eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.4هزار دنبال‌کننده
407 عکس
233 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۱۴ -ای قربون خاله برم، دیگه نمیخواد نگران باشه خودم هستم -س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خاطره ی قشنگ زندگیم که هیچ وقت فراموش نمیشه، به ستاره هم سر میزدم، اگه کمکی لازم داشت دریغ نمیکردم، به خودم قول دادم به محض اینکه با فهیمه عقد کردیم دوتایی بریم پیش ستاره و از اون روز به بعد دوتایی هواش و داشته باشیم، ستاره تو این سه سال زبان خونده بود و میخواست تا تهش بره، خیلی خوشحال بودم براش، ظاهرا همه چیز بر وفق مراد بود، میتونستم یه زندگی راحت کنار فهیمه داشته باشم و به روزهای خوب فکر کنم اما.. اون روز وقتی رفتم پیش فهیمه حال و هوای عجیبی داشتم، در و که باز کرد فوری شاخه گلی که خریده بودم گرفتم جلوی صورتش و گفتم: سلام لیدی خوشگل خودم گل رو گرفت و با لبخند گفت -گلخونه شده اینجا انقدر گل خریدی، سلام آقا، بفرما رفتم داخل و گفتم: باید تو گل غرقت کنم زیبای من گل رو گذاشت تو یه لیوان پر از آب و گفت: این زبونم نداشتی کلاغه میخوردت رفتم جلوتر، دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: جان دلم، امروز خیلی خوشگلتر شدی -چشمات قشنگ میبینه، امروز یه طوری شدی سروش، چیزی شده؟ -دارم به روزی فکر میکنم که با توپ پر اومدم اینجا ولی به جای دعوا باهم قول و قرار گذاشتیم -پشیمونی؟ -نه، معلومه که نه، فقط دیگه بسه فهیمه با ترس پرسید: چی بسه سروش؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۱۵ خاطره ی قشنگ زندگیم که هیچ وقت فراموش نمیشه، به ستاره هم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بوسه ی نرمی روی سرش نشوندم و گفتم: دوری، کنار تو نبودن، تورو نداشتن -تو منو داری، این حرفا چیه؟ -بیشتر میخوام، هر لحظه میخوامت، امسال عید میام خواستگاریت، رسمی و با خانواده -امسال؟ جدی میگی؟ -فهیمه، من و تو خوب میدونیم که زن و شوهر هستیم ولی خانواده ها هم باید بدونن، میخوام برات همه کار بکنم عروس قشنگم -نمیدونم چی بگم.. موهاش و نوازش کردم و گفتم -لازم نیست چیزی بگی، بقیشو بذار به عهده ی من، فقط باید بلیط بگیریم و برگردیم -هنوز تا عید خیلی مونده، منم کلاس دارم، شرکت.. -میدونم، منم منظورم همون موقع بود، ما باید این کار و هفت سال پیش میکردیم، این هفت سال کلی تجربه بهمون اضافه کرده، بزرگتر شدیم -راست میگی، ما جفتمون مقصریم جفت دستاشو گرفتم و گفتم -فهیمه، فقط قول بده هیچ وقت تنهام نذاری، باشه؟ -هرچند میدونم الان دیگه کسی با ازدواج ما مخالفت نمیکنه ولی باشه قول میدم، توام قول بده -نه یه بار، بلکه صدبار بهت قول میدم عزیزدلم چشمامون خیره بهم بود، چقدر با وجود این عشق زندگیم آروم و قشنگ شده بود، وقتی سرمو بردم پایین نفسهای منظم فهیمه خورد تو صورتم، آروم گفتم -میمیرم برات دستشو روی بازوم گذاشت و فشار داد، ادامه دادم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۱۶ بوسه ی نرمی روی سرش نشوندم و گفتم: دوری، کنار تو نبودن،
