#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادسوم🌷
﷽
ترس از دست دادن فرزندم، ترس نابودي زندگيم و لحظاتي كه پيش چشمهام از
بين ميرفت.
سرم رو به سمتي چرخيد كه آقاي دكتر عذرخواهي كرد و تنهامون گذاشت و حالا
من كنار كسي ايستاده بودم كه ديگه هيچ حسي بهش نداشتم؛ به جز نفرت، به جز
كينه اي توي قلبم كه فقط با تموم وجود نابوديش رو فرياد ميزد.
- اين چرا اينجاست؟
لبخندي روي لبم نشست. لبخندي از جنس حقارت و پستي كسي كه روبه روم ايستاده
بود و به خودش اجازه ميداد من رو سؤالپيچ كنه. حالا ديگه هديه رو كنارم داشتم و
از هيچ چيز و هيچ كس هراسي نداشتم. مصمم و با حالتي از بيتفاوتي گفتم:
- هديه رو آوردي. ديگه ميتوني بري.
از كنارش گذشتم كه مچ دستم توي مشتش گرفته شد. با نفرت به دست گرفتارم و
بعد به چشمهاي نفرتانگيزش چشم دوختم.
- هيچوقت ديگه حق نداري بهم دست بزني، هيچوقت.
مچ دستم رو آزاد كرد و گفت:
- مبينا... من ميدونم كه... ميدونم كه بهت بد كردم... اما پشيمونم... ميخوام كه بهم
فرصت بدي... فرصت جبران.
پوزخند زدم. اونقدر عميق كه به خنده تبديل شد و بعد گوشه ي لبم رو گزيدم تا
اشك لجوجم راه كلماتم رو نبنده. حالا فرصت بود تا حرف بزنم. تا هر چي توي دلم
باقي مونده بگم و كمي از اين احساس نفرت كم كنم.
- بهتره بري. برو و پشت سرت رو هم نگاه نكن. انگار كه از اول نه زني داشتي و نه
بچه اي. فقط برو.
حتي صداي بغض دارش هم لحظه اي بهم احساس ترحم نداد.
- مبينا خواهش ميكنم!
- اگه يه بار ديگه دنبالمون بياي مجبورم كه ازت شكايت كنم. به جرم... شما وكيلا
چي بهش ميگين؟ آهان... اعاده ي حيثيت... اينكه با يه نفر ديگه همدست شدي تا با
ادعاهاي دروغش بچه ام رو ازم بگيري. اينكه با رشوه و آدمايي كه توي دادگاه داشتي
هيچكدوم از دفاعيات و حرفاي من توي دادگاه شنيده نشد و تو برنده ي اين بازي
كثيف شدي و من بشم آدم بده ي قصه، كسي كه به شوهرش خـــيانـت كرده و
مجازاتش يه طلاق اجباريه و يه جدايي اجباري از بچه اش. ميبيني چه راحت تموم
شد؟ چقدر راحت مجرم پرونده شدم و همه دلشون به حال تو سوخت؟! پسرك
بيچاره اي كه زنش با بيرحمي بهش كلك زده و حالا داره با معشـ*ـوقه اش زندگي
مرفه شون رو ميگردونن و به ريش پسرك بيچاره ي قصه ميخندن؛ اما ميدوني
چيه؟ ماه تا ابد پشت ابر باقي نميمونه. آدم بيگـ ـناه تا پاي دار ميره؛ اما بالاي دار نه
آقاي ايراني.
چشمهاش خيس اشك بود؛ اما حتي خيسي چشمهاي اون هم به دل سنگ شده ام نفوذ
نداشت. با لجاجت ادامه دادم:
- برو آقاي ايراني و هيچوقت ديگه اسم مبينا و هديه رو به زبونت نيار. انگار كه قرار
اولمون همچنان پابرجاست. قراري كه گذاشتيم و قرار شد تا يه سالگي بچه مون صبر
كنيم و بعد از اون با طلاقي سوري از هم جدا بشيم. انگارنه انگار همديگه رو
ميشناسيم. تا من از مرگ نجات پيدا كنم و تو يا به عشقت برسي و يا شايد به
زندگي مستقلت دست پيدا كني. به همين راحتي!
چونه ام رو توي دستش گرفت و با خشم به چشمهام زل زد.
چطور ازت دست بكشم؟ چطور ازم ميخواي از دستت بدم؟
- عوض نشدي. هنوز عوض نشدي. هيچوقت هم عوض نميشي. ما به هم نامحرميم
آقاي ايراني. لطفاً دستتون رو از صورت من برداريد.
فرياد كشيد:
- مثل غريبه ها باهام حرف نزن.
- تو از هر كسي بهم غريبه تري.
- من پدر هديه ام، پدر دخترت.
- حتي لياقت اين رو هم نداري؛ اما من مثل تو نيستم. ميتوني هر وقت كه دوست
داشتي اون رو ببيني؛ اما من رو هيچوقت نميتوني ببيني.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادچهارم🌷
﷽
- چيه؟ آقاي دكتر بهت پيشنهاد ازدواج داده؟ ميخواي با اون ازدواج كني؟
هر لحظه نفرتم ازش بيشتر ميشد و حرفزدن باهاش به نفرتم اضافه ميكرد تا
جايي كه دوست داشتم دستم رو دور گردنش حـ*ـلقه كنم و اونقدر فشار بدم تا
ترس مرگ رو توي چشمهاش ببينم و بعد حـ*ـلقه ي دستهام رو شل كنم و توي
چشمهاش زل بزنم و بگم «روزي كه به زور هديه رو از آ*غـ*ـوشم كشيدي، روزي
كه توي دادگاه كنار اون مرد نفرتانگيز ظاهر شدي، روزي كه توي دادگاه قسم
خوردي به خــ ـيانـت من، روزي كه وادارم كردي تا پاي اون برگه رو امضا كنم،
روزي كه با حقارت نگاهم كردي و برچسب تباهـ*كاري به پيشونيم زدي، حتي
نميتوني ذره اي از احساسم رو درك كني؛ حتي همين الان كه مرگ رو توي دوقدمي
خودت ديدي هم نميتوني احساسم رو درك كني.»
از كنارش گذشتم. مثل غريبه اي كه از كنار رهگذر خيابون رد ميشه و براش اهميتي
نداره كه چطور نگاهش ميكنه، چطور رفتار ميكنه و چطور صداش ميكنه.
- مبينا التماست ميكنم. لعنتي من بدون تو ميميرم. بدون تو نميتونم زندگي كنم.
صداش كمتر و كمتر ميشد تا جايي كه ديگه صداش روي اعصابم نبود و شنيده
نميشد.
***
هستي رفته بود و ازم خواهش كرده بود تا باهاش برگردم؛ اما هنوز روح آزرده ام
التيام پيدا نكرده بود تا به اون شهر عادت كنم. شهري كه فقط برام خاطره ي تلخ
داشت و ذره ذره ي روحم رو گرفته بود.
هديه توي آ*غـ*ـوشم توي پتوي صورتيرنگش غافل از هر چيز ديگه اي خوابيده
بود و شايد خواب زيبايي ميديد كه گاهي لبش به لبخند باز ميشد و من براش
ميمردم و زنده ميشدم.
احسان نرفته بود. مونده بود تا ازم عذرخواهي كنه. مونده بود تا وجدان بيدارش رو
آروم كنه. شايد نشونه ي خوبي بود. اينكه چيزهايي از انسانيت توي وجودش مونده؛
اما ديگه براي من فرقي نداشت. براي مني كه ازش تا حد زيادي متنفر بودم و حتي از
موندنش ذره اي اميدوار يا خوشحال نشدم.
