بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق؛
همیشه رفتن و رفتن از آمدن چه خبر؟!
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
ما خویش ندانستیم، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
گرچه تو دوری از برم، همره خويش میبرم؛
شب همه شب به بسترم، «ياد» تو را به جای تو
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
برای آن که نگویند "جُستهایم و نبود"
تو آن که جٌسته و پیداش کردهام، آن باش...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کورسوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو -خورشیدهای شب-
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادیام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعهی قسمت به غم زدم
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
تا کورسوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها علَم زدم
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥️
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهرِ تو ای مهربانِ من!
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
نسیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟
تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟
نشسته در رهت ای صبح چشم شب زده ام
طلایه دار ! زخورشید شب شکن چه خبر؟
بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟
به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست؟ از آن نافه ی خُتن چه خبر؟
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
امشب به ساز خاطره مضراب می زنم
مضراب را به یاد تو بی تاب می زنم
آری‚ کویر عاطفهام‚ تشنه توام
دل را به یاد توست که بر آب می زنم
فانوس آسمانی و من هم ستاره وار
چشمک به سوی زورق مهتاب می زنم
رفت آن شبی که اشک مرا خواب می ربود
«امشب به سیل اشک ره خواب می زنم»
بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ
تنها نگاه توست که در قاب می زنم
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
بوی پیراهنی ای باد بیاور، ورنه
غم یوسف بکشد عاشق کنعانی را...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
«هراس از باد هجرانی نداری؟» وصل می پرسد؛
و از عاشق جواب «هر چه باداباد» می آید
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
میسوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هُرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی غریب شهر منی، این چه غربت است؟
کاین شهر از تو میشنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود، بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من!
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
ای فصل غیر منتظرِ داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من
ای مطلع امید من، ای چشم روشنت -
زیباترین ستارهٔ هفتآسمان من
حس کردنیست قصهٔ عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایت حُسنت بیان من
با من بمان و سایهٔ مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهر تو ای مهربان من!
کی میرسد زمان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
ز تمام بودنیها «تو» همین از آن من باش
که به غیر با «تو» بودن دلم آرزو ندارد…
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
به قصهی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
دوباره می نویسمت، کنارِ بیت آخرم
وچکه چکه می چکم، به سطر های دفترم
تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم
تو مثل ماهِ برکه ای و من غریق مست شب
دوباره تو، دوباره من، شناوری، شناورم
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای؟
هنوز مثل قاصدک، میانِ کوچه پرپرم
گلایه از قفس کمی، کمی عجیب میرسد
خودم قفس خریده ام، برای این کبوترم
شبی بخواب دیدمت، میانِ تنگِ کوچه ها
قدم زنان، قدم زنان، تو را به خانه می برم
غزل بخواب می رود، به انتها رسیده ام
تمام من چکیده شد، کنارِ بیت آخرم...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
بی عشق زيستن را جز نيستی چه نامم؟
يعنی اگر نباشی كار دلم تمام است...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
زن جوان غزلی با ردیف آمد بود
که بر صحیفهی تقدیر من مسود بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانهی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قید زمان و مکان رها میکرد
اگرچه خود به زمان و مکان مقید بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل "آ"ی آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بود
به جملهی دل من مسند الیه "آن زن"
و "است" رابطه و "باشکوه" مسند بود
میان جامهی عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع و خلسهی مجرد بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدد بود
دو چشم داشت دو سبزآبی بلاتکلیف
که بر دو راهی دریاچمن مردد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
گاهی همین که دل به کسی بستهای، بس است
بغضت ترکترک شد و نشکستهای، بس است
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبهتر شدی و خستهای، بس است
اهل زمین همیشه زمینگیر میشوند
یک بال اگر از این قفست رَستهای، بس است
در مرزِ عشق و وصل، تو ابنالسّلام باش
با اینهمه تضاد، چو پیوستهای، بس است!
این دور، دورِ حدّاقلهای عاشقی است
در حدّ یک نگاه که وابستهای، بس است...
| #حسین_منزوی |
@deli_ism ♥
ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر ..
#حسین_منزوی
@deli_ism♥️
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
جایی که باید دل به دریا زد همینجاست
#حسین_منزوی
@deli_ism ♥️