#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهلهشتم🌷
﷽
دستم ديگه توان گرفتن پايه ي تخت رو نداشت و كم كم انگشتانم
از تخت فاصله گرفت و آروم نجوا كردم:
- گريه نكن دخترم. من اينجام.
چشمهام سياهي رفت و به جز قلبي سياه چيزي نديدم.
***
امضام پاي برگه نشست. درست شبيه امضايي كه روز عقد پاي دفتر كشيدم؛ درست
با همون حس، حسي از خلسه، حسي از نداشتن آينده.
اون روز امضام پاي برگه نشست تا از مرگ نجات پيدا كنم و امروز امضام پاي اين
برگه كشيده شد تا با مرگ روبه رو بشم؛ مرگ ازدست دادن زندگيم، مرگ نديدن
فرزندم، مرگ ازدست دادن خوشبختيم.
مادري رو از ديدن بچه اش محروم كردن. مادري كه ذره ذره ي وجودش پر شده بود
از بوي تن فرزندش و آينده اي كه توي خيالش براش ساخته بود و با خودش هر
لحظه فكر ميكرد چقدر از اون خيالات رو ميتونه به چشم ببينه و حالا مطمئن شده
بود كه همه ي اون خيالات تنها يه خيال باقي ميمونن و هيچوقت به واقعيت تبديل
نميشن.
دادگاه رأي رو به اون داد تا به خودش اجازه بده حق داشتن فرزند رو از مادري
بگيره؛ چون به عقيده ي اونها من يه زن خــ ـيانـتكار بودم كه معشـ*ـوقه اش توي
دادگاه بر عليهش شهادت داده. مردي كه بايد تنها اسم نر رو روي اون گذاشت.
كسي كه بويي از انسانيت نبرده بود. خشم و كينه چشمهاش رو پر كرده بود و به
فكر انتقام از زني بود كه پاكي و نجابتش رو تقديمش نكرده بود.
انتقام تموم چشمهاش رو پر كرده بود تا حدي كه راضي به برهم زدن زندگيش شد؛
راضي به دروغي بزرگ، راضي به جداكردن مادري از بچه اش.
به لطف تست دي.ان.اي نتونست ثابت كنه اون بچه از وجود خودش نيست؛ اما
تونست اين لطف رو بهم بكنه و اجازه بده ماهي يه بار اون هم براي چند ساعت در
حضور يكي از اعضاي خونواده اش پاره ي تنم رو ببينم.
طلاق تنها چيزي بود كه ازش نميترسيدم؛ چون از اول قرارمون اين بود، طلاق بعد از
يه سالگي فرزند متولدشده مون. هرچند كه موعدش زودتر رسيده بود؛ اما باز هم
ترسي براي من نداشت. تنها چيزي كه لرزه به تنم ميانداخت و تموم وجودم رو پر از
خشم ميكرد تا هر لحظه و هر ثانيه به اين فكر كنم كه چطور انتقامم رو بگيرم، اين
بود كه برچسب بي سيرتي به پيشوني من خورده بود و زن خائني شده بودم كه با
معشـ*ـوقه اش قرار گذاشته بود كه به خاطر اينكه خونواده ام راضي به ازدواجمون
نشدن، ازدواج مصلحتي انجام بدم و بعد از يه مدت ازش جدا بشم و باهم فرار كنيم
تا به عشقمون برسيم.
داستاني كه فقط از يه ذهن بيمار نشئت گرفته بود و هيچكس حرفهاي يه مادر
محتاج بوي تنِ دخترش رو باور نميكرد.
چشمهام اشكي بود؛ اما نه به خاطر اين امضا، نه به خاطر اينكه از مردي جدا شدم كه
واقعاً عاشقش بودم، نه به خاطر مهر سياه طلاق توي شناسنامه ام و تمبر مطلقه بودن
روي پيشونيم، نه به خاطر حرفهاي پشت سرم، نه به خاطر برچسب تباهـ*كاري روي
تن پاكم و نه حتي به خاطر خونواده ام كه از غم دخترشون ناراحت بودن. من فقط
اشك ميريختم به خاطر نديدن بچه اي كه از جسم و روحم بود. بچه اي كه ُنه ماه توي
شكمم بزرگ كردم و تموم وقتهايي كه غم توي دلم نشسته بود، تنها مونس
بيكسي و درددلهام بود. حالا دارم از كسي جدا ميشم كه تموم آينده ام رو تو ذهنم با
اون ساخته بودم و حالا به خرابه هاي اون آينده نگاه ميكنم و با حسرت به روزگارم
چشم ميدوزم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهلنهم🌷
﷽
خودكار حتي يه لحظه هم توي دستم نلرزيد؛ اما دلم بارها لرزيد. بارها التماس كردم
كه همه ي اينها كابوس باشن و زودتر از اين خواب احمقانه بيدار بشم؛ اما صداي
دفتردار مهر تاييد روي واقعي بودن اين كابوس بود. خودكار رو روي ميز گذاشتم. ٔ
كيفم رو توي دستم جابه جا كردم و به حالت ايستادنش نگاه كردم. به آشناترين
غريبه اي كه روبه روم بود. چقدر اين فاصله ي نزديك بينمون دور بود. دو آدمي كه
روزي عاشق هم بودن و حالا نفرت و خشم توي وجود هردو ريشه دوونده بود. دلم
بيشتر لرزيد. دلم براي عمق نگاهش، گرماي دستهاش، تُن صداش و عشق
وجودش تنگ ميشد؛ اما نه براي احساني كه روبه روم ايستاده بود و به ديوار
پشت سرش تكيه زده بود و دستهاش رو توي هم گره كرده بود. براي احساني
دلتنگ بودم كه روزي عشقمون رو ميپرستيد و فكر ميكردم هيچوقت اين عشق
بينمون تمومي نداره. از كنارش رد شدم كه گفت:
- خوشحالم اين لكه ي ننگ از توي شناسنامه ام پاك شد.
ايستادم و به سمتش برگشتم. با خشم توي چشمهاي عسلي و پر از كينه اش چشم
دوختم.
- اين لكه ي ننگ هيچوقت تو رو به خاطر تهمتايي كه بهش زدي نميبخشه، هيچوقت!
پوزخندي زد و با عصبانيت از كنارم رد شد. اشكم از روي گونه ام سر خورد و قبل از
اينكه بيشتر پيشروي كنه پاك شد.
***
ديگه تحمل اين هوا، اين شهر و اين آدمها رو نداشتم. هوا گرفته و غمبار بود.
احساس ميكردم تموم آدمهاي كوچه و خيابون هم به چشم بد بهم نگاه ميكنن.
اكسيژن اين شهر كم بود. نفس كم ميآوردم و اونقدر سرفه ميكردم تا به گريه
بيفتم. ميدونستم كه اكسيژن اين شهر فرقي نكرده. ميدونستم كه مريضي تازه اي
نگرفتم. ميدونستم كه اشكهام زيادي نيومده تا از چشمهام سرازير بشه. من فقط
دلتنگ بودم، دلتنگ تنها دخترم. ديدارهاي ماهي يه بار روح آشفته هم رو ارضـ*ـا
نميكرد. من بايد تموم وقتم رو با اون ميگذروندم. بايد تموم ثانيه هام رو به صورت
زيباش چشم ميدوختم. بايد قدكشيدنش رو به چشم خودم ميديدم. بايد تموم وقتم
رو صرف بزرگ كردنش ميكردم. بايد دستش رو ميگرفتم و راه رفتن رو بهش ياد
ميدادم. بايد عشق و محبت رو بهش نشون ميدادم. بايد تموم حس مادربودن رو به
وجودش تزريق ميكردم.
