#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتهفتاد🌷
عجب!
صداي شاگرد خانم نيازي اومد:
- عروسخانم! آقاداماد اومدن.
با كفشاي پاشنه پونزده٢سانتيم به زور قدم برميداشتم. دامن لباس عروسم رو كمي
بالا گرفتم و قدم برداشتم. احسان داخل اومده بود و منتظر من ايستاده بود. جلو رفتم
و سلام دادم.
خيلي سرد و خشك سلام داد و دستهگل قرمزرنگ رو به سمتم گرفت. ازش گرفتم و
تشكر كردم.
صداي هستي مياومد كه از خانم نيازي تشكر ميكرد و بعد هم سروكلهاش پيدا شد.
احسان به هستي نگاهي انداخت و لبش به لبخند باز شد و سلام داد.
- پسرخالهجان مبارك باشه.
- ممنونم!
احسان به سمت در اشاره كرد.
- بريم.
از هستي خداحافظي كردم و به سمت در خروجي رفتم كه احسان به هستي گفت:
- تو نمياي؟
- نه مهيار مياد دنبالم!
- باشه! مواظب خودت باش.
- شما هم مواظب خودتون باشين.
در ماشين رو برام باز كرد و سوار ماشين عروس تزئينشده با گلهاي صورتي و
قرمز شدم. احسان هم سوار ماشين شد، ولوم ضبط ماشين رو زياد كرد و با اخم به
روبه روش خيره شد.
كتوشلوار سرمهاي خوشدوختش عجيب بهش مياومد. با كروات زير گلوش هم
جذابتر شده بود. عطر مردونه و تلخش توي فضاي ماشين پيچيده بود. تا رسيدن به
خونه صحبتي بينمون ردوبدل نشد. احسان مصمم و اخمو رانندگي ميكرد و من
ساكت و مغموم سرم رو به سمت پنجره چرخونده بودم.
با ايستادن ماشين جمعيت مهمونهايي كه دم در ايستاده بودن با دست و جيغ
همراهيمون كردن. سرم رو كاملاً پايين انداخته بودم، دوست نداشتم كه با كسي
چشم تو چشم بشم. چشمهام فقط ميون اونهمه شلوغي بابا و مامان رو ديد و دوباره
دلم پر كشيد كه توي آ*غـ*ـوششون بگيرم.
دست بابا و مامان رو بوسيدم و به خاله و عمو سلام دادم. دوشادوش احسان وارد
خونه شديم. تمومي مبلهاي داخل سالن برداشته شده بودن و بهجاشون ميز و
صندليهاي سفيد با روميزي ارغوانيرنگ قرار داشتن. به سمت مبل دونفرهاي كه
بالاش با تور و بادكنك و ريسه تزئين شده بود رفتيم و روي مبل نشستيم.
دامن لباس عروسم رو درست كردم و به تكيه گاه مبل تكيه زدم. تازه ميتونستم
چهره هاي بيشمار ناشناس جمع رو ببينم.
تا حد زيادي دهنم از تيپ و قيافه ها باز مونده بود! تموم دخترها بلااستثنا پيراهن
كوتاه مجلسي با موهاي شينيونشده و آرايشهاي غليظ وسط سالن ايستاده بودن.
خانمهاي سن بالاتر كتودامنهاي كوتاه يا كتوشلوار پوشيده بودن. از خجالت سرم
رو پايين انداختم.
مامان كه پيراهن مجلسي بلند و كاملاً پوشيده اي به تن داشت و شالش رو تا حد
ممكن جلو آورده بود به سمتمون اومد و دو ليوان شربت داخل سيني رو به
روبه رومون گرفت.
عصباني بودم. قرار بود مختلط باشه؛ اما نه اينجوري!
لبخند و سر تكون دادن مامان كمي از عصبانيتم كم كرد؛ اما همچنان اخم غليظي روي
صورتم بود كه مامان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت:
- يه كم اين اخمات رو باز كن. عروس هم اينقدر اخمو؟
ميخواستم اعتراض كنم كه از كنارم دور شد.
شربت شيرين رو با ني به دهنم فرستادم، كمي از عصبانيتم فروكش كرد. خاله و عمو
و بابا جلو اومدن. از روي صندلي بلند شديم و باهاشون روبوسي كرديم.
عمو نگاه تحسين برانگيزي سمتم انداخت و دستم رو توي دستش فشرد. بابا هم من
رو محكم توي آ*غـ*ـوشش نگه داشت. بغضم دوباره توي گلوم نشست و چشمهام
بار ديگه ابري شد. قطرهي اشك غمانگيزم روي شونهي بابا نشست و دستهاي گرم
و پدرانهاش روي تيغهي كمرم بالاوپايين رفت و من از بوي خوش عطر سردش
مـسـ*ـت شدم. با تموم وجودم عطر تنش رو توي ريه هام فرستادم و روي شونهاش
رو بـ*ـوسـهاي محبتآميز زدم. ايكاش زمان بايسته! ايكاش همه چيز متوقف بشه
تا من براي ساليان طولاني توي آغـ*ـوش مهربونش بمونم و آرامش خالص رو از
وجودش بگيرم! اما افسوس كه اين آغـ*ـوش زياد دوام نداشت و با صداي خاله از
هم فاصله گرفتيم.
🎗🎗🎗
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتاد🌷
﷽
آقاي دكتر نسبت به من خيلي لطف دارن. اونقدرا هم تعريفي نيستم.
سري تكون داد و دور شد. به سمت ايستگاه پرستاري رفتم و چارت بيمار رو سر
جاش گذاشتم و روي صندلي نشستم.
- نظرت چي بود؟
به فاطمه نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود.
- راجع به چي؟
- دكتر ديگه!
- نظري ندارم.
- واه! شوخي نكن تو رو خدا! درسته تو الان شوهر داري؛ ولي اين صورت جذاب و
اين پرستيژ بايد برات جذاب بوده باشه ديگه!
- من حتي نتونستم بهش نگاه كنم.
- يعني اون چشماي كهرباييش رو نديدي؟
حرفا ميزنيا! مگه من زل زدم ببينم چشماش چه رنگيه؟!
كلافه سري تكون داد و روي صندلي كنارم نشست.
- چاي ميخوري؟
- آره.
ليوان چاي رو همراه با دو حبه قند به سمتم گرفت.
- واي! چقدر حـ*ـلقهات خوشگله!
- ممنون.
به حـ*ـلقه ي طلايي داخل دستم خيره شدم! زيبا بود. وارد اولين مغازهي طلافروشي
كه ديديم شديم و بلافاصله چشمم گرفتش و خريديمش.
چايم رو سر كشيدم و از روي صندلي بلند شدم. بايد مريضها رو چك ميكردم.
- مبينا؟
بله؟!
- حـ*ـلقهات افتاده.
به دستم نگاه كردم كه حـ*ـلقه توش نبود و بعد هم به حـ*ـلقهي افتاده روي زمين.
- گشاده بيرون مياد.
حـ*ـلقه رو از روي زمين برداشتم.
- بذارش يه جايي كه گم نشه.
باشهاي گفتم و گذاشتمش داخل جيب روپوشم تا بعد از اينكه سرم خلوت شد ببرم
طلافروشي برام درستش كنن.🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>