#داستانک
پس از سالها برگشته بود به شهر پدری برای کار،میوه فروشی نسبتا شیکی در جای مناسبی از شهر که بیشتر تجاری بود.
ساعت شش شروع کار بود و دوازده شب پایان کار،قیمتها با مرکز شهر بیش از پنجاه درصد تفاوت داشت و مشتریها اکثریت وضع مالی خیلی خوبی داشتند.
صاحب مغازه پیرمردی بود که هفتاد سال بیشتر داشت و آن چه که می خواست از دنیا خیلی بیشتر از آن را داشت.
پیرمرد صاحب مغازه ولی هنوز بیشتر می خواست و طمع دنیا رهایش نمی کرد.
شاگرد مغازه پس از چند روز که از حقوقش پرسیده بود و پیرمرد گفته بود : راضیت می کنم. آن روز آن قدر
پاپیچ حقوقش شد تا پیرمرد بالاخره حقوقش را معین کرد: روزی ۳۰ هزار تومان راضی هستی؟؟؟
شاگرد مغازه فقط یک جمله گفت:
لطفا حقوق این چند روزه ام را حساب کنید تا به شهرم برگردم.
پیرمرد برایش چهار روز را ۱۰۰ هزار تومان حساب کرد.
شاگرد مغازه سکوت کرد،ساکش را برداشت و زیر باران از مغازه خارج شد.
✍نوکر شرمسار سیدالشهدا
🅿️اختصاصی دلدادگی💙
#انصاف
#کارگر
#مزد_کارگر
@deldadegi
دلدادگی💙