اما الان چي؟ الان فقط از پنجره ي اتاقم به بيرون خيره شدم و به بوي تنش فكر
ميكنم. ديگه تحمل نگهداشتن بغضم رو نداشتم. ديگه نميتونستم اين حس رو
تحمل كنم. بايد فرياد ميزدم. بايد داد ميزدم تا ذره اي از دردم كم ميشد. تنها
لباسي رو كه ازش داشتم توي آ*غـ*ـوشم گرفتم. بو كشيدم و با درد فرياد كشيدم؛
ضجه زدم و اشك ريختم؛ اما هنوز هم غم توي دلم سنگيني ميكرد.
صداي بازشدن در اومد و مامان بود كه سرم رو توي بغـ*ـل گرفته بود و سعي داشت
روح ناآروم مادري رو آروم كنه؛ اما وقتي نااميد شد، خودش هم با من اشك ريخت.
با درد فرياد كشيدم:
- من بچه ام رو ميخوام. من هديه ام رو ميخوام. مامان چرا اون پيشم نيست؟ چرا
به زور ازم گرفتنش؟
سرم رو بـ*ـوسيد و كنار گوشم آروم گفت:
- الهي دورت بگردم مامانجان! آروم باش. خودت رو از بين ميبري اينجوري.
اما چيزي از غمم كم نكرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاه 🌷
﷽
*
تموم وسايلم اندازه ي يه ساكدستي بيشتر نشد. داشتم از اين جا ميرفتم. از جايي كه
از اول بهش تعلق نداشتم. جايي كه ديگه براي من هيچ دلخوشي اي نداشت. توي
بغـ*ـل مامان و بابا جا گرفتم و به توصيه هاشون گوش دادم. سرم رو به نشونه ي
تاييد تكون دادم و سوار اتوبوس شدم. مهديه و فاطمه رو ديدم و براشون دست ٔ
تكون دادم. روي تنها صندلي باقيمونده نشستم و با حالتي خلسه به بيرون زل زدم.
اتوبوس كم كم به مقصد استان چهارمحال حركت ميكرد. چند روز پيش كه شنيدم
گروه اعزامي به مناطق محروم براي كمك فرستاده ميشه، حس كردم بهترين
موقعيته براي اينكه كمي از اين لجنزاري كه دورم رو گرفته دور بشم. كمي براي
خودم زندگي كنم و به چيزي فكر نكنم و هر بار طبق قرار مقيدشده براي ساعتي
برگردم و فقط هديه رو ببينم. اينكه از ماه قبل چقدر به وزنش اضافه شده، چقدر
قدش بلندتر شده، چقدر چهره اش عوض شده. دوباره بغض عجيبي به گلوم چنگ
انداخت كه به سختي فرو دادمش. گلوم از اينهمه بغضهاي جمع شده درد گرفته بود.
چشمهام رو روي هم گذاشتم. به قدري خسته بودم كه هر لحظه ممكن بود بيهوش
بشم؛ اما هجوم افكار و خيالات اجازه آرومگرفتن رو به جسمم نميداد.
اينكه قرار بود به زادگاهم برگردم، حس نشاط بهم ميداد. هرچند كه قرار بود به
مناطق محروم استان برم و شايد هيچوقت به جايي كه روزي به دنيا اومدم برنگردم؛
اما همين كه ميتونستم به هم استانيهاي خودم كمك برسونم واسه ام كافي بود.
هرچند اوايل بابا خيلي مخالفت ميكرد. ميترسيد كه فيلم ياد هندستون كنه و بخوام
يه سري به خونواده بزنم؛ اما وقتي بهش گفتم در حال حاضر تنها چيزي كه برام
اهميت نداره همينه، اجازه داد. شايد هم ديدن حال روحيم باعث شد كه دست از
لجبازي برداره و رضايتش رو اعلام كنه. مامان هر لحظه نگران بود و با چشمهايي
اشكبار بهم نگاه ميكرد. شايد فكر ميكرد ممكنه به خودكشي فكر كنم؛ اما بايد
ميدونست تا زماني كه اين لكه ي ننگي كه به خاطر كسي كه هيچ ارزشي برام نداره
روي پيشونيم نشسته، هيچوقت به مرگ فكر نميكنم. بايد ميدونست تا وقتي كه
فرزندم رو به دست نيارم از اين دنيا نميرم و تا زماني كه انتقامم رو از كساني كه
باعث همه ي اين اتفاقات شدن نگيرم، لحظه اي آروم نميشينم.
*
احسان
از سر كار اومدم. خسته و داغون، توي خونه ي تاريك و سرد خزيدم. حتي يه لامپ
هم روشن نميكردم. فقط ساعتها روي كاناپه مينشستم و با خودم فكر ميكردم.
تموم مدت به اين فكر ميكردم كه چطور ممكنه؟ چطور ممكنه اينهمه مدت برام
نقش بازي كرده باشه؟ چطور ممكنه بهم خــ ـيانـت كرده باشه؟ چطور ممكنه
اينجوري عذابم داده باشه؟ چطور ممكنه اون آدم خوب، اينقدر لجن شده باشه؟
چطور تونست اينقدر ماهرانه برام نقش بازي كنه؟ وقتي با خودم فكر ميكردم و به
نتيجه نميرسيدم، همه چيز رو پرت ميكردم، هر بار چيزي رو ميشكوندم و خودم رو
آروم ميكردم. گاهي اوقات هم مثل ديوونه ها تموم اتاقها رو ميگشتم. توي اتاق
هديه ميموندم، گريه ميكردم. توي اتاق خواب ميايستادم، چهره اش جلوي چشمهام
مياومد. لباسي رو كه دوست داشتم پوشيده بود. موهاش رو اونجوري كه من
دوست داشتم بسته بود. رژ قرمزش رو روي لبهاش زده بود. لبخندش، چشمهاي
قهوه اي و درشتش رو درخشان ميكرد. لبخندي روي لبهام ميآوردم؛ اما تو يه
لحظه زني روبه روم بود كه دست دردست يه غريبه ي ديگه بهم زل زده، توي بغـ*ـل
اون جا گرفته بود و با صداي بلند بهم ميخنده. به سادگيم ميخنديد. قهقهه ميزد و
صداي خنده هاش عصبيم ميكرد، عصبيتر از چيزي كه ميتونستم باشم. تموم
لباسهاي توي كمدش رو بيرون ميآوردم و با قيچي به جونشون ميفتادم. از بوي
تنش بدم مياومد. از عطري كه هميشه ميزد متنفر بودم. هر جاي ديگه كه اسمش
رو ميشنيدم زجر ميكشيدم. نفسم رو با فوت بيرون دادم و وجودي رو كه پر شده
بود از نفرت و كينه ي زني كه يه روز عاشقانه دوستش داشتم به سختي به بالكن
رسوندم. فيـلتـ*ـر سيگارهايي كه اين مدت كشيده بودم تا درد وجودم آروم بگيره،
روي زمين افتاده بودن. بيخيال نگاهي انداختم و سيگار ديگه اي آتيش زدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهیکم🌷
﷽
با هر پك خاطراتي برام زنده ميشد كه يه روزي عاشقانه بهشون فكر ميكردم و حالا
بايد با قلبي سياه بهشون نگاه كنم. وجودم سياه شده بود. قلبم پر از كينه بود و دليلي
براي ادامه ي زندگي نداشتم. شايد تنها هدفي كه توي سر ميپروروندم اين بود كه
هديه رو جوري تربيت كنم كه شبيه مادرش رذل و خائن نشه! كه مثل مادرش براي
رسيدن به خواسته هاش كس ديگه اي رو زير پاهاي كثيفش له نكنه. بارها از خودم
ميپرسيدم كه چرا من؟ چرا بايد اين اتفاقات فقط براي من بيفته؟ چرا بايد من رو
قرباني رسيدن به عشقش ميكرد؟ مني كه داشتم توي لجنزار زندگي خودم غوطه ور
ميشدم، چرا بايد به ماجراي عشقي دونفر ديگه وارد بشم؟ سيگارم رو روي نرده
خاموش كردم و آخرين دود رو با فوت بيرون دادم. كتم رو از روي مبل برداشتم و با
آسانسور به طبقه ي پايين رفتم. كليد كنار رو زدم و چند دقيقه بعد اميد در رو باز
كرد. مثل هميشه توي بـغـ*ـلم پريد.
