ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۲۸ بازم بلند شد نشست، زل زد تو چشمامو گفت: زهر هلاهل، چایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۲۹
-به خودت چرا؟
-چون من تورو خواهر خودم میبینم، واقعا میخوام کمکت کنم اما تو هنوز دلبسته ی منی
-پس فهمیدی؟
قاطع گفتم:
تمومش کن ستاره، من دوبار تو زندگیم دل بستم، یکیش که رفت زیر خاک، دومی رو نمیخوام به هیچ وجه از دست بدم، نمیخوام ستاره
-خداحافظ سروش؟
لحنش اذیتم کرد اما گفتم
-خداحافظ ستاره...
با دیدن فهیمه همه چیز فراموشم شد، انقدر مهرش تو دلم زیاد ریشه کرده بود که مجال فکر کردن به دیگران رو نداشتم..
بهش که رسیدم گفت:
ماشین خودته؟ کجا گذاشته بودی؟
-سلام خانوم، چطوری؟ چه خبرا؟ منم خوبم مرسی
-باشه بابا ببخشید سلام
-آهان، پیش یکی از دوستام بود
-فکر میکردم فروختیش
من اونموقع نمیدونستم فهیمه دیده ستاره پشت فرمون ماشینم نشسته و از فرودگاه دنبالش رفته،
برای همین سرخوش جواب دادم: دلم نیومد بفروشمش، دادم به یه دوست نزدیک کارش راه بیفته الانم قرضش گرفتم
-چه دوست خیلی نزدیکی، خودش ماشین نداشت یعنی؟
-بیا بریم ولش کن، نه نداشت، وضعش طوری نیست که بتونه بخره، شما نمیخوای پسرخاله ی عاشق خودتو به یه صبحانه ی مشتی دعوت کنی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۲۹ -به خودت چرا؟ -چون من تورو خواهر خودم میبینم، واقعا میخوا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۰
-خیلی روت زیاده سروش، من دعوتت کنم؟
-تو عاشق و دلباخته ی منی، پس چی خانوم؟
لحظه به لحظه بیشتر داشتم گند میزدم، فقط قصد شوخی داشتم اما فهیمه همه ی حرفامو میذاشت پای خود بزرگ بینی ام..
تو ماشین که نشستیم پرسید
-فقط من عاشق و دلباخته ام؟
دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم، سرشار از حس ناب دوست داشتن جواب دادم:
من که میمیرم برات خورشید زندگیم
-دور از جونت..
رفتیم یه جا و صبحونه ی مفصلی خوردیم، دلم خیلی برای خلوت دونفره مون تنگ شده بود،
وقتی اومدیم بیرون بهش گفتم
-فهیمه خیلی کم میبینمت اینجا
-چیکار کنم خب؟ چرا مثل بچه ها بهونه گیر شدی؟
-نمیدونم، دلم میخواد دیگه
-سروش، تروخدا، بابا امروز برمیگرده خونه، قرار شده بعد از تحویل سال همه جمع بشیم خونه ی ما و...
-حالا اون برای فرداست، امشب و دریابیم، فهیمه؟
-شما مردا گاهی از بچه ها کوچولوتر میشین، باشه بریم
یه انباری بود ته باغ، بزرگ و پر از وسیله، هر خانواده ای که وسیله ی اضافی داشت اونجا میذاشت،
در باغ و باز کردم و دوتایی پیاده رفتیم داخل، ماشین و بیرون پارک کردم،
دست همو گرفته بودیم و با خنده های ریز و بیصدا به طرف انبار میرفتیم، وقتی بهش رسیدیم فهیمه گفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۰ -خیلی روت زیاده سروش، من دعوتت کنم؟ -تو عاشق و دلباخته ی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۱
-حالا درش و باز کن دیگه
-بشین نگاه کن سروش خانت چیکار میکنه، صبر کن فقط
به دور و برم نگاه کردم، یدونه چوب برداشتم و انداختم وسط قفل بزرگ انبار، تکون نمیخورد،فهیمه بلند خندید و گفت:
چی شد پس سروش خان؟
-جوجه رو آخر پاییز میشمارن، صبر کن
دوباره گشتم، این بار کنار دیوار روی زمین یه میله ی آهنی بلند پیدا کردم،
باغبون انگار همه چیز دورریختنی رو گذاشته بود کف باغ، میله ی آهنی زورش به قفل چربید و در با صدای کمی باز شد..
