eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندم‌زار پیرمرد ڪشاورزی را برد. پیرمرد ناراحت شده و یڪ ڪوزه آب برداشت و با یڪ "ڪلنگ" به پشت‌بام مسجدِ روستا رفت. آب را از ڪوزه خورد و با ڪلنگ بخشی از "سقف مسجد" را "ویران" ڪرد و گفت: «خدایا برای تو روزه بودم، روزه‌ات را خوردم و خانه‌ی تو را خراب ڪردم تا تو خانه‌ی مرا دیگر خراب نڪنی و بدانی خانه‌‌خرابی چه اندازه سخت است.» یڪ سال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد، گندم‌زار آن مرد "دو برابر" محصول داد. پسر پیرمرد گفت: «پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندم‌هایمان را برد، رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ ڪردی، حالا ڪه محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمی‌افتد ڪه بروی از خدا "تشکر" ڪنی و سقفی را ڪه پارسال سوراخ ڪردی، "مرمت و درست" ڪنی؟؟؟ ای پدر! الحق ڪه انسان، خیلی در برابر نعمت‌های خدا ناسپاس است». 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
مولا غروب جمعه به نوعی دروغ بود؛ وقتی شروع معصیت از شنبه کنیم...💖 🌹💖🦋🌹💖🦋
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان الهی به امید تو 💖🦋🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دلم گرفته از این انتظارِ یلدایی... ألسلام علی ربیع الأنام ونضرة الأيام  السلام علي مهدي الأمم و جامع الكلم   💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼📹🎼لحظاتی با آبشار باصفا و تماشایی روستای آب ملخ؛ شهرستان سمیرم ؛ استان اصفهان 🍃🌷 سلام صبح اولین روز هفته تون بخیر و خوشی 🌷🍃 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
تقدیم به بهترین و تنهاترین مهدی دنیا تاتو نگاه میکنی ،کار من آه کردن است ای به فدای چشم تو،این چه نگاه کردن است تا که برون پرده شوی ،ای یوسف کنعان من کار من شکسته دل، فقط دعا کردن است توراهمیشه دیده ام، در پس پرده ظهور راز دیدار روی تو، نگاه به ماه کردن است تمام انوار جهان، خجل ز نور روی تو لبان پراز ذکر تو و خدای خدا کردن است دست من ودامان تو، پای تو و چشمان من تمام دردان را بگو ، وقت دوا کردن است آخر تنی ست خسته و فکری پراز بیت غزل دیگر بس است نذر ونیاز،وقت ادا کردن است 💖💖💖💖💖💖💖 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌸🍃🌸🍃🌸 🕰 به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد. حنیف پرسید: –مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟ پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان‌‌ شد و پرسید:–فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم.نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت:–بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل می‌کردید. حالش خوب نیستا. حنیف گفت:–بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه.مادر دستهایش را بالا برد و گفت:–خدایا خودت بهمون رحم کن. حنیف نورا را به طبقه‌ی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم:–اصلا فکر نمی‌کردم نورا اینقدر حساس باشه. مادر گفت:–آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا. من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقه‌ی ما رو می‌چسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم.فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده.کنارش نشستم و گفتم:–چرا اینجا نشستی؟بی‌اعتنا به سوالی که کردم گفت:–میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه. آرام گفت:–باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم:–نورا‌خانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چاره‌ایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد...حرفم را برید. –من نمی‌تونم مثل تو باشم. نمی‌تونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمی‌شناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا می‌کرد و ناراحتش بود. اونوقت تو...اخم کردم. حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد. –سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید:–چی شده؟ بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم:–کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمی‌بخشم. چون عامل همه‌ی این اتفاقها رو خودم می‌دونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:–دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همه‌ی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم می‌بینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پری‌ناز به مشکلی نخورم. به خاطر همه‌ی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد. حنیف کنار نورا نشست و گفت:–من برادرم رو می‌شناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد:–راستین مثل سازه‌های ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم. – حالا چرا سازه؟ –چون توی مسابقه‌ی سازه‌ها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور می‌تونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازه‌ایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه. نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم. –فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازه‌ام رو بکوبم از اول بسازمش. حنیف گفت:–ان شاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت:–آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم. لبخند زورکی زدم. –نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازه‌ها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست.حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم:–راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟ –نه. –خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟ –نه، چطور؟ –هیچی، وسایلم جابه‌جا شده بود واسه اون پرسیدم.چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سی‌تی‌اسکن انجام شده. دکتر گفته لخته‌ خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود. با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژی‌ام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصله‌ی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در این شرکت صادقانه کار کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـیار، بســیار زیبا❤️ حتما ببیـنید😍 عــالیه🤗 🍃غدیر🍃 با چند کار راحت در عیدغدیر، ثواب بسـیار به دسـت بیارید🤓 کپی آزاد🌷 و غدیر را نشـر دهید🤗 🌹💖🦋🌻
⚜دستورات اخلاقی و خودسازی⚜ 🌷 آیت الله ناصری : 🌱 بَرای کسانی که خواهان تقرب به خدا و ساحت مقدس امام زمان علیه السلام هستند می‌توان موارد زیر را که متخذ از روایات هستند، توصیه کرد. این موارد در حقیقت، قدم‌های اولیة خودسازی و سلوک معنوی هم محسوب می‌شوند. ☘ اول توبه‌ای از اعمال گذشته بکند و تصمیم بگیرد که در آینده گناه نکند، مبارزة با حق ننماید و شیطان را پیروی نکند. ☘ ملتزم بشود که نمازهایش را اول وقت بخواند. ☘ تسبیح حضرت زهرا علیها السلام را بعد نمازها حتماً بخواند. ☘ هر صبح، دعای عهد را بخواند. ☘ اغلب اوقات با وضو باشد. ☘ همین طوری که در روایت آمده است، روزی صد بار استغفار کند. ☘ روزی پنجاه آیة قرآن بخواند. ☘ موقع خواب، با وضو باشد و مقداری قرآن بخواند. 🍂 انجام این اعمال، بسیار مفید است و سبب زوال یا کم‌رنگ شدن این حجاب‌ها می‌شود و در نتیجه، انسان از انوار قدسی حضرت بیشتر بهره می‌برد. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
نام تو "حبيب الله" است، تو مجتهد و فقيه اهل بيت(عليهم السلام) هستى و مردم به تو احترام زيادى مى گذارند، تو در قلب آنان جاى دارى. در سال 1225 شمسى به دنيا آمدى. مردم تو را بيشتر به اين اسم مى شناسند: "مُلاحبيب الله شريف كاشانى". در آن روزگار فقط به كسى "مُلا" مى گفتند كه در اوج اقتدار علمى بود، اگر بخواهم به زبان امروزى از تو توصيفى كنم بايد عبارت "آيت الله العظمى" را به كار ببرم. تو فقط هجده سال داشتى كه استادت تشخيص داد كه به مقام اجتهاد رسيده اى و او به تو اجازه اجتهاد داد، رسيدن به اين مقام آن هم در آن سن، نشان از استعداد فراوان تو داشت. خدا به تو استعداد نوشتن هم داده بود و از همان زمان، نوشتن را هم آغاز كردى. از استادانى كه در كاشان بودند، بهره كافى برده بودى، وقت سفر به شهرهاى ديگر بود، به اصفهان و سپس تهران سفر كردى. آن زمان، حوزه قم هنوز رونق زيادى نداشت. دو سال را در اصفهان و تهران سپرى كردى. وقت آن شد كه به عراق سفر كنى. تو آوازه شيخ انصارى را شنيده بودى، شيخ انصارى بزرگ ترين دانشمند شيعه بود، مقدمات سفر را فراهم كردى، ابتدا به كربلا رفتى تا امام حسين(ع)را زيارت كنى. سپس به نجف رفتى و اميرالمؤمنين على(ع)را زيارت كردى. مدّتى در نجف ماندى. نجف بزرگ ترين مركز علمى شيعه بود. از استادان آنجا بهره ها بردى و بعد از مدّتى به كاشان بازگشتى. مردم كاشان بازگشت تو را غنيمت مى شمارند و خدا را به خاطر آن شكر مى كنند و براى امور دينى خود به تو مراجعه مى كنند. مدّتى مى گذرد، نام "مُلا زين الدين گلپايگانى" را مى شنوى، روح حقيقت جوى تو ناآرام مى شود، بار سفر مى بندى و به گلپايگان مى روى تا از اين استاد بهره ببرى. وقتى به گلپايگان مى رسى، استاد را بيمار مى يابى، تو دير آمده اى و ديگر فرصت بهره بردن از او را ندارى. استاد وقتى تو را مى بيند يك سفارش به تو مى كند كه زندگى تو را تغيير مى دهد و هميشه آن را آويزه گوش خود قرار مى دهى. سخن مُلازين الدين، سه جمله بيشتر نبود: "از دنياطلبان دورى كن، دل خويش را به ياد خدا زنده بدار و از هر چه رنگ اين دنيا را دارد، دورى كن". اين سخن در تو شورى به پا مى كند، به كاشان بازمى گردى. ديگر وقت خود را بيشتر صرفِ كمال معنوى خود مى نمايى و از دنيا و دنياطلبان دورى مى كنى. تو ارزش نوشتن را كشف مى كنى و مى دانى كه خدا به قلم سوگند ياد كرده است، پس نوشتن را اولويّت اوّل زندگى خود قرار مى دهى. امروزه 157 كتاب تو در دسترس ما مى باشد. اين كتاب ها در موضوعات مختلف مى باشد: "تفسير قرآن، فقه، اصول فقه، اخلاق، تاريخ، اعتقادات، عرفان، رياضى، تجويد و...". اگر كسى با كتب تو آشنايى داشته باشد به علم و نبوغ تو پى مى برد. 💖💖💖💖💖💖💖💖 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
یــıllıllıـڪ‌دل‌ از‌داردنیادارم‌اونم‌به‌فدات(:💔📎 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
•|❤️🥰|• چه ڪسے میگوید: جاذبه رو به زمین است؟ من ڪسانے را دیدم، رفته‌اند تا بالا.... تا اوج! فارغ از هر ڪششی، جاذبه رو به خداست..‌.. ⁦♡ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
