مداحی آنلاین - سه خصلت حضرت زهرا - استاد رفیعی.mp3
2.08M
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️سه خصلت حضرت زهرا(س)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🌹
🔰 *نظر آیت الله جوادی آملی در مورد یلدا چیست*⁉️
✍️ دینِ اسلام با سنتها و آدابِ پسندیدهی اقوام و ملیتها مخالفت نکرده؛ و حتی آنها را امضا نیز کرده است.
🌸 مثلا حرمتِ جنگ در ماههای حرام، یک رَسمِ عربی بود که اسلام آنرا امضا کرد. ولی مثلا زنده به گور کردنِ دختران یک رَسمِ بد بود و اسلام با آن مقابله کرد.
🌺 آیت الله جوادی آملی در کتابِ مفاتیح الحیاة *"یلدا"* را یک واژهی *سریانی* میدانند و به معنای *میلاد*؛
🌻 *چون شب یلدا را با تولد حضرت مسیح تطبیق میکردند آنرا به این نام خواندند.*
🌷 در ادامه ایشان میفرماید؛
با توجه به اینکه ایرانیان این شب را *شب تولد (میترا) مهر* میدانستند آنرا با تلفظ سریانیاش پذیرفتند.
🦋 در واقع یلدا با *(noel) اروپایی* که در *25 دسامبر* تثبیت شده، معادل است؛ بنابراین *نوئل اروپایی* همان *شب یلدا* یا *شب چله ایرانی* است.
💐 آیت الله جوادی؛
*از شب نشینی و دید و بازدید و صله رحم* بعنوانِ سنتهای خوبِ این شب نام میبرند.
🌾 چنانکه بهرهگیری علمی از فرصت آن با طرح مسایل *علمی و تاریخی* را توصیه میکنند و میفرمایند:
👌 *"مناسب است مومنان در چنین فرصتهایی با زوایای زندگی و سیره معصومان در جهت رشد و کمال علمی و معنوی آشنا شوند".*
📚 " مفاتیح الحیاة/آیت الله جوادی آملی
☘
🖤☘
🖤🖤☘
🖤🖤🖤☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت206
از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچپچ کردن بودند. پرسیدم:
–پس کو این شوهرت؟
–تو اتاقت منتظرته.
رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم:
–اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا.
بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد.
–ایبابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمیخواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیکه.
پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت:
–مگه حرف بدی زدم؟
ولدی ضربهایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت:
–تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده.
چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم.
–حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت:
–راستی یه خبر خوش.
–خبر خوشم بلدی بدی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمیکند.
–بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟
–در مورد پرینازه.
–چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت:
–دختر اینقدر آیهی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه.
دست به سینه شدم.
–بفرمایید.
–بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت:
–دیشب پریناز زنگ زد جوابش رو نداد.
پوزخند زدم.
–خبر خوشت این بود؟
–وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد میرفت بیرون باهاش کلی حرف میزد.
ولدی گفت:
–خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه.
بلعمی موکدانه گفت:
–نه، پریناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه.
گفتم:
–جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت:
–حالا کمکم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکهها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت:
–اونجوری که خرج نمیرسه.
ولدی لبهایش را بیرون داد.
–اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. میدونستی اکثر زنهای چینی تو خونههاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا میآمد. فهمیدم که سیگار میکشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود.
او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم.
گفت:
–اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک میکنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم.
–هر جور راحتید.
سیکار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
–خب، چیکارم داشتید؟
–یعنی شما نمیدونید؟ شانهایی بالا انداخت.
–سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی.
دلم نمیخواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلیام را زدم. دلم میخواست زودتر برود.
جدی گفتم:
–میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پریناز بگید که من خواستم که درخواست پریناز رو انجام بدم ولی شما نمیخواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید.
خیلی خونسرد بود.
–خب، اونوقت شما چیکار میکنید؟
–منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید.
پوزخند زد.
–اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کمکم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته.
با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا میباختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بیخاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم.
