eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.1هزار دنبال‌کننده
200 عکس
85 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فهیمه جان؟ چی شده سروش؟ چرا داری میمیری؟ -از عذاب وجدان، فهیمه من نباید، نباید... -نباید چی؟ نباید اون روز دستت روی تنم کشیده میشد؟ آره نباید، ولی تو بیشتر قلبمو مچاله کردی تا تنم، من تورو شوهر خودم دیدم که اومدم تو بغلت، تو اون روز محرمم بودی -شرمندتم فهیمه، روم سیاهه پیشت دخترخاله، خر شدم، انقدر مغرور حرف میزدی که فقط میخواستم غرورتو بشکنم، میخواستم عاشقم بشی -عاشقت بشم؟ من میمردم برات سروش، تو فقط غرورمو نشکستی قلبمم شکستی، قلبی که حالا تیکه هاشو جمع میکنم بهم میچسبونم ولی بدون یاد تو، اسم تو، اصلا هرچیز مربوط به تو نامرده میریزم ازش بیرون داشت گریه میکرد، خودمم گریه ام گرفته بود، آروم گفتم -کار خوبی میکنی، نجاتم بده از این برزخ فهیمه، نجاتم بده، فقط بگو ازم میگذری که تنتو لمس کردم، فقط بگو همه چیز مثل قبله، خواهش میکنم -آره همه چیز مثل قبله به جز من، به جز من که از این به بعد تو سینه سنگ دارم به جای قلب تلفن قطع شد و من تازه فهمیدم چه زخمی به قلبش زدم.. روی تخت ولو شدم، به سقف زل زده بودم که بازم تلفنم زنگ خورد، از خونه مون بود، جواب دادم: بله؟ -قربون صدات برم مامان، این چه کاری بود سروش؟ چیکار کردی؟ -عاشق شدم مامان، همین -خب زودتر بهم میگفتی، من که ازت پرسیدم، بیا بریم خونه ی بابای نسترن، باهم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 پوزخندی زدم و گفتم: نداره مامان، نسترن هیچ کس و نداره، گفتم که پرورشگاه بزرگ شده.. مامانم دیگه اصرار نکرد و فقط گفت: پسرم من پس انداز دارم، انقدری که بتونی یه جایی رهن کنی، به من نه نگو، تو برای شروع زندگی سرپناه لازم داری، این قضیه هم فقط بین من و تو میمونه، باشه سروش جان؟ -مرسی مامان، تو یه فرشته ای، چشم به شما نه نمیگم وقتی تلفن و قطع کردم خیالم از بابت جا و مکان راحت شد، باید با پول ساسان فعلا یه ماشین برای خودم میخریدم، بدون وسیله خیلی سختم بود، تازه دستمزد وکیل هم بود برای شکایت از اون عموی لامروت نسترن، ولی یه شغل مناسب که بتونه تامینم کنه و منو به آرزوهای بزرگم برسونه بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده بود.. همینطور داشتم فکر میکردم که یهو در اتاقم زده شد، بلند شدم بازش کردم دیدم نسترن پشت دره، گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ -نمیتونم تنها بمونم سروش عصبی گفتم: یعنی چی نمیتونم تنها بمونم؟ برو بخواب، الان مسئول هتل یا یه نفر دیگه ببینه چه فکری میکنه آخه؟ -بذار بیام پیشت، کسی نمیفهمه -نسترن عصبیم نکن، برگرد اتاقت درو محکم به روش بستم، سنگدل شده بودم، حرفهای فهیمه بدجوری منو بهم ریخته بود.. پنج دقیقه بعد مثل سگ از کاری که با نسترن کرده بودم پشیمون شدم، بلند شدم رفتم از اتاق بیرون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 استرس داشتم ولی پشت در اتاقش وایسادم و در زدم، مدام هم اینطرف و اونطرف رو نگاه میکردم، درو که باز کرد فوری رفتم داخل و درو بستم، با تعجب پرسید: چی شده؟ به جای جواب سرش و به سینه ام چسبوندم و گفتم -غلط کردم نسترن، حالم خراب بود تورو هم ناراحت کردم -لابد برات ارزش نداشتم دیگه فهمیدم چقدر ناراحت شده، موهاشو نوازش کردم و گفتم -من به خاطر تو جلوی کل خانواده ام وایسادم، جلوی مظفرخان بزرگ، لازم باشه جلوی دنیا هم وامیستم، خودمم نفهمیدم کی انقدر پیشم عزیز شدی ولی الان همه ی جونم تویی -راست میگی سروش؟ درو که بستی فکر کردم دیگه دوسم نداری -دیوونه، یه خورده ناراحت بودم که اصلا ربطی به تو نداشت ولی سر تو خالی کردم، ببخشید سرش و آورد بالا و گفت: از چی ناراحت بودی؟ دوری خانواده ات؟ -اون که هست، ولی نسترن، من، من یه غلطی کردم که تا آخر عمر بابتش عذاب میکشم ازش جدا شدم و رفتم روی مبل اتاقش نشستم، اومد کنارم نشست و پرسید: چیکار کردی؟ لبخند تلخی زدم و جواب دادم -فهیمه، دخترخاله ام خیلی مغروره، اونقدر مغرور که تمام این دوسال نامزدیمون یه بار بهم نگفت دوسم داره، اصلا فکرشم نمیکردم بهم احساسی داشته باشه، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ فکر میکردم اونم به خاطر بابابزرگ قبول کرده باهام نامزد کنه نسترن همینطور زل زده بود بهم و نگاه میکرد، ادامه دادم -من احمق برای اینکه غرورشو بشکنم وانمود کردم عاشقشم، آوردمش تو خونه ام، بعد.. بغض نذاشت ادامه بدم، نسترن نگران پرسید: دیگه دختر نیست؟ -به اونجا نرسید، نمیخواستم اونطوری اسیرش کنم، فقط میخواستم بهم وابسته بشه، شد، اشتباه کردم، اون دخترخاله ام بود، از بچگی باهم بزرگ شدیم، فرق میکرد با بقیه ی دخترهایی که تو زندگیم اومدن و رفتن، فکر میکرد عاشقشم و میخوام باهاش زندگی کنم که اومد -نمیدونم چی بگم، واقعا چرا سروش؟ منم تو زندگیت بودم؟ صورتشو نواژش کردم و گفتم -آره گل نازم، اصلا همون جدایی موقت از تو باعث شد من این غلط و بکنم، حالا نمیدونم چطوری میتونم براش جبران کنم، من قلبشو شکستم نسترن دست انداخت گردنم و صورتشو به صورتم چسبوند، بعد گفت: زمان فراموشی میاره، دعا کن بتونه تورو ببخشه عزیزم صورتمو برگردوندم و خیره ی چشماش شدم، گفتم: تو چی؟ منو میبخشی؟ -من؟ برای چی باید ببخشمت؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -چون نه عروسی میتونم برات بگیرم نه اون زندگی که همیشه بهت قول میدادم، فعلا باید با پس انداز مامانم یه جا رو رهن کنیم و با پول داداشم یه ماشین دسته چندم بخرم فقط زیر پامون باشه، نه طلایی نه چیزی -سروش، دیوونه شدی؟ خب منم جهیزیه ندارم، خانواده مم که.. هنوز جمله ی نسترن تموم نشده بود در اتاق و زدن، بلند شدم رفتم بازش کردم، یکی از پرسنل هتل پشت در بود و به محض دیدنم گفت: مدیریت هتل میخوان شما رو ببینن، سرمو چرخوندم سمت دوربینهای راهروی هتل و زل زدم بهش، لبخند کمرنگی زدم و گفتم -به مدیریت هتل بفرمایید من کار واجبی داشتم که اومدم وگرنه این خانوم نامزدمه، همین الان هم تسویه میکنیم و میریم درو محکم کوبیدم و به طرف نسترن برگشتم، نگامو که دید گفت: چی میگن سروش؟ -میگن باید بریم، پاشو لباساتو بپوش -کجا بریم آخه؟ چرا؟ -میریم یه جای بهتر، من رفتم وسایلمو از اتاقم بردارم از هتل که اومدیم بیرون به یکی از بهترین رفیقام زنگ زدم، فوری جواب داد: مشکل پیدا نکنی که یاد حامد نمیفتی، چی شده؟ -حامدخان یدونه باشی، این حرفا چیه رفیق؟ کجایی؟ -زیر سایه ات سروش خان، شما فقط به آسمون نگاه میکنی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خنده ام گرفت، نسترن هم با خنده ی من لبخند زد، گفتم -حامد یه جا برای امشب میخوام، خودم و نامزدم -به به، پس دم به تله دادی، مظفرخان ورشکست شده مگه؟ -داستانش مفصله حامد، اینطوری نمیتونم بگم، کجا بیام داداش؟ حامد گفت خودش میاد دنبالمون، همونجایی که باهاش قرار گذاشته بودم وایسادیم تا بیاد، چند دقیقه بعد نسترن نشست، بهش نگاه کردم و گفتم -پاشو دختر زشته، الان حامد میرسه -خسته شد پام، مگه چی میشه؟ -پاشو نسترن، دربست میگیرم میریم یه کافه ای جایی -دیوونه، مگه به دوستت اینجا آدرس ندادی؟ میری کافه؟ -بهش زنگ میزنم بیاد اونجا، فقط پاشو نسترن مردم نگاه میکنن بلند شد و گفت: چقدر مبادی آداب تشریف داری، مردم چکار به ما دارن آخه؟ -بیا بریم کنار خیابون یه دربست بگیرم، دیگه هم از این کارا نمیکنی خب؟ -خب، شوهر بداخلاق خنده ام گرفت، چه اسیری شده بودیم جفتمون، هیچ وقت فکر نمیکردم به همچین روزی بیفتم، یه دربست گرفتم و رفتیم نزدیکترین کافی شاپی که دیدیم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 همونجا به حامد زنگ زدم و آدرس کافه رو دادم که بیاد اونجا دنبالمون.. حامد که رسید با دیدن نسترن خیلی تعجب کرد و گفت -فکر میکردم با فهیمه ببینمت -آخه آدم عاقل، اگه فهیمه کنارم بود که من مشکلی نداشتم صورت نسترن سرخ شد، خودم فهمیدم چه گندی زدم، یهو گفت -باشه سروش خان، من میرم که شما مشکلی نداشته باشی بلند شد و رفت طرف بیرون کافی شاپ، حامد گفت -جریان چیه سروش؟ این کیه؟ -جریان مفصله، بشین برم دنبالش بلند شدم دوییدم دنبال نسترن، وقتی بهش رسیدم داشت از در میرفت بیرون، دستمو جلوی در گذاشتمو گفتم: اینطوری نمیشه با هر حرفی سرتو بندازی پایین بری -این هر حرفی نبود سروش، تو انگار پشیمونی با من اومدی فقط روت نمیشه بهم بگی -نسترن خل نشو، من که بچه نیستم، خودم با میل و اراده ی خودم باهات اومدم، حرفی هم که زدم فقط توضیح شرایط به دوستم بود، حامد خیلی گله، اصلا فرق میکنه با مهران و بقیه، خیلی به خونه و خونواده اهمیت میده، در کل آقاست -دیگه از این حرفا نزنی، اصلا اسم فهیمه رو پیشم نیار -چشم عزیزدلم، چشم تاج سر دوتایی برگشتیم پیش حامد، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وقتی جریان و براش تعریف کردم گفت: نمیدونم چی بگم، تو میخوای بدون بابابزرگت و گالری بابات چیکار کنی؟ خونه رهن کردی ماشین خریدی از کجا میخوای بیاری بخوری؟ -حامد من همیشه بهت حسودیم میشه، هم خرج خانواده تو میدی هم به بقیه کمک میکنی، همون کاری رو میکنم که تو میکنی -پسر خوب من همین الان از شرکت اومدم، مرخصی ساعتی گرفتم، تو میدونی من اصلا چیکار میکنم؟ بیخیال گفتم: هرچی، کاره دیگه -بله، دوییدن تو سالن تولید و روزی هشت نه ساعت سرپا بودن کاره، تو شرکت ما خبری از عزت و احترام گالریتون نیست سروش خان نمیخواستم جلوی نسترن کم بیارم، گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار آپولو هوا میکنی، اگه تو میتونی منم میتونم، فعلا یه جا امشب ردیف کن تا فردا بگردم دنبال آپارتمان -ازدواجتون چی؟ کی ثبت میشه؟ به نسترن نگاه کردم، نمیدونستم چی بگم، حامد گفت: اگه بخواین صیغه ی محرمیت هم بخونید باید پدر ایشون رضایت بده نسترن گفت: اون پدرم نیست حامد با تعجب نگاهم کرد، گفتم -بعد از مرگ پدرش، مادرش با عموش ازدواج کرده، بعد هم شناسنامه شو عوض کردن و اسم عموشو گذاشتن داخلش، نسترن خودشم چند سال پیش اینو فهمیده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -خب اون مشکلی نیست، عمه ای مادربزرگی خاله ای کسی بیاد شهادت بده این آقا عموشه میتونید شناسنامه ی اصلیشو درخواست کنید و با همون عقد کنید، میدونید مزار پدرتون کجاست؟ نسترن گفت: بله میدونم -خب اینم خودش مدرک خوبیه، میشه ثابت کرد، مادرتون در قید حیاته؟ راضیه به این ازدواج؟ به جای نسترن من گفتم: آره داداش راضیه، چرا بازجویی میکنی؟ یه شب جا خواستم ازت با خنده ی من حامد هم خنده اش گرفت، دوباره گفت -کاش خانواده ها رو راضی میکردین، اونطوری بهتر بود -چشم بسته غیب گفتی؟ راضی نمیشن خب چیکار کنیم؟ حامد اون شب ما رو برد پیش داییش، آپارتمانش بزرگ بود و خودش تنها زندگی میکرد، کلی هم بهش سفارش کرد و رفت، به داییش گفت ما زن و شوهریم و به خاطر بدهی من فراریم، بیچاره داییش چقدر دلداریم داد.. موقع خوابیدن نسترن آروم گفت -از فردا چیکار کنیم؟ -فردا که فقط باید دنبال خونه بگردیم، البته نمیدونم پس انداز مامانم چقدره ولی حتما اونقدری هست که وسط شهر یه جای خوب گیرمون بیاد، بعدش باید فکر وسیله باشیم برای زندگی -خب بعدش؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چونه شو آوردم بالا و گفتم: هی بعدش بعدش نکن، با مامانت قرار بذار باهاش حرف بزنیم ببینیم میشه بدون شکایت و این حرفا رضایت بگیریم ازشون -باشه، بهش زنگ میزنم ولی پس فردا -چرا پس فردا؟ لبخند زد و گفت: چون فردا باید بریم دنبال خونه بگردیم، وسیله بخریم کلی کار داریم دماغشو کشیدم و گفتم: رسما داریم زن و شوهر میشیما -وای چقدر هیجان داره باهم خندیدیم، کنار نسترن بودن به همه ی سختی ها می ارزید، به اینکه این لحظات قشنگ و عاشقونه رو تجربه کنم.. وقتی دیدم خوابش برده زل زدم به صورت قشنگش، همه ی قشنگیا جمع شده بودن تو چهره ی معصومش، آروم لپشو نوک دماغشو بوسیدم، از دیدنش سیر نمیشدم، تصور اینکه یه عمر قراره کنارش زندگی کنم حالمو خوب میکرد... صبح که از خواب بیدار شدیم دایی حامد کلی برامون تدارک دیده بود، حسابی بهمون چسبید، اصرار داشت بیشتر پیشش بمونیم تا مشکلم حل بشه اما گفتم یه بابابزرگی دارم که میتونه کمکم کنه، میرم ازش قرض میگیرم، دروغ نگفتم، بابابزرگم انقدر داشت که میتونست یه شهر و بخره، بعد از صبحونه از خونه زدیم بیرون، این بار تلفن نسترن زنگ خورد، جواب داد: بله؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نمیدونم بهش چی گفتن که رنگ صورتش قرمز شد، بهش اشاره کردم بزن رو آیفون، وقتی زد عموش داشت صحبت میکرد -قرارمون امروز بود، شنبه، باید با دویست میلیون بیایید وگرنه.. به جای نسترن گفتم: خواب دیدی خیر باشه عموجان، پولی در کار نیست، منتظر احضاریه ی دادگاه باش، خلاص دکمه ی قطع تماس رو زدم، حس کردم نسترن خیلی پکره، گفتم چیه گل من؟ -سه روزه داریم دور خودمون میچرخیم، سروش... -دور خودمون نمیچرخیم عزیزم، امروز هرطوری شده یه خونه پیدا میکنم، بقیه ی کارا هم خیلی زود جفت و جور میشه به مامانم زنگ زدم، گفت موقع قرارداد خونه پول رو بهم میرسونه، تا ظهر میگشتیم تا بالاخره تو یه بنگاه چشممون آپارتمان یه خوابه ای رو گرفت، هم مکانش مناسب بود هم امکاناتش، بعد از بازدید قرار شد بعدازظهر صاحبش بیاد برای عقد قرارداد.. همون روز قولنامه رو نوشتیم و پول رهن رو به حساب صاحبخونه واریز کردم، تقریبا هوا تاریک شده بود که کلید رو تحویل گرفتیم، وقتی رفتیم داخلش با دیدن خونه ی خالی دلمون گرفت، به نسترن گفتم -کاش لااقل وسایلمو از بابابزرگ میگرفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -اون وسایل اونجا قشنگن، اون خونه کجا و اینجا کجا -نسترن، اینطوری نگو دلمو خون نکن دیگه، ایشالا تا پنج ماه دیگه با بابابزرگ آشتی میکنم میریم همونجا زندگی میکنیم -چرا پنج ماه؟ -چون پنج ماه دیگه موعد قراردادمه، اونجا رو رهن کردم -چرا من فکر میکردم خریدی؟ خندیدم و بعد از باز کردن در حموم گفتم: چون فکر کردی خیلی مایه دارم -نیستی مگه؟ رفتم طرفش، دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: فقط بابابزرگ پولداره، نمیدونم چطوری و از کجا، چون انگار خانواده اش هم از طبقه ی متوسط بودن، خلافکارم نیست، ولی خیلی پولداره، خیلی -ممکنه یه روزی تورو ببخشه؟ -نمیدونم، تا حالا کسی رو غضب نکرده بخواد بیرونش کنه که بدونم کی آشتی میکنه، ولی مهم نیست، آخرش مجبوره خودش بیاد طرفم، من نوه ی محبوبشم -اوهووووو، خدای اعتماد به سقف -چی شد چی شد؟ منو مسخره میکنی؟ جرات داری وایسا -جرات ندارم و فرار میکنم... اون شب شام بیرون خوردیم و موقع برگشت رفتیم دوتا پتو و دوتا بالشت با یه زیرانداز خریدیم، برای خوابیدن بد نبود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