eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ نفسم رو حبس كرده بودم؛ اما طاقت نداشتم بيش از اين زير آب بمونم. به شدت دستوپا زدم؛ ولي دستم از جعبه جدا نميشد و همونطور زير آب مونده بودم و نميتونستم خودم رو بالا ب كشم. تو اوج نااميدي در جعبه باز شد و محتوياتش كه پر بود از اسلحه خالي شد و جعبه ي خالي و سبك روي آب اومد. باورت ميشه مبينا؟! روي آب شناور مونده بودم. خودم رو روي جعبه انداختم و نفسهاي عميق ميكشيدم و آب داخل دهنم رو بيرون ميدادم. موجا همچنان خشمگين بودن و هرازگاهي سرم رو زير آب ميبردن؛ اما دست وصل شده ام به جعبه دوباره روي آب نگهم ميداشت. شايد ساعتها توي همين وضعيت بودم كه كشتياي بهم نزديك شد. يه كشتي گرونقيمت كه مال يكي از آقازاده هاي عرب بود. دادوفرياد كردم و به زور خودم رو به كشتي رسوندم تا متوجهم شدن و از آب بيرونم كشيدن. مقصدشون دبي بود و كشتي تفريحي بود. بعد از اون ديگه چيزي متوجه نشدم. بيهوش شده بودم و دو روز بعد خودم رو روي تخت يه هتل كشور دبي ديدم. يكي از خدمه هاي اون كشتي من رو آورده بود و بهم رسيدگي ميكرد. روزي كه بهوش اومدم چيزي يادم نميومد؛ اما كم كم همه چيز مثل برق و باد از جلوي چشمهام گذر كرد و اولين چيزي كه به ياد آوردم شماره تلفن تو بود تا بهت زنگ بزنم و ازت كمك بخوام. من خيلي خوشحالم كه الان پيشتم. نميدونستم چي بگم. اصلاً چي ميتونستم بگم؟ حتي تصور اينهمه زجر و بلا هم سخت بود. فقط صورت خيس از اشكش رو توي دستم گرفتم و با سر انگشتانم اشكهاش رو پاك كردم و گفتم: - ميدونم خيلي زجر كشيدي؛ اما ديگه همه چيز تموم شد. الان ما كنار هميم؛ ما سه تا. دستش روي شكمم نشست و گفت: - خوشحالم. *** دستگاه روي شكمم حركت ميكرد و ضربان قلبم با هر بار نگاه خانم دكتر به مانيتور بالا ميرفت. دل توي دلم نبود تا جواب خانم دكتر رو بشنوم. احسان هم به مانيتور خيره بود و با ابروهايي درهم كشيده و با دقت بالايي چنان به مانيتور زل زده بود كه انگار از اون خط خطي هاي سياهوسفيد چيزي متوجه ميشد. خانم دكتر لبخندي زد و گفت: - خب خدا رو شكر كه دختر گلمون سالمه. لبمون به لبخند باز شد. پس دختر بود. خانم دكتر دوباره گفت: - حالا مامان و باباي مهربون ميخوان صداي قلبش رو بشنون؟ هر دو با شوق به خانم دكتر نگاه كرديم و گفتيم: - البته! صداي بي‌وقفه‌ي قلب كوچيكش بود كه مثل گنجشك پي درپي ميزد و اين يعني دختر عزيز من سالمه و بهترين هديه ائيه كه تابه حال گرفتم، هديه اي از طرف خدا. احسان به چشمهام نگاه كرد و گفت: - خدا رو شكر كه شما دوتا رو دارم. از ذوق سرازپا نميشناختم. تمام زجر و سختي هايي رو كه اين مدت كشيده بودم فراموش كردم. اين جمله ي احسان تموم غمهام رو شست و ميدونستم كه با خودش خوشبختي به همراه داره. از مطب كه بيرون اومديم سرش رو سمت آسمون گرفت و گفت: - وقتي كه فكر ميكردم كم كم دارم به مرگ نزديك ميشم، از خدا خواستم كه يه دختر بهم هديه بده؛ دختري كه همه چيزش شبيه تو باشه، حتي خنديدناش. سرم رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم: - نميدوني چقدر خوشحالم كه كنارمي. نميدوني چقدر خوشحالم كه هر دوي شما صحيح و سالميد. - پس پيش به سوي يه جشن سه نفره. - جشن سه نفره؟ - آره ديگه. به مناسبت اين خبر خوش ميخوام شما دوتا مادر و دختر رو به يه شام خوشمزه دعوت كنم. لبخند از ته دلي زدم و به چهره ي پر از شوقش چشم دوختم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** اين ماه آخر بيش از حد سختم بود. حتي راهرفتن هم برام سخت شده بود. احساس ميكردم هميشه و همه جا دارم وزن هاي رو با خودم حمل ميكنم. شبها موقع خواب حتي نميتونستم به خوبي دراز بكشم. مجبور بودم چندتا بالشت پشتسرم بذارم و بهشون تكيه كنم و بعد نشسته بخوابم كه اون هم نصفه شب بيدار ميشدم و ديگه از گردندرد خوابم نميبرد. پوست شكمم كاملاً نازك شده بود و حركت هاش رو به راحتي ميتونستم ببينم. خاله هر روز بهم سر ميزد و غذاهاي خوشمزه ميآورد و با مهربوني ميگفت «بخور كه بايد اين روزاي آخر جون بگيري و تقويت شي.» احسان هم سعي ميكرد اين روزها بيشتر مرخصي بگيره و كنارم باشه و اين بهترين حس براي زنيه كه ماه هاي آخر بارداريش رو ميگذرونه. وقتي كه از احسان پرسيدم اسمش رو چي بذاريم، گفت «هر چي كه مامانجونش بخواد؛ چون مامانش داره نُه ماه توي شكمش نگهش ميداره.» و من با ذوق بهش گفتم: - اسمش رو بذاريم هديه زهرا؟ با شوق توي چشمهام نگاه كرد و گفت: - اسم قشنگتر از اين توي دنيا وجود نداره؛ چون اين دختر يه هديه است واسه زندگيمون. آره واقعاً! دختر گلم يه هديه است از طرف خدا. هديه اي كه مامانش رو از مرگ نجات داد و اميدي بود براي ادامه ي زندگيم وقتي كه تحمل سختي رو نداشتم. به شدت بهونه گير شده بودم و حوصله ي چيزي رو نداشتم. سعي ميكردم هر روز صبح توي پارك كنار خونه آروم آروم قدم بزنم؛ اما بعضي وقتها به قدري درد رو حس ميكردم كه فقط خودم رو سريعتر به خونه ميرسوندم و از درد به خودم مي‌پيچيدم. دردهايي كه به قول خانم دكتر كاملاً طبيعيه و بدن داره براي زايمان آماده ميشه. توي همين قدم زدنهاي هرروز بود اسمم رو شنيدم و وقتي به سمت صاحب صدا برگشتم، با ديدنش به يكباره تموم تنم لرزيد. كسي كه فكر نمي‌كردم دوباره به سراغم بياد و به طور كلي از توي ذهنم حذفش كرده بودم. حتي ديدن چهره اش هم حالت بدي بهم داد. بدون توجه بهش صورتم رو برگردوندم و سعي كردم قدم هام رو سريعتر بردارم كه مطمئناً با اين وضعيتم خيلي موفق نبودم و بازوم كشيده شد. با حرص بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و با نفرت غريدم: - دست كثيفت رو به من نزن كيارش. به صورتم خيره شد و گفت: شنيده بودم ازدواج كردي؛ ولي فكر نميكردم به اين زودي بخواي ازش حامله شي. - به تو هيچ ربطي نداره. به راهم ادامه دادم؛ اما هنوز هم ولكن نبود. - يادمه كه عاشق بچه بودي؛ اما ميگفتي دوست ندارم به اين زودي بچه دار بشم. - خفه شو. فقط خفه شو. سد راهم شد. چشمهاش برق عجيبي داشت. نفرت توي چشمهاش بود؛ اما از نفرتي كه من داشتم بيشتر نبود. - چرا؟ چرا ولم كردي؟ پوزخند تلخي گوشه ي لبم نشست. - چون لياقت نداشتي. تو هيچوقت لياقت نداري. با حرص دستي توي موهاش كشيد و گفت: من دوستت داشتم لعنتي. دوباره راهم رو كشيدم و رفتم؛ اما ول كنم نبود. - تو من رو به خاطر اون پسره ي بي‌همه چيز ول كردي. خوشگلتر از من بود؟ پولدارتر از من بود؟ با نفرت بهش خيره شدم و گفتم: - راجع به شوهر من درست حرف بزن عوضي. دهنت رو آب بكش بعد اسمش رو به زبون بيار. بيش از حد عصبي شده بود. ترسيدم كه بلايي سرم بياره. پشتش بهم بود. از فرصت استفاده كردم و تا خونه قدم هام رو تند كردم و در رو پشت سرم بستم و دستم رو روي سـ*ـينه ام كه نفس نفس ميزد گذاشتم. با اشك غريدم: - چرا اومدي لعنتي؟ چرا دست از سرم برنميداري؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ روي كاناپه نشسته بودم و به پرنده ي خوشگلي كه براي درستكردن لونه اش تلاش ميكرد نگاه ميكردم. ديگه حوصله ديدن تلويزيون رو هم نداشتم. با كنترل، تلويزيون رو خاموش كردم و از روي مبل بلند شدم كه درد بدي توي شكمم پيچيد. هنوز موعد زايمان نبود؛ پس نميتونست درد زايمان باشه؛ اما دردش هر لحظه بيشتر ميشد، تا جايي كه توانايي راهرفتن رو ازم گرفته بود. فقط سعي ميكردم خودم رو به تلفن برسونم و به احسان زنگ بزنم؛ اما نفسهام به شماره افتاده بود و نفس كشيدن برام سخت شده بود. عرق سردي روي پيشونيم نشسته بود و پاهام از درد سست شده بود. كشون كشون خودم رو به تلفن رسوندم و با دستهاي لرزون شماره ي احسان رو گرفتم و بعد از اينكه صداش رو شنيدم فقط تونستم با درد بگم «خودت رو برسون.» نميدونم چند دقيقه از درد به خودم پيچيدم و صداي دادوفريادم رو به زور كنترل كردم كه صداي چرخيدن كليد توي در پيچيد و احسان رو بالاي سرم ديدم كه با دستپاچگي به سمتم اومد و گفت: - مبينا! خوبي؟ چيزي نيست. الان ميريم بيمارستان. تحمل كن عزيزدلم. و من نتونستم بيشتر از اين تحمل كنم و با چنگ گوشه ي كت احسان رو گرفته بودم و درد ميكشيدم. روسري روي سرم انداخت و من رو توي بـغـ*ـلش گرفت و چند دقيقه بعد توي ماشينش از درد به خودم ميپيچيدم. فشار درد رو به قدري توي كمر و زير دلم حس ميكردم كه هر لحظه احتمال ميدادم توي ماشين زايمان كنم. صداي ناله هام احسان رو بيشتر نگران ميكرد و پاش بيشتر روي گاز فشار داده ميشد و صداي بوق ماشينها روانم رو بهم ريخته بود. هرازگاهي نگاه احسان بهم بود و با پريشوني ميگفت: - الان ميرسيم، الان. *** دستم لبه هاي تخت رو چنگ ميزد و تپشهاي تند قلبم لحظه اي آروم نميگرفت. درد به قدري توي كمرم و كشاله هاي رونم حس ميشد كه ديگه جوني براي فرياد هم نداشتم. صداي خانم دكتر بيشتر عصبيم ميكرد كه مدام ازم ميخواست به خودم فشار بيارم و شدت دردم رو