شيشه شير رو به دهن هديه نزديك كردم. شايد بايد خونه اي از اهالي ميگرفتم تا
شب رو اونجا سپري كنم. اتاقهاي مطب به اندازه ي كافي كوچيك بود و حالا با اومدن
آقاي دكتر مجبور بوديم همه توي يه اتاق كنار هيتر برقي بخوابيم و با اين وضعيت
موندن اينجا درست نبود.
از دست خودم هم كلافه بودم كه هديه رو اينطور اينجا نگه داشتم. اون الان خيلي
ضعيف بود و هواي اينجا هرچند روزبه روز بهتر ميشد؛ اما شبها سرد بود و براي
جسم و جون هديه زياد مناسب نبود. دستهاش رو بـ*ـوسيدم و گفتم:
- قول ميدم كه زود برگرديم خونه. اذيتت نميكنم مامانجون.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادپنجم🌷
﷽
***
وسايلم رو توي اتاق سه درچهاري كه يكي از اهالي بهم داده بود گذاشتم و هديه رو
روي پتوي گرم و نرمش قرار دادم.
دست و پاهاش رو توي هوا تكون ميداد و دل من ضعف ميرفت براي انگشتهايي
كه به اندازه ي يه بند انگشت من هم نبود. صداي محمد نگاهم رو از هديه جدا كرد و
به چشمهاش دوخت.
- چي شده محمد؟
- اون آقايي كه از شهر اومده دنبالتون ميگرده.
اشاره كردم تا داخل بياد. كنارم نشست و به هديه چشم دوخت و با لبخند مشغول
بازي باهاش شد. شكلاتي از داخل كيفم بيرون آوردم و به دست محمد دادم كه با
لبخند تشكري كرد و گفت:
- نميخوايد ببينيدش؟
لبخند كمجوني به چهره ي پسرك زدم و به هديه كه از روي زمين بودن خسته شده
بود و با تقلا ميخواست بلند بشه نگاه كردم. از روي زمين بلندش كردم و دستم رو
پشت كمرش گذاشتم و گفتم:
- اگه پرسيد بهتره نگي كه كجام.
اما محمد باهوشتر از اون بود كه حرفم رو ناديد بگيره.
اينجا شهرتون نيست خانم دكتر. اگه بخواد خونه به خونه هم بگرده تا چند دقيقه ي
ديگه پيداتون ميكنه.
لبخندم پررنگ شد از حرفزدن بانمكش. لپش رو كشيدم و حرف رو عوض كردم.
نميخواستم ديگه درموردش حرف بزنم. نميخواستم چيزي درموردش بشنوم. حتي
نميخواستم لحظه اي بهش فكر كنم.
- درسايي رو كه ديروز بهت دادم نوشتي؟
لبخند زد و گفت:
- با اينكه حرف رو عوض كردين؛ ولي آره، همهش رو نوشتم.
با ذوق وصف ناپذيري گفت:
- ميشه دفترم رو بيارم تا ببينيد درست نوشتم يا نه؟
چشمهام رو به نشونه ي مثبت روي هم گذاشتم كه با ذوق از جا بلند شد و پرده ي
جلوي در رو كنار زد و با چشمهاي پر از تعجب گفت:
- امرتون؟
چشمهام رو درشت كردم تا شايد مخاطبش رو ببينم؛ اما محمد اونقدر پرده رو
محكم به خودش چسبونده بود و مانع اومدنش به داخل شده بود كه ناخودآگاه هديه
رو به بيشتر به خودم نزديك كردم. صداش رو شنيدم و شناختم. انگار هزاران بار از
اون صدا متنفر بودم.
- خانم دكتر اينجاست؟
- خانم دكتر مطبه.
- مبينا رو ميگم. همون خانم پرستار.
- چرا بايد اينجا باشه؟
صداي گريه ي هديه بلند شد و محمد پس زده شد و محكم به ديوار كنارش خورد.
عصبي از جا بلند شدم و به سمت محمد رفتم كه با چشمهايي خشمگين به احسان
خيره نگاه ميكرد. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و نگران بهش زل زدم.
- خوبي عزيزم؟ چيزيت شد؟
همونطور كه با خشم به احسان نگاه ميكرد، سوئيشرت قرمز ورزشيش رو صاف
كرد و گفت:
چيزي نيست خانم دكتر. از اين ضربه ها بدترش رو خورديم.
مثل بزرگترها حرف ميزد. مثل بزرگترها رفتار ميكرد. مثل بزرگترها تكيه گاه
بود و ازم مراقبت ميكرد. انگار كه بايد احسان از اون بچه ي ده ساله درس ميگرفت.
با خشم به احسان خيره شدم و گفتم:
- چيكار به بچه داري؟ چرا هلش ميدي؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و با لحن خشن مخصوص به خودش گفت:
- چرا خودت رو ازم قايم ميكني؟ فكر كردي پيدات نميكنم؟
محمد جلوش ايستاد و با قدي كه به زور به شكم احسان ميرسيد گفت:
- وقتي داري با خانم دكتر حرف ميزني به چشماي من نگاه كن.
پوزخند احسان هم نتونست مانع اعتمادبه نفس محمد بشه و همونطور اونجا ايستاده
بود. خواست براي بار ديگه محمد رو پس بزنه كه به خودم نزديكش كردم و گفتم:
- چرا بايد خودم رو از تو قايم كنم؟ تو حتي يه ذره هم واسه من ارزش نداري.
قدمي جلو اومد و من خودم رو عقب كشيدم.
- مبينا ميفهمي دوستت دارم يا نه؟
حتي پوزخند هم ديگه براش فايده اي نداشت. نگاهم رو ازش گرفتم.
- آره جاي دوستداشتنات هنوز هم روي تن و بدنم مونده.
دلسوزانه و با ترحم به سمتم اومد و گفت:
- الهي دستم بشكنه! به خدا توي حال خودم نبودم. نميفهميدم دارم چيكار ميكنم.
اصلاً من غلط كردم. من شكر خوردم. بگو چيكار كنم كه من رو ببخشي؟
- احسان ديگه راهي نيست. هر چي كه بينمون بوده تموم شده. برو به زندگيت
برس.
فريادش هديه رو ترسوند و به گريه انداخت.
- زندگيم تويي لعنتي.
گوشهاي هديه رو گرفتم و با اشك به چشمهاي عسليش كه ديگه برام لحظه اي
رنگ آرامش قبل رو نداشت خيره شدم.
- فقط از من و بچه ام دور شو. فقط برو.
- دور بشم تا اون رو توي اين خرابشده بزرگ كني؟ يه نگاهي به اطرافت بنداز. اين
زندگي اي بود كه براش ميخواستي؟ اين بود؟ اينهمه تلاش كردي و روز و شب
گريه كردي تا اون رو اينجا بزرگ كني؟
محمد خشمگين شده بود. حق داشت. آروم دستم رو روي شونه ي محمد گذاشتم و
ازش خواستم تا بره. با چشمهايي پر از خشم پرده رو كنار زد و دور شد. به احسان
خيره شدم و گفتم:
- حاضرم هديه رو اينجا بزرگ كنم؛ اما حتي يه لحظه به دستاي كثيف تو نسپرم كه
حتي درك نميكني يه پسر بچه عاشق خونه و زندگيشه، حتي اگه اينجوري باشه.
فكر كردي با اين حرفات چي رو ميتوني ثابت كني؟ تويي كه چيزي برات مهم
نيست چرا بايد براي دختر من پدري كني؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادششم🌷
﷽
مشتش رو توي ديوار كوبيد و گفت:
- اي كاش اينقدر كه براي اون پسربچه نگراني، يه كم هم براي زندگيت نگران
بودي. يه كم به فكر هديه بودي. يه كم به فكر دل من بودي.
به در اشاره كردم و گفتم:
- برو. فقط برو.
همونطور كه قدمهاي رو به عقب برميداشت، انگشتش رو جلوي صورتم تكون داد.
