🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۳۷
کشیدمش تو بغلمو گفتم:
خدا نکنه همچین غلطی بکنم، اذیتم کردی نسترن،
میخواستی شب جایی بمونی که میدونی من چقدر بدم میاد
-نمیخواستم بمونم بخدا، من فکر کردم شاید تورو نگهدارن
-من هیچ وقت بدون تو شب جایی نمیمونم، نسترن جادوم کردی لامصب
خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت:
زود قاطی میکنی دیگه، باید برای این اخلاقتم یه فکری بکنم، باید فیتیله تو بکشم پایین
خنده ام گرفت، سرش و بلند کردم و زل زدم تو چشماش، آروم گفتم:
میدونم مادرته ولی رابطه تو باهاش کم کن نسترن، زندگی ای که دوتایی تازه ساختیمو خرابش نکن خواهش میکنم
-چشم سروش، هرچی تو بگی...
همین که نسترن بهم قول داد خیالم راحت شد،
فکر میکردم نسترن پای حرفش میمونه و من میتونم تا آخر عمرم راحت کنار عشقم زندگی کنم،
حالا باید بیشتر انرژیمو میذاشتم برای آشتی با بابابزرگ و دوباره برگردم جایی که بودم،
من چند میلیون سرمایه راضیم نمیکرد، میلیاردی میخواستم...
روز نامزدی ساسان رسید، نمیدونستم باید چیکار کنم، با نسترن برم یا بدون نسترن؟
مامانم وقتی زنگ زد بازم تاکید کرد فعلا نسترن و نیارم تا یه کم زمان بگذره و اوضاع آرومتر بشه،
میگفت ایشالا جشن عروسیشون نسترن و بیار..دلم گرفت، من نه نامزدی داشتم نه عروسی..
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۳۸
وقتی شب قبلش به نسترن گفتم مجبورم بدون اون برم به زور بغضشو نگهداشت،
نمیدونستم چی باید بگم که حالش بهتر بشه، خودش گفت:
برو سروش، نگران من نباش، خونه میمونم تا برگردی، فقط..
-فقط چی نازنینم؟
-فقط سروش، نری با فهیمه...
-خل شدی نسترن؟ الان دیگه خود فهیمه اصلا نگاهم نمیکنه
حسودانه جواب داد: چه بهتر
اینکه درباره ام حسودی میکرد خیلی به مذاقم خوش میومد..
روز جشن کت و شلوار خوش دوختی پوشیدم و موهامو سشوار کشیدم، کراواتمو نسترن بست و گفت: خوش بگذره
-بدون تو مگه میگذره آخه؟ نسترن بخدا به خاطر بابا مامانمو ساسان میرم وگرنه همه ی دلم همینجا میمونه
-نگران من نباش، حالم خوبه
از خونه که اومدم بیرون دلهره داشتم،
انگار یکی داشت بهم میگفت پایه های زندگی عاشقونه ام داره از هم پاشیده میشه اما من هیچ مدرکی نداشتم..
پا تو باغ که گذاشتم با دیدن فامیل شلوغ بابا و مامان فهمیدم چقدر خوبه آدم با رضایت خانواده ازدواج کنه،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۳۹
بالاخره عروس و داماد اومدن، وقتی به طرفشون میرفتم تا به ساسان تبریک بگم نگاهم به دو نفر افتاد،
اول بابابزرگ که زود نگاهشو ازم گرفت و دوم فهیمه... کنار میترا وایساده بود،
ساسان و بغل کردم و گفتم:
خوشبخت بشی داداش
به میترا هم تبریک گفتم، فهیمه داشت به بقیه نگاه میکرد اما مطمئن بودم همه ی حواسش پیش منه،
آروم گفتم: مبارک شما هم باشه دخترخاله
اصلا نگاهم نکرد، جواب هم نداد، ازمون دور شد و به طرف مادرش رفت،
میترا گفت
-طول میکشه سروش، زخم عمیقی به قلبش زدی،
من میدونم فهیمه چقدر دوستت داشت
میترا هم به قلب من زخم زد، با این حرفش...