بيشتر كنم. نفس كم آورده بودم و هر لحظه با خودم ميگفتم كه اين نفسها نفسهاي آخريه كه ميكشم. از اينكه لحظات آخر از احسان خواسته بودم كه اگه نتونستم زنده از اين در بيرون بيام، مراقب خودش و بچه امون باشه، خيالم راحتتر بود؛ اما نميخواستم اين دنيا رو بدون ديدن بچه ام ترك كنم. ميون دادوفريادم از خدا ميخواستم كه حداقل چند ثانيه اي بهم فرصت بده تا دخترم رو توي آغـ*ـوش سردم بگيرم و لحظه اي آرامش رو با تك تك اعضاي تنم حس كنم و بعد با خيالي آسوده دنيا رو ترك كنم. عرق از صورتم چكه ميكرد و ديگه تحمل اينهمه درد رو نداشتم. کاملا احساس ميكردم كه بدنم داره كم مياره و ديگه حتي نفس كشيدن هم برام سخت شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ * احسان با بازشدن در مبينا رو ديدم كه روي تخت آروم گرفته. ماسك اكسيژني روي صورتش بود و چشمهاش رو بسته بود. به سمت تخت رفتم و دستم رو روي سرش كشيدم. - مبيناجون صدام رو ميشنوي؟ خانم پرستار كه كناره هاي تخت رو گرفته بود و اون رو به سمت اتاقي هدايت ميكرد گفت: - زايمان سختي داشتن. متأسفانه وسط زايمان نتونستن خوب نفس بكشن. بايد اجازه بديد استراحت كنن. - خداي من! حالش خوب ميشه؟ الان وضعيتش چه جوريه؟ - خدا رو شكر خوبه؛ اما بايد استراحت كنه. نفس عميقي كشيدم و خدا رو شكر كردم. به همراه تخت وارد اتاق شدم كه خانم پرستار ازم خواست بيرون منتظر باشم تا بهوش بياد؛ چون ورود آقايون به بخش زنان ممنوع بود. از اتاق بيرون اومدم كه خانم پرستار نگاهي بهم انداخت و گفت: - پدر مهربون نبايد سراغي از بچه اش بگيره؟ دستي به صورتم كشيدم و گفتم: - به قدري حواسم پرت مبينا شد كه به كل يادم رفت. حال بچه‌ام چطوره؟ لبخندي زد و گفت: - همراهم بيا. پشت سرش راهي شدم كه روبه روي اتاقي كه شيشهاي سرتاسر اون رو گرفته بود ايستاد و گفت: - شما اينجا منتظر باش. من ميارمش. دل توي دلم نبود تا ببينمش. فقط به اين فكر ميكردم كه يعني شبيه كيه؟ يعني چشمهاش چه رنگيه؟ چند دقيقهاي كه طول كشيد، دور خودم ميچرخيدم و اين فاصله ي چندمتري رو بارها گز كردم و دوباره سر جاي اولم برگشتم. خانم پرستار رو كه از دور ديدم، خودم رو به شيشه چسبوندم. بچه ي خيلي كوچولويي كه توي حوله اي صورتي پيچيده شده بود و توي بغـ*ـل خانم پرستار حتي به اندازه‌‌ي يه جوجه هم نبود. با نزديكشدن خانم پرستار با دقت بهش چشم دوختم. پوستش قرمز بود و هرازگاهي چشمهاش رو به زور از هم باز ميكرد و دوباره ميبست، چشمهايي به رنگ مشكي. چند تار مشكي پررنگ هم روي سر كچلش خودنمايي ميكرد و لبهاي قرمز و كوچيكش هيچ شباهتي به مبينا نداشت. دستهاي كوچيك و انگشت هاي ظريفش از زير حوله بيرون زده بود و گاهي اوقات دستش رو مشت ميكرد و دوباره انگشت هاي كوچيكش رو از هم باز ميكرد. مچبند دور دستش هم از دستش بزرگ بود و هر لحظه ممكن بود از دستش بيفته. ميدونستم بچه هايي كه تازه به دنيا ميان شيريني خاصي ندارن و بيشتر