- ميدوني كه چه كارايي از دستم بر مياد. ميدوني كه ميتونم به راحتي آب خوردن
هديه اي كه الان توي بـغـ*ـلت چسبوندي ازت بگيرم و حتي قراراي ماهي يه بار رو
هم ازت دريغ كنم.
با چشمهايي از اشك و بغضي فروخورده لب زدم:
- كي اينقدر كثيف شدي احسان؟ كي اينجوري شدي؟ كي؟
دورشدنش رو ميديدم و اشك ميريختم؛ به حال خودم و قلبي كه حالا شكسته بود و
تيكه هاي شكسته اش روحم رو زخمي ميكرد. چيزي براي از دست دادن نداشتم؛ اما
هديه همه ي وجودم بود، نميتونستم دوباره از دستش بدم.
***
هديه رو آروم، جوري كه بيدار نشه روي تخت گذاشتم و از اتاق بيرون اومدم. آقاي
دكتر با ديدنم گفت:
- لطفاً آمپول ايشون رو تزريق كنيد.
سري تكون دادم و سرنگ رو برداشتم. آمپول رو آماده كردم و آروم توي رگ
دستهاي مرد روبه روم تزريق كردم. پنبه و الـ*كـل رو جاي سوزن فشار دادم و
لبخندي به چهره ي زرد بيمار زدم. تشكر كرد و از مطب خارج شد.
دستم رو روي پيشوني تبدارم گذاشتم. گرمم شده بود و هواي خنك بيرون فقط
ميتونست يه كم حالم رو بهتر كنه.
هواي تازه رو به ريه هام فرستادم و نفس عميقي كشيدم. روبه روم ايستاد و روزم رو
خراب كرد. اينكه مجبور بودم هر روز و هر شب ببينمش برام عذابآور بود و فقط
جسم و روحم رو خراش ميداد.
- تا كي بايد اينجا بمونم تا راضي بشي؟
حتي سعي نميكرد لحن دستوري و طلبكارانه اش رو درست كنه. نفسم رو با فوت
بيرون دادم و آه كشيدم؛ اما حتي به خودم زحمت ندادم تا به چشمهاي
نفرتانگيزش خيره بشم. سكوتم اذيتش ميكرد و اين تنها چيزي بود كه
ميخواستم.
- خيله خب باشه. اصلاً هر چي كه تو بگي. ميرم و پشتسرم رو هم نگاه نميكنم.
خوشحالي زير پوستم ريشه دووند. لبخند محوي روي لبهام اومد؛ اما جمله ي
بعديش آتيش به وجود بيتابم زد.
- اما تنها نه، هديه رو هم با خودم ميبرم.
با نفرت به چشمهاش زل زدم كه داشت با لبخندي پيروزمندانه بهم نگاه ميكرد.
- تو اين حق رو نداري. همه چيز ثابت شد. من به تو خيانتي نكردم كه بخواد...
- از تو كه يه سال با شوهر وكيلت زندگي كردي انتظار ندارم. خــيانـت نكردن تو
فقط براي من ثابت شده، نه براي دادگاه. تا اثباتش هم زمان زيادي ميبره و تا
اونموقع هديه پيش من ميمونه و بعد از اون اگه... دقت كن! فقط اگه توي دادگاه
تونستي اين رو اثبات كني كه ميتوني مادر خوبي براش باشي، هديه ميتونه پيش تو
زندگي كنه.
اشكم چكيد و حتي براي پاك كردنش تلاشي نكردم؛ چون همه ي غرور و اعتمادم بود
كه از چشمهام پايين ميچكيد. اينكه تا اين حد از مرد رؤياهام دور شده بود اين
اطمينان رو بهم ميداد كه هر كاري رو كه الان به زبون مياره ميتونه انجام بده. پاهام
لرزيد و فقط به هديه فكر كردم. كسي كه ديگه تموم وجودم شده بود و جداشدن
ازش مثل جداشدن از روحم بود. تصميم رو همون لحظه گرفتم. حتي نخواستم كه
بيشتر از اين به اين بازي كثيف ادامه بدم؛ چون تنها كسي كه اين وسط قربوني ميشد
دختري بود كه بيخبر از چيزي چشمهاش رو به اين دنيا باز كرده و حالا بين پدر و
مادري قرار گرفته و بين اونها تا ابد پاسكاري ميشه. نميخواستم، نميخواستم تا
اين حد موجود پستي باشم كه به خاطر زندگي خودم زندگي دخترم رو جهنم كنم. با
بغض سرم رو تكون دادم و گفتم:
- شرط دارم.
انگار از اينكه بازي رو بـرده بود، خيلي خوشحال بود كه قدمي جلو گذاشت و به
چشمهايي كه مدام ميدزديدم خيره نگاه كرد.
- هرچي باشه قبول.
اشكهام رو پس زدم و با بغض گفتم:
- بايد يه ماه اينجا كار كني و كمك اهالي اينجا خونه بسازي.
چشمهاش از تعجب بيرون زده بود؛ اما اجازهي صحبت ندادم و شرط بعديم رو
گفتم:
حق طلاق بايد با من باشه تا اگه دوباره به سرت زد دستاي كثيفت رو روي من بلند
كني از دستت خلاص بشم. هديه رو به هيچ عنوان نميتوني ازم بگيري هر اتفاقي كه
بيفته.
حق به جانب گفت:
- قبول.
ادامه دادم:
- ازدواج ما فقط به خاطر هديه است. به خاطر اين كه ازش جدا نشم. به خاطر اينكه
برچسب بچه ي طلاق روي پيشونيش نخوره و سرافكنده نباشه. پس بايد بدوني كه در
برابر تو هيچ تعهدي ندارم. ما باهم زن و شوهر نيستيم، فقط پدر و مادر هديه ايم.
- مبينا!
- هنوز تموم نشده.
نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
- ميخوام كه وكيلم بشي. به صورت كاملاً قانوني از كيارش به جرم دروغ و فريب
دادگاه شكايت كني. ميخوام كه سزاي كارش رو ببينه. ميخوام با چشمهاي خودم
دردكشيدنش رو ببينم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادهفتم🌷
﷽
- اون رو اگه نميگفتي خودم به خدمتش ميرسيدم؛ اما... اما جريان اينكه ما زن و
شوهر نيستيم چي بود؟
صورتم رو برگردوندم.
- اين شرايط منه. ميتوني قبول كني، ميتوني هم همين الان راهت رو بكشي و بري
بهم نزديك شد.
- ميدوني كه ميتونستم خيلي راحت مجبورت كنم باهام ازدواج كني. بدون اينكه
شرايطتت رو قبول كنم؛ اما فقط چون دوستت دارم همه ي شرايطتت قبول. من در
خدمتم بانو. حمالي رو از كي شروع كنم؟
بيلي رو كه به ديوار مطب تكيه داده شده بود به دستش دادم.
- از همين الان.
***
يه ماه گذشته بود. يه ماه تموم احسان با مردهاي اينجا همقدم شده بود و بهشون
كمك ميكرد. تغيير رو توي رفتارش كاملاً احساس ميكردم. انگار خودش هم
ميخواست كه برگرده به همون احساني كه قبلاً بود. همه ي اين كارها رو فقط براي
هديه كرده بودم. براي اينكه اون پدر خوبي براي هديه باشه، نه همسري براي من.
هنوز هم تا حد زيادي ازش تنفر داشتم. هنوز هم ديدنش برام زجرآور بود و تا جاي
ممكن خودم رو ازش دور ميكردم تا با ديدنش خاطرات بد به جونم چنگ نندازه؛ اما
بايد تحمل ميكردم. بايد با خودم كنار مياومدم. بايد به اين نوع از زندگي عادت
ميكردم، بودن در كنار كسي كه ازش تنفر داشتم.