اون شب برای یکی دو ساعت یادم رفت ازدواج کردم و کنار خانواده و فامیلم برگشتم به قبلم،
شدم همون سروشی که کل فامیل پدری و مادری میشناختنش، شوخی میکردم، میرقصیدم،
حتی مشروب خوردم و حسابی از خود بیخود شدم..
آخرشب دیگه روی پا بند نبودم،
وقتی به موبایلم نگاه کردم دیدم نسترن چندبار زنگ زده اما برام مهم نبود،
با خودم گفتم میرم خونه حسابی از دلش درمیارم..
فهیمه همچنان نگاهم نمیکرد و با دخترعموهاش گرم گرفته بود، از دلش خبر نداشتم،
من فقط ظاهر و میدیدم، تو یه فرصت مناسب سوسن اومد کنارم نشست و گفت
-خوبی بدی دیدی حلال کن داداش
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۰
با تعجب پرسیدم:
چرا؟ چیزیت شده مگه؟ قراره خلاص شیم؟
یدونه زد روی بازوم و گفت
-چرت و پرت نگو، من سرومر و گنده ام، فقط رفتنی باید بره
-کم حرف و بپیچون آبجی، بگو ببینم قضیه چیه؟
-قضیه اینه دارم میرم از ایران، یه خواستگار پروپا قرص و درست درمون دارم، که خب صد البته پای بابا بزرگ وسطه
با حرص گفتم:
بابابزرگ، بابابزرگ، کی بهش گفته میتونه برای همه تعیین تکلیف کنه؟ بگو نه دختر
-خب چرا بگم نه وقتی خودمم خوشم اومده ازش؟
نگاش کردم، لبخند زد و سرش و پایین انداخت،
منم با لبخند پرسیدم: آره؟
-آره بابا، طرف آدم حسابیه، تحصیلکرده، خوش تیپ
-اونوقت چرا اومده خواستگاری تو؟
سوسن که نگام کرد پقی زدم زیر خنده،
اخم ریزی کرد و گفت
-مسخره ی لوس، چمه مگه؟
-چیزیت نیست عزیزم شوخی کردم ولی خب، قبول کن مظفرخان خیلی وقتا زور میگه
حالا خوبه نگفت زن این فرهاد چلغوز بشی
سوسن به داداش بزرگ فهیمه نگاه کرد و گفت:
بابابزرگ اصلا روی فرهاد و فرزاد حساب باز نمیکنه، خاله خیلی سوسول بارشون آورده،
تو اون خانواده فقط فهیمه سرش به تنش میارزه
اسم فهیمه که اومد لبخندم قطع شد،
بهش نگاه کردم و از سوسن پرسیدم:
چطوره حالش؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۱
-ای بد نیست، به زور میخنده، راه میره، درس میخونه، اینو من که دخترم میفهمم، ولی خب..
-من مقصرم، نباید میذاشتم دوسال طول بکشه، من اذیتش کردم، نمیدونم چطوری..
-ولش کن داداش، همه از این چیزا تو جوونی شون هست، یه سال اول خودش و به درو دیوار میکوبه،
سال دوم کم کم خاطره ها کمرنگ میشن، یهو دیدی سال سوم عاشق یکی شد از تو بهتر
-ای بدجنس، از من بهترم هست مگه؟ حالا بیخیال، کجا میخوای بری؟ کی هست طرف؟
-نوه ی پسرعموی بابابزرگ، کانادا درس خونده همونجا هم زندگی میکنه، نمیدونی چقدر آقاست
-خوبه خوبه، سرتو بنداز پایین جلوی داداش کوچیکترت..
سوسن خندید و بلند شد رفت...