- سلام داداشي!
خسته تر از اوني بودم كه جواب خوشحال كننده اي بدم. فقط به گفتن سلام اكتفا
كردم.
مامان و آيدا روي مبل نشسته بودن و تلويزيون نگاه ميكردن. مامان لبخند به لب
آورد و گفت:
- اِ اومدي احسانجان؟ منتظرت بوديم تا شام بخوريم.
سلامي دادم و كنار آيدا نشستم. با سر اطراف خونه رو نگاه كردم و گفتم:
- پس هديه كجاست؟
آيدا: تازه خوابيده.
تنها دلخوشيم دختري بود كه ديگه ميدونستم از وجود خودمه. هرچند اون رو يه
خائن و حقه باز به دنيا آورده؛ اما دليل نميشد كه مثل قبل دوستش نداشته باشم. فقط
گاهي اوقات كه من رو ياد اون ميانداخت دوست نداشتم ببينمش. حتي وقتهايي كه
دستهاي كوچولوش رو سمتم دراز ميكرد و طلب به آغـ*ـوش كشيدنش رو
داشت.
توي اتاقم رفتم؛ آروم و بيصدا، به دور از تمام هياهو و اتفاقات پيش رو. چشمهاش
رو روي هم گذاشته بود. انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده بود. روي زمين كنار تخت
نشستم و به چهره اش نگاه كردم. خريدارانه اعضاي صورتش رو از نظر گذروندم و
آروم لب زدم:
- نميذارم آينده ات خراب بشه بابايي. قول ميدم. نميذارم اون زن، زندگيت رو
خراب كنه .
***
مبينا
همينجور كه دستش رو توي جيب روپوش سفيدرنگش كرده بود گفت:
مبينا من دارم ميرم. يه واكسن هست واسه ي اين دختربچه كه مياد، تزريق كن.
- باشه.
سري تكون داد. روپوش رو از تنش بيرون آورد و كيفش رو توي دستش گرفت و با
خداحافظي از اتاقي كه حالا حكم مطب رو پيدا كرده بود، بيرون زد. خانم دكتر جهاني،
مهربون و خوشبرخورد بود. تا جايي كه خبر داشتم از وقتي كه مدرك دكتراي
عموميش رو گرفته بود، اينجا خدمت ميكرد. فقط به خواست خودش، نه از روي
اجبار. روح بزرگي داشت و اكثر اهالي اينجا ميشناختنش و براش احترام زيادي قائل
بودن؛ اما در عين حال توي كارش هم جدي و مصمم بود.
از كاراي بيبرنامه و بينظم خوشش نمياومد و اگه ميديد برخورد جدي ميكرد.
واكسن رو برداشتم و آمادهاش كردم. مادري بچه به بغـ*ـل وارد شد. همه ي اهالي
اينجا لباسهاي محلي بلند ميپوشيدن و به زبون لري صحبت ميكردن. تا حدودي
نوع صحبت كردنشون يادم بود و متوجه ميشدم چي ميگن. هربار كه فاطمه و مهديه
با قيافه اي درهم و غمگين نگاهم ميكردن ميفهميدم كه حرفهاشون رو متوجه
نميشن و براشون ترجمه ميكردم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهدوم🌷
﷽
خانم بلندقد، لباس محلي مشكيرنگي پوشيده بود و شال سبزرنگش رو دور سرش
ماهرانه تاب داده بود. بچه ي توي بـغـ*ـلش رو آروم روي تخت گذاشت؛
دختربچه اي با پوستي سفيد، لپهاي برجسته و چشمهايي مشكي و مشتاق. دستهاي
كوچيكش رو توي دستهام گرفتم و بـ*ـوسـه اي روي دستهاش كاشتم. قطره
اشكي روي گونهام نشست. با بغض گفتم:
- چند ماهشه؟
با لهجه ي شيرينش گفت:
- دو ماه خانم دكتر.
به چشمهاي مشكيش خيره شدم كه مشتاقانه نگاهم ميكرد. خدايا هديه من هم الان
دو ماه شه؛ يعني الان موقع واكسنشه. الهي بميرم برات. كسي ميدونه الان موقع
واكسنته؟ كي ميبردت دكتر؟ كي بهت واكسن تزريق ميكنه؟ چرا من الان بايد اينجا
باشم و تو كيلومترها ازم دور باشي؟ چرا اين عذاب تمومي نداره؟ دارم ميميرم.
تموم بدنم وجود پاكش رو ميخواست. سلول به سلول تنم اسمش رو صدا ميزد. دلم
براي به آغـ*ـوش كشيدنش پر ميكشيد؛ اما چاره اي به جز صبر نداشتم، صبر براي
انتقام و بعد از اون به دست آوردن هديه ام. زانوهام سست شد و تموم بدنم درد گرفت.
ديگه تحمل نداشتم. بايد همون لحظه به هديه ام ميرسيدم. بايد همون موقع
دستهاش رو ميگرفتم. ديگه نميتونستم صبر كنم. اشكهاي بيصدام به گريه
نشست و هق هق گلوم به ضجه و آه تبديل شد. دختربچه ترسيده بود و گريه ميكرد.
خانم كنارم شونه هام رو توي دستش گرفته بود و سعي داشت جسم بيقرارم رو
آروم كنه. فاطمه سريع خودش رو بهم رسوند و از روي زمين بلندم كرد. مهديه از
خانم عذرخواهي كرد و گفت:
واكسن بچه اتون رو من تزريق ميكنم.
به كمك فاطمه به اتاق كناري رفتم و روي صندلي نشستم. هنوز هم آروم نشده بودم
و باصدا گريه ميكردم. جرعه اي از ليوان آب روبه روم رو نوشيدم و گلوي خشكم رو
تر كردم. فاطمه دستهاي يخ كرده ام رو گرفت و با چهره اي نگران بهم زل زد.
- چيكار داري ميكني با خودت؟
- ديگه تحمل ندارم فاطمه. دارم ميميرم؛ اما مرگي در كار نيست.
- اينكه تو هر بار دختربچه ميبيني، ياد هديه ميفتي و خودت رو به اين حال وروز
ميندازي كافيه. يه كم به خودت بيا.
- چطور ازم ميخواي؟ چطور فاطمه؟ هنوز هم ميدونم كه چه موقعهايي گرسنه
ميشه. وقتي گرسنه است با تموم وجودم حس ميكنم. تموم وجودم درد ميگيره تا
وقتي كه بدونم كاملاً سير شده. ميتونم گريه هاش رو حس كنم. ميتونم حس كنم
كه داره از گريه هلاك ميشه و كسي نميتونه آرومش كنه. فاطمه اون مادرش رو
ميخواد. اون بوي تن من رو ميخواد و من هم محتاجم به بوي تنش. اين دستام دارن
جون ميكنن كه فقط براي يه لحظه بـغـ*ـلش كنن. براي يه لحظه نفسش رو نفس
بكشم. فاطمه دارم ميميرم؛ اما چاره اي ندارم جز زنده موندن. بايد زنده بمونم تا
خوشبختيش رو ببينم.