هديه رو توي پتوي صورتي رنگش پيچيدم و به خودم نزديك كردم. دلكندن از
كساني كه تا حد زيادي باهاشون خو گرفته بودم برام عذاب آور بود. توي بغـ*ـل
فاطمه رفتم و اشك لجوجي گوشه ي چشمم خودنمايي كرد. با فحشهايي كه فاطمه
ميداد لبخندي روي لبم اومد و از آ*غـ*ـوشش جدا شدم.
- تو آدم نميشي دختر. مثلاً دارم ازت خداحافظي ميكنم.
- ميخوام خداحافظي نكني با اون قيافه ات. تا ميام به بودنت عادت كنم ول ميكني
ميري. خب دلم برات تنگ ميشه عتيقه.
سرش رو پايين گرفت تا اشكهاش رو نبينم؛ اما از چشمم پنهون نموند و دستم رو
پشت كمرش گذاشتم.
ممنون به خاطر همه چيز. اگه تو نبودي نميدونم چطور ميخواستم با اين تنهاييم
كنار بيام.
- اميدوارم كه تصميم درستي گرفته باشي.
لبخند مطمئني به چهره اش پاشيدم و دستهام رو توي دستهاي خانم دكتر گذاشتم.
- واقعاً عذر ميخوام كه اين مدت اذيتتون كردم.
- بودن تو كنارمون يه نعمت بود دختر. نزن اين حرف رو. اميدوارم هميشه
خوشحال باشي.
- ممنون.
با مهديه هم خداحافظي كردم و چشمهام توي چشمهاي آقاي دكتر خيره موند.
همون نگاهي بود كه لحظه ي آخري كه از بيمارستان رفته بودم ديدم. بيشتر از هر
چيزي توي دنيا به اين چشمها بد كرده بودم، ناخواسته و بدون اينكه خودم بخوام.
- من... من ازتون خيلي عذر ميخوام.
دستهاش رو روي سـ*ـينه اش حـ*ـلقه كرد.
هر بار همين كار رو ميكني. هر بار زندگي خودت رو فدا ميكني.
لبهام از بغض تكون خورد و اشكم از چشمش پنهون نموند.
- اميدوارم خوشحال زندگي كني. خوشحال و خوشبخت. اين بيشترين چيزيه كه تو
زندگيم ميخوام.
سرم رو تكون دادم و با تن صدايي آروم لب زدم:
- ممنون.
از مطب بيرون اومدم و چشمم چيزي رو كه ميديد باور نميكرد. تقريباً نصف اهالي
بيرون مطب ايستاده بودن و به من خيره شده بودن. محمد جلو اومد و درحاليكه
گريه ميكرد گفت:
- چرا دارين ميرين؟ حالا من بدون شما چيكار كنم؟
دفترش رو باز كرد و نشونم داد.
- ببينين همه اش رو نوشتم. به خدا قول ميدم هميشه مشقام رو خوب بنويسم، قول
ميدم بيشتر درس بخونم؛ اما از پيشمون نرين.
ديگه نميتونستم جلوي اومدن سيل اشكهام رو بگيرم. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و
روي سرش رو بـ*وسيدم.
- تو فوقالعاده اي. تو بهترين پسري بودي كه توي زندگيم ديدم. هميشه همينجوري
خوب بمون. بهم قول بده كه درسخوندنت رو ادامه بدي تا به آرزوهات برسي.
سرش رو تكون داد و گفت:
- چطور درسام رو بخونم وقتي شما اينجا نيستين؟
لبخندي به لبم آوردم و گفتم:
- قول ميدم كه هر شب درست رو با نامه برات بفرستم. قول ميدم.
بيشتر خودش رو تو آ*غـ*ـوشم كشوند و هق زد. اهالي يكي يكي جلو مياومدن و
ازم تشكر و خداحافظي ميكردن. دلم بيتاب شد؛ براي تا ابد اينجا موندن و براي
مردمي كه دلشون مثل آينه صاف و پاكه.
كنار احسان ايستادم كه با دستهايي به هم گره شده مشتاق بهم نگاه ميكرد و
منتظر اومدنم بود.
سرم رو پايين گرفتم و قدمهاي آهسته و كشداري برميداشتم. انگار پاهام ياري
نام رمان: هديهي اجباري (جلد رفتن نداشت و قلبم رو تا ابد اينجا جا ميذاشتم.
احسان دستش رو سمتم دراز كرد تا هديه رو به دستهاش بسپارم. قلبم تيكه شد.
انگار كه ميترسيدم. ميترسيدم از اينكه هديه رو از خودم جدا كنم. ميترسيدم كه
هديه رو به دستهاي احسان بدم. احساس ميكردم كه منتظر فرصتيه تا هديه رو ازم
جدا كنه و هيچوقت ديگه نتونم ببينمش.
با چشمهايي بيتاب نگاهش كردم كه گفت:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
@hedye110
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادهشتم🌷
﷽
- اينجا پر از سنگلاخه. اذيتي. بذار من بـغـ*ـلش كنم.
دودل و مضطرب هديه رو به دستش سپردم و تموم مدت چشمم به هديه بود. تا
مينيبـ*ـوس آبي كه مسير هرروزه اش اينجا بود از راه رسيد و هر دو سوار شديم.حرفي نميزدم؛ يعني حرفي براي گفتن با مرد كنارم نداشتم؛ اما انگار از حوصله چي
احسان خارج بود كه گفت:
- ميخواي تا آخر عمرت روزه ي سكوت بگيري؟ يا ميخواي تا ابد با من اينجوري
سرد باشي؟
هديه رو كه بيدار شده و آماده ي گريه بود از آ*غـ*ـوشش گرفتم و خودم رو
مشغول ساكت كردنش كردم. سرش رو سمت پنجره گرفت و حرف ديگه اي نزد.
با ماشين شخصي تا تهران رفتيم تا اينجوري هديه خيلي اذيت نشه. ساعت نزديك
هشت-نه شب بود. با دلي لرزيده تموم مدت رو به اين فكر ميكردم كه چطور
موضوع رو به مامان و بابا بگم. از ماشين پياده شدم و با لحني سرد ازش خداحافظي
كردم و هديه رو بيشتر توي بـغـ*ـلم فشردم. زنگ در رو فشار دادم. صداي بابا توي
آيفون پيچيد. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. با بغض گفتم:
- منم بابا.
روي دكمه ي آيفون فشار داد كه در باز شد و با ورودم هر دو توي راه پله منتظر
ايستاده بودن. با ديدنم گل از گلشون شكفت. مامان هديه رو از دستم گرفت و بابا
توي آ*غـ*ـوشش فشردم.
وارد خونه شديم و سؤالاتشون شروع شد.
- هديه رو چطور آوردي اينجا؟ خاك بر سرم نكنه دزديديش؟
بابا دستش رو براي گرفتن هديه دراز كرد و گفت:
- چه حرفا ميزني خانم. بچه ي خودشه. دزديدن نيست.
- تو اون از خدا بيخبرا رو نميشناسي؟ پس فردا با پليس ميان دم در دخترت رو
كت بسته ميبرن.
ديگه نميذارم.
بايد بهشون ميگفتم و گفتم:
- مامان! بابا!
هردو نگاه شون رو به چشمهاي پر از ترديدم دوختن.
- احسان پشيمونه. ازم خواسته كه برگردم.
چشمهاي بابا از شدت عصبانيت قرمز شد و نگاه مامان رنگ عوض كرد. بابا ايستاد و
دستهاش رو توي موهاش كشيد.
- غلط كرده مرديكه ي... لااله الا الله.
انگشتش رو تهديدوارانه جلوي چشمهام تكون داد.
- ديگه نميذارم زندگيت رو خراب كني. ديگه نميذارم هر كاري كه دوست داشتي
بكني.
- اما بابا...