سوسن که رفت زل زدم به فهیمه،
یعنی امکان داشت دوباره عاشق بشه، عاشق یکی غیر از من؟
صدای موزیک بعد از یه استراحت نیم ساعته دوباره بلند شد، دلم میخواست بی تفاوتی فهیمه رو خودم بشنوم، خودم لمس کنم تا با خیال راحت و بدون عذاب وجدان برم دنبال زندگیم،
پسر عمه مو که ده سالش بود صدا زدم،
وقتی اومد بهش گفتم:
آرمان، برو کنار دخترخاله ام، فهیمه، میشناسیش که؟
فوری گفت: آره، میشناسم
-خوبه، بهش بگو سروش تو باغ منتظرته، کنار خونه ی خودشون
آرمان که رفت فوری بلند شدم و به طرف خونه ی خاله رفتم، نمیدونستم چی میخوام بهش بگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۲
ولی نیاز داشتم باهاش حرف بزنم، دوباره تلفنم زنگ خورد و اسم نسترن افتاد روی صفحه ام،
با خودم گفتم نهایت یک ساعت دیگه جشن تموم میشه و برمیگردم خونه، فعلا نیاز به آرامش برای حرف زدن داشتم،
گوشیمو سایلنت کردم و تو جیبم گذاشتم، نمیدونستم فهیمه میاد یا نه اما منتظر موندم،
چند دقیقه بعد یه سیاهی دیدم که به طرف میاد، همه ی تنم شروع کرد به لرزیدن،
فهیمه نزدیکم که رسید گفت:
دیدن من اذیتت نمیکنه؟ عشقت ناراحت نمیشه؟
-میبینی که اجازه ندادن بیارمش، فهیمه میدونم دیدن من عذابت میده ولی..
-دیگه از ولی گذشته سروش خان، حرفتو بزن میخوام برم پیش دوستام
-یعنی الان حرفهای من برات ارزشی ندارن؟ بی تفاوتی؟
-چرا باید ارزش داشته باشی؟ تو انتخابتو کردی، نکردی؟
-آره انتخابمو کردم، خیلیم راضیم
بازم غرورش داشت آزارم میداد،
هیچ وقت نمیتونست لطافت داشته باشه، حتی وقتی که میخواستم ازش حلالیت بگیرم،
وقتی اینو گفتم گفت:
پس به سلامت پسرخاله
-درمورد بیتا میخواستم بپرسم فهیمه، گفتی یه نفر دیگه رو دوست داره، پس چی شد؟
پوزخندی زد و گفت:
طرف توزرد از آب دراومد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۳
یهو بهش گفت بیا تمومش کنیم، دارم ازدواج میکنم
نمیتونستم باور کنم،
فهیمه ادامه داد:
اینم شانس نوه های مظفرخانه، همه توزرد از آب درمیان
فهیمه برگشت بره، بلند گفتم:
من توزرد نبودم، فقط هیچ وقت عشقی ندیدم که بخوام بهش جواب بدم، واقعا ندیدم
فهیمه بازم جوابی نداد و رفت، پامو کوبیدم زمین و گفتم
-لعنت به این غرورت، لعنت
همونجا نشستم، به آسمون نگاه کردم و گفتم:
مظفرخان، من که میدونم توزرد از آب دراومدن بنده خدا کار توئه، چطوری نمیدونم،
ولی تنها کسی که اینجا جلوت وایساد فقط من بودم
بالاخره جشن تموم شد و من بعد از خداحافظی با همه خواستم برگردم خونه ام...
حالا دیگه دلم برای نسترن پر میکشید، خیلی دیر وقت بود و حتما کلی نگرانم بود..
وقتی با همه دست دادم و خداحافظی کردم به طرف بابابزرگ رفتم، قلبم تو دهنم بود اما گفتم:
شب خوبی بود بابابزرگ
-دنبالم بیا سروش، کارت دارم
بابابزرگ که به طرف طبقه ی بالا رفت به مامان نگاه کردم، اشاره کرد برم دنبالش،
اصلا حوصله شو نداشتم اما رفتم، تو یه اتاق منتظرم بود، وارد که شدم در اتاق و بست و جلوم وایساد،
دستشو گذاشت روی شونه مو گفت:
خسته نشدی هنوز پسر؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۴
-از چی بابابزرگ؟ از زندگی؟
-نه از دربدری، از بی پولی، از زندگی با یه دختر بی اصل و نسب، یه دختری که...
