#رمانجدید ❤️
چشـمهایم تار میشود...
چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشــود.
بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــمهـایم را ریز
میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـه تان با
موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما
نفس در گلو حبس میشـــود. خفگی به ســـینه
ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم.
میبینم کـه نگــاهــت ســـــمــت من میچرخــد و
ِ" سـ ـمتم
یکدفعه صـ ـدای فریاد"یاحسـ ـین تو
میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
بمن میرســـی و خودت را روی زمین میندازی. گوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و
نیمه میشنوم..
_ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین...
مــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان...
مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
"داری گریه میکنی!؟
@Rahbarams