eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. خدایا، مرا در این ماه به پوشش و پاک دامنی زینت ده و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده، به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان. التماس دعای فرج 🦋🌹💖 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ❤️🦋🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
حالا که همه درها به رویمان بسته شده، برای فرج به همان نامی متوسل می شویم که هر معادله ای را بهم می زند: حسین علیه السلام… . » یا قدیم الاحسان بحقّ الحسین عجّل لولیک الفرج…  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 عجب! صداي شاگرد خانم نيازي اومد: - عروسخانم! آقاداماد اومدن. با كفشاي پاشنه پونزده٢سانتيم به زور قدم برميداشتم. دامن لباس عروسم رو كمي بالا گرفتم و قدم برداشتم. احسان داخل اومده بود و منتظر من ايستاده بود. جلو رفتم و سلام دادم. خيلي سرد و خشك سلام داد و دسته‌گل قرمزرنگ رو به سمتم گرفت. ازش گرفتم و تشكر كردم. صداي هستي مياومد كه از خانم نيازي تشكر ميكرد و بعد هم سروكله‌اش پيدا شد. احسان به هستي نگاهي انداخت و لبش به لبخند باز شد و سلام داد. - پسرخاله‌جان مبارك باشه. - ممنونم! احسان به سمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خداحافظي كردم و به سمت در خروجي رفتم كه احسان به هستي گفت: - تو نمياي؟ - نه مهيار مياد دنبالم! - باشه! مواظب خودت باش. - شما هم مواظب خودتون باشين. در ماشين رو برام باز كرد و سوار ماشين عروس تزئينشده با گلهاي صورتي و قرمز شدم. احسان هم سوار ماشين شد، ولوم ضبط ماشين رو زياد كرد و با اخم به روبه روش خيره شد. كتوشلوار سرمه‌اي خوشدوختش عجيب بهش مياومد. با كروات زير گلوش هم جذابتر شده بود. عطر مردونه و تلخش توي فضاي ماشين پيچيده بود. تا رسيدن به خونه صحبتي بينمون ردوبدل نشد. احسان مصمم و اخمو رانندگي ميكرد و من ساكت و مغموم سرم رو به سمت پنجره چرخونده بودم. با ايستادن ماشين جمعيت مهمونهايي كه دم در ايستاده بودن با دست و جيغ همراهيمون كردن. سرم رو كاملاً پايين انداخته بودم، دوست نداشتم كه با كسي چشم تو چشم بشم. چشمهام فقط ميون اونهمه شلوغي بابا و مامان رو ديد و دوباره دلم پر كشيد كه توي آ*غـ*ـوششون بگيرم. دست بابا و مامان رو بوسيدم و به خاله و عمو سلام دادم. دوشادوش احسان وارد خونه شديم. تمومي مبلهاي داخل سالن برداشته شده بودن و به‌جاشون ميز و صندليهاي سفيد با روميزي ارغوانيرنگ قرار داشتن. به سمت مبل دونفرهاي كه بالاش با تور و بادكنك و ريسه تزئين شده بود رفتيم و روي مبل نشستيم. دامن لباس عروسم رو درست كردم و به تكيه گاه مبل تكيه زدم. تازه ميتونستم چهره هاي بيشمار ناشناس جمع رو ببينم. تا حد زيادي دهنم از تيپ و قيافه ها باز مونده بود! تموم دخترها بلااستثنا پيراهن كوتاه مجلسي با موهاي شينيونشده و آرايشهاي غليظ وسط سالن ايستاده بودن. خانمهاي سن بالاتر كتودامنهاي كوتاه يا كتوشلوار پوشيده بودن. از خجالت سرم رو پايين انداختم. مامان كه پيراهن مجلسي بلند و كاملاً پوشيده اي به تن داشت و شالش رو تا حد ممكن جلو آورده بود به سمتمون اومد و دو ليوان شربت داخل سيني رو به روبه رومون گرفت. عصباني بودم. قرار بود مختلط باشه؛ اما نه اينجوري! لبخند و سر تكون دادن مامان كمي از عصبانيتم كم كرد؛ اما همچنان اخم غليظي روي صورتم بود كه مامان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت: - يه كم اين اخمات رو باز كن. عروس هم اينقدر اخمو؟ ميخواستم اعتراض كنم كه از كنارم دور شد. شربت شيرين رو با ني به دهنم فرستادم، كمي از عصبانيتم فروكش كرد. خاله و عمو و بابا جلو اومدن. از روي صندلي بلند شديم و باهاشون روبوسي كرديم. عمو نگاه تحسين برانگيزي سمتم انداخت و دستم رو توي دستش فشرد. بابا هم من رو محكم توي آ*غـ*ـوشش نگه داشت. بغضم دوباره توي گلوم نشست و چشمهام بار ديگه ابري شد. قطره‌ي اشك غمانگيزم روي شونه‌ي بابا نشست و دستهاي گرم و پدرانه‌اش روي تيغه‌ي كمرم بالاوپايين رفت و من از بوي خوش عطر سردش مـسـ*ـت شدم. با تموم وجودم عطر تنش رو توي ريه هام فرستادم و روي شونه‌اش رو بـ*ـوسـه‌اي محبت‌آميز زدم. ايكاش زمان بايسته! ايكاش همه چيز متوقف بشه تا من براي ساليان طولاني توي آغـ*ـوش مهربونش بمونم و آرامش خالص رو از وجودش بگيرم! اما افسوس كه اين آغـ*ـوش زياد دوام نداشت و با صداي خاله از هم فاصله گرفتيم. 🎗🎗🎗 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