يادت رفته چه بلايي سرت آورد؟ همه چيز يادت رفت؟ آره؟!
- بابا من بايد برگردم.
- هيس. صدات درنياد مبينا! هيچي نگو. حق نداري حرف بزني. بسه هر چقدر به حال
خودت گذاشتمت. فكر ميكردم عاقلتر از اين حرفا باشي.
ايستادم و به چشمهاي عصبانيش خيره شدم.
- من ديگه مادرم. بايد كنار هديه باشم. خواهش ميكنم اجازه بديد.
چشمهام اونقدر مصمم بود و لحنم به قدري جدي بود كه بدونه هيچ راهي نيست.
- باشه. پس قيد من و مامانت رو بزن. برو و پشت سرت رو نگاه نكن. حالا كه حرف
ما برات ارزشي نداره بهتره ما رو فراموش كني.
پاهام سست شد. ديگه تحمل نداشتم. تحمل اين بي پناهي رو ديگه نداشتم. خسته تر
از چيزي بودم كه حالا بتونم درد اين بيكسي رو هم تحمل كنم. چشمهام سياهي
رفت. دنيا دور سرم چرخيد و بي پناه تر از هميشه روي زمين افتادم تا براي لحظه اي
غمهاي افتاده به جونم رو از ياد ببرم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادنهم🌷
﷽
***
احسان
خوشحال بودم؛ چون به چيزي كه ميخواستم رسيدم. هرچند رفتار سردش آتيش
به جونم ميزد؛ اما همين كه ميدونستم تنها براي منه و كنار كس ديگه اي
نميديدمش، برام نهايت لـ*ـذت بود كه زير پوستم احساس ميكردم.
صبح رو با انگيزه ي بيشتري بيدار شدم. انگار آفتاب بيشتر توي خونه ميتابيد و هوا
تميزتر از هر بار ديگه بود. تيپ مورد علاقه ام رو زدم. گوشي موبايلم رو برداشتم.
شماره ي خانمي رو كه قبلاً وقتايي كه جشن و مهموني داشتيم براي تميزكردن
خونه امون مياومد گرفتم. ازش خواستم كه امروز براي تميزكردن خونه بياد و قبل از
ظهر هم بره. ميخواستم همه چيز واسه اومدن مبينا آماده و تميز باشه. كليد و پول رو
زير گلدون گذاشتم و راهي دفتر شدم؛ اما دلم بيتاب بود. بايد مبينا رو ميديدم. بايد
باهاش صحبت ميكردم، مبادا نظرش عوض شده باشه.
تاكسي ايستاد و از ماشين پياده شدم. يقه ي كتم رو صاف كردم و با لبخندي بر لب
روبه روي خونه ايستادم و با اعتمادبه نفسي كه سعي در ابرازش داشتم دكمه ي زنگ
رو فشار دادم. جوابي نشنيدم و دوباره دستم روي زنگ موند. با نگراني به در خونه
چشم دوختم. افكار منفي به سرم هجوم آورد و قلبم بيتاب شد.
نه! اين امكان نداره مبينا نميتونه با من اين كار رو بكنه. اون هديه رو ازم گرفت و
حالا... حالا فرار كرده؟ يعني اون...؟
تا حد زيادي عصبي و كلافه بودم. دستم رو روي زنگ فشار دادم؛ اما خبري نبود.
تموم آرزوهام نقش برآب شده بود و زندگيم لحظه به لحظه جلوي چشمهام تار
ميشد.
عقب رفتم تا پنجره ي اتاقش رو ببينم؛ اما انگار ساليان ساله كه كسي اونجا زندگي
نميكرده. گيج و سردرگم به اطرافم نگاه ميكردم. اين حقيقت نداره!
دستم رو پشت گردنم ميكشيدم و ناباور به خونه اي زل زده بودم كه برام پر از
خاطره بود. روز خواستگاري از خاطرم نميرفت و لبخند تلخي كنج لبم نشست.
«خدايا قول ميدم كه تا ابد براي مبينا همسر خوب و براي هديه پدر نمونه اي باشم!
قول ميدم از همه ي كارايي كه قبلاً ميكردم دست بكشم و فقط زندگي رو براي مبينا
به بهشت تبديل كنم. اصلاً ميشم بنده خوب خودت، فقط... فقط مبينا رو بهم برسون.»
نگاهم به ماشيني خورد كه روبه روي خونه پارك شد. با ديدن آقا و خانم رفيعي كه از
ماشين پياده ميشدن گل از گلم شكفت و با خنده اي كشاومده به سمت شون رفتم.
خانم رفيعي در عقب رو باز كرد و مبينا رو از ماشين بيرون آورد. رنگش به زردي
ميزد و ناي راه رفتن نداشت. با كمك خانم رفيعي از ماشين پياده شد و با چشمهايي
كه هاله ي سياهي اطرافشون رو گرفته بود بهم خيره شد. بعد از سلامي كوتاه
به سمتش رفتم و با نگراني بهش چشم دوختم.
چي شده عزيزم؟
نگاه زوم آقاي رفيعي سرم رو تا ديدن چشمهاش بالا آورد. رفتن مبينا رو با چشم
ديدم و با ترس و خجالت سرم رو پايين انداختم. مطمئن بودم كه الان محكمترين
چك عمرم رو ميخورم. كاملاً منتظر بودم كه گفت:
- بيا داخل. بايد صحبت كنيم.
چشمهام از حدقه بيرون اومد و ناباور بهش نگاه كردم كه داخل خونه شد و در رو
پشت سرش باز گذاشت. با تقه اي به در وارد شدم. مبينا روي كاناپه نشسته بود و
پاهاش رو توي شكمش جمع كرده بود. خانم رفيعي پتوي خاكستري رنگي رو روي
شونه هاش انداخت. آقاي رفيعي اشاره كرد كه روي مبل كناري نشستم. به مبينا خيره
شدم و گفتم:
- به خاطر من اينجوري شدي؟ به خدا هر كاري كردم فقط واسه برگردوندنت بود.
هر حرفي روكه زدم باور نكن. من اونقدر پست نيستم كه حالا كه ميدونم خيانتي در
كنار نبوده هديه رو ازت جدا كنم.
مبينا حتي سرش رو براي ديدن چشمهام بالا نياورد؛ اما گفت:
- بهتره هديه رو با خودت ببري.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهشتاد🌷
﷽
با تعجب بهش چشم دوختم.
- چي داري ميگي؟ ما باهم ميريم، مگه نه؟ تو قول دادي.
خانم رفيعي آروم و بيصدا اشك ميريخت و آقاي رفيعي اونقدر ساكت به مبينا
خيره نگاه ميكرد كه قلبم از درد مچاله شد.
- چي شده مبينا؟ تو رو خدا بهم بگو.
چشماي بيفروغش رو به چشمهام دوخت.
- بهم قول بده كه پدر خوبي براي هديه ميشي. بهم قول بده كه براش هم مادر باشي،
هم پدر.
آقاي رفيعي از روي مبل بلند شد و با عصبانيت به مبينا نگاه كرد.
- چي داري ميگي؟ چرا اينجوري حرف ميزني؟
مبينا بيجون گفت:
- بابا خواهش ميكنم.
روبه روي مبينا زانو زدم و وادارش كردم تا به چشمهام زل بزنه.
- درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟ اين حرفا چيه؟
خانم رفيعي به همسرش اشاره كرد و ما رو تنها گذاشتن. حالا ميتونستم بيشتر بهش
نگاه كنم، ميتونستم بيشتر چشمهاش رو رصد كنم.
- بگو عزيزدلم!
قطره ي اشكي روي گونه اش چكيد.
- شايد يه ماه ديگه،شايد دو ماه ديگه، شايد سه ماه ديگه، به هرحال اين سرطان من
رو از پا درمياره.
