ماه در چَشمت به رقص آمد غزل را باب کرد
اینچنین شد عاشقی آمد مرا بی خواب کرد
من کویرم با تو اما تشنه هرگز نیستم!
با لبانت می شود یک دشت را سیراب کرد
دست بر اندامِ شعرم می کشیدی بارها...
دست هایت "عشق" را در ذهنِ شعرم قاب کرد
با تو غم خوردن عزیزم آخرِ دیوانگی ست
با تو باید سنگ در دریای غم پرتاب کرد
نوش دارویم تویی از پیشِ من هرگز نرو
دور گشتن ها ندیدی که چه با سهراب کرد؟
باز در بارانِ شعرم خودنمایی می کنی
عشوه ها و خنده هایت قندِ دل را آب کرد
| #ناصر_صادقی |
@deli_ism ♥