eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ كم كم صداي ساز و دهلها آروم شد و نگاهم به نوازنده ها بود كه چرا دست از ساز زدن برداشتن. سرم سمت آقاي دكتر چرخيد كه وسط ايستاده بود و به جمعيت نگاه ميكرد. چند ثانيه بعد كه تقريباً صداها آروم شد، با صداي بلند گفت: - من از عروس و دوماد و مهمونا عذر ميخوام؛ اما فقط چند لحظه بهم اجازه بديد. صداي جمعيت مياومد كه ميگفتن: - اين چه حرفيه آقاي دكتر. شما گردن ما حق داريد. ساكت باشيد ببينيم آقاي دكتر چي ميگن. بفرماييد. سـ*ـينه اش رو صاف كرد و گفت: - امشب شب خيلي قشنگيه. من براي عروس و دومادمون آرزوي خوشبختي ميكنم؛ اما ميخواستم امشب رو از كسي كه يه سال هست قلبم رو به اسم خودش زده تقاضايي كنم. دستم سمت قلبم رفت كه با شدت به سـ*ـينه ام ميكوبيد. نفس عميقي كشيدم و سعي كردم خودم رو بين جمعيت پنهون كنم. قدمهاش لحظه به لحظه بهم نزديك ميشد و من بيشتر خودم رو پنهون ميكردم. من ميخوام امشب از خانم رفيعي تقاضايي بكنم. همه ي نگاهها روي من خيره موند و عرق ناشي از خجالت روي پيشونيم نشست و سرم بيش از حد توي يقه ام فرو رفت. جمعيت كنار رفته بود و حالا فاصله ي بينمون دو قدم بيشتر نبود. جلوم زانو زد و گل قرمزرنگي رو سمتم گرفت. با چشمهايي بيتاب و عاشق بهم خيره شده بود. دستهام سرد سرد بود و لبم رو به دندون گرفته بودم. - با من ازدواج ميكني؟ صداي تشويق و سوت جمعيت به هوا رفت. با حالتي خجالت زده سرم رو پايين گرفته بودم و توي دلم به خودم لعنت ميفرستادم. جمله اش رو دوباره تكرار كرد و فقط تونستم بگم: - اجازه بديد فكر كنم. صداي ساز و دهل بلند شد. همه ي دخترها به سمتم مياومدن و تبريك ميگفتن. با چشمهايي اشك آلود تشكر ميكردم و فقط خودم از درد دلم باخبر بودم. *** بيش از حد عصبي بودم و دوست داشتم فقط شاخه ي گل رو توي حلقومش فرو كنم. به محض اينكه به مطب رسيديم از زير نگاه هاي سنگين بقيه خودم رو داخل اتاق انداختم و روي صندلي نشستم. سرم رو با دست گرفتم و به زمين و زمان بدوبيراه مي‌گفتم. همونموقع تقه اي به در خورد و در باز شد. با شوق فراووني كه توي چهره اش مشخص بود بهم نگاه كرد و گفت: - اجازه دارم بيام تو؟ سري تكون دادم كه داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند بهم خيره شد و گفت: - به نظر ناراحت مياي. شاخه گل رو به دستش دادم و گفتم: - كارتون درست نبود. شما من رو توي منگنه گذاشتيد. - گفتم حداقل اينجوري يه جواب درست بهم بدي. - من جوابم رو قبلاً بهتون گفته بودم. - اما الان گفتي كه ميخواي فكر كني. نميخواستم جلوي اون همه جمعيت خوردتون كنم و حس و حال خوب همه رو از بين ببرم. شبتون به خير. مات و مبهوت بهم خيره شد. از اتاق بيرون زدم و روي تكه سنگي كه بيرون بود نشستم. آسمون امشب عجيب پرستاره بود و دل من عجيب غمگين بود. با خودم فكر ميكردم كه اگه هديه نبود، جواب من به آقاي دكتر چي بود؟ باز هم جواب منفي ميدادم يا به يه زندگي ايده آل جواب مثبت ميدادم؟ به كسي كه دوستم داره و تقريباً همهي ويژگيهايي رو كه يه زن از شريك زندگيش انتظار داره، داره، جواب ميدادم و تا آخر عمر زندگي خوب و خوشم رو تموم ميكردم؟ اما الان من دختري دارم كه به جز آينده ي اون به چيزي فكر نميكنم. آرزوي من در سن ٢٥سالگي به پايان رسيده. آينده ام تموم شده و چيزي براي خودم نميخوام. تموم آرزوهام تبديل شده به خوشبختي و سعادت هديه. من فقط خوشبختي هديه رو از خدا ميخوام و ديگه زندگي خودم برام اهميتي نداره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** احسان خونه تاريك تاريك بود. دستم رو زير سرم گذاشته بودم و روي كاناپه دراز كشيده بودم. به ظاهر داشتم فيلم نگاه ميكردم؛ اما حواسم همه جا بود، به غير از چيزي كه داشتم ميديدم. فكرم بيش از حد مشغول بود. حتي سر كار هم نميتونستم درست تمركز كنم و هميشه كلافه بودم. حتي يه لحظه هم نميتونستم درست فكر كنم. نميتونستم از ذهنم پاكش كنم و اين بدترين قسمت ماجرا بود. صداي زنگ آيفون تكوني بهم داد. اين روزها خيلي كم صداي آيفون به گوش ميرسيد. اون هم فقط وقتهايي كه زنگ ميزدم به سياوش تا برام دوتا شيشه مشر*وب بياره تا از اين حس بيوجودي و حقارت براي لحظه اي خلاص بشم و از اين دنياي پستي كه توش هستم دور بشم. هر كي بود انگار صبرش لبريز شده بود كه پشت سرهم زنگ ميزد. روي كاناپه نشستم. سرم دينگ دينگ صدا ميداد و حوصله ي چيزي رو نداشتم. بالاجبار بلند شدم تا صداي بيوقفه ي زنگ رو خفه كنم. از تصوير آيفون چيزي مشخص نبود. گوشي رو برداشتم و با صدايي خسته گفتم: - بفرماييد. صداي بچگونه اي اومد: - دلو باز كن ميخوام جيگل خاله رو ببينم. ابروهام از تعجب بالا پريد و با تعجب سعي كردم بيشتر به آيفون خيره بشم. - شما؟ الان ديگه تصويرش واضح مشخص بود. باورم نميشد كه خودش باشه. گفته بود كه حداقل يه ماه ديگه برميگرده؛ اما از ديدنش حتي خوشحال هم نشدم. - باز كن ديگه. دكمه ي آيفون رو زدم و پيراهنم رو تنم كردم. صداي تقتق كفشهاي پاشنه بلندش توي راه رو پيچيد و در باز شد. صداي هيجان و شاديش اومد: - سلام سلام. اي واي چرا انقدر تاريكه اينجا؟ قراره سورپرايز بشم؟ چراغ رو روشن كردم و گفتم: - سلام. خوش اومدي. نگاهي بهم انداخت و گفت: - اي واي خواب بودي؟ بيدارت كردم؟ ببخشيد ديگه نتونستم تحمل كنم. اگه بدوني چقدر غر زدم به مهيار تا زودتر بيام ايران تا فقط هديه زهراي خاله رو ببينم. صبح رسيديم. ديگه طاقت نياوردم و گفتم بايد همين امشب برم ببينمش. اون مامان گوربه گوريش كجاست كه گوشيش هم در دسترس نيست؟ از صبح دارم بهش زنگ ميزنم؛ ولي انگار تو كوه گير كرده كه مدام ميگه مشترك مورد نظر در دسترس نيست. با دستهايي حـ*ـلقه شده كنار اپن ايستاده بودم و فقط به حرفهاش كه پشتسرهم بلغور ميكرد گوش ميدادم. از سكوتم خسته شد. كيفش رو روي مبل انداخت و گفت: - نكنه خوابيده؟ اول سراغ اتاق هديه رفت. در رو باز كرد. چراغ اتاق رو روشن كرد و با نديدن هديه عقبگرد كرد. در اتاق خواب رو باز كرد و وقتي مبينا رو نديد به سمتم برگشت. - نكنه عادت دوران بارداريش رو هنوز ترك نكرده؟ رفته پياده روي؟ يعني نميفهمه كه من دلم داره پر ميكشه تا هديه رو ببينم؟ واي خدا دلم ميخواد بدونم شبيه كي شده. اگه بدوني اين مدت چقدر قيافه اش رو توي ذهنم مجسم ميكردم. با تن صدايي آروم گفتم: - هديه پيش مامانه. ميتوني بري پايين و ببينيش. ذوق زده دستهاش رو به هم زد و گفت: ايجونم! برم هم توله رو ببينم، هم مامان توله رو. - فقط هديه اونجاست. نگاهش رنگ نگراني گرفت و گفت: - پس مبينا كجاست؟ حالش خوبه؟ سكوت كرده بودم؛ يعني حرفي براي گفتن نداشتم. چي ميتونستم بگم؟ چي داشتم كه بگم؟ سكوتم نگرانش كرد و پرسيد: - احسان يه چيزي بگو. حال مبينا خوبه؟ اتفاقي براش افتاده؟ سمت يخچال رفتم و بطري آب رو يه نفس سر كشيدم. دنبالم اومد و بطري آب رو از دستم كشيد: - با توام. مبينا كجاست؟ عصبي بودم. از اينكه داشتم پشت سرهم اسمش رو ميشنيدم بيش از حد عصبي شدم و غريدم: نميدونم كدوم گوريه. مردمك چشمهاش گشاد شد و حالت غمگين صورتش به چشمهام گره خورده بود. ترس رو توي عمق وجودش ميديدم. - يعني... يعني چي؟ نميفهمم. عصبي و كلافه دستي توي موهام كشيدم. - ما... ما از هم جدا شديم. دستش روي سـ*ـينه اش نشست و قطره ي اشكي روي گونه اش سر خورد. - اگه اين شوخيه، يه شوخي خيلي بيمزهست كه... - دو ماهي هست كه از هم طلاق گرفتيم. روي صندلي توي آشپرخونه نشست و با ته مونده ي صداش ناليد: - چطور ممكنه؟ شما دوتا كه باهم مشكلي نداشتيد. عصبي مشتي روي كابينت كوبيدم و گفتم: - چون هنوز نميدونستم چه ماري توي آستين پرورش دادم. - چي داري ميگي؟ ميشه درست توضيح بدي ببينم چي شده؟ - دوست مهربون و خوشق لبتون توزرد از آب دراومد. عكساش رو با يه نفر ديگه ديدم. اون بهم خــ ـيانـت كرد؛ به من، به زندگيش، به بچه اش. من هم ديگه نتونستم تحمل كنم، نتونستم خيانتش رو ببينم و دم نزنم، نتونستم حتي براي يه ثانيه هم كنار خودم تحملش كنم. طلاق گرفتيم. بچه ام رو هم ازش گرفتم. نميتونستم تحمل كنم و ببينم بچه ام زير دست مادري بزرگ ميشه كه فقط خــ ـيانـت و بازيگري بلده. هديه نبايد مثل اون بزرگ ميشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
👩‍⚖   🌷 ﷽ - احسان داري چي ميگي؟ داري درمورد مبينا حرف ميزني ديگه؟ آره؟ - اسم نحسش رو جلوي من نيار. ديگه نميخوام حتي درموردش چيزي بشنوم. ميخوام هر خاطرهائي رو كه با اون دارم فراموش كنم. - تو خودت ميتوني باور كني كه مبينا چنين آدمي باشه؟ آخه چطور ممكنه؟ عكسش رو با كي ديدي؟ با يه عكس به اين راحتي درموردش قضاوت كردي؟ - فقط يه عكس نبود؛ همه ي پياماش، حرفاش، عكساي دونفره اشون. توي همهي اون عكسا داشت به سادگي من ميخنديد. داد زد: - احسان به خودت بيا. به چشمهاي مضطربش خيره شدم. با صدايي آروم گفت: - كي اون عكسا رو بهت نشون داد؟ - معشـ*ـوقه اش، هموني كه قرار بوده بعد از طلاقمون باهم ازدواج كنن. تو ميدونستي هستي نه؟ تو از اول هم ميدونستي كه اون به خاطر مريضيش نيست كه ميخواد ازدواج كنه. فقط به خاطر اين بوده كه خونواده اش اجازه نميدادن با اون مرديكه باشه. با من يه ازدواج سوري كرده تا به اون برسه. بگو ميدونستي يا نه لعنتي؟ - تو ديوونه شدي. چي داري ميگي؟ خوبه خودت ميدوني كه مبينا سرطان داشت. ميدوني كه يه غده توي شكمش روزبه روز بزرگتر ميشد. اين چرتوپرتا چيه كه داري ميگي؟ اين خزعبلات رو كي توي سرت فرو كرده؟ معشـ*ـوقه ديگه چه كوفتيه؟ - بهتره ديگه بري. نه حوصله دارم كه درموردش حرف بزنم. نه علاقه اي دارم كه مدام اسمش رو بشنوم. برو هستي. ناراحت بود و عصباني. روبه روم ايستاد و به چشمهام نگاه كرد. از نگاهش خشم ميباريد و نگاه من چيزي به جز نفرت نداشت. - اسم اون كسي كه اين حرفا رو به خوردت داده كيارش نيست؟ ابرومهام توي هم كشيده شد و چشمهاي خشمگينم از حدقه در اومد. پس حدسم درست بود، هستي هم ميدونست. دو نفري دست به يكي كرده بودن. هردوشون توي اين ماجرا دست داشتن. من رو بازي دادن تا فقط به خواسته هاشون برسن. - پس... پس تو هم ميدونستي. ميدونستي و چيزي به من نگفتي. بشقاب چيني روي كابينت رو روي زمين انداختم و فرياد كشيدم: - ديگه چي هست كه ازش خبر ندارم؟ ديگه چي رو ازم پنهون كردين؟ - قلدر بازيات رو واسه خودت نگه دار. گوش بده ببين چي ميگم... نميخواستم بشنوم. اصلاً علاقه اي به شنيدن حرفهاش نداشتم. - فقط برو هستي. نميخوام مثل اون دوست عوضيت دستم روي تو هم بلند بشه. يه طرف صورتم سوخت و با تعجب بهش خيره شدم. به چه جرئتي به من سيلي زده بود؟ به چه جرئتي داشت من رو اينجوري خوار ميكرد؟ با چهره اي ناباور بهش خيره بودم كه با خشم از لابه لاي دندونهاي كليد شده اش غريد: - به چه حقي روي خواهر من دست بلند كردي؟ به چه حقي بهش تهمت به اين بزرگي زدي؟ به چه حقي بچه اش رو ازش گرفتي؟ به چه حيووني تبديل شدي احسان؟ چرا بهت اعتماد كردم و بهترين دوستم رو دستت سپردم؟ اي كاش ميمُردم و اين كار رو نميكردم! اي كاش هيچوقت پسرخاله اي به اسم احسان نداشتم! با چشمهايي گريون از آشپرخونه بيرون رفت كه صداش زدم: - هستي. ايستاد. شونه هاش آروم تكون ميخورد. هق هق صداش قطع نميشد و گريه اش شدت پيدا كرده بود. - اون كسي كه الان بايد طلبكار باشه منم، نه تو. با چشمهايي قرمز به سمتم برگشت. - اون كسي كه بهت عكس و پياما رو نشون داده، پسرعموي مبيناس. قبل از ادواجتون وقتي كه مبينا هنوز دانشگاه نميرفت، هميشه دنبال مبينا بود و به هر نحوي ميخواست بهش نزديك بشه. بالاخره با حرفاش مبينا رو خام كرد. بهش ميگفت كه واقعاً دوستش داره. مادر مبينا براي اينكه بهش اثبات كنه اون آدم خوبي نيست، به مبينا گفته بود كه ميتوني براي يه مدت كوتاهي باهاش در ارتباط باشي تا از اخلاق و رفتارش مطمئن بشي. يه مدت خيلي كوتاهي باهم در ارتباط بودن تا اينكه اون پسره ي عوضي از مبينا چيزهايي فراتر از اون ميخواست و وقتي مبينا اين روي كثيفش رو ديد ارتباطش رو قطع كرد؛ اما اون ولكن مبينا نبود و هر روز به نحوي تهديدش ميكرد و مزاحمش ميشد. وقتي مبينا جريان رو برام تعريف كرد، كامپيوتر پسره رو هك كردم و همه ي عكسا رو حذف كردم؛ اما نميدونم چطور دوباره تونسته عكسا رو به دست بياره و زندگيش رو اينجوري نابود كنه. اگه يه كم به مبينا اعتماد داشتي، حداقل ازش توضيح ميخواستي. حداقل از زبون خودش همه چيز رو ميشنيدي. نه اين كه با حرف يه عوضي اينجوري قضاوتش كني. واقعاً برات متأسفم كه مبينا رو از دست دادي. سمت در رفت و دستگيره رو پايين آورد كه گفتم: - از كجا معلوم حرفايي كه ميزني حقيقت داشته باشن؟ - همه ي عكسايي كه من حذف كردم توي كامپيوتر خونه هست. اگه اون عكسايي كه اون پسره نشونت داده باشه همون عكسا باشن قبول ميكني؟ - حرفت رو باور نميكنم. پوزخندي زد و گفت: - داري جون ميكَني تا قبول كني مبينا بهت خــ ـيانـت كرده. اگه دوست داري اينجوري فكر كني، باشه؛ اما مبينا شماره اش رو هم عوض كرده. اگه اون پياما از شماره ي قبليش ارسال شده باشه هم ميتوني بفهمي همه چيز مربوط ب
👩‍⚖   🌷 ﷽ سريع از پله ها پايين رفتم و جلوي آسانسور ايستادم كه با ديدنم جا خورد. نگاهش رو ازم دزديد و از كنارم رد شد. - بايد بهم ثابت بشه. - اگه مشتاقي خودت برو دنبالش. من ديگه نميخوام چيزي رو به تو ثابت كنم. تو لياقت هيچي رو نداري. - هستي. بمون تو رو خدا. ايستاد و كيفش رو توي دستش جابه جا كرد. - بريم پيش اون مرديكه. فقط به خاطر مبينا! فقط به خاطر اون. سري تكون دادم و هردو سوار ماشينش شديم. شماره اش رو گرفتم و صداش توي گوشم پيچيد. صدايي كه اين روزها هر شب و هر روز برام مثل يه شكنجه بود. - به به آقاي ايراني. تشكر نياز نيست داداش. من فقط ميخواستم كه تو رو از دست اون زن نجات بدم. - بايد ببينمت. - كار ما ديگه باهم تموم شده. بهتره بيخيال ما بشي. فرياد كشيدم: - دارم ميگم بايد ببينمت عوضي. صداي ترسونش از پشت گوشيش اومد: - توي يه كافه ام. بيا اينجا. آدرس رو برات ميفرستم. گوشي رو قطع كردم و به روبه روم خيره شدم. - خبري ازش نداري؟ نميدوني كجاست؟ - علاقه اي به دونستنش ندارم. - اگه حرفاي اون عوضي درست باشه كه الان بايد باهم ازدواج كرده باشن نه؟ كلافه دستم لابه لاي موهام رفت. - تندتر برو. شيشه ي ماشين رو پايين داد و گفت: - واقعاً نميفهممت. چطور تونستي.. - هنوز چيزي مشخص نيست. پوزخندي زد و به جاده خيره شد. تا رسيدن به كافيشاپ هر دو ساكت مونديم. از ماشين پياده شديم و به سمت كافه رفتيم. چشم چرخوندم و پشت ميزي ديدمش. تنها نشسته بود و فنجون قهوه اي روبه روش گذاشته بود. با ديدنم دستش رو بالا آورد و اشاره كرد. به سمت ميزش رفتم و هستي هم دنبالم اومد. هردو روي صندلي نشستيم و بهش خيره نگاه كرديم. با ديدن هستي سلام كرد و گفت: - چه خانم زيبايي. از ديدنتون خوشحال شدم بانو. هستي اخمي به پيشونيش آورد و گفت: - چرا اينهمه دروغ بافتي عوضي؟ چرا زندگي مبينا رو نابود كردي؟ چي گيرت مياد ؟هان؟ قه قهه اي زد و گفت: - آهان تازه شناختمت. تو بايد دوست صميمي مبينا باشي. اتفاقاً ازت خيلي تعريف ميكرد. ميگفت مثل خواهرش ميموني. هستي عصبي غريد: - بهت ميگم چرا زندگيش رو خراب كردي؟ - اوه عزيزم. من نميخواستم شوهر دوستت يه عمر با يه زن كه مدام بهش خـــيانـت ميكنه زندگي كنه. نشستم با خودم فكر كردم، ديدم خيلي نامرديه كه به همجنس خودم خــ ـيانـت بشه و من دست روي دست بذارم. البته بعد از ازدواجش من خيلي اصرار كردم كه از هم جدا بشيم. خب به هرحال درست نبود. از اول هم اين فكر احمقانه اي بود؛ اما خب اون ديگه خيلي عاشقم بود، قبول نميكرد. عصبي بودم و ديگه تحمل شنيدن اين حرفها رو نداشتم. حرفهايي كه هر روز و هرشب مثل خوره به جونم ميفتادن و تموم مغز و قلبم رو پر ميكردن و زندگيم رو نابود كرده بودن. روزي صد بار براي احمق بودنم خودم رو سرزنش ميكردم. هستي هم دست كمي از من نداشت كه با عصبانيت گفت: - تو ديگه چهجور آدمي هستي؟! يه دروغگوي شياد. عكسا و پياما رو نشونم بده. نگاهي بهم انداخت و گفت: - من نشون اين آقا و دادگاه دادم. نيازي نيست نشون شما هم بدم. هستي به سمتم برگشت و گفت: - واقعاً اين دروغگو رو توي دادگاه راه دادي؟ پاكت سيگارم رو بيرون آوردم و نخ سيگاري ازش بيرون كشديم و گفتم: - نشونمون بده. فندك رو زير سيگار روشن كردم كه گارسون كنارم ايستاد و آروم گفت: - عذر ميخوام جناب. اينجا سيگاركشيدن ممنوعه. سري تكون دادم و سيگار رو روي ميز پرت كردم. با نگاهي عصبي و خسته بهش زل ردم. - همين الان. - الان كه پيشم نيست. ديگه هم نيازي به نشوندادنش نيست. خودت با چشماي خودت ديدي. ضمناً من كار و زندگي دارم، نميتونم كه هردفعه به شماها جواب پس بدم. لابد فردا هم ميخواي عمه ات رو بياري من عكسا رو نشونش بدم. عصبيتر از چيزي بودم كه بخوام به مزخرفاتش گوش بدم. از روي ميز يقه اش رو توي چنگم گرفتم و به چهره ي ترسيده اش زل زدم. - اگه نميخواي الان تو رو به خاطر كاري كه كردي مجازات كنم همين الان نشون بده. سري تكون داد و يقه اش رو ول كردم كه گوشيش رو فوري باز كرد و عكسها رو نشون هستي داد. ديگه نميتونستم اون كابوسهاي هر شبم رو ببينم. چشمم رو دزديدم تا دوباره نبينمشون. هستي گوشي رو سمتش پرت كرد و گفت: پياما رو نشونم بده. دوباره اومد حرفي بزنه كه با چشم غره بهش نگاه كردم و بالاجبار پيامها رو نشون هستي داد. هستي پوزخندي زد و شماره اش رو نشونم داد. چشمم به شماره افتاد. شماره ي مبينا نبود؛ اما از كجا معلوم يه شماره ي مخفي نداشته و با اون بهش پيام نميداده؟ هنوز نميتونستم باور كنم. هستي نگاهي بهش انداخت و گفت: - مبينا كجاست؟
👩‍⚖   🌷 ﷽ چشمهاش رو چرخوند و گفت: - من از كجا بدونم؟ لابد خونه اشون. هستي پوزخندي زد و گفت: - مگه قرار نذاشته بوديد بعد از طلاقش باهم ازدواج كنيد؟ پس چرا عروسي نگرفتيد؟ تكيه اش رو به صندلي زد و گفت: كسي كه به شوهرش خــ ـيانـت ميكنه، شايد چهار روز ديگه هم به من خــ ـيانـت كرد. نتونستم قبولش كنم. هرچند كه خيلي گريه و زاري كرد؛ ولي گفتم بره پي زندگيش. به هستي نگاه كردم و چهره ي عصبيش رو از نگاه گذروندم. آروم و عصبي گفت: - حرفات رو ثابت كن. همين الان بهش زنگ بزن. بگو كه ميخواي اون برگرده. كمي جا خورد و گفت: - من ديگه نميخوام باهاش حرف بزنم. زيادي داشت وقت رو تلف ميكرد و از حوصله ي من خارج بود. روي ميز خم شدم و گفتم: - كاري كه گفت رو انجام بده. موبايلش رو برداشت و شماره اي وارد كرد و روي گوشش گذاشت كه هستي گفت: - بهتره بذاريش روي اسپيكر بالاجبار روي دكمه زد و صداي اپراتور پيچيد كه خبر از خاموشبودن گوشي ميداد. هستي پوزخندي زد و گفت: - من تازه بهش زنگ زدم. خاموش نبود. شونه اي بالا انداخت و گفت: - لابد الان خاموش كرده. هستي گوشي رو از دستش قاپيد و شماره رو نشونم داد. پوزخندي گوشه ي لبش آورد و گفت: - وقتي به شماره اي كه قبلاً از مبينا داشتي و ميدوني ديگه اون شماره رو جواب نميده زنگ ميزني، مشخصه كه خاموشه. گوشي رو روي ميز پرت كرد و از روي صندلي بلند شد و بهم اشاره كرد. - همه چيز كاملاً روشن و واضحه. اون يه دروغگوئه و تو يه احمق كه حرفاي اون رو باور كردي. از كافيشاپ بيرون زد و من به چشمهاي بيحس مرد روبه روم خيره شدم و با خشم غريدم: - اگه يه روزي بفهمم كه همه ي اين حرفايي كه زدي دروغ بوده، هر جايي باشي پيدات ميكنم و بلايي به سرت ميارم كه تا عمر داري هر جا اسم احسان رو شنيدي لرزه به جونت بيفته. چشمهاش ترسيده بود؛ اما خودش رو نميباخت و همچنان ظاهرش رو حفظ كرده بود. هستي داخل ماشين نشسته بود. سوار شدم و گفتم: - چيزي به من ثابت نشده. عصبي پوست لبش رو كند و گفت: - هيچي نگو احسان! هيچي نگو كه از دستت خيلي عصبانيم. چطور اجازه دادي اينهمه اراجيف بگه و تو فقط بهش زل زدي و به حرفاش گوش دادي؟ معلومه كه به خودش جرئت ميده تا بيشتر دروغ ببافه. ازت توقع داشتم وقتي اولين جمله رو درمورد مبينا بهت گفت، توي دهنش ميكوبيدي و بهش يادآور ميشدي كه زنت چنين آدمي نيست. نه اينكه حرفاي احمقانه اش رو باور كني و مبينا رو اينجور خواروخفيف كني. هستي... - هيس هيچي نگو. شما مردا هر كاري دوست داريد ميتونيد انجام بديد؛ اما امان از روزي كه يه اشتباه كوچيك از ما سر بزنه. اونوقت بايد لايق بدترين واكنشا از طرف شما باشيم. پاش رو روي گاز گذاشت و ماشين از جا كنده شد. درست روبه روي خونه ي خاله ايستاديم. ميدونستم كه ميخواد عكسها رو نشونم بده. يعني حرفهاش حقيقت داشت؟ يعني داشتم درمورد مبينا اشتباه ميكردم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** پاهام ياري نميكرد و ناي رفتن نداشتم. هنوز هم نميخواستم باور كنم. همه ي اون عكسها دقيقاً همونهايي بودن كه اون مرديكه ي عوضي نشونم داده بود. حتي يه دونه شون هم كم يا زياد نبود. حسابي گيج و سرخورده شده بودم. دنيا دور سرم تاب ميخورد و تعادلم رو از دست داده بودم. به سختي خودم رو به ماشين رسوندم و سوار شدم. خدايا يعني همه ي حرفهاي اون مرد دروغ بوده؟ يعني من اينهمه مدت درمورد مبينا اشتباه فكر ميكردم؟ چرا ازش توضيح نخواسته بودم؟ چرا ازش نخواستم از خودش دفاع كنه؟ چرا همه ي اين اتفاقات اينقدر زود افتاد؟ چرا؟ هستي سوار ماشين شد و سرش رو روي فرمون گذاشت و چند ثانيه بعد با سرعت ماشين رو به حركت در آورد. حال من بهتر از اون نبود. ديگه نميتونستم جلوي اشكم رو بگيرم. بايد زار ميزدم. بايد با صداي بلند ضجه ميزدم. خدايا الان بايد چه غلطي بكنم؟ چطور ميتونم ازش عذرخواهي كنم؟ چطور؟ هستي اشكهاش رو پس زد و پاش رو محكم روي گاز فشار داد. عصبي و ناراحت بود. - تو يه احمقي، يه احمق به تمام معنا. اصلاً توي اون كله ي پوكت چيزي به اسم مغز هم وجود داره؟ ميدونستم كه لايق همه ي اين حرفها و يا شايد بدتر از اينها بودم. - من عصبي بودم. خيلي هم عصبي بودم. مبينا يه مدت باهام سرد شده بود. اون عوضي هم عكس و پياما رو بهم نشون داد. ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم. واقعاً فكر كردم... - خفه شو احسان! فقط خفه شو! تا آخر عمرت هم اگه التماس كني نميبخشدت. اصلاً نميذارم كه ببخشدت. همين الان هم بايد بريم دنبالش پيداش كنيم. - من خودم ميتونم پيداش كنم. نگاهي بهم انداخت و ماشين رو همونجا وسط اتوبان نگه داشت. قفل مركزي رو باز كرد و گفت: - خب برو. همينالان. نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم: - اينجا؟ با چشمهايي عصبي بهم خيره شد. در ماشين رو باز كردم و پياده شدم. هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه لاستيكهاي ماشين قيژي صدا دادن و توي چشم بر هم زدني ماشين حركت كرد. با تعجب و دهني باز به ماشين كه ازم فاصله ميگرفت خيره شدم. دستم رو توي جيبم بردم و با يادآوري اينكه با چه وضعي از خونه بيرون زدم و كيفپولم رو همراهم نبرده بودم آه از نهادم بلند شد. فقط اونقدري پول باهام بود كه بتونم يه كورس رو تاكسي بگيرم. هوا تاريك بود و سرماي بدي به وجودم رسوخ كرده بود. دستم رو توي جيب شلوارم فرو دادم. شونه هام رو بالا گرفتم و كنار اتوبان قدم ميزدم. تموم مدت به فكر مبينا بودم. به بدياي كه در حقش كرده بودم. به اون شب كذايي كه مـسـ*ـت و پاتيل خونه رسيدم و به بدترين وضع ممكن... دستي توي موهام كشيدم و حالا ميتونستم فرياد بزنم. ميتونستم هوار بكشم از اين وضعيتي كه براي خودم درست كرده بودم. كنار اتوبان ايستادم و تا نفس داشتم داد زدم. ميون دادوفريادهام اشك غرور و نفرتم پايين مياومد. اشكي كه بهم يادآور ميشد تا آخر عمر مديون مبينا هستم و هيچوقت نميتونم دلش رو به دست بيارم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ تا رسيدن به خيابوني كه بتونم تاكسي پيدا كنم فكر كردم. تموم مدت رو با خودم كلنجار ميرفتم و خودخوري ميكردم تا به نتيجه اي برسم. نميتونستم ازش دست بكشم. نميتونستم به اين راحتي بيخيالش بشم. مبينا تا ابد مال منه. اون بايد فقط كنار خودم زندگي كنه. به ساعت مچيم نگاه كردم. ساعت از دوازده گذشته بود؛ اما نميتونستم همينجوري برگردم خونه. بعد از كلي ترديد و دودلي زنگ رو فشار دادم. وقتي جوابي نشنيدم، دوباره دستم رو سمت زنگ بردم و اين بار صداي خسته و نگران آقاي رفيعي توي آيفون پيچيد: - بفرماييد. از گفتنش پشيمون شدم؛ اما بايد ميگفتم: - احسانم آقاي رفيعي. - چي ميخواي؟ - بايد... بايد مبينا رو ببينم. اگه يه دفعه ي ديگه اينجا ببينمت به خدا قسم آبرو برات نميذارم. راهت رو بكش و برو. - آقاي رفيعي تو رو خدا بهش بگين باهاش كار دارم. فقط چند دقيقه. صداي گذاشتن گوشي آيفون اومد. هر رفتاري كه باهام ميشد حقم بود و تاوان كارم. قد درازي كردم تا پنجره ي اتاق مبينا رو ببينم. چراغ اتاقش خاموش بود. حتماً تا الان خوابيده. سنگ ريزي رو از روي زمين برداشتم و بعد از چند بار به خطا رفتن بالاخره به شيشه ي پنجره اش خورد؛ اما باز هم خبري نشد. دوباره امتحان كردم تا اينكه چراغ اتاقش روشن شد و با روشن شدن چراغ اتاقش نور دل من هم روشن شد. با چهره اي خوشحال منتظر ديدنش شدم. پرده كنار رفت و پنجره ي اتاقش باز شد؛ اما برخلاف تصورم آقاي رفيعي جلوي پنجره ظاهر شد و با ديدنم چهره اش برافروخته شد. ميدونستم كه موندنم اينجا فايده اي نداره؛ اما موندم. موندم تا اثبات كنم پشيمونم و بايد همين امشب مبينا رو ميديدم. در باز شد و آقاي رفيعي با اخمهايي در هم كشيده و چشمهايي كه از خشم قرمز شده بودن توي چهارچوب در ظاهر شد. نگاهم رو براي لحظه اي هم از چشمهاي عصبيش نگرفتم. تموم جسارتم رو جمع كردم و قبل از اينكه بخواد توبيخ گرايانه سرزنشم كنه گفتم: - خواهش ميكنم آقاي رفيعي. كار مهمي با مبينا دارم. نزديكم اومد و يقه ام رو توي چنگش گرفت. عصبي و با پيشوني چين خورده از اخم غريد: - ديگه اسم دختر من رو به زبون كثيفت نيار. ديگه بهت اجازه نميدم بيشتر از اين اذيتش كني. خشم و عصبانيت رو به وضوح ميشد توي چشمها و صداش ديد؛ اما ترس برام معني پيدا نداشت. مصرانه گفتم: - فقط چند لحظه. مهلت پيدا نكردم تا حرفم رو ادامه بدم و به ديوار پشت سرم چسبيدم. يقه ام بيشتر توي دستش مشت ميشد و راه نفسم بند اومده بود. به سختي گفتم: - من خيلي متأسفم. من اومدم ازش عذرخواهي كنم. مشتش براي كوبيدن توي صورتم بلند شد. چشمهام رو بستم و صداي خانم رفيعي زمان رو متوقف كرد. - فرزاد بهتره بياي داخل. چنين آدمي ارزش نداره دستت رو روش بلند كني. مشت آقاي رفيعي پايين اومد و كمكم دستش از يقه ام جدا شد تا بتوم درست نفس بكشم. انگشتش رو تهديدوارانه جلوي چشمهام تكون داد. - اگه يه دفعه ي ديگه اين طرفا يا اطراف مبينا ببينمت، قول ميدم كاري كنم كه روزي صدبار از به دنيا اومدنت پشيمون بشي. هر دو وارد خونه شدن و در رو با صدا پشت سرشون بستن. روي ديوار پشت سرم سُر خوردم و سرم رو بهش تكيه دادم. اشكهام بود كه لجوجانه از چشمم پايين مياومد و پاهام ياراي رفتن نداشت. بايد منتظر ميموندم تا مبينا رو ببينم. به هرحال از اين خونه بيرون مياد و ميتونم ببينمش. هوا خيلي سرد بود و تنم يخ كرده بود. خودم رو به ديوار چسبونده بودم و مثل مار دور خودم چمبره زده بودم تا سرما رو كمتر حس كنم. چشمهام كمكم گرم شد و هرازگاهي حركت سرم من رو از خواب بيدار ميكرد و دوباره سرم رو به ديوار تكيه ميدادم تا اين كابوس شوم زودتر تموم بشه. داشتم خودم رو مجازات ميكردم. ميخواستم با اين كارها از اين عذابوجداني كه به جونم چنگ ميزد خلاص شم؛ اما حتي لحظه هم آروم نميشدم. تا زماني كه مبينا رو نميديدم راحت نميشدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ صداي در رو كه شنيدم بلند شدم و پشتم رو از خاك تكوندم. پشت ماشين پارك شده پناه گرفتم تا مامان و باباي مبينا سوار ماشين شدن و فاصله گرفتن. الان موقعيت خوبي بود كه با مبينا تنها صحبت كنم. دستم رو روي زنگ آيفون فشار دادم و منتظر شدم. چند دقيقه اي گذشت؛ اما خبري نشد. براي بار هزارم هم زنگ رو فشار دادم كه در ساختمان باز شد و پسر جووني در رو باز كرد. جلوش ايستادم و گفتم: - عذر ميخوام آقا. شما خانم رفيعي رو ميشناسيد؟ نگاهي بهم انداخت و گفت: - شما شوهر مبيناخانم نيستيد؟ با تعجب نگاهي بهش انداختم و تازه يادم اومد كه يه بار توي راه پله وقتي كه با مبينا ميرفتيم خونه اشون ديديمش و باهامون كلي حال و احوال كرده بود. پشت گردنم رو خاروندم و گفتم: - بله خودم هستم. آيفونشون كار نميكنه. ميشه شما بهشون بگيد بيان پايين؟ - خيلي وقته نديدمشون. مطمئنيد اينجان؟ - آهان. آخه من يه مدتي يه سفر كاري رفته بودم. گفتم شايد اينجان. - ديشب كه مادربزرگم آمپول داشتن رفتم خونه ي جناب رفيعي دنبالشون؛ اما گفتن كه خونه نيستن. اين مدت نديديشون؟ - نه. شايد يه ماه پيش جلوي خونه ديدمشون. - ممنون. لطف كردي. - چاكريم. خداحافظي كردم و با نااميدي سوار تاكسي شدم. شماره ي هستي رو گرفتم كه بعد از چندتا بوق جواب داد: - بله؟ - سلام. - سلام. - مبينا خونه شون نيست. آقاي رفيعي هم سايه ي من رو با تير ميزنه، چه برسه به اينكه جاي مبينا رو بهم بگه. ميشه خواهش كنم زنگ بزني به خانم رفيعي بفهمي مبينا كجاست؟ صداي سرد و تلخش اومد: فكر نميكنم به كمك من نياز داشته باشي. خودت تنهايي از پسش برمياي. - هستي ميدونم ديشب بد صحبت كردم؛ اما... - احسان من ديگه به خودم قول دادم حتي يه قدم هم واسه ي تو برندارم. به خاطر توي عوضي از ديشب دارم عذابوجدان ميكشم كه چرا شما دوتا رو به هم معرفي كردم تا اين بلا رو سر مبينا بياري و من رو اين وسط نابود كني. يه دفعه ي ديگه هم شماره ات رو گوشيم بيفته به جرم مزاحمت ازت شكايت ميكنم. از اين به بعد هم ديگه دخترخاله اي به اسم هستي نداري. صداي بوق ممتد قلبم رو فشرد. واقعاً تنها شده بودم و تنها مقصرش هم خودم بودم. از خودم متنفر بودم و سرزنش هم فايده اي نداشت. بايد هرطور شده مبينا رو پيدا ميكردم. بايد ازش عذرخواهي ميكردم. بايد زندگيم رو نجات ميدادم. به هر جونكندني كه شده بايد زندگيم رو دوباره از نو بسازم؛ اون هم فقط با مبينا! جلوي شركت ايستادم. نميخواستم دوباره پام رو توي اون شركت كذايي بذارم؛ اما بايد هستي رو ميديدم. فقط اون ميتونست كه بفهمه مبينا الان كجاست. وارد شركت شدم و قلبم تير كشيد. تموم سختيهايي كه كشيده بودم مثل فيلم سينمايي جلوي چشمهام رژه رفت. از لحظاتي كه فهميده بودم مبينا رو گروگان گرفتن تا روزي كه خودم به چنگشون افتادم. شبهايي كه توي اون سوله ي سرد و تاريك تا صبح سر كردم. اون شبي كه فهميدم قراره مثل يه كالا قاچاق بشم و اعضاي بدنم تيكه تيكه بشه تا دست يه مشت لاشخور بيفته. شبي كه توي كشتي بودم. اون طوفان و موجهايي كه كشتي رو با خودش زير آب برد و من همه ي اون مدت فقط مرگ رو ميديدم. با تموم وجودم حسش ميكردم و اميدي به زنده موندن نداشتم. پس شايد دليلي داشته كه تا الان زنده موندم! شايد زنده موندم تا زندگي خوبي رو شروع كنم! اين حقم نبود كه چنين زندگي اي داشته باشم. پس براي به دست آوردنش بايد بجنگم. بايد خيلي سخت بجنگم تا روزي كه به دستش بيارم. نفس عميقي كشيدم و به سختي قدم برداشتم. آقاي صمدي نگهبان در جلو اومد و با خوشحالي گفت: - آقاي ايراني چقدر خوشحالم كه ميبينمتون. خدا رو شكر دوباره ميايد شركت؟ دستم رو پشتش گذاشتم و گفتم: - سلام آقاي صمدي. من هم خوشحالم كه ميبينمتون. نه يه كار كوچيكي داشتم فقط. - اي بابا. دلمون تنگ شده بود برات. هرازگاهي يه سري بهمون بزن. لبخندي روي لبم آوردم و گفتم: حتماً. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ دكمه ي آسانسور رو فشار دادم و تا رسيدن آسانسور صبر كردم. به محض بازشدن در آسانسور همه ي مهندسين شركت رو ديدم. با ديدنم خيلي جا خوردن و اول با تعجب نگاه كردن و بعد يكي يكي بهم دست دادن و احوالم رو جويا شدن. با تعجب سرتاپام رو نگاه ميكردن و با حسي خلسه بهم چشم دوخته بودن. حق داشتن؛ چون هر بار عادت داشتم با تيپ مخصوص به خودم سر كار حاضر بشم؛ كتوشلوار تميز و اتوكشيده، كفشهاي براق و واكس خورده، موهاي ژلزده و حالت داده شده؛ اما حالا چي؟ پيراهن چهارخونه ي چروكي كه سريع تنم كرده بودم و شلوار مشكي رنگي كه به خاطر ديشب خاكي شده بود با موهايي به هم ريخته و چهره اي آشفته. لابد فكر كردن بعد از اينكه اينجا رو ترك كردم سر ساختمون كار ميكنم و كارگري ميكنم كه اينطور با ترحم بهم چشم دوختن. از زير نگاه سنگين شون گذشتم و روي طبقه ي٢١ فشار دادم تا مستقيم به اتاق هستي برسم. مثل همه ي وقتهايي كه سر كاره، آروم و مغرور مشغول كارش بود. نگاهش رو به مانيتور روبه روش دوخته بود و با موس كليك هاي پي درپي ميزد. حتي سرش رو براي ديدنم از مانيتور بلند نكرد و با همون لحن جدي و خشن مخصوص خودش گفت: چرا اومدي اينجا؟ در رو پشت سرم بستم تا به گوشهاي فضول منشيش صدايي نرسه. روي ميزش خم شدم و گفتم: - التماست ميكنم هستي. نميبيني زندگيم چه جهنمي شده؟ دارم تو عذاب وجدان خودم غوطه ور ميشم. بايد حتماً ببينمش... حالا نگاهش رو بهم دوخته بود؛ اما نگاهي كه فقط بوي نفرت و خشم ميداد. - حتي الان هم داري به خودت فكر ميكني. داري به اين فكر ميكني كه چطور از عذاب وجداني كه به جون مريضت افتاده خلاص بشي. حتي يه لحظه هم به مبينا فكر نميكني. به اينكه اين مدت چي كشيده. به اينكه چطور توي غم دوري هديه سوخته و تو مثل يه خائن باهاش رفتار كردي. بغض توي گلوم نشست و با التماس بهش خيره شدم. با صدايي كه بهزور شنيده ميشد گفتم: - من دوستش دارم. هميشه دوستش داشتم، حتي وقتي كه پاي اون برگهي لعنتي رو امضا كردم. - واسه همين طلاقش دادي؟ واسه همين بچه اش رو ازش گرفتي؟ طلاقش دادم؛ چون نميتونستم تحمل كنم مبينايي رو كنارم ببينم كه با عشقم كيلومترها فاصله داشت. هديه رو ازش گرفتم؛ چون فكر ميكردم بهم خــ ـيانـت كرده. ميخواستم اينجوري بهش بفهمونم كه سزاي خــ ـيانـت به كسي كه با تموم وجود دوستت داره اينه. - برو بيرون احسان. كلي كار دارم. - هستي خواهش ميكنم! به خاطر هديه اين كار رو بكن. رنگ نگاهش عوض شد. انگار دلش بيشتر از هر كسي براي هديه ميسوخت كه نزديك به سه ماه از آغـ*ـوش گرم مادرش محروم بود. اشك چكيده اش رو با سرانگشتش پاك كرد و گفت: - خيلي پستي، خيلي. دستم رو كلافه به موهاي به هم ريخته ام كشيدم و سرم رو پايين انداختم. گوشيش رو برداشت و شماره اي گرفت. چند دقيقه بعد صداي خانم رفيعي تو فضاي اتاق پيچيد: - سلام خاله جون. سلام قربونت برم. هستي تويي؟ - آره خودمم خاله جونم. خوبين؟ - خدا رو شكر عزيزم. تو خوبي؟ اومدي ايران؟ - آره ديروز رسيدم. - به سلامتي انشاءاالله. مبينا گفته بود يه ماه ديگه برميگردي. - آره قرار بود يه ماه ديگه برگرديم؛ اما دلم طاقت نياورد، زودتر اومدم. - خيلي هم عالي. آقامهيار خوبن؟ - خوبن سلام ميرسونن خدمتتون. خاله جون؟ - جانم؟ - از... از مبينا خبر نداري؟ صداي بغض دارش اشك هستي رو جاري كرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ چي بگم هستي؟ چي دارم كه بگم؟ كلمه هاش بين گريه اش ادا ميشد. - من... من واقعاً متاسفم... از وقتي شنيدم دارم خودم رو لعن و نفرين ميكنم. حالا ديگه صداي خانم رفيعي هم با گريه همراه بود. - تو چرا عزيزم؟ اون از خدا بيخبر بايد خودش رو لعنت بفرسته كه حالا داره به ريشمون ميخنده. همه جاي بدن دخترم سياه و كبود بود. بهش تهمت زد. بچه اش رو به زور ازش گرفت. اگه بدوني اين مدت چي به سر مبينا اومد. شب و روزش با اشك و آه يكي شده بود. نه غذا ميخورد، نه حرف ميزد. مثل مجسمه يه گوشه مينشست و به يه نقطه خيره ميشد تا اينكه يه دفعه با صداي بلند به گريه ميفتاد و فقط اسم هديه رو ميآورد. آخه حيوون هم اين كار رو نميكنه كه اين آدم با بچه من كرد. روي مبل نشستم و سرم رو به تكيه گاهش تكيه زدم. هستي همچنان هق هق ميكرد و به درددل هاي مادري گوش ميداد كه جيگرش از غصه ي دخترش سوخته و آتيش گرفته. صداي هستي نگاهم رو سمت خودش كشوند. - الان كجاست خاله؟ - با يه تيم اعزامي كه ميرفتن مناطق محروم براي كمك رفته. فقط ماهي يه بار واسه ديدن هديه مياد. اونجايي كه هست حتي گوشي هم آنتن نميده. نه خبري ازش داريم، نه ميدونيم حالش خوبه يا نه. دارم از بيخبري ميميرم هستيجان. - نگران نباش خاله. من خودم امروز و فردا ميرم بهش سر ميزنم. - جدي ميگي هستي؟ تو رو خدا خواستي بري بهم خبر بده. يه كم غذا و لباس براش كنار گذاشتم ببري بهش بدي. - باشه حتماً. فقط آدرس دقيقش رو برام بفرستيد. - ممنون عزيزم. باشه حتماً ميفرستم. - نگران چيزي نباش خاله جون. خدا خودش بزرگه. همه چيز درست ميشه. - توكل به خدا. - كاري داشتيد من هستم. - خدا حفظت كنه! در پناه خدا. - سلام به عمو فرزاد برسونيد. خدانگهدارتون. گوشي رو قطع كرد و با چشمهايي قرمز از اشك گفت: - چيكار كردي باهاش؟ سرم رو تا حد ممكن پايين انداختم. پشيمون بودم و تا حد زيادي از خودم متنفر؛ اما نميتونستم از مبينا دست بكشم. حالا كه مطمئن بودم خيانتي در كار نيست و اون همون مبيناييه كه ميشناسم و با تموم وجود دوستش دارم، بايد براي من بمونه. اجازه نميدم ازم دور بشه. ديوونگي بود يا خودخواهي، هر چي كه بود نميتونستم ازش بگذرم. صداي پيامك گوشي هستي نگاهم رو به نگاهش دوخت. با ترديد نگاهش كردم كه حالا به صفحه ي گوشيش خيره بود و آدرس جايي رو كه مبينا بود زير لب ميخوند. همونطور كه به گوشيش زل زده بود گفت: - من هم باهات ميام. هديه هم بايد باشه. - اون هنوز خيلي كوچيكه. نگاه معنادارش رو بهم دوخت و ساكت شدم. ميدونستم الان ميخواد بهم بفهمونه كه اگه به فكر هديه بودم نبايد اون رو از مادرش جدا ميكردم. پس حرفي نزدم و به گفتن باشه اي اكتفا كردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** مبينا توي تب ميسوخت و هذيون ميگفت. سِرم رو به ميخ بزرگي كه به ديوار سنگي محكم شده بود تا حكم چوب لباسي رو ايفا كنه وصل كردم. سوزن سرم توي رگش نشست و لبهاش از شدت تب و لرز ميلرزيد. ملحفه ي بزرگي روش انداخته بودن؛ اما چاره ي خونه سرد و سنگي نبود. به دخترش كه با نگراني و ترس به مادري كه توي تب ميسوخت زل زده بود نگاه كردم و گفتم: - شما اينجا سردتون نيست؟ با چي خودتون رو گرم ميكنين؟ به شومينه ي كنار خونه اشاره كرد كه آتيش كم جوني شعله ور بود. با خوشحالي اي كه ته صداش بود گفت: - قراره كه امسال برامون گازكشي كنن. اگه گازكشي بشي ميتونيم بخاري بذاريم. لبخند تلخي روي لبم آوردم و سرم رو به نشونه ي اطمينان تكون دادم. قرصهاي مسكن و تببر رو به دست دخترك دادم و يادآور شدم كه حتماً سر موقع مصرف كنه تا تبش پايين بياد. چند دقيقه ي بعد صداي محمد دستم رو از روي پيشوني سوزان خانم گرفت و به چشمهاي پر از شوقش دوخت. - خانم دكتر. خانم دكتر. - چي شده محمد؟ همونطور كه توي چهارچوب دري كه اتاق رو فقط با پرده اي از هجوم سرد باد محافظت ميكرد، ايستاده بود گفت: - يه نفر ميخواد شما رو ببينه. يه ماشين خوشگل هم داره. همه ي اهالي دورش جمع شدن. زود بيايد. سراسيمه ايستادم و به سرمي كه ديگه تموم شده بود چشم دوختم. سرم رو آروم از رگش خارج كردم و رو به دخترك گفتم: - اگه باز هم تبش پايين نيومد حتماً بيا دنبالم. - دستتون درد نكنه خانم دكتر. بـ*ـوسـه اي روي سرش كاشتم و به چشمهاي منتظر محمد، پسر بچه ي ده ساله ي باهوشي كه هرازگاهي توي مطب مياومد تا بهش سواد ياد بدم دوختم. نميدوني كيه؟ - نه. كفشهام رو به پا كردم و باهاش همقدم شدم كه صداي شيطونش اومد: - خانم دكتر شما هم از اين ماشين خوشگلا دارين؟ ميشه دفعه ي ديگه با خودتون بيارين؟ ميشه من هم سوار كنين؟ ميشه خانم دكتر؟ ميشه؟ - محمدجان من ماشين ندارم. - خانم دكتر خواهرتونه؟ به ماشيني كه حالا بين هجوم آدمهايي كه براشون تازگي و جذابيت داشت گم شده بود خيره شدم. داخل مطب رفتم و به هستي كه روي صندلي نشسته بود خيره نگاه كردم. پاهام به زمين چسبيده بود. قلبم به درد اومد و اشكهام اجازه ي حرفزدن نميداد. همونطور ايستادم و فقط بهش خيره شدم. به حدي دلتنگش شده بودم كه احساس ميكردم هيچوقت ديگه امكان نداره ببينمش. سرش رو بالا آورد و چشمهاي قهوه اي و خيسش رو به چشمهام دوخت. از روي صندلي بلند شد و تن مسخ شده م رو توي بغـ*ـل گرفت و زير گوشم هق زد. هيچكدوم توانايي حرفزدن نداشتيم و فقط توي بغـ*ـل هم آروم اشك ميريخيتم. از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت و حالا فرصت داشتم كه با دلتنگي به چهره ي رنگپريده اش نگاه كنم و بتونم حرف بزنم. - چقد دلم برات تنگ شده بود بيمعرفت. دستهاي سردم رو توي دستهاش گرفت و با بغض گفت: - معذرت ميخوام. معذرت ميخوام كه تنهات گذاشتم. معذرت ميخوام كه زودتر نيومدم تا... - چيزي نگو. خوشحالم كه اينجايي. خوشحالم كه ميبينمت. فاطمه سيني چاي به دست كنارمون ايستاد و گفت: - هنديبازي ديگه بسه. بشينين چاي تازه دم بخورين. لبخندي به صورت غمزده ام آوردم و به هستي كه انگار از همه ي ماجرا باخبر بود نگاه كردم. - چرا نگفتي زودتر مياي؟ اگه بدوني چقدر با مهيار كلنجار رفتم تا گفت «باشه تو زودتر برو، من و ماهك هم خودمون رو ميرسونيم.» آروم گفتم: - چي شد؟ به نتيجه اي رسيديد؟ آه بلندي كشيد و گفت: - آره. قرار شد وقتي اومد باهم بريم خونه ي پدربزرگش. متقاعد شده كه بالاخره مثل درختي كه از ريشه اش نميتونه جدا بشه، اون هم از گذشته اش جدابشو نيست. - خدا رو شكر. خوشحالم براتون. به بازوم كوبيد و گفت: - يه هديه برات آوردم. به چشمهاش نگاه كردم. ديگه حتي اسم هديه هم من رو دل تنگ چشمهاش ميكرد. با حالتي غم زده سرم رو پايين انداختم كه گفت: دلت براش تنگ شده؟ چشمهاي خيسم رو بالا آوردم. - بيشتر از هر چيزي. لبخندي زد و از مطب بيرون رفت و چند دقيقهي بعد بچه اي توي بـغـ*ـلش بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ با تموم وجودم حسش ميكردم، بوي تنش، وجود پاكش. نميدونم چطور خودم رو به هستي رسوندم و به صورت غرق خوابش چشم دوختم. با سيل اشكي كه اجازه ديدن نميداد بهش خيره شده بودم و با تموم وجودم تن ظريف و كوچكش رو ميخواستم. آروم توي بـغـ*ـلم قرار گرفت و سرش روي قلبم آروم گرفت. پاهام ياراي ايستادن نداشت و خودم رو روي صندلي انداختم و با دقت تموم اجزاي صورتش رو خريدارانه نگاه كردم. تازه متوجه نگاه بقيه و تعريف و تمجيدهاشون شدم. فاطمه، مهديه، خانم دكتر و حتي محمد بالاي سرم ايستاده بودن و به دختر قشنگم كه حالا آروم لبهاش رو از هم باز كرده بود خيره نگاه ميكردن و هر كس چيزي ميگفت. - واي مبينا چقدر شبيه خودته. - واي چه دستاي ظريفي. الهي بگردم! چقدر ناز و خوشگله. - واي سرما نخوره اينجا. به چشمهاي هستي كه دور از همه كناري ايستاده بود و با بغض بهم نگاه ميكرد خيره شدم. - چطور آورديش؟ لبخند تلخي زد و اشكش روي گونه اش سر خورد. آروم لب زد: - يه نفر بيرون منتظرته. تنم يخ كرد و دستهام بيحس شد. از هجوم افكاري كه به سرم پيچ و تاب ميداد فاصله گرفتم و قبل از هر چيز آرزو كردم كه تموم حدسياتم غلط باشن. نميخواستم كه هديه رو از خودم جدا كنم؛ اما با وجود اينكه فصل بهار بود، هواي اينجا همچنان سوز داشت و سرما به جون آدم مينشست. هديه رو به دستهاي فاطمه دادم و كنار هستي ايستادم. - نبايد بهش همه چيز رو می‌گفتی. لبخندي زد و گفت: - پشيمونه. پوزخندي زدم؛ پوزخندي تلخ به تموم اتفاقات اين مدت، به تموم تنهاييها و مجازاتي كه به خاطر كار نكرده كشيده بودم. شايد ديگه اون كابوسهاي شوم تموم شده باشن؛ اما زخمي كه به قلبم خورده بود، دردي كه كشيده بودم و زندگي اي كه تباه شده بود هيچوقت از دل و ذهنم پاك نميشد. قدمهام آروم رو برداشتم و به تقابلشون نگاه كردم. - نميتونم بگم از ديدنت خوشحالم آقاي ايراني؛ اما از ديدنت اينجا واقعاً تعجب كردم. احسان بود كه آروم ايستاده بود و به مرد روبه روش خيره شده بود. هنوز هم برام همونقدر نفرتانگيز و پست مياومد. - اومدم همسرم رو ببينم؛ ولي نميدونم شما چرا اينجايد. پوزخند آقاي دكتر تير خلاص بود براي دروغي كه گفته بود. همسرتون؟ نكنه بعد از جداييتون تجديد فراش كرديد. گوشهاي قرمزشده اش و نيمرخ عصبانيش، همه وقتي سراغش مياومد كه بازي رو ميباخت. قدمهام رو نزديكتر كردم و سر هر دو به سمتم چرخيد. چشمهام بين هر دو در گردش بود و روي صورت نفرتانگيزي ايستاد كه با تموم وجود ازش ميترسيدم؛ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>