با بهت دستم رو روي قلبم كه بي امان به سـ*ـينه ام ميكوبيد گذاشتم.
- س... سرطان؟
سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد و قلبم مچاله شد. انگار دستمالي شده بود كه
هر بار كسي اون رو زير پا له ميكرد و يا توي مشتش مچاله ميكرد.
چطور ممكنه؟ آخه...
- بعد از به دنيا اومدن هديه فكر ميكردم كاملاً اون غده از بين رفته. ديگه بقيه ي
آزمايشا رو نگرفتم. بعد هم كه اون جريانات پيش اومد و ديگه داروهام رو مصرف
نكردم و...
دستم رو توي موهام كشيدم. ناباور به اطرافم نگاه ميكردم. عذاب وجدان مثل خوره
به جونم افتاده بود.
- همه اش تقصير منه. همه اش به خاطر منه. من با زندگيت اين كار رو كردم. من اين بلا
رو سرت آوردم. من...
- احسان!
خيلي وقت بود كه با اين لحن صدام نكرده بود. خيلي وقت بود كه اسمم رو اينجوري
از زبونش نشنيده بودم. درست شبيه روزي كه از تركيه اومده بودم و با مشتهاي
بيجونش به سـ*ـينه ام ضربه ميزد. اون روز هم همينطور اسمم رو صدا ميزد،
همونقدر با لجاجت و دوستداشتني.
- جان دلم؟
- ميدونم برات كم گذاشتم، ميدونم كه همسر خوبي برات نبودم؛ وگرنه نبايد بهم
شك ميكردي. حتماً چيزي توي وجودم ديده بودي كه اعتمادت رو نسبت بهم از
دست دادي.
از خودم متنفر بودم. از وجود خودم ترس داشتم و فقط به مرگ فكر ميكردم. حاضر
بودم كه من توي اين دنيا نباشم؛ اما نبود مبينا رو نبينم. اون بايد باشه. اون بايد باشه
تا دنيا مهربوني هاش رو از دست نده. اون نبايد بره! اون با اينهمه مهر و خوبي چرا
بايد بره؟!
- مبينا تو خيلي خوبي! اونقدر كه از وجود خودم متنفرم! اونقدر كه از خودم بيزارم
كه چرا با تو اين كار رو كردم!
سرش رو پايين انداخت و آروم اشك ريخت.
- فقط ازت يه خواهش دارم.
چشمهاي بيتابي رو كه ذره اي اميد توشون نبود به چشمهاي نگران من دوخت.
- چي؟
حـ*ـلقه اش رو كه اون روز توي دادگاه بعد از اينكه اعترافاتش مورد تأييد قاضي قرار
نگرفت، با چشماني پر از نفرت و كينه بهم خيره شده بود و از انگشتش بيرون آورد
و روي ميز گذاشت، روبه روش گرفتم.
با من ازدواج كن!
چشمش رنجورتر از چيزي بود كه بخواد اميدي توي پوستش دويده بشه. خسته
گفت:
- نه احسان! نميتونم. سرطان من پيشرفت كرده! بايد شيمي درماني بشم. معلوم
نيست تا چند روز يا چند ماه ديگه زنده بمونم.
دستم رو روي لبهاي خوش فرمش گذاشتم.
- هيس! از مرگ حرف نزن. زندگي من وقتي به مرگ تبديل ميشه كه تو نباشي.
زندگي من بدون تو عين مرگه. پس اين انگشتر رو دستت كن و بذار زندگي كنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهشتادیکم🌷
﷽
*
توي لباس زندان هم ابهتش رو از دست نداده بود. همونطور قوي هيكل و درشت
به نظر ميرسيد. روبه روم نشست و با لبخند كجي نگاهم كرد.
- هي پسر تو اينجا چي كار ميكني؟! چرا اومدي اينجا؟
- اومدم ببينمت.
چي ميخواي؟
- اومدم ازت تشكر كنم. اون روز توي اوج نااميدي نقطه كوري توي دلم روشن
كردي. بهم اجازه دادي براي خونواده ام نامه بنويسم. باهام خوب بودي. وقتي شنيدم
گير افتادي، يادم افتاد كه خونواده داري، خواستم برات جبران كنم.
پوزخندي گوشه ي لبش نشست.
- فقط اين نيست.
به هوشش آفرين گفتم. لبخندي زدم و گفتم:
- ميخوام يه نفر رو شكنجه بدم. ميخوام به سزاي عملش برسونم. دنبال آدمش
ميگردم.
برگه اي به دستم داد و گفت:
- اين رو برسون به خونواده ام.
برگه ي تاشده رو از دستش گرفتم و منتظر بهش نگاه كردم. از روي صندلي بلند شد
و جناب سروان رو صدا كرد. نااميد بهش نگاه ميكردم كه گفت:
برو محله ي[...] دنبال كاظم دست قيچي بگرد. بگو من رو كريمي فرستاده. حسابت
رو باهاش صاف كني همه كار برات ميكنه.
خوشحال از روي صندلي بلند شدم و گفتم:
- خيلي آقايي!
جناب سروان اومد و دستهاي دست بندب سته اش رو گرفت و از اتاق ملاقات بيرون
برد. حالا وقتش بود كه انتقام اين لحظات ازدست رفته ام رو بگيرم.
*
در زيرزمين با صداي قيژي باز شد. اونقدر تاريك بود كه پله ها رو به زور پايين
مياومدم. بوي ناي زيرزمين زير بينيم خورد. با احتياط پله ها رو گذروندم كه كاظم
به سمتم اومد.
- سلام.
- سلام كاظم. چه خبر؟
- بيا ببينش.
چند قدمي جلو اومدم كه چهره اش مشخص شد. زير نور كم جون لامپ بالاي سرش
روي صندلي بسته شده بود. دستهاش روي دسته ي صندلي طنابپيچ شده بود و
دهانش با دستمالي محكم شده بود. روي پيشونيش جاي زخمي بود كه ازش خون
چكه ميكرد. عرقي روي پيشونيش بود و از ترس يا سرما به خودش ميلرزيد.
ديدنش حس شوق بهم ميداد، حس لـ*ـذت و خوشحالي!
به سمتش رفتم و چونه اش رو توي دستم گرفتم كه چشمهاش رو از درد روي هم
فشرد. بيشتر به چونه اش فشار آوردم و حس انتقام رو توي وجودم آروم كردم.
- چيه؟ چرا اينجوري نگاهم ميكني؟ فكر ميكردي تا ابد همينجوري ميمونه؟ تا
ابد پشت دروغت پنهون ميموني و با زندگيم بازي ميكني؟
چشمهاش رنگ ترس داشت و اين بيشترين چيزي بود كه ميخواستم. پشت سرش
ايستادم و سرم رو كنار گوشش بردم.
- نميذارم روز خوش ببيني.
فرياد زدم:
- به خاطر تو مبينا زجر كشيد. به خاطر تو از بچه اش جدا شد. به خاطر تو من فكر
كردم كه زنم بهم خــ ـيانـت كرده. به خاطر توي لعنتي...
بغض اجازه نداد ادامه بدم و با صدايي كه انگار قصد اومدن نداشت ناليدم:
- به خاطر تو داره ميميره.
خشم و كينه تموم وجودم رو گرفته بود، فقط كشتنش ميتونست آرومم كنه؛ اما
مردن براي اون مثل بهشت بود. بايد با زجر ميميرد.
ميله ي كنار ديوار رو برداشتم و توي حلب آتيشي كه كاظم براي خودش درست
كرده بود فرو كردم. كاظم بهم خيره بود.
- چيكار ميخواي بكني احسان؟
- ميخوام جزاي كارش رو ببينه.
ميله به اندازه ي كافي داغ شده بود تا بتونه پوست يه آدم كثيف رو بسوزونه.
