eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.2هزار دنبال‌کننده
412 عکس
204 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۸۹ -نمیگم دوستت ندارم، نمیگم عاشقت نیستم، اما من گیر کردم،
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ما باید یه مدت صبر میکردیم اما فهیمه و قلب عاشقش نمیتونست اینو بپذیره.. از زبون فهیمه: از کافه که اومدم بیرون فقط یه فکر تو سرم چرخ میزد، این تغییر یهویی سروش فقط به خاطر حرف مردم و نگاه فامیل نبود.. جلوی فروشگاه بزرگ پدر سورنا از تاکسی پیاده شدم، حتی نرفتم خونه ماشینمو بردارم، باید میفهمیدم چیکار کرده که سروش اینطوری حرف میزنه.. وقتی پا گذاشتم تو فروشگاه پدر سورنا منو دید، به طرفش که رفتم بلند شد اومد و با خوشرویی گفت: به به، چه عجب از این عروس زیبا، ما فکر کردیم مشکلی با سورنا پیدا کردی رو قایم میکنی، بفرما عزیزم -خیلی ممنونم، باید حتما سورنا رو میدیدم وگرنه مزاحمتون نمیشدم به مبل روبروی میزش اشاره کرد و گفت: مزاحم؟ اختیار داری عزیزم، بیا بشین، سورنا نیست ولی میاد، برای کاری رفته بیرون ناچار روی مبل نشستم، پدر سورنا به یکی از کارمنداش سفارش قهوه داد و رو بهم پرسید -خب، چندباری اومدیم خونتون شما نبودی، هربار به یک بهانه فهمیدم شک کرده، این هربار به یک بهانه گفتنش اینو می رسوند.. حرفی نداشتم بزنم، واقعا تو بد موقعیتی گیر کرده بودم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۰ ما باید یه مدت صبر میکردیم اما فهیمه و قلب عاشقش نمیتونست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودش فهمید و گفت: الان با سورنا تماس میگیرم، قهوه تو بخور کمتر از نیم ساعت بعد سورنا اومد، انقدر با دیدنم شوکه شد که پدرش هم فهمید، با صدای لرزون گفتم -باید باهم حرف بزنیم، اگه امکانش هست -بله، بفرمایید، بابا من برمیگردم تو ماشینش که نشستیم عصبانی گفتم: کار خودتو کردی نه؟ -یواشتر، چی شده؟ کدوم کار؟ کوبیدم روی داشبورد و گفتم -کدوم کار؟ چی به سروش گفتی که هوای رفتن افتاده تو سرش؟ با پوزخندی که منو به مرز جنون میرسوند پرسید: باز میخواد بره؟ واقعا خنجر زد به قلبم، داد کشیدم: اونش به تو مربوط نیست، جواب سوالمو بده سورنا فوری استارت زد و راه افتاد، بعد عصبی گفت: چه خبرته آرومتر بابا، آبرومون و بردی -امروز اومده میگه میخوام از ایران برم، زشته الان تازه زنم مرده بیام با تو عروسی کنم، همون حرفایی رو میزد که تو گفتی، رفتی سراغش؟ -دیوونه شدی؟ رفتم نصیحتش کردم مثلا؟ خب عاقل شده واقعا داشت کفریم میکرد، بازم داد کشیدم: به من دروغ نگو -عشق چشماتو کور کرده ها، انقدر دوسش داشتی چرا به من بله دادی؟ میگم من کاری نکردم -دروغ میگی، وگرنه چرا یهویی اینقدر عوض شد؟ چی شده؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۱ خودش فهمید و گفت: الان با سورنا تماس میگیرم، قهوه تو بخو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اونم داد کشید: من چه میدونم؟ چه صنمی دارم باهاش آخه؟ هردومون متوجه سرعت ماشین و شلوغی خیابون نبودیم، فقط داشتیم داد و بیداد میکردیم.. سورنا حواسش پرت شد و زنی رو که میخواست از عرض خیابون رد بشه ندید و محکم کوبید بهش.. ماشین که وایساد دستام روی داشبورد بود و صورتم پایین، شدت ضربه زیاد بود و بوق ماشینا هم بلند شده بود، به سورنا نگاه کردم و پرسیدم -چی شد؟ -زدم بهش، ندیدمش اومدم درو باز کنم برم پایین اما سورنا دستمو گرفت و گفت -بشین سر جات، کجا میخوای بری؟ دستمو بیرون کشیدم و گفتم -میرم ببینم چه بلایی سرش اومده، باید ببیریمش بیمارستان دو سه نفر به شیشه ی سمت راننده میکوبیدن و سورنا رو صدا میزدن، پیاده شدم و به طرف جمعیتی که جمع شده بودن رفتم، هنوز بهشون نرسیده بودم که سورنا گاز داد و رفت.. باورم نمیشد فرار کرده باشه، جمعیت و شکافتم و بالای سر اون زن نشستم، یکی زنگ زده بود آمبولانس بیاد، یکی سرش و به دامن گرفته بود، اما اون زن اصلا تکون نمیخورد، چشماش بسته بود و نفس نمیکشید.. یکی زد به شونه مو گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۲ اونم داد کشید: من چه میدونم؟ چه صنمی دارم باهاش آخه؟ هر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خانوم راننده چرا فرار کرد؟ میشناسیش؟ اون یکی گفت: شماره شو برداشتیم، نمیتونه فرار کنه یکی دیگه گفت: چقدر بی وجدان بود، نگفت این بنده خدا مرده باشه، شوهرت بود خانوم؟ اصلا نمیتونستم جواب بدم یا حرفی بزنم، هم سروش نامرد بود هم سورنا.. هم پلیس اومد هم آمبولانس، زن بیچاره رو بردن منم رفتم کلانتری، شهادت مردم ثابت میکرد من پشت فرمون نبودم و فقط سرنشین حساب میشدم.. از کلانتری که اومدم بیرون بابام گفت: سورنا چرا فرار کرد؟ تصادف بود دیگه عمدی نزدش که، اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه -اینو به مامان و بابابزرگ بگید، هم سروش نامرده هم سورنا، تروخدا یه مدت راحتم بذارید، میخوام درسمو بخونم به ازدواج هم فکر نکنم، باشه بابا؟ -حتما دخترم، من بهت قول میدم تا هروقت خودت خواستی کاری به کارت نداشته باشیم، سورنا با این کارش هم از چشم من و مامانت افتاد هم از چشم بابابزرگ، سروش هم که.. -اسمشو نیار بابا، دیگه تموم شد واقعا تموم شده بود؟ واقعا دیگه قلبم براش نمیکوبید؟ سروش میخواست از ایران بره، میخواست ازم دور بشه، خیلی برام سخت بود این دوری، حتی ازدواجش هم انقدر اذیتم نکرد، چون میدونستم همینجاست، تو تهران، حالا میخواست بره @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۳ خانوم راننده چرا فرار کرد؟ میشناسیش؟ اون یکی گفت: شماره
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 این تصادف و عکس العمل ضعیف سورنا باعث شد بقیه دست از سرم بردارن، دیگه نه بابابزرگ اصراری به این ازدواج داشت نه مامان، با خیال راحت میتونستم برای آینده ام برنامه ریزی کنم، درسمو تموم کنم و منتظر اون عشق واقعی بمونم که میخواست سرراهم قرار بگیره.. از زبون سروش: بعد از رفتن فهیمه از رستوران انگار خالی شدم، چقدر برخلاف بقیه ی جوونا عشق برای من سخت شده بود، نسترن که به خاطر یه فداکاری یکطرفه خودش و ازم گرفت، فهیمه هم برای حرف مردم باید ازم دور میشد، خسته بودم، باید خودمو به دست زمان میسپردم، شاید گذشت زمان کلاف سردرگم زندگیمو از هم باز میکرد.. دوباره رفتم پیش ستاره، یک هفته وقت داشتم برای جمع و جور کردن خودم، بستن دفتر و تسویه با کارمندا، تحویل دادن واحد، و دل کندن از همه ی خاطره ها.. وقتی ستاره درو باز نکرد شماره شو گرفتم، جواب داد: بله؟ -کجایی ستاره؟ -چت کردی نه؟ گفتم که از امروز میام سرکار، فقط ضامن لازم دارم سروش، میای ضامنم بشی؟ -چرا دیشب نگفتی پس؟ -یه شیر خر خورده ای قرار بود بیاد امروز دبه کرد، میای یا نه؟ -خودم که ضمانتم به دردت نمیخوره، دفترم کار نمیکنه میخوام ببندمش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۴ این تصادف و عکس العمل ضعیف سورنا باعث شد بقیه دست از سرم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -خیل خب بابا، نخواستیم -قهر نکن حالا، آدرس بده میگم ساسان بیاد ضامنت بشه -ساسان کیه؟ داداشت؟ -چقدر شلوغه اونجا، آره آدرس بفرست میگم بیاد، شب هم شام میگیرم میام پیشت -من اینجا شام میخورم میام خونه دیگه، قرارمون همینه -نه دیگه امشب نخور، زودم بپیچون بیا کارت دارم بعد از قطع تلفن رفتم پیش نسترن، باید باهاش خداحافظی میکردم.. کنار قبرش نشستم و گفتم: سلام خانوم، زندگیمون قشنگ بود، حیف خراب شد، بد خراب شد، کاش بودی و باهم ادامه میدادیم، کاش انقدر عجله نمیکردم برای بودن دوباره با فهیمه، اونوقت شاید تو خودتو از بین نمیبردی، نسترن تو درست فهمیدی، من همیشه فهیمه رو دوست داشتم، هروقت میخواستم بهش نزدیک بشم یه طوری حالمو میگرفت، حتی همون وقتی هم که بردمش خونه ام همه ی وجودم عاشقش بود، من فقط به خودم دروغ گفتم، به تو دروغ گفتم، نسترن من میتونستم کنارت فراموشش کنم، نموندی، نخواستی.. شب که رفتم پیش ستاره خیلی سرحال بود، زود سفره انداخت و گفت: دمت گرم بابا، داداشت هم مثل خودت کارش بیسته، اومد، چه اومدنی، صاحب رستوران دهنش باز موند از ضامنم -کارت ردیف شد؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۵ -خیل خب بابا، نخواستیم -قهر نکن حالا، آدرس بده میگم ساسان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -آره بابا، ابهت داداشت گرفتش، فکر کن یه سال کار کنم ترفیع درجه بهم بده بشم مدیر رستوران به شوق و ذوقش خندیدم و گفتم: چقدر دنیات قشنگه ستاره یهو پکر شد و گفت: ناجنس، تو میخوای بری از ایران؟ -ساسان گفت بهت؟ -حالا هرکی گفت، خودت باید میگفتی، مثل سوسن بودم که برات -میگفتم، دیر نمیشد، وقتی رفتم ماشینم زیر پات باشه، رانندگی بلدی؟ ستاره یه بشقاب گذاشت جلوم و گفت: آره بلدم، ولی تو که بری من دوباره یتیم میشم -دیوونه نشو ستاره، هرچقدرم که من بگم داداشتم تو خواهر منی بازم ته تهش تو این مملکت رابطه ی منو تو جرمه، به ساسان میسپرم حواسش بهت باشه، هرکاری داشتی بهش بگو رودروایسی نکن -کی برمیگردی سروش؟ صداش غم داشت، چرا باید اینهمه چشم انتظار میذاشتم و میرفتم، دلم نمیخواست کسی منتظرم باشه، خسته بودم.. یه قلپ آب خوردم و گفتم: نمیدونم، به همه میگم یکی دوسال ولی به تو دروغ نمیگم، شاید برای همیشه موندم، اینجا سختمه موندن -فهیمه چی؟ -هیچی، سعی میکنم فراموشش کنم، من که نباشم اونم فراموشم میکنه یهو بی مقدمه پرسید: من چی؟ قفل کردم، نگامو که دید گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۶ -آره بابا، ابهت داداشت گرفتش، فکر کن یه سال کار کنم ترفیع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -عاشقت شدم سروش، کار دله دست خودم نیست، میدونم آرزوی محاله ولی شدم دیگه -اشتباه کردی ستاره، نباید به دلت اجازه ی همچین چیزی رو میدادی دستشو روی مچ دستم گذاشت، همه ی تنم گر گرفت، گفت -یه بار باهام باش، فقط یه بار -یعنی چی؟ -یعنی، میدونم هیچ وقت بهت نمیرسم، میدونم هیچ وقت خانوم خونه ات نمیشم، ولی حالا که میخوای برای همیشه بری بذار فقط یه بار باهات بودن و... -بسه ستاره، تو درباره ی من چی فکر کردی؟ دوتا زن تو زندگیم بودن که بهشون احساس داشتم، بعد از اونا دیگه.‌. -بهت نمیاد پاستوریزه باشی بلند شدم وایسادم، عصبی گفتم -من بهت کمک کردم ستاره، فقط خواستم از اون زندگی داغون بکشمت بیرون، هیچ وقت هم بهت نظری نداشتم و ندارم -باشه، بشین، شوخی کردم، میخواستم ببینم کجای زندگیتم -این چه شوخی مسخره ای بود؟ -باشه گفتم که شوخی بود، بشین شام بخوریم.. دیگه ادامه ندادم، دلم نمیخواست با دلخوری ازش جدا بشم، اما شب پیشش نموندم، برگشتم باغ، میخواستم قبل از رفتن بیشتر خانواده مو ببینم.. کارام خیلی زود انجام شد، بابابزرگ همونطور که گفت هشت روزه راهیم کرد، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۷ -عاشقت شدم سروش، کار دله دست خودم نیست، میدونم آرزوی محال
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 میخواستم برم فرودگاه همه جمع شده بودن، همه ی فامیل مادری و پدری، انگار میخواستم برم یه سیاره ی دیگه، همه بودن جز فهیمه، خیلی منتظر شدم بیاد باهاش خداحافظی کنم اما نیومد.. تا فرودگاه فقط خانواده ام باهام اومدن، بابا و مامان و ساسان و سوسن، حتی میترا هم نیومد.‌. هم دلم گرفته بود هم انگار داشتم آزاد میشدم، حامد و مهران هم اومدن، حتی ستاره هم اومد، دور از چشم مامانم اینا رفتم یه گوشه و باهاش خداحافظی کردم، اشکش بند نمیومد.. با خانواده و دوستام خداحافظی کردم و سوار هواپیما شدم.‌.. * از زبون فهیمه: داشتم از دور نگاهش میکردم، سروش میخواست از ایران بره، به همه گفته بود یکی دوسال، ولی من با همه ی کل کل هایی که از بچگی باهم داشتیم میدونستم خیلی بیشتر از این حرفا میمونه، شاید برای همیشه.. سروش آدمی نبود که بتونه تحمل کنه بهش بد نگاه کنن.. چقدر قربون صدقه اش رفتم بماند، چقدر به زور جلوی اشکامو گرفتم تا بهتر ببینمش بماند، ولی جلو نرفتم، نخواستم بفهمه قلبم با نبودنش تیکه پاره میشه، فقط نگاهش کردم، حتی تا فرودگاه هم رفتم، انقدر ازشون فاصله گرفتم که متوجهم نشن، با همه خداحافظی کرد، خانواده ی خاله و دوستاش ولی.. اون دختر کی بود؟ از خانواده اش فاصله گرفت و رفت پیشش، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۸ میخواستم برم فرودگاه همه جمع شده بودن، همه ی فامیل مادری
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 حتی بغلش کرد و خیلی گرم باهاش وداع کرد، این فکر داشت مثل خوره وجودمو میخورد، اگه عشقی بینشون بود که یا میبردش یا پیشش میموند، پس اون کی بود که اونطوری گرم باهاش برخورد کرد وقتی میدونه داره برای همیشه میره.. از فرودگاه دنبال اون دختر رفتم، وقتی بیشتر تعجب کردم که دیدم ماشین سروش زیر پای اون دختره، رفتم و رفتم تا جلوی خونه اش، یه آپارتمان تو مرکز شهر، رفت تو پارکینگ و در بسته شد، نمیدونستم باید چیکار کنم، باید حتما میفهمیدم اون دختر کیه وگرنه دق میکردم.. همونجا موندم، تقریبا سه ربع بعد دوباره در پارکینگ باز شد و همون دختر با لباس و آرایش