🖤🏴☘🖤🏴☘🖤🏴
💕join ➣ @God_Online 💕
4_6003720743383206256.mp3
11.11M
▪️گریه که میکنی، گریهام میگیره (روضه)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
#شب_یلدا
#ویژه_عکس_پروفایل⚠️
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
حیف است که در بلندی این یلدا
کوتاهی عمر را فراموش کنیم❗️
💖🌹🦋
@hedye110
*هتــــــــــل خـــــــــــــانه بابا مامان‼️*
این پست را هم برای والدین و هم جوانان نوجوانان بفرستید👌🏻
«روانشناسان تاکید دارند به فرزندان خود *«قدر داشتن»* را آموزش دهید»
چل پنجاه سال پیش، دخترهای خانه صبح ها زود بیدار می شدند تا قبل از مدرسه رفتن، همه جای خانه را رفت و روب کرده باشند و بعد راهی مدرسه می شدند.
👈🏻در اوقات فراغت باخیاطی ،گلدوزی،ترمه دوزی ، قالی بافی و... کمک مادر بودند تا قسمتی از بار خانواده رابه دوش داشته باشند!
👈🏻پسرها بايد يا صبح زود يا عصر، نان و مايحتاج خانه را خريد مي كردند و كارهای مردانه را در كمك پدر خود انجام ميدادند و تابستانها برای ارتقای نسبی وضعیت اقتصاد خانواده وکمک به پدر دراصناف مختلف شاگردی ویا فروشندگی میکردند!!!
❇️ *امـــا حـــــالا*👇
با نسلی روبرو هستیم که صبح که بیدار می شوند، از هتل خانه بابا مامانشان خارج می شوند،
چون والدینشان به عنوان *مستخدمین "هتل خانه "* همه جا را رفت وروب خواهند کرد و با يك تلفن همه چيز درب خانه مهياست.
نسلی که در برابر رختخواب اتاقی که در آن می خوابد
و خانه ای که در آن زندگی می کند
و ظرفی که در آن غذا می خورد احساس مسئولیت ندارد؛
*شــــــــــــــوربختـــــــــــانه یـــــــک سلام علیک ساده را بلد نیست و بعضاً مانند گنجشک از کنار بزرگترش ویراژ میدهد*
متاسفانه این موضوع از تهیه سیسمونی برای کودک به دنیا نیومده شروع میشه و سوگمندانه ادامه پیدا میکنه تا جهاز ومهریه آنچنانی وجشن عروسی که پولش به قیمت وام وقرض کردن پدرکمر خمیده شده تمام می شود
*امیدوارم همه ی ما مادرها و پدرها بتونیم به این درک برسیم که امکانات هتلی ایجاد کردن برای فرزندانمون افتخار نیست ،*
و برعکس
*مسئولیت پذیر کردن،*
*قدردان بار آوردن(نسبت به خلق و خالق)*
*تعلیم آداب اجتماعی از یک احوالپرسی ساده تا رعایت حق الناس و آداب معاشرت در اجتماع و...*
برای فرزندانمون افتخار است .*
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دلنوشته 🌹
مهدی جان
ای تک سوار سهند
تو نیستی، برایم فرقی نخواهد داشت که آخر پاییز امروز است یا فرداست
خدایا، شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن
که شب پرستان همچنان چشم به صبح صادقش بسته اند و مومنان طلوع خورشید را نزدیک می دانند
امسال شب یلدا را با نام مهدی یوسف زهرا مزین میکنم
امشب برای من دادن نان به همسایه ای که نان شب ندارد از هر هندوانه ای شیرینتر است و روشن کردن امید در دل کودکی یتیم از هر چراغانی روشنی بخش تر...
یلدایی به بلندی انتظار ظهورت نمیشناسم
شب یلدای من با ظهورت به روشنایی روز است
کاش لبخند رضایتت را باعث شوم
مولای من
قرارمان یلدای امسال که آخرین برگ های قصه بلند غربت را بخوانیم و شعر ظهور از بر کنیم و کتاب انتظار را ببندیم (ان شالله)
کاش فال حافظ امسال مان این بشود
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
💖🌹🦋
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد، جز برای فرج یار دعایی نکنیم
اللهم عجل لوليك الفرج
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت207
موبایلم را کناری گذاشتم و دستهایم را در هم گره زدم و سعی کردم خونسرد باشم.