ميله رو از داخل شعله هاي آتيش بيرون آوردم و با خشم توي چشمهايي كه با ترس
بهم خيره شده بود، نگاه كردم. خودش رو تا حد ممكن عقب كشيده بود و مدام
سرش رو به چپوراست تكون ميداد.
- ميدوني چيه؟ وقتي يه كار بدي انجام ميدي بايد نشونه اي از خودت به جا بذاري تا
هيچوقت اون كارت رو از ياد نبري. تا هروقت كه بهش نگاه ميكني روزي هزار بار
خودت رو لعنت كني كه چرا اين كار رو با زندگي يه نفر ديگه كردي. ميخوام برات
نشونه بذارم. ميخوام پشت دستت رو داغ بذارم تا ديگه هرجا اسم احسان رو شنيدي
لرزه به تن عوضيت بيفته و از درد به خودت بلرزي.
ميله رو با خشم و كينه روي دستش گذاشتم و فقط به چشمهاش نگاه كردم.
چشمهايي كه حالا از درد روي هم فشرده شده بود و با تموم وجود فرياد ميكشيد؛
اما هيچوقت صداش به جايي نميرسه. اين جزاي آدمي بود كه با زندگيم بازي كرده
بود.به خواستهي مبينا به صورت قانوني هم ازش شكايت كردم و به دو سال حبس
محكوم شد؛ اما به آدمهام سپردم تا توي زندان هم يه روز خوش نداشته باشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهشتاددوم🌷
﷽
*
مبينا
شيميدرماني بيش از حد سست و بيحالم ميكرد، حتي نميتونستم غذا بخورم و هر
چيزي كه ميخوردم بلافاصله پس ميدادم. به وضوح ميديدم كه تيكه اي از روحم هر
لحظه جدا ميشه و جسمي برام نمونده. هاله ي مشكي دور چشمهام هر بار پررنگتر و
تن رنجورم هر بار لاغرتر از قبل ميشد.
به اصرار احسان دوباره ازدواج كرديم. شايد درست نبود! شايد نبايد زندگي اون رو
خراب ميكردم و وارد جهنم خودم ميكردم؛ اما ميخواستم آخرين لحظات عمرم رو
هم كنار دخترم بگذرونم.
سوار ماشين شدم و دسته گلم رو روي پاهام گذاشتم. برگشت و نگاهم كرد.
- چقدر امروز خوشگل شدي.
پوزخندي گوشه ي لبم نشست.
- هرازگاهي اين رو بگو. نميخوام يادم بره كه خوشگلي هم وجود داره.
صداي ضبط رو زياد كرد.
- امروز نبايد از اين حرفاي نااميدكننده بزني. امروز واسه ام خيلي باارزشه.
به روبه روم خيره شدم كه چونه ام رو گرفت و سمت خودش چرخوند. به چشمهاي
عسلي خيسش چشم دوختم.
- مبينا! هنوز ازم متنفري؟
چشمهام رو ازش دزديدم. هنوز نميتونستم ببخشمش؛ اما چيزي ته دلم ميگفت كه
بايد اين لحظات رو قدر بدونم، بايد بيشتر از اين لحظات لـ*ـذت ببرم.
با بغضي پنهون گفت:
- اي كاش راهي بود تا من رو ميبخشيدي.
نگاهش كردم. به روبه روش خيره بود. با خودم فكر كردم «هنوز هم دوستش دارم؟
هنوز هم ميخوام كه پيشش باشم؟ هنوز هم مثل قبل براي ديدنش لحظه شماري
ميكنم؟ هنوز هم بودنش كنارم بهم آرامش ميده؟»
نه! هيچكدوم از اين احساسات رو نداشتم. فقط احساس ترحم بود از اينكه خيلي
تنهاست. از اينكه از اول زندگيش درگير يه عشق يه طرفه بود و بعد با دختري ازدواج
كرد كه فقط ميخواست از مرگ نجات پيدا كنه. بعد از اينكه به خودش اومد و
احساس كرد كه راه رو اشتباه ميره، خواست زندگي جديدي رو بسازه؛ اما وارد
ماجرايي شد كه به مرگ كشوندش و دوباره زماني كه ميخواست معني آرامش رو
بفهمه، خبر خــ ـيانـت زنش رو شنيد. ديوونه شد و دست به كارهايي زد كه ازش
بعيد بود. شايد اگه من هم به جاش بودم..
نميدونم چيكار ميكردم. نميدونم چقدر ميتونستم خودم رو وارد يه بازي كثيف
كنم؛ اما فقط دلم براش ميسوزه. از اينكه شايد بعد از اين ازدواج هم روي خوش
زندگي رو نبينه! اما... اما شايد من بتونم اين لحظات آخر عمرم رو براش همسري
كنم و طعم آرامش رو بهش بچشونم. شايد بتونم دوستداشتن رو بهش تزريق كنم!
دستم رو پشت كمرش گذاشتم و به نيمرخ بينقصش خيره شدم.
- احسان؟
به سمتم برگشت، با چشمهايي اشك آلود و پر از ترس.
- جانم؟
- دوستت دارم.
چشمهاش برق زد و جسم لاغر و نحيفم رو به آغـ*ـوش كشيد. زير گوشم زمزمه
كرد:
- دوباره بگو. باز هم بگو. تا ابد بگو.
*
لباس بلند سفيدرنگم رو بالا گرفتم و شال سفيدم رو مرتب كردم. با قلبي كه با
استرس ميتپيد دست در دست احسان وارد خونه امون شديم. لبخند بيجونم رو به
صورت همه نشوندم و اول از همه نگاهم روي چهره ي مامان و بابا موند كه تمام اين
مدت مثل كوه پشتم بودن. تموم اين مدت با غموغصه ام زجر كشيدن و با شاديم
لبخند روي لبشون اومد. اي كاش فرزند ديگه اي داشتن تا در نبودم جاي من رو
براشون پر كنه! نگاهم روي اميد ايستاد. پسربچه ي شيريني كه يه بار طعم تلخ زندگي
رو چشيده بود و بيشتر از توانش زجر كشيده بود. براش دعا كردم كه آينده ي
خوبي داشته باشه. آيدا كنار اميد ايستاده بود. دختري كه به اقتضاي سنش گاهي
حسادت تو وجودش مينشست و مثل خيلي از دخترهاي ديگه به شاهزاده ي سوار بر
اسب سفيدش فكر ميكرد؛ اما بايد ميدونست كه براي رسيدن به آرزوهاش نبايد
منتظر كسي بمونه. بايد خودش براي آينده اش تلاش كنه. آرزو كردم كه امسال
كنكور رشته اي رو كه دوست داره قبول بشه، نه رشته اي كه خانواده اش دوست دارن.
امير و آناهيتا زوج دوستداشتني خونواده مثل هميشه كنار هم ايستاده بودن. تنها
جاي نفر سومي بينشون خالي بود. آناهيتا يه روز كه از بازي روزگار خسته شده بود،
برام درددل كرده بود، اينكه تموم دكترهاي شهر رو زير پا گذاشتن؛ اما نميتونند
صاحب فرزندي بشن. حالا به اين فكر ميكنم كه محمد، پسربچه ي باغيرتي كه توي
دِه ديده بودم كه پدر و مادرش رو توي بچگي از دست داده بود و الان با مادربزرگ
پيرش زندگي ميكرد، چقدر ميتونه فرزند خوبي براي اونها باشه. ميتونه آينده ي
خوبي كنار اين زوج دوستداشتني داشته باشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهشتادسوم🌷
﷽
چشمم به خاله افتاد. غمگين و پشيمون بهم نگاه ميكرد و هرازگاهي چشمهاش رو
ازم ميدزديد. پشيمون بود از اينكه درموردم اشتباه قضاوت كرده بود؛ اما من هيچ
ناراحتي ازش نداشتم؛ چون خودم هم مادرم.