بیا که آینه‌ی روزگار زنگاری است بیا که زخم زبان‌های دوستان کاری است به انتظار نشستن در این زمانه‌ی یأس برای منتظران چاره نیست ناچاری است به ما مخند اگر شعرهای ساده‌ی ما قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است چه قاب‌ها و چه تندیس‌های زرینی گرفته ایم به نامت که کنج انباری است نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم تمام سال اگر کارمان عزاداری است نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند که کار منتظرانت همیشه بیداری است به قول خواجه‌ی ما در هوای طره‌ی تو «چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری است» 💖💖💖💖💖💖💖💖 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو همه عاشق نجوای منی! من همه منتظِر آمدنت! 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
⁣انگار دوبارہ روزِ دلخواہ رسید نور از پس تاری شبانگاہ رسید برخیز وبخند وزندگی کن به عشق صبح دگری دوبارہ از راہ رسید سلام صبح تان بخیر 🌞 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
(ع) دم بہ دم در فراٺ چشمانٺ ماتم مجسم بود چشم تو لحظہ اے نمےآسود همہ ‌ی عمر تو بود 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
5_6323460249453855478.mp3
2.43M
•°🌱 🍃 " ببین آسمونا برات خون میباره . . . " شهادت امام باقر(علیه السلام) و ایام مسلمیه 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====> 🏴🏴🏴🏴🏴
🕰 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم. فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید: –ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه. با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم: –بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست. هین بلندی کشید و گفت؛ –خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟ صاف نشستم. –چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد. ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت. یادم آمد که پری‌ناز دیروز گفت خودش با من تماس می‌گیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شماره‌اش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشی‌اش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد. با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند. انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شماره‌ی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر می‌کرد. سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان می‌رفتم حالم بدتر میشد. به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید: –چیزی شده زود امدی؟ –نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت: –با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره. –نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌مادر گفتم: –مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت: –بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم. با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد. –اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟ مادر دست از سبزی‌پاک کردن کشید و گفت: –خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال می‌پرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟ دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم. –ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدی‌ها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم. بعد لبخند موزیانه‌ایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم. "این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان." قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتی‌اش را به دست آورد به او برگردانم. پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم. "پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم." تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر می‌شود. از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم. نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم. چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد. با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجه‌ی گذشت زمان نشده بودم. به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود. از خانه بیرون زدم. نمی‌دانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پری‌ناز زنگ زدم. خاموش بود. شماره‌ی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که می‌آید دنبالم تا یک جای خوب برویم. طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم. لبخند گرمش دلم را گرم کرد. –نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم: –فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره. انشا‌الله که می‌گذره، حالا چی شده؟ –یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم. –ای‌بابا، حالا کدومشون هست؟ به روبرو خیره شدم و گفتم: –یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربون‌تر بود. پقی زد زیر خنده. –داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟ ضربه‌ایی به سرش زدم. –دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟ خنده‌اش را جمع کرد و گفت:–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار. کمی فکر کردم. –خب خیلی بامعرف بود. جدی پرسید: 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    🏴🏴🏴🏴