نام رمان: هديهي اجباري (جلد فاطمه هم ديگه چشمهاش اشكي شده بود و سرش رو پايين انداخته بود. چيزي براي
گفتن نداشت و شايد هم ميترسيد از گفتن واقعيتهايي كه بيشتر عذابم ميداد.
شايد اون هم ميدونست كه انتقامگرفتن از پدر دخترم كار درستي نيست و زندگي
دخترم رو نابود ميكنه؛ اما روح سرگردون خودم دنبال چيزي بود تا آروم بشه. دنبال
مقصر بود. دنبال كسي كه تلافي اين روزها رو سر اون در بياره و آروم بگيره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهسوم🌷
﷽
***
خوشحال بودم و برخلاف بقيه ي روزها بيشتر ميخنديدم. بيشتر از زندگي لـ*ـذت
ميبردم و فقط به اين فكر ميكردم كه چند ساعتي رو كه قراره كنارش باشم چطور
بگذرونم. توي فكر بودم كه تموم مدت توي بـغـ*ـلم بگيرمش تا آ*غـ*ـوشم بوي
تنش رو بگيره؛ اما بايد به چهره اش نگاه ميكردم. بايد تموم اجزاي صورتش رو با
دقت نگاه ميكردم. بايد به چشمهاش خيره ميشدم و دستهاي كوچولوش رو
ميگرفتم و غرق بـ*ـوسـه ميكردم.
- كي برميگردي؟
- سعي ميكنم خيلي موندگار نشم. به محض اينكه هديه رو ديدم، مامان و بابا رو هم
ميبينم و ميام.
- باشه. اِ راستي؟
چيه؟
- عكس يادت نره ها. ميخوام وروجك خاله رو ببينم.
- اگه يادم مونده بود حتماً. قول نميدم وقتي دارم ميبينمش ذهنم به جز اون به چيز
ديگه اي هم فكر كنه.
- ميفهمم. خيله خب زودتر برو. الان ديگه مينيبـ*ـوس ميرسه. اگه دير كني بايد تا
فردا همين موقع صبر كني تا دوباره يه ماشين از اينجا رد بشه.
- خيله خب رفتم.
توي آ*غـ*ـوشش جا گرفتم و گفتم:
- اين چند وقت خيلي اذيتت كردم ببخشيد. دست خودم نبود.
- چه كنيم ديگه. مجبوريم يه دوست خلوچل رو تحمل كنيم.
لبخندي زدم و كيفم رو برداشتم. دل توي دلم نبود تا جگرگوشه ام رو ببينم.
خداحافظي ديگه اي كردم كه همونموقع خانم دكتر وارد اتاق شد.
داري ميري؟
- با اجازهتون بله.
- باشه. مواظب خودت باش. زود برگرد.
- حتماً!
قدمهام سنگينتر بود و عزمم جزمتر. خوشحالي بعد از يه ماه توي دلم نشسته و جا
خوش كرده بود.
زندگي هنوز قشنگيهاش رو داشت.
از تپه ي سرسبز پايين اومدم. از خونه هاي سنگي اي كه بهتازگي جاشون رو به
خونه هاي آجري داده بودن گذشتم. چندتا از اهالي كه قبلاً من رو ديده بودن باهام
سلام و احوالپرسي كردن. صداي زنگوله ي گوسفندها از پشتسرم مياومد و چند
دقيقه ي بعد مردي كه چغا (لباس محلي) روي شونه هاش انداخته بود از كنارم رد شد
و دستش رو بلند كرد و با لهجه ي خودش گفت:
- صبح به خير خانم دكتر!
سلام، صبح شما هم به خير.
صداي سوت زدنش اومد و گله ي گوسفندها رو به پايين تپه هدايت كرد.
اين مدت كه اينجا بودم خبري از نفرت نبود، خبري از بدي نبود، خبري از آزار و
اذيت نبود. اينجا براي خودش دنيايي داشت، دنيايي از آدمهاي پاك و مهربون،
آدمهاي صاف و ساده كه با وجود اينكه توي فقر و بي امكاناتي روزشون رو به شب
ميرسوندن؛ اما توي قلبشون چيزي به اسم ناشكري و قدرنشناسي نبود. اگه
كوچكترين كاري براشون انجام ميدادي، به قدري احترام ميذاشتن كه گاهي
خجالت ميكشيدم. شايد نون براي خوردن نداشتن؛ اما اصرار داشتن كه به خونه ي
سنگيشون بريم و حتي شده يه استكان چاي آتيشي كنارشون بخوريم و اينجوري
جبران زحمات كنن.
اينجا جايي بود كه حس ميكردم هنوز خوبي وجود داره. هنوز آدمهاي خوب توي
اين دنيا هستن و ميشه به اين دنيا اميد داشت.
به پايين تپه رسيدم. همون لحظه مينيبـ*ـوس آبي رنگي كه فقط روزي يه بار از اينجا
رد ميشد و به سمت نزديكترين شهر ميرفت، ايستاد. به راننده سلام دادم و روي
تك صندلي نشستم. كيفم رو توي بغـ*ـل گرفتم و از پنجره به بيرون خيره شدم.
يه ساعت بعد به شهر رسيديم. كمرم از حركات مينيبـ*ـوس خورد شده بود. پياده
شدم و كشوقوسي به بدنم دادم. بليتم براي نيم ساعت ديگه بود. تصميم گرفتم اين نيم ساعت رو يه چرخي توي شهر بزنم. چشمم فقط مغازه هاي اسباب بازيفروشي رو
ميديد و با شوق خودم رو توي اولين مغازه انداختم و به اسباب بازيها چشم دوختم.
يادم به روزي افتاد كه با هستي براي خريد سيسموني بيرون رفته بوديم. چقدر دلم
براش تنگ شده بود و چقدر دوست داشتم الان كنارم بود و بهم دلداري ميداد؛ اما
ميدونستم كه تا حداقل سه ماه ديگه امكان نداره ايران بياد.
عروسك دخترونه اي چشمم رو گرفت؛ خرس سفيدرنگي كه پاپيون صورتي زير
گلوش بود. خيلي خوشگل و بامزه بود. يه بازي فكري هم براي اميد خريدم و هردو
رو حساب كردم.
به ساعت مچيم نگاه انداختم و سمت ترمينال رفتم. هنوز هم دل تو دلم نبود و براي
رسيدن به مقصد لحظه شماري ميكردم؛ اما ميدونستم كه حداقل شيش ساعت تا
رسيدن به مقصد فاصله داشتم و بايد تا اونموقع تحمل كنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهچهارم🌷
﷽
***
گردنم خشك شده بود و بدن درد بدي داشتم. هيچوقت نميتونستم توي ماشين
بخوابم و چشمهام از شدت بيخوابي قرمز شده بود. مستقيم تا خونه رو تاكسي
گرفتم. كليد رو توي در چرخوندم. مامان و بابا هنوز از سر كار نيومده بودن. دوش
آبگرمي گرفتم. خستگيم كمتر شد؛ اما اونقدر بيقرار ديدن هديه بودم كه
نميتونستم تا فردا صبر كنم. تلفن رو برداشتم و به خونه عمو زنگ زدم. بعد از
چندتا بوق صداي خاله اومد:
بفرماييد.
- سلام! مبينام.
لحن سردش آتيش به جونم ميزد.
- بفرماييد.
- ميشه الان بيام هديه رو ببينم؟
- مگه قرار نيست فردا بياي؟
- خواهش ميكنم. دلم طاقت نمياره.
بعد از يه مكث طولاني گفت:
- باشه؛ ولي تا قبل از اينكه احسان بياد بايد بري.
- باشه.