در انباری که باز شد برگشتم به فهیمه چشمک زدم و گفتم
-بفرما، سروش خان کم الکی نیست که، قدم رنجه بفرمایید
فهیمه دستشو گذاشت روی لبشو سعی کرد جلوی خنده ی بلندش رو بگیره،
به طرفش رفتم، دستمو دراز کردم و گفتم:
بیا عشق من
دستمو محکم گرفت، وقتی بلندش کردم پرت شد تو بغلم، جفت دستاش و آوردم بالا و به بهشون بوسه زدم،
همونطور که لبم روی دستاش بود خیره ی چشمهای جذابش شدم و گفتم
-خوشحالم دارمت فهیمه، خوشحالم یکی هست بیقرارش باشم، تو این سه سال نمیدونی چه کردی با دلم
-چیکار کردم؟
-زیر و روش کردی، انگار تو دنیا فقط منم و تو،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۱ -حالا درش و باز کن دیگه -بشین نگاه کن سروش خانت چیکار میک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۲
-وقتی رسیدم بالای سر جسم بیجون نسترن انگار دنیا برام تموم شد، دست و پا زدم دوباره کنارت روپا بمونم نشد، دیدی که با یه حرف پای دلم لرزید،
همه چیز و ول کردم و رفتم، اما تو بازم به دادم رسیدی، اومدی تا جرات پیدا کنم عاشقت بشم،
بازم تو به دادم رسیدی، همه ی این سه سال خانومی کردی و پای من وایسادی تا به خودم بیام،
یه بار شکایت نکردی که چرا تمومش نمیکنی، همه رو فهمیدم، من هم عاشقتم هم مدیونتم
-بسه دیگه، دارم از خجالت آب میشم سروش
-خجالت کشیدنت هم مقدسه برام، قربون قدوبالات برم
چند ثانیه تو نگاه هم محو شدیم، اصلا نمیتونستم تصور کنم تو زندگیم نباشه، دستم و انداختم دور شونه شو دوتایی رفتیم داخل انبار،
در انباری رو نبستم، نور نداشت و با بسته شدن در حسابی تاریک میشد، وقتی روی جعبه های کنار دیوار یه جا درست کردم و نشستیم
دستمو لای موهای صاف و بلندش بردم، حسابی عطرشون رو به مشام کشیدم، هرلحظه بیشتر جذبش میشدم،
اصلا حواسم نبود اونجا ایرانه و باغ بابابزرگ..
انقدر محتاج یکی شدن با فهیمه بودم که به هیچی توجه نداشتم،
موقعی به خودم اومدم که کار از کار گذشته بود، یه نفر جلوی در انباری وایساده و نگاهمون میکرد
اونم درست وقتی که نیم تنه ی من روی فهیمه خم شده بود و...
دستامون قفل هم و پاهامون پیچیده بهم..
سرم و که برگردوندم و نگاهم افتاد به اون یک جفت چشم نافذ آه از نهادم بلند شد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۲ -وقتی رسیدم بالای سر جسم بیجون نسترن انگار دنیا برام تموم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۳
فهیمه هم دست کمی از من نداشت، نفسهای نامنظمش بهم میفهموند از شدت اضطراب و هیجان به مرز جنون رسیده،
بابابزرگ بعد از انداختن نگاه حقیرانه ای بهم برگشت و رفت، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم،
من حریم خونه شو لگدمال کرده بودم، چیزی که بابابزرگ خیلی روش حساس بود، بلند شدم نشستم و سرم و بین دستام گرفتم..
فهیمه هم نشست، نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم، بعد از چند دقیقه گفتم:
بلند شو برو عزیزم، برو خونه استراحت کن
-تو چی؟
-من هیچی، میرم فعلا، امشب اینجا نباشم بهتره
فهیمه اعتراض کرد:
سروش میخوای فرار کنی؟ اشتباه کردی پاش وایسا، منم اشتباه کردم، باید بریم پیش بابابزرگ
-نمیشه فهیمه نمیشه
عصبی گفت:
چرا نمیشه؟ مگه ما فردا جلسه ی خواستگاریمون نیست؟ اینهمه تعصب...