جدید اومد بیرون، بازم دنبالش رفتم، با تعجب دیدم که رفت سمت محله ای که قبلا خونه ی سروش و نسترن بود، جلوی آپارتمان روبرو نگهداشت و زنگ یه واحد رو زد، بعد هم رفت بالا، واقعا گیج شده بودم.. دیگه اونجا نموندم، یه راست رفتم سراغ بابابزرگ، الان حتما تو دفترش نشسته بود به رتق و فتق امورش، منشی که بهش گفت من اومدم فوری اجازه داد برم پیشش، جلوش که نشستم گفت -چه عجب، فهیمه خانوم قدم رنجه کرد اومد پیش بابابزرگ -ازتون دلخورم بابابزرگ، زیاد به خودش اشاره کرد و گفت: تو ازم دلخوری؟ چرا دختر؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۳۹۹ حتی بغلش کرد و خیلی گرم باهاش وداع کرد، این فکر داشت مثل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -درمورد سورنا که دیدین حق با من بود، اون یه آدم ضعیف النفس بود که اصلا نمیشد روش حساب کرد اونم برای یه عمر -خب، روی سروش چی؟ میشه حساب کرد؟ نگاهش کردم و گفتم: فعلا که رفت، خودش زد زیر همه چیز -پس نمیشه روش حساب کرد، مخالفت من به خاطر این نبود که ازش بدم میاد یا به عشقتون ایمان نداشتم، من میخواستم اون برای رسیدن به تو مبارزه کنه که نکرد، میخواستم راحت به دستت نیاره که اصلا نیاورد.. دیدم حرفهای بابابزرگ همش درسته، آروم گفتم -من نیومدم درمورد عشق حرف بزنم، سروش بهم ثابت کرده دیوار محکمی نیست -خب، پس برای چی اومدی؟ -شما قول اون پست رو به دوتامون داده بودین، تو آلمان -شما قرار بود باهم ازدواج کنید، بعد تو هنوز درست تموم نشده -به هرحال قرارمون همین بود بابابزرگ معنی حرفمو فهمید، به پشتی بلند صندلیش تکیه داد و گفت: میخوای توام بری؟ -حق ندارم؟ -پدرومادرت چی؟ نمیذارن تنها بری جایی که سروش هم هست -اگه شما بخوای قبول میکنن بازم فقط تو سکوت بهم زل زد، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۴۰۰ -درمورد سورنا که دیدین حق با من بود، اون یه آدم ضعیف ال
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 حس کردم داره فکرهای ناجور میکنه، فوری گفتم -دلم نمیخواد فکر کنید من آدم ضعیفی هستم، سروش برای من تموم شده، فقط میخوام به چیزی که حقمه برسم -ولی تو از این حق گذشتی، حرفی ازش نزدی، انقدر نزدی تا سروش رفت سراغش -این یه تصادفه، اصلا هم مهم نیست، نمیخوام فکر کنه من کم آوردم که نیاوردم -کم نیاوردی؟ سروش هنوز چند ساعته رفته تو اینطوری داره دست و پات میلرزه با تحکم گفتم: بابابزرگ، انقدر به جای آدما حرف نزنید، من میخوام به چیزی که حقمه برسم -خیل خب، عصبانی نشو، خودم با پدرت حرف میزنم، همه چیز به تصمیم پدرومادرت بستگی داره -میخوام درسمو اونجا ادامه بدم -باشه، میگم بهشون از شرکت بابابزرگ که اومدم بیرون سبک شده بودم، میرفتم جلوی چشمش درس میخوندم، کار میکردم بدون اینکه کوچیکترین توجهی بهش بکنم.. بابابزرگ چند روز بعد با پدرومادرم حرف زد، طبیعیه که اولش مخالفت کردن و کلی بهونه آوردن، ولی وقتی تو اون باغ حرفی از دهن بابابزرگ بیاد بیرون کسی نمیتونه خیلی در مقابلش مقاومت کنه، بالاخره قبول کردن و من باید کارامو میکردم، ادامه ی تحصیل تو آلمان و گرفتن ویزا و بلیط.. یک ماه طول کشید، یک ماه سخت که فقط خودم میدونستم چقدر دلتنگ و بی تاب هستم.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