-توهین نکنید لطفا، اون دختر الان زن منه، خیلیم بهش علاقه دارم، نه خسته نشدم، خسته هم نمیشم،
بابابزرگ چرا میخوای همه به میل شما رفتار کنن؟ مثل ربات باشیم شما بگی کجا بریم چی بپوشیم
چی بخوریم چه رشته ای بخونیم حالام که افتادین به جون ازدواج نوه ها، خواستگار میپرونید که اونی میخواین بشه، چرا؟
بابابزرگم لبخندی زد و گفت:
همیشه باهوشترین تو بودی، پس فهمیدی خواستگار میترا چطوری پاپس کشیده،
ولی اون عاشق نبود، که اگه بود عشقشو با یه میلیارد پول تاخت نمیزد
-یه میلیارد دادین که ساسان بشه شوهر میترا؟ چی به شما میرسه؟
-غریبه نباید پاشو بذاره تو این باغ، تو این خاندان، من اینهمه ثروت جمع نکردم که شما پای غریبه ها رو اینجا باز کنید
-ای لعنت بیاد به هرچی ثروته که ملاک زندگی آدما شده، ما آدمیم نه یه ربات که باید بهش برنامه بدین،
ما خودمون حق انتخاب داریم، شعور داریم، میفهمیم
-به کدومتون ظلم کردم؟ مگه انتخاب من به ضرر شما بوده؟ همین ساسان و میترا چقدر بهم میومدن؟
سوسن خواستگارشو دید آب از لب و لوچه اش آویزون شد، توام کنار فهیمه...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۵
-نه، دیگه نه، بابابزرگ همه ی نوه هات گوش به فرمان باشن من جلوت وامیستم،
چون خودم فرق خوب و بد رو تشخیص میدم
دیگه اونجا نموندم، حرف زدن با بابابزرگ مثل کوبیدن آب تو هاون بود،
نمیدونم شاید لجبازی با بابابزرگ یکی از اهدافم برای ازدواج با نسترن بود،
وقتی از باغ زدم بیرون انقدر اعصابم خورد بود که به زمین و زمان بد میگفتم، همونجا تصمیم گرفتم دیگه پامو تو اون باغ نذارم..
پرشیای سفیدی که تازه با پول بابا خریده بودم رو تو پارکینگ مجتمع پارک کردم،
دوتا ضربه به صورتم زدم تا اثرات خشم بره و بتونم لبخند بزنم، بعد پیاده شدم و به طرف واحدمون رفتم...
هنوز کلید تو در ننداخته بودم که صدای عربده های دوتا آدم مست تو کوچه بلند شد، زیرلب گفتم
-زهرمار، مرتیکه های به دردنخور
رفتم داخل و درو بستم، بلند گفتم:
عشق من کجاست؟ نسترن
جواب نداد، کفشامو تو جاکفشی گذاشتم و بلندتر گفتم
-نگو که تو این سروصدا خوابیدی، نسترن شوهرت اومده
بازم جواب نداد، به طرف اتاق خواب رفتم، زیر پتو خوابیده بود، حتی سرش هم زیر پتو بود،
روی تخت نشستمو پتو رو از روی سرش کشیدم، با حرص دوباره پتو رو کشید روش،
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو گفتم
-نوچ نوچ نوچ، خانوم گلیم قهر کرده، وای وای وای
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۶
-مسخره نکن، برو همونجا که بودی، پاشو برو
-چی شده؟ برم کجا؟ مگه آدم بدون قلبش جایی زنده میمونه؟
-چند ساعت که زنده موندی
-این چند ساعت قلبم جایی پیش یه خانوم زیبایی امانت بود آخه
این بار پتو رو برداشت، نگاهم کرد و گفت:
زبون باز لعنتی
-فدای تو من بشم، چاکرخواتم
-سروش، خیلی بدی، خیلی خیلی، صدبار بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی؟ انقدر سختت بود؟
-نشنیدم عزیزم، دوره ام کرده بودن، من واقعا معذرت میخوام