●⇦ حدیث طیر روایتی در فضیلت حضرت علی(ع) است که بنابر محتوای آن، پیامبر(ص) قصد خوردن گوشت پرنده‎‌ای بریان را داشت و از خدا خواست با بهترینِ خلق هم‌غذا شود و با حضرت علی(ع) هم‌غذا شد. این روایت در منابع شیعه و اهل‌سنت آمده است. 📚 منابع: نسائی، خصائص امیر المومنین، ۱۴۰۶ق، ج۱، ص۲۹، ح۱۰. برای نمونه نگاه کنید به نسائی، خصائص امیر المومنین، ۱۴۰۶ق، ج۱، ص۲۹، ح۱۰؛ مجلسی، بحارالانوار، ۱۴۰۳ق، ج۳۸، ص۳۵۵.  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> 
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: كسى كه روزه او را از غذاهاى مورد علاقه‌اش باز دارد برخداست كه به او از غذاهاى بهشتى بخورانند و از شرابهاى بهشتى به او بنوشاند.  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✨﷽✨ ✍استادی داشتم که از اولیاءالله بود و دارای کرامت. همسری داشتند که خیلی بداخلاق بودند و گاهی می‌دیدم او را شدیدا‍ً آزار می‌دهد. روزی به او جسارت کردم و گفتم، استاد شما چطور این همسر خود را تحمل می‌کنی؟ گفت صبر کن روزی جواب تو را خواهم داد ان‌شاءالله. روزی با هم به مغازه میوه‌فروشی رفتیم. میوه‌فروش آشنای استاد بود و به احترام میوه درهم نمی‌داد و پلاستیکی داد تا استاد جمع کند.استاد سراغ جعبه میوه سیب رفت. یک کیلو سیب حدود 8 سیب می‌شود. استاد 6 سیب را گلچین کرد و 2 سیب ضعیف و اندکی خراب به پلاستیک انداخت. بعد از خروج از مغازه گفت: این صاحب مغازه دوست من است که پلاستیک داد تا انتخاب کنم، وقتی او مرا دوست خود می‌داند من هم باید او را دوست خود بدانم و 2 سیب ضعیف بردارم تا دوستی خود را نشان دهم. 🌼 مثل خدا هم مانند این ماجرای ماست، مگر می‌شود خدا علم و فرزند صالح و روزی فراوان و ... را به من بدهد و یک زن بداخلاق را هم به دیگران؟؟!! من حیا می‌کنم از خدا در برابر این همه نعمت ناسپاسی کنم و حتی ناراحت شوم که چرا همسرم بداخلاق است. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستان عزیز هدیه امروز مون صلوات هدیه به به سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات هم‌نوائی می‌کنند🌹🌹🌹 حدیث👇👇 امام جعفر صادق عليه السلام می فرمایند : سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل بیت اوست. أثقَلُ ما یوضَعُ فی المیزانِ یَومَ القیامَةِ الصَّلاةُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ اهل بَیتِهِ. وسائل الشیعه، جلد 7، صفحه 197 🌹💖🦋
◈ ✍ ❓ســـــؤال❓ حاج ‌آقا یک کسی هسـت که می‌گوید علاقه‌ای به خواندن ندارم چه‌ ڪار ڪنیم؟ جواب: به عــلاقه دارد؟! زیاد صلوات بفرستد همان هدایتش می ‌ڪند.  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
❤️ 🔔 انسان اســـــتاد می‌خواهد! ✅ عـلامه حـسن زاده آملی(ره): انسان اســـــتاد می‌خواهد و به معلم و مربی احتیاج دارد تنها به ڪتاب مشڪل حـــل نمی‌شـــود. آهـن باید به ڪوره‌ی آتـــش برود و استاد و چڪش و سندان ببیند تا شمــشیر بُرنده شود. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
Joze 12-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-24.mp3
32.57M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. 🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال @hedye110
 جگرش می سوخت در آتش اشتیاق. به هر دری زده بود، به امید نشانی از آن محبوب. وکیل خاص امام را که پیدا کرد، ملازمش شد و دست به دامانش! از او اصرار و از وکیل امام انکار که نمی شود؛ آنقدر التماس کرد تا شنید: فردا صبح بیا! صبح فردا، پیشاپیش وکیل امام، جوانی دید؛ ماهتر از ماه. خورشیدتر از خورشید. شمیمش، شمیم بهشت. فهمید که به آرزویش رسیده. نزدیک رفت و شرفیاب محضرش شد. هر چه خواست پرسید و پاسخ شنید. لحظه آخر، صاحب زمین و آسمان به او فرمود: «دور از رحمت خداست، هر که تاخیر اندازد،نماز مغربش را تا وقت ظاهر شدن ستاره ها، و هر که تاخیر اندازد نماز صبحش را، تا وقت ناپدید شدن ستارگان». .  غیبت طوسی، ص۲۷۱. . 🦋🌷  ↷↷   @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>