فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•او می کِشَد قُلاّب را!•💕
کنار اتوبان بودیم ،
خورشید سرخ ،
چراغ ماشینها کمکم روشن میشدند ..،
تیشرتم چسبیده بود به بدنم اگر میچلانیدمش یك تشت را پُر از آب میکرد ؛
دستهایش را سفت گرفتم گفتم : اگر ماشین
داشتیم الان زیر کولرش به ریش پاییزی که ادای تابستان را در میآورد ، میخندیدیم !
او خندید! ولی شاید من فکر میکردم خندید
چون لبهایش چسبید به بیخ گوشش اما صدایی نیامد فقط نمایش و رژه دندانهای سفیدش بود ...
گفت : ماشین خریدی باید بریم شمال!
گفتم : شمال ، اصلاً میریم زندگی کنیم..!
باز نگاه و نمایش دندانها ...
بالای اتوبان رجایی روی پلِ ماشینها نشسته
بودیم ،
پشت سرمان فضای سبز بود ،
باد گرمی که میریخت روی بدنمان و ماشینها هم قیژژژ میرفتند ؛
روبهرویمان بیلبوردِ کلبهای در وسط جنگل بود ،
دستم دور کمرش پیچ خورد ، سفت
بغلش کردم ؛
گفتم : فکر کن ازدواج کردیم ، خونمون شماله کلبهای چوبی داریم .. آب شره کرده روی فرشهایمان ، ناودان پُر از آب ، تمام چوبهای کلبه تَر شده ، کل فضا را بوی چوب پُر کرده است ،
از شومینه صدای ترق و تروق میاد ، آتش میرقصد اما باز خونه سرده ؛
من پتوی نباتی رنگی که با پشم گوسفند تو ریسندگی کردی را میپیچیم دورت ، آرام آرام سرت را از بازوهایم جدا میکنم و میگذارم روی بالشی که از پَر غازها درست کردهای و بوسهای میزنم به صورتت ...
جوراب پنبهایم را پا میکنم میروم سمت اصطبل .. اسبم را که یك دست قهوهای سوخته است را سوار میشوم و صدای چالاپ چالاپاش را وقتی از علفزار پُر از آب رد میشود در دالان گوشم تکرار میشود بوی طراوت گلها و سبزهها و نمِ باران سینهام را پُر میکند ؛
کنار درختِ پیری که تیکهای از آن را رعد دیشب جدا کرده را با تبرم جدا میکنم و برایت میآورم تا گرم شوی ؛
میبینم تو بلند شدهای ، از زیر مرغها تخممرغ
را برداشتهای چند نوك هم به دستهایت زدند و من غری میزنم تهدید به غذای شب آنها را میکنم ؛
تو مثل همیشه با مهربانی سقلمهای به من میزنی .. دستهایت را میبویم و میبوسم و تو را میبینم با دست دیگری مشغول سرخ کردن تخم مرغ ها ...
دیدم یكباره گفت : بسه عزیزم چقدر نقشه
داری ..! پاشو شب شده ماشین بگیرم و برم ..
نگاهی به جیبم میکنم میبینم ته جیبم را برایش آبنبات خریدهام از آن گرانها که دوست داشت ..
بغضی میکنم و برمیگردم که به او بگویم من
پول ندارم ، اما میبینم کسی نیست !
او رفته است همان سالی رفت که فهمید آیندهای با من ندارد ...
و من الآن سالهاست هر شب گز میکنم ،
میآیم روی پل رجایی تا یاد اویم باشم ،
و قلبی که مثل کلبه همیشه تَر است با اشكهای دلتنگی :') ...
#صحرا
من غمگين نيستم؛
فقط ناراحتیِ تو میتونه منو ناراحت کنه . .
من زودرنج نيستم، ولی تو نقطه ضعفمی؛
من آدمای زیادی دورم هستن ولی تو تنها نياز قلبمی؛
من به هيچكس توجه نميكنم؛
ولی تو تنها نكتهی مَدنظرمی!
من اصرار به موندن کسی نمیکنم ولی فقط ميخوام تو باشی💙: )
•
.
مامعمولیااینطوریهستیمکہ:
یہدفعهیہغممیادمیشینہتوقلبمون!
بعدپمپاژمیشہتوکلبدنمون
وسرازیرمیشہازچشممون!(꧇
🧷
•
.
آنقدرها کھ از انتظار بھ تلخـے یاد . .
شدھ .. زیباییاش را زیر ِ آن همہ غـم
پنهان کردیـم مثلا انتظار کشیدن برای
دیدن رویِ محبوب آنقدرها کہ در قصہ
ها شنیده ایم هـم تلخ نیست دل انگیز
است پر از شـور وشوق و پر است از ا
حساساتِ عاشقانہ ازشعرها و سروده
ها، این است داستان انتظار 🤍 :""
ـــــ ـ ☁️ ◡◡
بھ انتظارت نشستم و میدونم کھ بر
میگردی بھ قول حاجـۍ بابا هـر وقت
میدید لب حوض بـھ انتظار نشستـم
بهـم میگفت : ببین دختر هرکـے بره از
همون راھـۍ که رفتہ برمیگردھ کاش
توهم برگردی تا این پاییزهاء از دست
رفته رو جبران کنیم ، شبها من میم
ونم وچشمای که به انتظارت نشستن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"♥️🖇"
وازمـنمـیپرسۍدرچـہحـالۍ؟!
پـاسـخمـیدهمبیمـارِتـوام :))
گاهـییادمانمیرودکہچقدردرطـیاین
سالھاییکہسینھمانتداومنفسکشیدنرا
تجربہکرد، بہچہمیزانهواےِنفسهایماراداشتی . .
- خـداجون! نفسماروآغشتھبہیادتکـن!
منوطُ...🌱
خطموازے،نَرسیدن،هَرگِز !'
دلَماینقاعدھیهندسـہرادوستنداشت…"🚶🏻♂|
ᡃ.
..
•.
•.
⌠ ما که توقعمان زیاد نبود !
دلمان کسی را میخواست که ما را بلد باشد !
وقتی ببینیم نیست ؛دلســرد می شویم ،
سکوت میکنیــم و بـہ هیچ کنشی ،
واکنش نمیدهیـم
وقتۍ بارهـا بودیم و دیده نشـــدیمحرف زدیم و شنیده نشدیمچــاۍ ریختیـم و تنهایـی خــوردیـــمفیلــم دیــدیم و تنهــایۍ خندیدیــــم
بغض کـردیم و تنهایی اشک ریختیـمو از یک جایی بہ بعد ، ما کســانی را داشتیم که دوستشان
نـداشتیم !
صحبت از خیالبـافی و ایده آل پردازی نیست !
صحبت این است که آدم ها برای ماندن ، انگیزه میخواهنددلشان که گرم نباشد ،
بی حس می شوند ، پشت میکنند به
هر چیزی که بود و میروند !
برای همیشه می روند 🗞 '🖤' ⌡
‹
پخته نخواهی شد،
مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی ولی لازم نمیدانی به کسی چیزی از آن بگویی :)
- جبران خلیل جبران
- به من میگفت:
"چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت.
اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده،
تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم؛
نمیدیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟"
به او گفتم:
"در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن!
جز تو هيچ چيزى در آن نيست.."🌪|👓
#بزرگعلوی»
_ ___
هرڪسی را ڪھ . . .
ملاقات میڪنید درحال جنگ در میدانیست که شماهیچ چیز دربارهاش نمۍدانید🤍💿!
𓂅