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فهیمه، زندگیمو میریزم به پات -من فقط قلبتو میخوام -تا قیامت به نامت سند خورده اونم خودش و جلوتر کشید، هنوزم بعد از سه سال هروقت بهم نزدیک میشدیم تمام تنم به لرزه میفتاد، صورتمو نزدیکش بردم و گفتم: نوکرتم بخدا گرمای عشق به وجود دوتامون تزریق شده بود و بیرون رفتنی نبود.. یک ماه به سرعت برق و باد گذشت و من و فهیمه به بهانه ی تعطیلات عید برگشتیم ایران.. تو فرودگاه دستامون بهم قفل بود و شونه به شونه ی هم راه میرفتیم، گاهی بهم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم، تو این سه سال اتفاقات زیادی افتاده بود، جشن عروسی ساسان و سوسن برگزار شده بود، داداش بزرگ فهیمه، فرهاد هم ازدواج کرده بود.. ساسان و میترا منتظرمون بودن تا ببرنمون باغ، این بار برخلاف همیشه بدون اینکه دست همدیگرو ول کنیم رفتیم طرفشون، نگاه خیره شون به دستهای ما نشون میداد فهمیدن اتفاق جدیدی تو راهه.. میترا فهیمه رو محکم بغل کرد و من تو بغل ساسان رفتم، تو ماشین که نشستیم ساسان گفت -عروسی جدید افتادیم؟ میترا برگشت طرفمون، منو فهیمه بهم نگاه کردیم و خندیدیم، میترا گفت: پس بالاخره زبون باز کردین؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۱۷ -فهیمه، زندگیمو میریزم به پات -من فقط قلبتو میخوام -تا ق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ساسان گفت: بالاخره؟ تو میدونستی میترا به من نگفتی؟ -خبه حالا شلوغش نکن، فهیمه به من اعتماد کرد راز دلشو گفت این بار من با تعجب به فهیمه نگاه کردم و گفتم: کوچولوی دهن لق، قرار نبود کسی نفهمه؟ -میترا کسی نیست، میترا یعنی خود من، شرمنده بعد دوتایی بلند بلند خندیدن، ساسان گفت: خاک تو سرت کنن سروش، مثل خیار فروختت... به باغ که رسیدیم کنار گوش فهیمه گفتم -دوران جدایی رسید، غصه نخوری یه وقت، من همینجام -غصه که میخورم ولی.. یهو ساسان بلند گفت -ای که دستت میرسد، کاری بکن میترا هم پشت بندش خندید، با خنده پرسیدم: منظورت چیه؟ از آینه نگاهم کرد و گفت -سه سال پیش هم بودین کم بود؟ حالا دوروز هم نخود نخود هر که رود خانه ی خود فهیمه با اخم گفت: ساسان، اونجا هم هرکی خونه ی خودش بود میترا گفت: آره جون عمه ات به فهیمه نگاه کردم، اونم که نگاهم کرد یهو خنده مون گرفت.. چه روزها و شبهایی که کنار هم بودیم و کلی خاطره ساختیم.. جلوی خونه ی خاله به فهیمه گفتم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۱۸ ساسان گفت: بالاخره؟ تو میدونستی میترا به من نگفتی؟ -خبه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -برو خوب استراحت کن عزیزم، من همین امشب با مامان اینا حرف میزنم -باشه، میبینمت پیاده شد و رفت، ساسان چمدونش رو که جلوی در خونه ی خاله گذاشت اومد نشست پشت فرمون و راه افتاد، بازم براش دست تکون دادم میترا گفت: چه شود، لیلی و مجنون برن بوق بزنن -بسه کم تیکه بندازین، بده عاشق هم شدیم بعد اونهمه مصیبت ساسان گفت: نه والا، چه بدی داره میترا هم پیاده شد و گفت: برو استراحت کن سروش، شب میام خونتون وقتی با ساسان تنها شدیم گفتم -از ستاره چه خبر؟ هواشو داری؟ -بله قربان، هروقت کمک لازم داره بهم زنگ میزنه، هنوز تو همون خونه ست، طبق فرمایش شما هم هرسال اضافه پول پیش تقدیم شده، امر دیگه؟ -دستت درست، بریم که دلم برای مامان یه ذره شده حسابی مامان و بابام و بغل کردم و دلی از عزا درآوردم، سوسن هم گفته بود برای عید چند روزی از کانادا میاد با ‌شوهرش، مامانم از اینکه خونه اش شلوغ میشد خیلی خوشحال بود.. اون شب موقع شام موضوع خواستگاری رو به مامان اینا گفتم، بابا سکوت کرد و مامان گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۱۹ -برو خوب استراحت کن عزیزم، من همین امشب با مامان اینا حرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -من که از خدامه سروش، باید ببینیم بابابزرگ چی میگه -بابابزرگ با من، میخوام تا اینجا هستیم عقد کنیم بابا گفت: آتیشت خیلی تنده پسر، صبر کن آخه -چرا؟ چیزی هست که من نمیدونم؟ مامانم گفت: نه چیزی نیست، ولی بذار با بابابزرگ حرف بزنم، چشم خواستگاری هم میریم نگران شدم، به ساسان که نگاه کردم گفت: نمیتونم بگم نپرس قاشقم و انداختم تو بشقاب و عصبی گفتم: ای بابا، بگید دیگه میترا که تازه اومده بود با ما شام بخوره گفت: سروش، به من گوش کن، بابای فهیمه.. ساکت شد و به مامان نگاه کرد، گفتم: بابای فهیمه چی؟ این بار بابا جواب داد: سرطان معده داره، خیلی هم پیشرفته، تازه پنج ماهه فهمیدیم ولی خیلی امیدی نیست... بهتم برد، ما آخرین بار شیش ماه پیش اومده بودیم، یعنی یه ماه بعد فهمیدن، به بابا گفتم -چرا نگفتین بهم؟ -میگفتیم که چی بشه؟ کاری از دستت برنمیومد، زیر نظر بهترین متخصصا هستش، درمان رو شروع کرده ولی خیلی ضعیف شده، و دکترا قطع امید کردن بلند شدم و گفتم: غلط کردن که قطع امید کردن، مگه الکیه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۲۰ -من که از خدامه سروش، باید ببینیم بابابزرگ چی میگه -بابا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مامانم پرسید: کجا میری حالا؟ -میرم ببینمش، فهیمه حتما تا الان فهمیده، به من نیاز داره -الان نرو مامان، فردا باهم میریم -فهیمه الان از من توقع داره داشتم از خونه میومدم بیرون که میترا هم دنبالم اومد، کنارم راه میومد که گفت: باباش بیمارستانه سروش وایسادم و گفتم: فهیمه هم رفته؟ -آره فکر کنم، تا دیشب خوب بود، اما دیشب یهو حالش بهم خورد، دل دردهای وحشتناکی داره -بمیرم من، الان فهیمه چه حالی داره، میترا ماشینتو بیار بریم میترا رفت ماشینشو آورد و باهم رفتیم بیمارستان، وقتی چهره ی زار و نزار فهیمه رو دیدم جیگرم آتیش گرفت، انقدر گریه کرده بود چشماش سرخ بود، منو که دید بی توجه به مامانش و بقیه بلند شد اومد طرفم، محکم بغلش کردم و پشتشو مالیدم، بهش گفتم: خوب میشه عزیزدلم، بهت قول میدم خوب میشه -سروش، اگه بابام یه چیزیش بشه من چیکار کنم؟ به چشمهای متعجب و یه خورده غضبناک خاله نگاه کردم و گفتم -گفتم که خوب میشه، فهیمه نکن اینطوری با خودت عزیز من @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۲۱ مامانم پرسید: کجا میری حالا؟ -میرم ببینمش، فهیمه حتما ت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بردم روی صندلی نشوندمش، خودمم جلوش نشستم و گفتم -منو نگاه کن، سروش پیشمرگت بشه گریه نکن - بابام خیلی حالش بده سروش -میبریمش آلمان، من که نمردم یه صدایی گفت: دایه ی مهربونتر از مادر قفل کردم، بلند شدم وایسادم، به خاله نگاه کردم و گفتم: سلام خاله، خوبی؟ -دخترمو گول زدی بردی آلمان کمه، حالا برای ‌شوهرم نقشه کشیدی؟ با تعجب پرسیدم: من گولش زدم؟ من اصلا نفهمیدم کی تصمیم گرفت بیاد خاله -تو که راست میگی، باباش از دوری دخترش سرطان گرفت، غمباد گرفت فرهاد گفت: چه ربطی داره مامان؟ الان وقت این حرفا نیست اونم اینجا دستمو روی شونه ی فرهاد گذاشتم و گفتم: غمت نباشه داداش، خوب میشه خاله گفت: میشه بری سروش؟ الان برو از اینجا خاله نمیفهمیدم چرا انقدر ازم بدش میومد، فهیمه گفت: مامان -چیه؟ توام برو باهاش، بلدی که -باشه خاله، من میرم، اومده بودم حال عمو رو بپرسم -شوهر من عموی تو نیست، شوهرخاله تم نیست، بسلامت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۲۲ بردم روی صندلی نشوندمش، خودمم جلوش نشستم و گفتم -منو نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اصلا کینه ی خاله برام قابل درک نبود، فرهاد گفت: مامان ناراحته، برو سروش، من معذرت میخوام... از بیمارستان که اومدم بیرون حال خیلی بدی داشتم، فکر میکردم همه چیز روبراهه برای اینکه به آرامش برسم، سه سال خوب رو با عشق کنار فهیمه گذرونده بودم، الان نمیتونستم دوباره وارد تنش بشم.. همینطوری که داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و هوای خنک تهران رو میفرستادم تو ریه هام به تکاپوی مردم برای دو روز آخر سال هم نگاه میکردم، یهو یاد ستاره افتادم، شیش ماه پیش که دیدمش خیلی روحیه اش داغون بود، میگفت خسته شده از تنهایی و کار زیاد، باید میرفتم دیدنش.. جلوی آپارتمانش از تاکسی پیاده شدم، خودمم نمیفهمیدم تو این سالها نقش ستاره تو زندگیم چیه اما انگار بهش وصل شده بودم.. قبل از اینکه زنگش رو بزنم تلفنم صداش دراومد، جواب دادم -جانم زندگیم؟ -سروش جان، تروخدا حرفای مامان و به دل نگیری -خاله ست دیگه، بچه بودمم یه وقتی قربون صدقه ام میرفت یه وقتی بهم تشر میزد فهیمه با صدای بغض آلود جواب داد: فرهاد میگه از وقتی بابا مریض شده بدجوری خودشو باخته، به زمین و زمان گیر میده، میدیدم هربار تلفن میزنم مثل همیشه نیست ولی فکرشو نمیکردم... گریه بهش مجال نداد ادامه ی حرفشو بزنه، آروم گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۲۳ اصلا کینه ی خاله برام قابل درک نبود، فرهاد گفت: مامان ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -بلند میشه بابات از روی اون تخت، فهیمه، جان دلم آروم باش -من خیلی بابامو دوسش دارم سروش، اصلا نمیدونم چطوری تونستم ولش کنم بیام آلمان -نمیخوای بگی که به خاطر این مریض شده، فهیمه؟ -نه نمیخوام اینو بگم، ولی عذاب وجدان گرفتم، من باید کنارش بودم وقتی فهمید مریض شده -تقصیر منه دیگه، اومدی پیش من باشی اینطوری شد -دوباره بد نشو سروش، یه خورده شرایط آدما رو درک کن تلفن و قطع کرد و این یعنی خیلی ناراحت شده از حرفم، بازم گند زدم، هرچی شماره شو گرفتم جواب نداد، گوشیمو گذاشتم تو جیبمو زنگ خونه ی ستاره رو زدم، از تو آیفون که منو دید با تعجب گفت: سروش، کی اومدی؟ -تازه، باز کن بیام بالا در و باز کرد و من با پاهای خسته رفتم بالا، تا وقتی برم داخل و کفشامو دربیارم بهم خیره بود، رفتم روی مبل نشستم و گفتم -اونطوری نگاه نکن معذب میشم -چشم، اگه بتونم البته، دلم حسابی برات تنگ شده بود بی مروت، چی میشه همینجا بمونی؟ -همینجا منظورت پیش توئه یا تو این کشور؟ اومد روبروم نشست، دستشو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و گفت: هم پیش من هم این کشور -ستاره من فکر کردم آدم شدی، گفتم تو مثل سوسن میمونی برام @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۲۳ اصلا کینه ی خاله برام قابل درک نبود، فرهاد گفت: مامان ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ولی تو مثل سعید نیستی برام، نمیتونی باشی، تو برای من فقط سروش هستی فقط سروش... به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم -خرابم ستاره، خیلی خرابم، اومده بودم به وصال برسم نمیشه، نمیذارن -وصال؟ وصال کی؟ -من و فهیمه تموم این سه سال باهم بودیم ستاره، انقدر عاشق هم شدیم که انگار از اول فقط من و اون بودیم، اومده بودیم ایران رسمیش کنیم مثلا با صدای لرزون پرسید: خب؟ -باباش مریضه، سرطان داره، مامانش هم از چشم من میبینه -چرا بهم نگفتی سروش؟ چرا الان داری میگی؟ -چون قرار نبود کسی بفهمه، این یه قولی بود که دوتامون بهم دادیم، البته فهیمه به نزدیک ترین دوستش که هم زن داداشمه هم دخترداییم گفته بود، شما دخترا نمیتونین رازدار باشین -حالا باباش خیلی مریضه؟ -نمیدونم، بیمارستان بستریه، با این اوضاع بعید میدونم بشه حرفی زد، موندم واقعا ستاره نفس راحتی کشید و گفت -حتما حکمتی تو کاره، غصه نخور درست میشه -اره، حتما، باید برم خونه ستاره، یه چایی داری؟ -معلومه که دارم، تو جون بخواه چایی آورد و خوردم، طعم خاصی داشت، بعد از خوردنش چند دقیقه ای باهم حرف زدیم، از کارش و ترم های کلاس زبانش پرسیدم، ستاره کلی برام حرف زد، احساس میکردم سرم حسابی سنگین شده، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۲۵ -ولی تو مثل سعید نیستی برام، نمیتونی باشی، تو برای من فقط
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چشمام به زور باز مونده بودن، به ستاره گفتم -اصلا خوابم نمیومد، نمیدونم چرا اینطوری شدم ستاره به جای جواب بلند شد رفت برام بالشت و پتو آورد، انداخت روی زمین و گفت -یه خورده دراز بکش حالت جا بیاد، بعد میری خونه -نه، نمیتونم، باید برم اما واقعا دیگه توان نداشتم، خیلی خوابم گرفته بود و بعدش واقعا نفهمیدم چی شد.. وقتی چشم باز کردم همونجا روی زمین خوابیده بودم، پتو روم بود و هوا تقریبا روشن شده بود، به اینطرف و اونطرف نگاه کردم، ستاره هم جلوی تلویزیون خوابیده بود، گوشیمو برداشتمو به ساعتش نگاه کردم، من هنوز خوابم تنظیم نشده بود، بعید بود اون ساعت شب خوابم ببره اونم یهویی، نزدیک صبح بود، ستاره رو صدا زدم: ستاره، ستاره بلند شد نشست و گفت: سلام، بیدار شدی؟ -من چرا خوابم برد؟ به خودش اشاره کرد و گفت: از من میپرسی؟ تو مثل خرس یهو خوابیدی هی خروپف میکردی -من باید برم، مامانم اینا زنگ نزدن؟ حتما نگران شدن تا الان -شایدم به کلانتریا و پزشکی قانونی سر زدن، بخواب بابا، با گوشیت به ساسان پیام دادم نگرانت نباشن جات خوبه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