با عجله گوشي تلفن رو گذاشتم و به ساعت نگاه كردم. ساعت ٥ بود. بايد عجله
ميكردم. احسان ساعت ٨ كارش تموم ميشد. بايد زودتر خودم رو ميرسوندم. يه
دقيقه بيشتر هم برام ارزش داشت.
مانتوي سفيدم رو پوشيدم و شال مشكيرنگم رو روي سرم انداختم. كش چادرم رو
تنظيم كردم. عروسكها رو برداشتم و نيم ساعت بعد با تاكسي خودم رو به خونه
عمو رسوندم. چشمم روي بالكن طبقه ي دوم افتاد. چقدر خاطرات دوري بودن.
انگارنه انگار كه روزي اونجا زندگي ميكردم. آيفون رو به صدا در آوردم و چند دقيقه
بعد در با صداي تيكي باز شد.
حياط خونه از بار قبل خشكتر و بي آب وعلفتر شده بود. ريگهاي زير پام اجازه
نميدادن تندتر قدم بردارم. خودم رو جلوي در ديدم. قلبم از شوق ميتپيد و دستم
سمت زنگ رفت و چند دقيقه بعد خاله در رو باز كرد.
سلام كردم و با لحن سردش جواب داد. دلخور بود و تا حدود زيادي هم ازم متنفر
بود؛ چون اون هم مثل بقيه فكر ميكرد من به پسر دردونه اش خــيانـت كردم و
زندگيش رو نابود كردم. بهش حق ميدادم؛ چون اون هم مثل من يه مادر بود. مادري
كه فقط چشمهاش فرزند خودش رو ميبينه. اون هم نه بديهاش رو، فقط خوبيهاي
بچه اش رو ميبينه. وارد خونه شدم و با چشم دنبال هديه گشتم. اميد توي هال
نشسته بود و تكاليفش رو حل ميكرد. حتي دلم براي اميد هم تنگ شده بود. تا من
رو ديد توي بـغـ*ـلم پريد و گفت:
- سلام آبجي مبينا! چقدر دلم برات تنگ شده بود.
با ذوق توي بـغـ*ـلم گرفتمش و سرش رو بـوسـ*يدم.
- من هم دلم برات تنگ شده بود داداش كوچولوي من.
از بـغـ*ـلم جدا شد و گفت:
- چرا من و هديه رو تنها گذاشتي و رفتي؟
اشك توي چشمهام جمع شد و گفتم:
- ببخشيد. مجبور شدم.
دستهاش رو توي هم گره كرد و با دلخوري گفت:
- نميخوام. نميبخشمت.
جعبه ي پشت سرم رو جلوش گرفتم و گفتم:
- اگه اين رو بدم چي؟
كلي ذوق كرد و جعبه رو توي دستش گرفت.
شايد درموردش فكر كنم!
لپش رو كشيدم و گفتم:
- بامزه.
هنوز هديه رو نديده بودم.
- ببينم عمو كوچولو، هديه كجاست؟
خاله از پشت سرم گفت:
- اينجاست.
به سمتش برگشتم. هديه توي بغـ*ـل خاله بود و دستهاي كوچولوش رو بالا گرفته
بود.
دلم لرزيد و پاهام سست شد. با خودم ميگفتم «دو ساعت بيشتر وقت نداري. از اين
دو ساعت بيشترين استفاده رو ببر. حتي يه لحظه اش رو هم هدر نده.»
دستم رو براي به آغـ*ـوش كشيدنش دراز كشيدم و حالا دلبند عزيزم به من خيره
نگاه ميكرد و ميخنديد. هزار بار براش مردم و از شوق به گريه افتادم.
محكم توي آ*غـ*ـوشم گرفتمش. شايد فكر ميكردم اگه يه لحظه غافل بشم ديگه
هرگز نميبينمش! مثل رؤيايي شيرين توي آ*غـ*ـوشم آروم گرفته بود. بوي تنش
رو توي مشامم فرستادم و با تموم وجود احساسش كردم. از سر تا نوك انگشتانش
رو غرق بـ*ـوسـه كردم و به چشمهاي قهوه اي رنگش خيره شدم. اشك امونم رو
بريد بود و اجازه نميداد دختر قشنگم رو با تموم وجود ببينم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهششم🌷
﷽
از در حياط بيرون رفتم و به هواي تاريك خيره شدم. چند قدمي بيشتر برنداشته
بودم كه صداي عمو متوقفم كرد:
- مبينا!
برگشتم و گفتم:
- بله؟
- وايسا من ميرسونمت.
قبل از اينكه بخوام تعارف كنم وارد پاركينگ شد و چند دقيقه بعد با تك بوقي ازم
خواست سوار بشم. سوار ماشين شدم و گفتم:
- مزاحمتون نميشدم. خودم يه جوري ميرفتم.
پاش رو روي گاز فشار داد و گفت:
تعارف رو بذار كنار.
لبخندي زدم و به روبه رو خيره شدم.
- خبري از هستي نداري؟
- نه! آخرين باري كه باهم صحبت كرديم گفت كه ميخوان با مهيار و ماهك يه سفر
خارجه برن. گفت كه يه سفر شيش ماهه است.
- خيلي يه دفعه اي تصميم گرفتن.
- به خاطر اون ماجراهايي كه براشون پيش اومد نياز بود كه يه مدتي رو از اتفاقات
دور باشن.
عمو سري تكون داد و به جاده چشم دوخت. دلم براي ديدن هستي پر كشيده بود.
آخرين باري كه باهم صحبت كرده بوديم ماه هاي آخرم بود، توي كافيشاپ نزديك
خونه اشون. قرار خداحافظي بود. گفت كه مهيار سه تا بليت گرفته و ازش خواسته باهم
به اين سفر شيش ماهه برن. مهيار ازش خواسته بود كه براي شيش ماه از همه چيز و
همه كس دور باشن تا بيشتر درمورد زندگيشون فكر كنن و به نتيجه درست برسن.
ميگفت كه بعد از اون جريانها آريا تموم مدت كارش رو ول كرده بود و جلوي
خونه ميايستاد تا فقط ماهك رو ببينه و اين حركات، مهيار رو به شدت عصبي كرده
بود تا اينكه اين تصميم رو گرفته.
سه ماه از نبودنش ميگذشت و بيش از حد دلم براش پر ميكشيد. شايد اگه بود
ميتونستم راحتتر با اين قضيه كنار بيام. ميتونستم باهاش درددل كنم و از بغض
گلوم بگم. از درد توي وجودم و ظلمي كه در حقم شده. اون تمام ماجرا رو ميدونست
و قطعاً فقط اون بود كه من رو درك ميكرد. عمو بيمقدمه گفت:
- نگران حرف بقيه نباش. به همه گفتيم كه تو به خاطر كارت مجبوري يه مدتي رو
خارج از شهر باشي و هفته اي يه بار ميتوني بياي.
سري تكون دادم و آروم گفتم:
- خدا رو شكر كه به لطف آبروتون، آبروي من هم حفظ ميشه.
لبخند تلخ عمو از حرف من هم تلختر بود و ديگه تا رسيدن به خونه حرفي بينمون
ردوبدل نشد.
***
در رو پشت سرم بستم و با نفسي حبس شده و چشمهايي از حدقه بيروناومده، با
صداي خيلي آرومي گفتم:
- اين اينجا چيكار ميكنه؟
فاطمه لبخندي زد و گفت:
- هر چند ماه يه بار يه سري اينجا ميزنه. اصلاً اين تيم اعزامي رو خودش ميفرسته.
- چرا بهم نگفتي؟
- مگه مهمه؟
- از دست تو فاطمه. تو رو خدا يه كاري كن من رو اينجا نبينه.
- من نميفهمم...