-تو بابابزرگ و نمیشناسی
با لحنی که انگار کلی از حرفم تعجب کرده گفت:
من بابابزرگ و نمیشناسم؟ منم مثل تو نوه اش هستم سروش خان
نگاهش کردم و گفتم:
نوه اش هستی ولی مرد نیستی،
من مردونگی نکردم تو حریم خونه اش، نباید این کارو میکردم
-سروش، من و تو سه سال تو آلمان...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۳ فهیمه هم دست کمی از من نداشت، نفسهای نامنظمش بهم میفهموند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۴
پریدم وسط حرفش و گفتم
-ما سه سال هرکاری کردیم بیرون از اینجا بوده، فهیمه حرف گوش کن، الان وقت پیش بابابزرگ رفتن نیست
بلند شد وایساد و گفت:
نه اتفاقا این بار تو گوش کن، من الان میرم پیشش و بابت کار زشتی که کردم ازش معذرت میخوام،
من پای کاری که کردم وامیستم، توام یا با من میای و مرد و مردونه به گناهت اعتراف میکنی
یا مثل ترسوها فرار میکنی و من میفهمم نمیتونم بهت تکیه کنم، کدومش؟
فهیمه منتظر نگاهم میکرد، اصلا نمیدونستم باید چی بگم، طاقت روبرو شدن با بابابزرگ رو نداشتم،
طاقت نداشتم جلوی دختری که عاشقش بودم وایسم بابت چیزی که حقمه و آسیبی به کسی نرسونده گردنمو کج کنم و عذر بخوام،
آروم گفتم
-نمیتونم فهیمه، الان وقتش نیست
دیگه چیزی نگفت، با ناراحتی از انبار رفت بیرون و من همونجا به دیوار پشت سرم تکیه دادم،
بابابزرگ نگاهی بهم انداخته بود که دلم میخواست خودمو بکشم..
از باغ زدم بیرون، بدجوری حالم گرفته شده بود، کاش برنمیگشتم ایران، کاش زمان تو همون آلمان متوقف میشد تا من اینهمه بلا و مصیبت نکشم..
گوشه ی خیابون نگهداشتم، نمیدونستم باید کجا برم، به خودم که اومدم دیدم سر مزار نسترن هستم،
روی سنگ قبرش دست کشیدم و گفتم
-سلام خانومی، سروش بی وفا اومد دوباره،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۴ پریدم وسط حرفش و گفتم -ما سه سال هرکاری کردیم بیرون از ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۵
-نسترن باورت نمیشه، دوباره گند زدم، اصلا انگار رو پیشونیم نوشته خرابکار، فهیمه رو هم از خودم رنجوندم،
نسترن فردا عیده، جات خالیه، این چهارمین عیده که نیستی، خسته نشدی از یه جا خوابیدن؟
من که خسته شدم از اینهمه دوییدن و نرسیدن، میدونی، من الان دیگه عاشق فهیمه ام،
یه جوری وابسته اش شدم یه روز نبینمش روزم سیاهه، دعا کن بهش برسم گل من..
از پیش نسترن که اومدم بیرون نمیدونستم باید کجا برم و چیکار کنم،
یه دلم مونده بود پیش فهیمه که الان بابابزرگ بهش چی گفته و چه اتفاقی افتاده، مثل اسپند روی آتیش بودم..
گوشه ی خیابون پارک کرده بودم و به آخرین تلاشهای مردم برای خریدن آخرین مایحتاج عید نگاه میکردم،
همه ی مغازه ها و پیاده رو شلوغ بود، تو خیابون ترافیک وحشتناک، دلم میخواست یه کادوی خوب برای فهیمه بخرم
ولی نمیدونستم هنوز منو میخواد یا نه، همینطور که داشتم به این چیزا فکر میکردم تلفنم زنگ خورد،
وقتی شماره ی خونه ی بابابزرگ رو دیدم آه از نهادم بلند شد، با دست لرزون دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم: بله؟
-کجایی پسر؟
صدای باصلابت بابابزرگ قلبمو لرزوند،
تموم این سه سال بهش قول داده بودم مثل عقاب مواظب فهیمه باشم اما حریم قلبشو آلوده نکنم،
قول داده بودم به عفت و نجابتش دست درازی نکنم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۵ -نسترن باورت نمیشه، دوباره گند زدم، اصلا انگار رو پیشونیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۶
فهیمه نمیدونست پیش بابابزرگ بدقولی کردم که روم نمیشه برم پیشش..
