بچه که بودم با مامان بزرگم می رفتم حسینیه. چادر نمازم را سرم می کردم و تمام ِ مدت را استرس میگرفتم که میان ِ این همه چادر سیاه مادر بزرگم را گم کنم .
گوشهٔ چادرش را می گرفتم و از کنارش جم نمی خوردم . با خودم فکر میکردم آدم بزرگ ها چرا آنقدر زود گریه می کنند . آن ها که با همکلاسی سال اولشان دعوایشان نشده ، آن ها که پسر ِ عمو محسن موهایشان را نکشیده ، آن ها که عروسکِ سوغاتی مکهٔ آقا جانشان را روی پشت بام خانهٔ قبلیشان جا نگذاشته اند ؛ چرا هق هقشان بالا میگیرد.
اصلا چرا شرمشان می شود و جلوی صورتشان را میگیرند؟! مگر آن ها هم حواسشان نبوده و عینک بابا مهدی را شکسته اند ؟
صدای گریهٔ آدم بزرگ ها که بالا میگرفت من و معصومه و چند تا از بچه های دیگر دلمان میخواست بزنیم زیر گریه. بلند می شدیم و می رفتیم دمپایی های در حسینه را ردیف می چیدیم تا حواسمان پرت شود .
بعد با خودمان فکر میکردیم یعنی وقتی ماهم بابت کم شدن دیکته اینجوری میزنیم زیر گریه ،آدم بزرگ ها هم همینقدر غصه جمع می شود ته دلشان؟!
میفهمیدیم جوابمان آره است و با بغض بیشتری دمپایی ها را جفت می کردیم ...وقتی هم روضه خوانی تمام می شد تمام تلاشمان را می کردیم که بگوییم ما که اصلا متوجه گریه ها نبودیم ، ما که اصلا چشم های قرمز شده شان را نمی بینیم . می ترسیدیم خجالت بکشند ...
بچه که بودم وقتی که شوکلات های نذری شب جمعه عمه فاطمه را توی مسجد پخش می کردم ، با خودم میگفتم امشب خدا از دستم راضی شده و با خوشحالی می خوابیدم .
با خودم عهد میکردم دیگر از فردا با فرشته قهر نباشم ، به خانم معلم نگویم مریم مشق هایش را نیاورده ، بگذارم شادی با پاککنی که تازه بابا خریده دفترش را پاک کند ، دختر خوبتری باشم و وقتی بزرگ شدم همهٔ آدامس های محمد را از سر چهار راه بخرم .
حالا بزرگ شده ام ، آنقدر بزرگ شده ام که گوشهٔ چادر مادر بزرگ را رها کنم ، آنقدر بزرگ شده ام که بفهمم حتما لازم نیست پسر عمو محسن موهایت را کشیده باشد که گریه کنی ، آنقدر بزرگ شده ام که انتهای مهربانی ام بخشیدن فرشته و سهیم شدن پاک کنم با شادی نباشد ، انقدر پول دارم که تمام آدامس های محمد را بخرم ، اما هنوز مثل بچگی میترسم که نکند مامان بخاطر اذیت های من است که دارد گریه میکند .
هنوز میترسم آدم ها از دستم ناراضی باشند ، بخاطرم بزنند زیر گریه ، چشم هایشان قرمز شود.
کاش می شد یک کار خوب کنم و ته دلم قرص شود خدا راضی شده ، مثل وقت هایی که عمه فاطمه بغلم میکرد و میگفت عروس بشی ان شاءالله ، دلم قرص شود و شب را آرام بخوابم . امشب آرزو میکنم کاش ادم بزرگ ها بخاطرِ کارهای من گوشه دلشان بغض نباشد .. خودم قول میدهم تمام شوکلات های نذری شب جمعه شان را پخش کنم.
#الهه_سادات_موسوی
🍬🍭@deldadegi
دلدادگی💙