با بازشدن در حرفش نيمه تموم موند. دستهام يخ كرد و همون جور كه پشتم به در
بود خودم رو مشغول جمع كردن وسايل كردم. تُن صداش رو كاملاً ميشناختم و فقط
خداخدا ميكردم من رو نبينه.
- خانم احمدي لطفاً تشريف بياريد.
فاطمه چشمي گفت و رفت. با بسته شدن در، روي صندلي نشستم و دستم رو روي
قلبم گذاشتم و نفس عميقي كشيدم. حالا اين مدتي كه اينجاست چه غلطي بكنم؟
همون موقع فاطمه داخل اتاق اومد و گفت:
- چرا گرخيدي؟
- تو كه از جريان من باخبري. ميدوني چرا از كاري كه عاشقش بودم و بيمارستاني
كه واقعاً دوست داشتم توش كار كنم زدم بيرون.
روبه روم نشست و با شيطنت ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- من كه ميگم خدا شما رو واسه هم ساخته. نگاه كن هميشه شما دوتا به هم برخورد
ميكنين. اون كه تو رو دوست داره، تو هم كه طلاق گرفتي؛ مشكلت چيه ديگه؟
با چشم غره نگاهش كردم و گفتم:
- طلاق نگرفتم كه با يه نفر ديگه ازدواج كنم. اون هم با مردي كه قبلاً... اَه ولم كن
تو رو خدا. من بچه دارم.
ايش كشداري گفت و خاك بر سر بيلياقتت كنمي نثارم كرد و رفت.
صداي خانم دكتر از صندلي جدام كرد. گوشي پزشكي رو از روي ميز برداشتم و در
اتاق رو باز كردم. همونموقع چشمم به قامتش خورد. براي عقبگردكردن و فرار
خيلي دير شده بود. نگاهش ميخ چشمهام بود و حتي پلك هم نميزد. آب دهنم رو
به زور قورت دادم و با صدايي از ته چاه بيرون اومده سلام دادم و بلافاصله سرم رو
پايين انداختم.
چند ثانيه اي طول كشيد تا جوابم رو بده. نميخواستم باهاش چشم تو چشم بشم و
خودم رو مشغول حرفزدن با خانم دكتر ميكردم. كلافه دستي توي موهاش كشيد و
از مطب بيرون رفت و من نفس حبس شده ام رو با صدا بيرون دادم. چقدر برام اين
لحظات سخت بود.
مريض بيحالي رو داخل مطب آوردن. خون از سر و صورتش چكه ميكرد و كاملاً
بيهوش بود. به گفته ي همراهش از كوه پايين افتاده بود. سريع تخت رو آماده كردم
و لباسهاش رو پاره كردم. زخم سر و صورتش به نظر خوب نمي اومد و خطرناك
بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاههفتم🌷
﷽
خانم دكتر بالاي سرش ايستاد و با چراغ قوه چشمهاش رو نگاه كرد. نگاهي بهم
انداخت و گفت:
- سريع به آقاي دكتر بگو بياد.
با عجله بيرون رفتم. چشم چرخوندم و اون نزديكيها نديدمش. پشت خونه رو ديدم.
روي تكه سنگي نشسته بود و پشتش بهم بود. بدون وقت تلفكردن صداش كردم:
- دكتر معنوي!
سرش رو برگردوند و با ذوق توي چهره اش نگاهم كرد. لبخند از روي لبش پاك
نميشد. شبيه پسربچه هاي چهارساله اي شده بود كه بهش آبنبات داده باشن.
- بله؟
- مريض بدحال داريم. لطفاً تشريف بياريد.
با عجله بلند شد و همراهم اومد. هردو به سمت مطب قدمهاي سريع و بلندي
برميداشتيم. آقاي دكتر بالاي سر بيمار رسيد و خانم دكتر توضيحات لازم رو داد.
- شونه اش شكسته و ستون فقراتش آسيب ديده. احتمالاً بعد از سقوطش با حالت
بدي تا اينجا آوردنش. به سرش ضربه اي وارد نشده؛ اما به نظر ميرسه خونريزي
داخلي كرده باشه.
- فوراً بايد عمل بشه. سريع يه آمبولانس براي بيمارستان خبر كنين.
- آقاي دكتر تا نزديكترين بيمارستان به اينجا يه ساعت راهه. يه ساعت طول
ميكشه تا آمبولانس بياد، يه ساعت هم طول ميكشه تا به بيمارستان منتقل بشه. اگه
خونريزي داخلي داشته باشه تا اونموقع زنده نميمونه.
آقاي دكتر جلوي سرش رو خاروند و گفت:
- اينجا تجهيزات لازم رو داريم؟
تقريباً.
- پس سريع آماده كنيد. همينجا عملش ميكنيم.
- مطمئنيد؟
- چارهي ديگه اي نيست.
***
وضعيت بيمار نرمال بود و خيال همه مون راحت شده بود. عمل خيلي سختي بود و
حدوداً سه ساعتي طول كشيد. با وجود نبود امكانات و اتاق عمل، اما آقاي دكتر به
طرز معجزه آسايي عمل رو به موفقيت رسوند. وضعيت مريض خوب بود؛ اما به خاطر
ضربه اي كه به ستون فقراتش وارد شده بود ديگه تا آخر عمرش نميتونست راه بره
و اين چيزي بود كه حس خوب حاصل از عمل موفقيت آميز رو از همه ي ما گرفته
بود.
وضعيت بيمار رو چك كردم. خانم دكتر ازم خواست كه پنس و وسايل رو ضدعفوني
كنم. وارد اتاق شدم و با ديدن آقاي دكتر كه روي تخت دراز كشيده بود، عذرخواهي
كردم و عقبگرد كردم كه گفت:
مشكلي نيست. كارت رو بكن.
وسايل رو روي ميز گذاشتم و يكي يكي مشغول تميزكردنشون شدم كه گفت:
- تموم اين مدتي كه نبودي كلي حرف آماده كرده بودم. كلي سؤال ازت داشتم؛ اما
الان كه اينجوري ديدمت همه چيز از ذهنم پريد. اصلاً توقع نداشتم كه اينجا ببينمت.
همونجور كه مشغول كارم بودم، خودم رو به نشنيدن ميزدم و حتي يه كلمه هم
حرف نزدم. حرف نزدنم جرئتي بهش داد تا بيشتر حرف بزنه.
- اصلاً نميخوام ازت بپرسم كه چرا اينجايي. اينكه بعد از اينكه از بيمارستان رفتي
چه اتفاقي برات افتاد؟ بچه ات رو به دنيا آوردي؟ شوهر تقلبيت الان كجاست؟
بيماريت در چه حاله؟ كاملاً مداوا شدي؟ ميبيني؟ كلي سؤال توي ذهن بيمارم
ميگذره و حتي ازت نميخوام كه به يه دونه از اينا جواب بدي؛ چون نميخوام وقتي
كه كنارت هستم زمان رو با گفتن اين چيزا هدر بدم.
عصبي وسايل رو روي ميز كوبيدم و از اتاق خارج شدم. ناراحت بودم از شنيدن چيزي
كه دوست نداشتم دوباره اتفاق بيفته. من نبايد خودم رو مضحكه دست مردي
ميكردم كه به قول خودش عاشقم بود. من ديگه از هر كسي كه خودش رو مرد
ميدونست متنفر بودم. من از همه ي مردها نفرت داشتم و حتي يه لحظه هم اين حس
نفرتم از بين نميرفت؛ چون ميدونستم كه اونها زن رو فقط براي خواسته هاي
خودشون ميخوان.