نگاهش کردم و حق به جانب گفتم:
–باشه، پس من همین الان میرم پیش بیتاخانم که کار شما رو خیلی راحتتر کنم. احتمالا مادرتون پیش همسایهها یه جو آبرو داره که...
حتما اونقدر بهتون اعتماد داره که شوک بزرگی بهش وارد میشه.
اصلا چرا خودم رو زحمت بدم برم. تلفن رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه. زنگ میزنم میگم دیگه نمیخواد واسه پسرتون دنبال عروس بگردید خودش قبلا اقدام کرده، تا حالام واسه شما نقش بازی میکرد. همهی ما رو هم گذاشته بود سرکار. بعد فکری کردم و ادامه دادم:
–خیلی کارهای دیگه هم میشه کرد. اصلا چطوره غافلگیرش کنم، به مامانم بگم دیگه نمیخواد راز داری کنه، بره بیتا خانم رو برش داره بیارش اینجا تا با عروس گلش آشنا بشه، شایدم اصلا شوکه نشه و وقتی بفهمه نوه داره خیلی هم خوشحال بشه.
خودم از روی عمد حرف مادرم را پیش کشیدم که بفهمد مادرم هم در جریان است. عصبی سیگاری از جیب کت تک، کرم رنگش بیرون آورد و آتش زد.
تا به حال از سیگار کشیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و دودش را استنشاق کرد. در آخر دود بسیار کمی را به طرف پایین از دهانش بیرون داد. پک دوم را که زد. به صندلیام تکیه دادم و برای این که کمکی هم به بلعمی کرده باشم گفتم:
–بلعمی خیلی از شوهرش تعریف میکرد، وقتی فهمیدم شوهرش شما هستید خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم خانواده به این خوبی داشته باشید.
دود پک دوم را به یکباره به طرف پایین دمید و بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیشتر بازش کرد و به دور دست نگاه کرد و بیتفاوت بقیهی سیگارش را همانجا جلوی پنجره له کرد و بیحرف از اتاق بیرون رفت.
کارش برایم عجیب بود. چرا رفت؟ حالا من بالاخره چه کار کنم. با خودم گفتم بروم به ولدی بگویم که نقشهمان جواب نداد و باید فکر دیگری بکنیم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم بلعمی بشگن زنان وارد اتاق شد و با خنده گفت:
–دیدی همه چی درست شد؟ وای خدایا شکرت دیگه راحت شدم. بعد هم به زور مرا در بغلش فشار داد و ادامه داد:
–خدا رو شکر، باورم نمیشه، به خوابم همچین روزی رو نمیدیدم. همش به خاطر توئه اُسوه جان.
از خودم جدایش کردم و گفتم:
–میشه به منم بگی چی شده؟ یا تا صبح میخوای حرف بزنی؟ به عادت همیشگیاش دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–شهرام گفت همون دیشب پریناز رو بلک کرده، دیگه کاری به کار اونا نداره، گفت به قولایی که دادن عمل نکردن معلومه خودشونم خیلی گیر هستن. نسبت بهشون بیاعتبار شده. هینی کشیدم و پرسیدم:
–الان بهت گفت؟
–آره، بعد از این که از اتاق تو بیرون امد.
–یعنی منظورش از این حرفها اینه که...
–منظورش اینه دیگه همه چی تموم شد. دیگه حرفهای پریناز براش مهم نیست. یعنی تو خیلی راحت میتونی به همه بگی تو میخوای خواستهی پریناز رو انجام بدی ولی شهرام قبول نمیکنه.
–مطمئنی؟
–آره بابا. اگرم نبودم امروز مطمئن شدم. من شوهرم رو میشناسم. نمیدونم تو بهش چی گفتی که کلا به هم ریختیش.
یه کم غده، لابد اینجا به خودت چیزی نگفته درسته؟
–نه، سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. البته من از این کارای شوهر تو میترسم، نکنه بره برام نقشهایی چیزی بکشه، نکنه اینجوری گفته که...
بلعمی دستش را در هوا پرت کرد.
–نه بابا، دیگه اونجوریام نیست خیالت راحت باشه.
#ادامهدارد...
💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>