کابووس ما هم تموم بشه ...برو بخواب منم دارم میام لباسهارو خیس کنم اومدم ... هردو از خوشحالی خوابیدیم و روزهامون بدون دردسر میگذشت و جاشو به روزهای قشنگ داشت میداد ... نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش که قصد ازدواج داشت و دنبال یه دختر خوب بودن ...به ما پیغام فرستاد ...اقام در مورد پسره تحقیق کرد و اسمش کمال بود تو کار سپاه بود و شغل خوبی داشت ...خونه داشت ماشین داشت و همه چیزش عالی بود و قرار بود اخر هفته که میام اونجا مهمونی بیان خونه ما تا ما همدیگه رو ببینیم ... دل تو دلم‌نبود و تموم اون یکسال رو جایی نرفته بودم و گاهی میشنیدم میگفتن که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد و کم کم تو دهنا میپیچید .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 تجربه واقعی کوتاه شب_مرگ خاطرات یک مرد ۷۰ ساله 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 تجربه واقعی کوتاه شب_مرگ خاطرات یک مرد ۷۰ ساله 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت و همه خانواده جمع شده بودند و شادی می‌کردند. ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم . پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند ، همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه می‌کردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی . اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم . ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم ، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مردم . اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون می‌کردند . زنم ، پسرام و دخترم . پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمی‌فهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یا برم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت : مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود. چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تا دکترای مکانیک گرفت و برای خودش کسی شده بود . بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من می‌رفتند میزدن و میرقصیدن . ولی دخترم یکریز گریه میکرد . ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم . زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم . بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر با خنده گفت : به زندگی خوش آمدی . بعد از اون خوب شدم علیرغم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه میومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم. حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی می‌کنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۵ کیلومتر است رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن . * خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه . همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم . * زندگی نکنید برای زنده بودن . از دارایی خود لذت ببرید شاد باشید 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