هركدومشون اگه هر اشتباهي بكنن ايرادي نداره و كسي مجازاتي
براش در نظر نميگيره؛ اما جامعه ي من اين حق رو به اونها ميده تا زني رو كه يه
عمر با آبرو زندگي كرده مجازات كنن، بهراحتي بهش تهمت بزنن، بچه اش رو به زور
از آ*غـ*ـوشش بگيرن، بدترين نوع كتك و حقارت رو بهش بچشونن و دست آخر
اين اجازه رو دارن كه زن ديگه اي رو به عقد خودشون دربيارن. هر چند بار كه
دوست دارن زنها رو به عقد خودشون دربيارن و هروقت ازش خسته شدن مثل يه
دستمال يكبارمصرف اون رو گوشهاي پرت كنن و اين فقط حق اونهاست، حقي كه
فقط به يه مرد داده ميشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاههشتم🌷
﷽
هركدومشون اگه هر اشتباهي بكنن ايرادي نداره و كسي مجازاتي براش در نظر نميگيره؛ اما جامعه ي من اين حق رو به اونها ميده تا زني رو كه يه
عمر با آبرو زندگي كرده مجازات كنن، بهراحتي بهش تهمت بزنن، بچه اش رو بهزور
از آ*غـ*ـوشش بگيرن، بدترين نوع كتك و حقارت رو بهش بچشونن و دست آخر
اين اجازه رو دارن كه زن ديگه اي رو به عقد خودشون دربيارن. هر چند بار كه
دوست دارن زنها رو به عقد خودشون دربيارن و هروقت ازش خسته شدن مثل يه
دستمال يكبارمصرف اون رو گوشه اي پرت كنن و اين فقط حق اونهاست، حقي كه
فقط به يه مرد داده ميشه.
اشكم رو با دست پاك كردم و به منظره ي روبه روم خيره شدم، كوه پوشيده شده از
مَرغزار سبزرنگ. ماه هاي اول بهار زيباييهاي اينجا دوچندان ميشه. چشمه ها از دل
كوه بيرون ميزنن و درختها شكوفه هاي سفيد و صورتي ميدن. شور و شوق توي
چهره ي مردم اينجا موج ميزنه و همه چيز به قشنگترين حالت ممكن ميرسه.
تيدا (به معناي چشم مادر در زبان لري)، دختر زيبايي كه هميشه لباس محليه اي
قشنگي ميپوشه و مهربونترين دختريه كه تابه حال ديدم سمتم اومد. چشمهاي آبي
و درشتش هر كسي رو مجذوب خودش ميكرد. لباس محلي آبي فيروزه اي با
روسري سفيد پوشيده بود. نگاهش غم داشت و با ديدنم لبخندي روي لبهاي
خوشفرمش آورد.
- سلام خانم دكتر.
- سلام تيداجان. خوبي؟
به تكون دادن سرش اكتفا كرد. كنارم نشست و گفت:
- چرا اينجا نشستين؟
- دارم از هواي سالم و طبيعت لـ*ـذت ميبرم.
- اينجا رو بيشتر دوست دارين يا تهران رو؟
- تهران افرادي رو دارم كه نميتونم ازشون بگذرم. كسايي اونجا هستن كه وجودم به
وجودشون وابسته است؛ اما اگه يه روزي بخوام بين تهران و اينجا جايي رو براي
زندگي انتخاب كنم، اينجاست؛ چون آرامش دارم.
- وا خانم دكتر چه حرفايي ميزنين. تهران رو با اون همه امكانات ميخوايد ول كنيد
بيايد اينجا؟
- مهم اينه كه كجا دلت آروم باشه. كجا خيالت راحت باشه و احساس خوشبختي
كني.
- كاش من هم ميتونستم يه روزي تهران رو ببينم.
دستم رو پشتش گذاشتم و گفتم:
انشاءاالله يه روزي تو و همسرت رو دعوت ميكنم خونه امون، مياي تهران رو هم
ميبيني.
لبخندش تلخ بود؛ اما ظاهرش رو خوب حفظ ميكرد.
- سعيد از تهران متنفره.
- خب حتماً دليلي داره.
- آره، دليلش هم اينه كه نميخواد من درس بخونم، نميخواد من پيشرفت كنم.
دركش ميكردم. فرهنگ اينجا چنين چيزي رو قبول نميكرد؛ اينكه دختري بخواد
درس بخونه، شهر ديگه اي بره، بخواد علايق اش رو دنبال كنه و به چيزي كه ميخواد
برسه.
- واقعاً اميدوارم يه روزي برسه كه دختراي اينجا هم حق درس خوندن داشته باشن.
سرش رو پايين انداخت و با گوشه ي روسري بلندش كه به زبان محلي خودشون
بهش «مِينا» ميگفتن بازي كرد.
توي چشمهام نگاه كرد و گفت:
آخر اين هفته عروسيمونه.
- واي عزيزم مبارك باشه.
- براي عروسيم مياين؟
بـغـ*ـلش كردم و گفتم:
- معلومه كه ميام.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهنهم🌷
﷽
*
مشغول معاينه ي پسربچه اي بودم كه ظاهراً ريه هاش عفونت كرده بود و سرفه هاي
بدي ميكرد. خانم دكتر و فاطمه براي ديدن بيماري رفته بودن و مجبور شدم آقاي
دكتر رو صدا بزنم. كنارم ايستاد و با دقت به توضيحات گوش داد. گوشي پزشكيش
رو روي سـ*ـينه ي پسربچه گذاشت. معاينه ي لازم رو انجام داد و حدس من رو
تصديق كرد. ازم خواست تا داروش رو از اتاق بيارم. كمد داروها رو نگاه كردم. از
اين نوع دارو يه بسته بيشتر نبود. بسته ي قرص رو به دست آقاي دكتر دادم و گفتم:
- آخرين بسته بود.
سري تكون داد و گفت:
- همين امروز زنگ ميزنم تا از بيمارستان برامون بفرستن.
مشغول توضيح دادن به پسربچه بود تا ساعت خوردن قرص رو بهش بگه. پسربچه
آروم و متين به تمام حرفهاي آقاي دكتر گوش ميداد و بعد از كلي تشكر از مطب
بيرون رفت.
آقاي دكتر پشت ميز نشست و من مشغول جمع كردن وسايل كنار تخت شدم كه
گفت:
- من واقعاً به خاطر اتفاقي كه براتون افتاده و جداييتون متاسفم.
چشمهام از حدقه بيرون زد و با تعجب بهش خيره شدم.
- شما چطور فهميدين؟
خيلي خونسرد و آروم گفت:
- مهم نيست كه از كجا و چه جوري فهميدم. الان مهم اينه كه يه جواب بهم بدين.
- عذر ميخوام چه جوابي؟
خب من اين ملاقاتمون رو به فال نيك ميگيرم. احساس ميكنم كه اين يه
نشونه است كه بهمون بفهمونه ما هنوز فرصتاي زيادي براي باهم بودن داريم
- آقاي دكتر من واقعاً...
- من متوجهم كه شما الان مادريد و اين طبيعيه كه نگران آينده اش باشيد. من اين
قول رو به شما ميدم كه آينده اش رو تضمين كنم و مثل بچه ي خودم ازش مراقبت
كنم.
- شما متوجه نيستيد. من واقعاً قصد ازدواج مجدد رو ندارم و هيچ علاقه اي هم به
تجربه زندگي جديد ندارم. ازتون خواهش ميكنم كه با اينجور صحبتاتون من رو
بيشتر از چيزي كه هستم اذيت نكنيد.
- خانم رفيعي شما داريد محبت و عشق من رو نديد ميگيريد.
- متأسفم؛ اما من نميتونم جواب اين عشقتون رو بدم.
از مطب بيرون زدم و ريه ام رو از هواي پاك پر كردم تا شايد از دردش كم بشه. اين
روزها اشك چشمهام خيلي زود جاري ميشد. دلم خيلي زود ميگرفت. خيلي زود
قلبم به درد مياومد.