چشمهاي مهربون عمو رو ديدم. كسي كه مثل كوه بود، يه كوه واقعي. يه مرد واقعي
كه تا ابد به عنوان يه تكيه گاه ازش ياد ميكنم. تكيه گاهي كه اگه نباشه سقف خونه
روي سر اهالي آوار ميشه. آرزو كردم كه بعد از نبود من اون باشه. باشه كه احسان
رو جمعوجور كنه تا بتونه براي هديه پدري كنه.
چشمهام به چشمهاي كسي وصل شد كه برام مثل خواهر نبود، بلكه خود خواهر بود.
كسي كه توي تموم غمهام شريك بود. پشتم بود تا روي پا بايستم. كنارم بود تا
خودم رو نبازم. نتونستم چشمهام رو از چشمهاي قهوه ايش بگيرم. بايد تا ابد به اين
چشمها زل ميزدم و تشكر ميكردم.
هستي كنار مهيار ايستاده بود، درست شبيه روزهاي اول عاشقانه به هم نگاه ميكردن
و عشقشون گوش عالم رو كر ميكرد. دست هستي روي شكمش نشسته بود كه خبر
از مهيار كوچولوي تو راه رو ميداد. چقدر براشون خوشحال بودم و چقدر اين لحظه
كنار هم بودنشون رو دوست داشتم. از ته دل آروز كردم كه تا ابد كنار هم خوب
باشن، تا بينهايت!ماهك چشمهاي طوسي رنگش رو بهم دوخته بود. خوشحال بودم از اينكه هستي
گفته بود وقتي وارد خونه پدربزرگشون شدن، ماهك ناخودآگاه كلمه ي نامفهومي رو
به زبون آورده و همه رو شكه كرده. دكتر گفته به خاطر شوكي كه از يادآوري
گذشته اش بهش وارد شده ميتونه با تمرين دوباره حرف بزنه و به زندگي عاديش
برگرده. من ميگم كه شايد دوباره به عشق بچگيش برگرده. شايد ماهك و آريا تا
ابد كنار هم خوب زندگي كنن؛ اما بين همه ي اين آدمها يه نفر بود كه قلبم براش تا
ابد ميتپيه؛ حتي اگه توي اين دنيا نباشم، حتي اگه اون رو بين اينهمه آدم تنها بذارم،
آدمهايي كه خوبي و بدي زياد دارن؛ اما بايد مراقب خوبي كردنشون بود تا روزي بر
عليهت استفاده نكنن.
هديه رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم و براش آرزو كردم. آرزو كردم كه آينده ي خوبي
داشته باشه، آينده اي پر از اميد، آينده اي پر از رسيدن هاي بيوقفه، آينده اي كه مثل
آينده ي مادرش نباشه و به سرانجام برسه.
دست احسان بود كه پشت كمرم نشست. بهش نگاه كردم. آدم خوبي بود؛ اما نياز
داشت كه كسي كنارش باشه تا خوب بودن رو بهش يادآوري كنه. به كسي نياز داشت
تا زندگي رو براش معنا كنه، درست شبيه بچه ها. براش آرزو كردم كه بعد از من
حالش خوب باشه. اونقدر خوب كه من رو فراموش كنه و اما من! كسي كه
ميخواست از مرگ نجات پيدا كنه، به دنبال راهي بود تا از دست مرگ فرار كنه؛ اما
نميدونست كه مرگ اونقدر قوي هست كه تا ابد دنبالت كنه.
از مرگ نجات پيدا كردم تا وجود ديگه اي رو به دنيا بيارم. انگار تنها با اين هدف
زنده مونده بودم تا وسيله اي باشم براي به دنيا اومدن يه نفر ديگه. كسي كه شايد
قراره شبيه خودم باشه!
از مرگ به مرگ رسيدم و از اين دنيا با خودم كوله باري از عشق ميبرم. ميخوام تنها
چيزي كه به خاطر ميارم عشق باشه. فقط عشق، يه عشق واقعي!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهشتادچهارم🌷
﷽
*
احسان
- هديه.جان بابا نميخواي يه كم عجله كني؟ من بعدش بايد برم دفتر.
- چشم باباجانم! اگه يه كم اجازه بديد الان تموم ميشه.
پوف كشداري كشيدم.
- چيكار داري ميكني مگه؟
به سمت اتاقش رفتم و قد كوتاهش رو توي چادري كه سر كرده بود گم كردم.
- اين رو از كجا آوردي؟
چشمهاي درشت و قهوه اي رنگش رو به چشمهام دوخت و با قيافه اي حق به جانب
گفت:
- اين رو مامانجون سپيده بهم داد. گفت كه چادر كوچيكياي مامانم بوده و نگهش
داشته تا يه روزي بده به من. ميخوام برم نشون مامان بدم. فقط نميدونم چطور بايد
سرم كنم.
چشمهاي بيتابم رو به چشمهاي پرفروغش دوختم.
- بذار كمكت كنم.
كش چادر رو روي سرش گذاشتم و به زيبايي دوچندانش خيره شدم.
- چقدر خوشگلتر شدي ملكه من.
- شما هم خوشتيپ شدين باباي ملكه.
لپش رو كشيدم و گفتم:
- بريم ديگه، اينقدر شيرين زبوني نكن؛ وگرنه ميخورمت.
كنار گلفروشي ايستادم و دسته گلي از گلهاي نرگس خريدم و به دستهاي
كوچولوي هديه دادم.
- اين هم گل. ديگه چي؟
- بزن بريم ديدن ماماني.
پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جا كنده شد.
دست در دست تك دخترم كه بي نهايت شبيه مبينا بود و الان شيش سال بيشتر
نداشت قدم برميداشتيم. هديه دستم رو ول كرد و خودش رو به مادرش رسوند.
مادري كه حالا سه سالي هست كه ازش به جز سنگ قبري سرد چيزي باقي نمونده و
اين شده قرار هفتگي من و هديه كه با دسته گلي از نرگس كه هميشه عطرشون رو
توي نفسش ميفرستاد و با عشق بو ميكرد، به ديدنش بيايم.
كنار هديه كه داشت تموم اتفاقات هفتهي قبل رو با آبوتاب براي مادرش تعريف
ميكرد نشستم و گفتم:
- خيلي زود تنهامون گذاشتي؛ اما همونطور كه بهت قول داده بودم هرگز اجازه
نميدم هديه تنها بمونه. تا ابد كنارش ميمونم تا مطمئن بشم خوشحال و خوشبخته.
پايان
*
اين جلد از رمان را تقديم ميكنم به مادر عزيزم كه صبورانه و باگذشت زندگي را با
دستان ظريف اما پرقدرتش و به همراه قلب مهربانش ميگرداند و تقديم ميكنم به
همهي زنان سرزمينم كه زحماتشان را وظيفه دانسته، عشقشان را ناديده گرفته و از
استعداد و علاقه شان چشم پوشي ميكنند.
به اميد روزي كه همه ي زنان و مردان به راستي و به معناي واقعي كلمه حقوقي واقعی برای زنان داشته باشند.
«به مردها ميگويند مردانگي كن و بگذر
اما من گذشت و صبوري را از زناني آموختم
كه قرن هاست زير سلطه ي مردسالاري
صبر كردند و گذشتند
خداوند انسان را خلق كرد
و مادر انسان را پرورش داد
به جرئت ميتوان گفت كار زن كمتر از خداوند نيست
اما همين زنان
سالها ناسزا شنيدند
محدود شدند
كتك خوردند و در اجتماع طرد شدند
اما باز گذشتند
تحمل كردند
و خنديدند
خنديدند
ديروز خندهاي بر صورتي صاف
و امروز چروكخورده
زنان را خدايي دوست بداريد!»
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>