فقط تونستم بگم: کنار خیابون
-همین الان بیا پیش من
تلفن قطع شد، همین، کوتاه و مختصر، پای رفتن نداشتم اما جرات هم نداشتم نرم..
ماشین و روشن کردم و استارت زدم، بالاخره که باید برمیگشتم..
وارد باغ که شدم ضربان قلبم رفت روی هزار، نرسیده به خونه ی بابابزرگ نگهداشتم،
شماره ی فهیمه رو گرفتم، بعد از چندتا بوق جواب داد: بله سروش؟
-فهیمه جانم خونه ای؟
-نه
با تعجب پرسیدم: نه؟
-اومدم بیرون، میخوام برم دیدن یکی از دوستام، اشکال داره؟
-نه معلومه که اشکال نداره عزیزم، فقط، رفتی پیش بابابزرگ؟
-آره رفتم، ازش معذرت خواستم، توام برو، حتما برو
-نگفت اونجا چیکار میکرده؟
-پشت سرمون رسیده تو کوچه، همون وقتی که ما پیاده رفتیم داخل باغ، از اینکه ماشین نبردیم داخل شک کرده دنبالمون اومده
-ای بابا، گند بزنن به این شانس
-ناامیدم کردی سروش، امروز...
-فهیمه، این یه چیزی بین من و بابابزرگه، خرابش کردم
-باشه نمیپرسم، برگشتم بهت زنگ میزنم، فعلا
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۶ فهیمه نمیدونست پیش بابابزرگ بدقولی کردم که روم نمیشه برم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۷
-مواظب خودت باش عزیزم
تلفن و که قطع کردم دل تو دلم نبود، دوباره راه افتادم و جلوی عمارت قدیمی و قشنگ بابابزرگ نگهداشتم..
تو دلم گفتم فقط امروز بخیر بگذره و من فردا قرار عقد رو بذارم، خدایا دیگه اشتباه نمیکنم..
پیاده شدم و به طرف در خونه ی بابابزرگ رفتم، اون کلون تاج دار قدیمی رو که از بچگی عاشقش بودم چندبار به در چوبی اش کوبیدم،
خدمتکارش درو باز کرد و گفت:
از کوبش کلون فهمیدم شمایی، بقیه زنگ و میزنن، بفرمایید..
پا تو خونه ی بابابزرگ گذاشتم و گفتم:
بابابزرگ هستن؟
-منتظرتونن، بفرمایید
به طرف پذیرایی رفتم، بابابزرگ داشت تو فنجون طلایی رنگش قهوه میخورد،
با تردید گفتم
-سلام
-سلام سروش خان
این سروش خان یعنی حسابی کفریم از دستت، نمیدونستم چی بگم، با دست به خدمتکارش اشاره کرد بره بیرون،
وقتی تنها شدیم بلند شد اومد جلوم وایساد، بلاتکلیف نگاهش میکردم، بی مقدمه زد تو صورتم،
سرم چرخید به طرف راست و فقط زل زدم به باغ، از پشت پنجره ی قدی اون باغ بزرگ و پر از درخت بهم دهن کجی میکرد..