کیا دوره ات کرده بودن؟ چرا؟
دستمو به طرفش دراز کردم،
دوتا دستمو گرفت و بلندش کردم، وقتی نشست گفتم: خانواده، فامیل
با طعنه گفت: فهیمه
-نسترن، بس کن، من و فهیمه دیگه باهم کاری نداریم، خب؟
مظلوم سرشو کج کرد و گفت:
خب...لبخند زدم و گفتم
-حالا شد، چایی میخوری؟
-تو لباس عوض کن من دم میکنم
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
بشین بابا، خودم میرم
بابت چند ساعت بی خبری بهش مدیون بودم، رفتم آشپزخونه تا کتری رو بذارم روی گاز،اما دیدم قوری تو سینکه و چایی توشه، زیرلب گفتم: بی سلیقه نسترن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۷
کتری رو گذاشتم روی گاز و شعله رو زیاد کردم، خواستم تا جوش میاد برم لباس عوض کنم که روی کابینت دیدم دوتا استکان نشسته توی سینی هست،
رفتم جلو و برشون داشتم، چرا باید نسترن تو دوتا استکان چایی بخوره؟
برگشتم تو اتاق، نسترن دراز کشیده بود، تو چهارچوب در وایسادم و گفتم
-کسی اینجا بوده نسترن؟
فوری نشست و گفت: نه چطور؟
-آخه دوتا استکان نشسته روی کابینت هست
خنده ی عصبی کرد و جواب داد
-آهان اون و میگی، حوصله نداشتم اولی رو بشورم تو دومی چایی خوردم، الان خودم میشورمشون
-خب تو همین اولی میخوردی دوباره، استکان خودت بود دیگه
جلوم وایساد و گفت
-گیر دادی سروش، حوصله نداشتم خواستم تو یدونه دیگه بخورم، چی شده مگه حالا؟..
نسترن که به طرف آشپزخونه رفت به همه چیز شک کردم،
صدای اون دوتا مست و پاتیل هم دوباره بلند شد و با صدای زن همسایه قاطی شد،
خیلی به اعصابم داشت فشار میومد، نسترن داشت استکانها رو میشست که رفتم سراغ سطل زباله،
درش رو باز کردم، وقتی دوتا ته سیگار دیدم خون به مغزم نرسید،
صدای اون دوتا هم خط میکشید به اعصابم، رفتم پنجره رو باز کردم و داد کشیدم
-میبری صداتو یا بیام ببرمش بی ناموس، نصفه شبه ها
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۸
یکیشون گفت: بی غیرتی نیای
دیگه حال خودمو نفهمیدم، پنجره رو بستمو به طرف در ورودی رفتم، نسترن فوری دویید جلوم و گفت:
کجا؟ سروش کجا؟
-آره من بی غیرتم ، حق داره،
اگه نبودم به خاطر چند ساعت نبودنم یکی دیگه نمیومد تو خونه ام چایی بخوره و سیگار بکشه، من احمق...
صدای سیلی محکم نسترن پیچید تو گوشم، چشماشو خون گرفته بود، عصبانی گفت
-میدونستم یه روزی بهم تهمت میزنی، سروش..
-تهمت؟ ته سیگارش تو آشغالیه
-هرکی سیگار میکشه و چایی میخوره مرده؟ خیلی پستی
نسترن به طرف اتاق خواب رفت، طرف از پایین داد میزد
-نیومدی که بچه سوسول
چشمامو بستم، به طرف اتاق خواب رفتم و گفتم: کی بوده؟
نسترن با گریه گفت:
مامانم، آره مامانم، اینجا دعوا شده بود،
صدبار بهت زنگ زدم، داشتم میمردم از ترس، جواب ندادی، مجبور شدم بهش زنگ بزنم بیاد پیشم
-آدرس خونه رو بهش دادی؟ راهش دادی بیاد تو خونه ام چایی بخوره و سیگار بکشه
نسترن براق شد تو صورتم
-اینجا خونه ی منم هست
بازم طرف داد کشید:
رفتی دستشویی نمیای ترسو؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