توقع داشتم بعد از اينهمه اتفاقات بدي كه پشت سرهم سرم اومده قلبم از سنگ
شده باشه و سرسختتر از قبل شده باشم؛ اما هر بار كافي بود كه به هديه فكر كنم،
ناخودآگاه قلبم به درد مياومد و اشكهام جاري ميشد.
*
مانتوي زرشكي رنگم رو با روسري سفيدم سر كردم و به فاطمه كه در حال آرايش
كردن بود نگاهي انداختم.
- فاطمه چيكار داري ميكني؟
همونجور كه داشت ريمل رو به مژه هاش ميماليد و دهنش رو باز نگه داشته بود
گفت:
- معلوم نيست؟
- ديرمون شد. زود باش.
كرم پودرش رو از داخل كيف آرايش بيرون آورد و به دستم داد.
- يه كم از اين بزن به صورت رنگ پريده ات.
حوصله ندارم. همين الان هم كه دارم ميام فقط به خاطر تيداست؛ وگرنه فكر كردي
الان اوضاع من به عروسي رفتن ميخوره؟!
- زيادي سخت ميگيري به خدا. الان بايد از تك تك لحظاتت لـ*ـذت ببري.
- هر موقع انشاءاالله مادر شدي ميام بهت ميگم فاطمه يه ساعت بچه ات رو بده من با
خودم ببرم، بعد برش ميگردونم. اونوقت ببينم چه حسي داري.
- خيله خب. من آماده ام. بريم.
روسريش رو روي سرش انداخت و باهم از مطب بيرون زديم. خانم دكتر با مانتو و
شلوار سرمه اي رنگ و شال نقره اي به ميزش تكيه زده بود. با ديدن ما كيفش رو از
روي ميز برداشت و گفت:
- بريم؟
هر دو سر تكون داديم و از مطب بيرون زديم. آقاي دكتر كتوشلوارپوشيده بيرون
از مطب ايستاده بود و دستش رو توي جيب شلوارش كرده بود و سرش رو بالا
گرفته بود. انگار ستاره ها رو ميشمارد يا شايد بيش از حد توي فكر بود!
با صداي خانم دكتر به خودش اومد و نگاهش بين ما سه نفر گردش كرد و روي
چشمهاي من خيره موند. سرم رو پايين اندختم و با نوك پا سنگ جلوي پام رو به
بازي گرفتم تا از زير نگاه سنگينش خلاص بشم.
كنار همديگه قدم برميداشتيم. از اين فاصله هم صداي ساز و دُهُل جشن به گوشمون
ميرسيد. تمام هوش و حواسم فقط پيش هديه بود. بدجور دلتنگش شده بودم و
فقط ميخواستم براي لحظه اي دستهاي كوچيكش رو نوازش كنم. اشك چشمم رو
قبل از چكيدن پاك كردم. نبايد امشب حال خوب بقيه رو خراب ميكردم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستشصتم🌷
﷽
به جمعيت روبه روم نگاه كردم. كل افراد روستا براي جشن عروسي اومده بودن و هر
كدوم به نحوي خوشحال بودن. همه ي خانمها لباسهاي محلي قشنگشون رو
پوشيده بودن؛ دامن بلند و چين داري كه زير رويه ي بلند و چاك داري به تن
ميكردن و روسري بلند و خاصي رو كه بهش «مِيْنا» ميگفتن، روي لچك به طور خيلي
خاصي ميبستن. رنگهاي روشن و جذابي كه انتخاب كرده بودن ناخودآگاه آدم رو
به وجد ميآورد.
مردها لباس محلي مخصوص خودشون رو پوشيده بودن؛ شلوار گشادي كه بهشون
«دبيت» ميگفتن، لباس خاصي رو كه روي شونه هاشون ميانداختن و بهش «چُغا»
ميگفتن با كفشهاي محلي خودشون كه گيوه ميگفتن. خيلي جالب و ديدني بود.
همه ي آقايون حـ*ـلقه ي بزرگي زده بودن و رقـ*ـص محلي دستمالبازي رو انجام
ميدادن. همه به نوع جالبي حركت پا و دستشون رو هماهنگ ميرفتن و خانمها هم
طرف ديگه اي حـ*ـلقه زده بودن و دستمالبازي ميكردن. از ديدن اينهمه قشنگي
سير نميشدم و با شوق به صحنه ي روبه روم خيره نگاه ميكردم. بالاخره از بين
اينهمه جمعيت عروس و دوماد رو ديدم كه كناري ايستاده بودن و به صحنه
روبه روشون نگاه ميكردن. داماد خوشحال بود و دست ميزد؛ اما تيدا چهره اش غم
داشت و با بغض به اطراف چشم ميدوخت. كنارش ايستادم و زير گوشش گفتم:
- عروس كه شب عروسيش انقدر اخم نميكنه.
نگاهم كرد و با حالت شوقي من رو توي آ*غـ*ـوشش گرفت.
- واي چقدر خوشحالم كه اومدين خانم دكتر.
- من هم خوشحالم كه دارم توي اين لباس قشنگ سفيدرنگ ميبينمت.
تشكر كرد و سرش رو پايين انداخت.
- حالا چرا انقدر ناراحتي؟
به اطرافش نگاه كرد و بعد آروم گفت:
- الان اصلاً دوست نداشتم كه ازدواج كنم. الان هم به زور...
- انشاءاالله خوشبخت بشي عزيزم. به چيزي فكر نكن. خدا خودش همه چيز رو
درست ميكنه.
سري تكون داد و با لبخندي تلخ نگاهم كرد. ياد عروسي خودم افتادم. چقدر غمگين
و چقدر تنها بودم. من هم فكر ميكردم كه قراره همه چيز درست بشه؛ اما بايد از
همون اول ميدونستم كه باري كه كج باشه هيچوقت به منزل نميرسه. من از اول
اشتباه كردم. از اول بايد با صداقت جلو ميرفتم. بايد همه چيز رو به خونواده ام
ميگفتم. بايد به دنبال راه ديگه اي ميگشتم. اصلاً نبايد اون معامله ي مزخرف احسان
رو قبول ميكردم. بايد... خدايا بايد چيكار ميكردم تا الان به اين وضع دچار نشم؟
چه خطايي كردم!
ميدونستم كه نبايد از اول مردي رو كه كامل نميشناختم به زندگيم راه ميدادم و
اونجور اجازه ميدادم بهم نزديك بشه؛ اما من اونموقع واقعاً يه بچه ي احمق بودم
كه رؤيايي فكر ميكردم. براي خودم يه زندگي با شكوه با مردي كه عاشقانه دوستم
داره ساخته بودم؛ اما به يكباره برج آرزوهام فرو ريخت و تا همين الان اون اشتباه
حتي يه لحظه هم راحتم نذاشته.
ميدونستم كه خدا بنده هايي رو كه دوست داره بيشتر امتحان ميكنه، بيشتر توي
موقعيتهاي سخت قرار ميده. ميدونستم كه هر كه مقربترست خدا جام بلا
بيشترش ميدهد؛ اما اي كاش اين امتحان هرچه زودتر تموم ميشد؛ چون طاقتي
براي جنگيدن و مبارزه كردن توي تنم نمونده. هرشب به اين فكر ميكنم كه چطور
وارد اون خونه بشم، هديه رو بردارم و براي هميشه از اين شهر، از اين كشور، از اين
آدمها خلاص بشم و يه عمر با خوشي عميقي كنار دردونه ام زندگي كنم؛ اما هر روز
صبح از گفته ام پشيمون ميشم. با خودم ميگم من اين زجر دوري رو تحمل ميكنم تا
روزي كه انتقامم رو از همه شون بگيرم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>