بابابزرگ عصبی و با غیظ گفت
-فکر میکردم بزرگ شدی، فکر میکردم آدم شدی،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۷ -مواظب خودت باش عزیزم تلفن و که قطع کردم دل تو دلم نبود،
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۸
سروش تو منو پیش خودم سرافکنده کردی
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
-من و فهیمه نامزدیم بابابزرگ
-این نامزدی از نظر کی رسمیت داره؟ پنج سال پیش هم نامزدت بود،
ولی رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی، فهیمه عروسک خیمه شب بازی نیست سروش
این بار نگاهش کردم و گفتم
-شما فکر کردی سه سال تو قلب اروپا فقط بهم صبح بخیر و شب بخیر میگفتیم؟
از آدم دنیادیده ای مثل شما بعیده فکر کنه ما فقط دخترخاله پسرخاله بودیم که تونستیم کنار هم دووم بیاریم
-شما اونجا هرچی بودین برای من مهم نیست، برای من الان مهم اینه که تو پای قولی که دادی نموندی،
آدمی هم که بارها قول میده ولی بهش عمل نمیکنه نمیتونه مورد اعتماد من باشه سروش
-بابابزرگ، بس نمیکنید این دیکتاتوری رو، ما بزرگ شدیم، پدرومادرامون پیر شدن،
دیگه گذشت اون سالهایی که الف به ب نرسیده همه به خط میشدن براتون، بخدا گذشت
-کافیه سروش، بسه، از اول یاغی بودی هنوزم هستی، برو از اینجا، از این باغ، از این خونه،
از این فامیل، برو تا بفهمی تنهایی یعنی چی، فقط برو
-من دیگه تنها نیستم، فهیمه یعنی من، من یعنی فهیمه، خانواده ام هم منو تنها نمیذارن
-این یه دستوره، تو باید بری
-باشه، میرم، قبلا هم این کارو کردم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۸ سروش تو منو پیش خودم سرافکنده کردی بدون اینکه نگاهش کنم گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۳۹
همینجا تو همین خونه کنار نسترن، همه چیزمو گذاشتم و رفتم، بازم میرم، فهیمه اگه منو بخواد باهام میاد
-فهیمه هیچ کجا نمیاد، هم به خاطر پدرش، هم به خاطر خودش، بسلامت
بابابزرگ برگشت و پشتش و به من کرد، نمیدونستم باید چیکار کنم، بابابزرگ بازم داشت بیرونم میکرد،
آروم گفتم: باشه، میرم، اونم یه روز مونده به سال جدید، شما خاطره ی قشنگی برام ساختی، بابابزرگ مهربون
امید داشتم برگرده و با مهربونی نگاهم کنه، مثل بچگیام که با زبون رامش میکردم، اما برنگشت..
آروم گفتم: خداحافظ
تا لحظه ی آخری که پامو گذاشتم بیرون از خونه ی بابابزرگ امید داشتم صدام بزنه، اما نزد..
مثل برق از باغ زدم بیرون، روزی که با فهیمه از آلمان اومدیم چه فکرا میکردم و حالا به چه روزی افتاده بودم..
مامانم که بهم تلفن زد سعی کردم خوشحال باشم، دوتا زدم تو صورتم و با صدای بشاش گفتم
-جانم مامان؟
-جانت سلامت، دیشب که نیومدی پیش مامان نمیدونم چرا میخواستی تنها باشی، الان بیا
دلم براش سوخت، همیشه باید نگران بچه هاش بود و غصه شون رو میخورد،
فوری دور زدم و گفتم:
چشم مامانم اومدم
فراموش کردم دوباره از باغ اخراج شدم، رفتم و تا غروب پیش مامانم موندم، غروب به فهیمه زنگ زدم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۴۳۹ همینجا تو همین خونه کنار نسترن، همه چیزمو گذاشتم و رفتم،
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۴۰
بار اول جواب نداد اما بار دوم که جواب داد خیلی صداش گرفته بود
-سلام سروش
-تو نمیگی من هم نگرانت میشم هم دلم برات تنگ میشه؟ کجایی؟
-همین جام، خونه
با تعجب پرسیدم:
خونه؟ پس چرا زنگ نزدی؟ فهیمه من آدمم اینجا، نمیدونی چقدر میخوامت؟
-چرا، میدونم
-چته تو؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ بابابزرگ چیزی گفته؟
-میشه بعدا حرف بزنیم؟ بابا تازه اومده از بیمارستان، میخوام پیشش باشم
-فردا جلسه ی خواستگاری برگزار میشه ها، فهیمه، باشه؟
-حالا تا فردا، مواظب خودت باش
تلفن قطع شد و من با خودم گفتم به خاطر وضعیت باباش ناراحته، عیبی نداره، درست میشه
اما این با خودم حرف زدن فقط دو ساعت تسکینم داد، بلند شدم و به طرف خونه ی خاله رفتم،
به مامانم گفتم میرم تو باغ قدم بزنم، ساسان و میترا هم تازه اومده بودن پیشش، بابا هم تو اتاقش بود..
به خونه ی خاله رسیدم و زنگ رو فشار دادم،
فرهود درو باز کرد و با دیدنم گفت: به، چطوری لئو؟
دستمو روی صورتش گذاشتم و گفتم: خوبم فرهودجان، اومدم بابا رو ببینم، حالش بهتره؟
-درد داره یه خورده، با مسکن آره میشه گفت بهتره
-خوب میشه نگران نباش
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