ميشه گفت زشتن؛ اما به قدري دلم بيتاب ديدنش بود كه هيچ كدوم از اون زشتيهاي بچه ي تازه به دنيا اومده رو توي چهره اش نديدم. حتي اون صورت كبودشده اش، حتي اون پلكهاي پفكرده اش، حتي اون سر كچل بدون موش و ثانيه به ثانيه براي چهره اش مردم و بارها و بارها عاشق چشمهاي مشكيش شدم. * با يه دسته گل بزرگ گل رز و نرگس كه ميدونستم مبينا عاشقشه و يه جعبه بزرگ شيريني با چند ضربه به در وارد اتاق شدم. با صداي در سرها به سمتم چرخيد. مبينا بيحال روي تخت دراز كشيده بود و مادرش به زور سعي داشت كه حـ*ـلقه اي از كمپوت آناناس رو به خوردش بده و مبينا ميگفت كه ديگه نميتونه بخوره. مامان كنار پنجره ايستاده بود و دختر نازم رو توي بـغـ*ـلش آروم تكون ميداد. سلام كوتاهي كردم. دسته گل و شيريني رو روي ميز جلوي تخت گذاشتم و يه راست سراغ مبينا رفتم. پيشوني سردش رو بـ*ـوسيدم و گفتم: - ممنون كه اينقدر زجر كشيدي تا بچه مون رو سالم به دنيا بياري. اشك توي چشمهاش جمع شد و لبخند تلخي روي لبهاي ترك خورده و سفيدش آورد. دستش رو محكم گرفتم و بـ*ـوسـه اي روي دستش كاشتم. از توي جيب كتم جعبه اي رو بيرون آوردم و سمتش گرفتم كه با صدايي خسته گفت: - اين چيه؟ كنار تختش نشستم و گفتم: - اين يه هديه ي كوچولوئه واسه مامانِ هديه كوچولو! لبش بيشتر خنديد و جعبه رو باز كرد. چشمهاش برقي زد و گفت: - خيلي قشنگه عزيزم. واقعاً ممنون. چرا زحمت كشيدي؟ شونه اي بالا انداختم و گفتم: - در برابر كاري كه تو كردي چيزي نيست خانمم. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آ*غـ*ـوشش جا گرفتم. صداي بغضدارش به گوشم خورد: - تموم دردام رو فراموش كردم. مامان هديه زهرا رو نزديكم آورد و گفت: - نميخواي بـغـ*ـلش كني؟ و من كه دلم پر ميكشيد تا دختر يكي يه دونه ام رو توي آغـ*ـوش بگيرم و تا آخرين نفس عطر بچگيش رو توي مشامم حس كنم. آ*غـ*ـوشم رو براي بغـ*ـلكردنش باز كردم. آروم توي بـغـ*ـلم جا خوش كرد و هر لحظه بعد از تكون كوچيكي كه ميخورد، احساس ميكردم از دستم ليز ميخوره و با ترس سعي ميكردم محكمتر بگيرمش. به مژه هاي نازكش كه روي پلكهاي بسته اش خودنمايي ميكرد خيره شدم. صورت گردش رو از نظر گذروندم. انگشتم رو سمت دستهاي نازك و ظريفش بردم كه بلافاصله انگشت اشارهم رو با مشت كوچولوش گرفت و من از شوق دوست داشتم لپ هاي قرمزش رو غرق بـ*ـوسـه كنم؛ اما به بـ*ـوسـه اي روي دستش اكتفا كردم و آروم به دست مبينا سپردمش. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖
👩‍⚖   🌷 ﷽ مبينا با شوق سرش رو بـ*ـوسيد و با عشق بهش نگاه ميكرد كه گفتم: - يه چيزي بگم؟ سرش رو تكون داد كه گفتم: - ولي خيلي زشته ها. راستش رو بگو. قبل ازدواج با من عمل زيبايي نكردي؟ حركتي به گردنش داد و گفت: - من كه از خودم مطمئنم، نچرال بيوتيم؛ اما درمورد تو مطمئن نيستم. لب هر دومون به لبخند باز شد و غرق شادي شديم تا روزگار رو همينجوري كه هست دوست داشته باشيم؛ همينقدر عاشقانه و همينقدر با مهربوني. چقدر خانوادهي سه نفريمون با عشق بود و چقدر زندگيمون رنگ آرامش گرفته بود. اي كاش آرامش تا ابد روي زندگيمون سايه بندازه و هيچوقت خورشيد غم طلوع نكنه! *** مبينا هديه زهرا توي تخت كوچيك و سفيدرنگش خوابيده بود و حالا يواش يواش بدنش رو ميكشيد و چشمهاش رو ميفشرد. لبهاي كوچيكش براي گريه كردن از هم باز شد و صداي ناله ي آروم و بعد هق هق هاي مخصوص خودش من رو متوجه كرد كه ديگه وقت شيرخوردنشه. يه دستم رو زير سرش گرفتم و با دست ديگه ام كمرش رو نگه داشتم و به خودم نزديكش كردم. به چشمهاي قشنگش كه هنوز درست و حسابي باز نشده بود خيره شدم. با دستم پشت دست نرم رو نوازش كردم و بـ*ـوسـه ي كوچيكي روي دستش زدم. بهقدري عشق و علاقه به اين وروجك داشتم كه احساس ميكردم هنوز چهار روز نشده تموم قلبم رو شيش دونگ به اسم خودش زده. روي مبل داخل اتاقش نشستم و بهش شير دادم. حالا شيره ي وجودم رو ذره ذره با لبهاي كوچيكش ميكشيد و من هر لحظه بيشتر از قبل با نگاه كردن به اجزاي صورت و بدنش عاشقش ميشدم. تازه ميتونستم حس مادري رو درك كنم. حسي كه انگار تموم وجودم براي خواستنش فرياد ميزنه. حسي كه به راستي هيچ چيز شبيهش نيست. دهن كوچيكش رو بست و دوباره به خواب عميقش فرو رفت. كلاهش رو سرش گذاشتم و توي پتوي صورتيرنگش گذاشتم تا با هواي بيرون سردش نشه. وارد پذيرايي كه شدم همه ي نگاهها به سمتمون چرخيد و برق همه ي نگاهها رو ميتونستم ببينم. لبخندي از سر شوق روي لبهام نشست. هديه زهرا رو به دستهاي مشتاق خاله سپردم و خودم كنار احسان كه روي مبل دونفره نشسته بود، نشستم. به محض نشستنم دستش رو پشت سرم گذاشت و با لبخند هميشگي مخصوص خودش كه بيش از حد جذابش ميكرد بهم خيره نگاه كرد و من هم با لبخند جوابش رو دادم. خاله با ذوق به هديه زهرا نگاه ميكرد و باهاش حرف ميزد و اون هرازگاهي لاي چشمهاي خسته اش رو باز ميكرد و دوباره ميبست. عمو طاقت نياورد و از خاله خواست كه هديه زهرا رو بهش بده. حالا هديه توي دستهاي عمو آروم گرفته بود و عمو با ذوق بهش خيره شده بود و چيزي نميگفت. اميد و آيدا روي هديه خم شده بودن و هركدوم از دستها و پاهاي كوچيكش تعريف ميكردن و آيدا باهاش سلفي ميگرفت. احسان تكوني به خودش داد و گفت: - ديدين چقدر خوشگله؟ به باباش رفته ها. خاله چپ چپ بهش نگاه كرد و گفت: - هيچ چيزش شبيه تو نيست. دقيقاً شبيه مبيناست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ صداي خنده مون اخم هاي احسان رو توي هم برد و با قيافه حق به جانبي گفت: - شبيه بچگياي منه. دوباره خاله بهش چشم دوخت و گفت: - بچگيات اونقدر زشت بودي كه كسي طرفت نميومد. هميشه ميگفتم يعني ميشه اين بچه بزرگ شد خوشگل بشه! احسان اعتراض كرد: - مامان! و دوباره همه از خنده منفجر شديم. دستم رو روي پاي احسان گذاشتم و گفتم: - مهم اينه كه الان خوشگلترين و جذابترين مرد دنياست. صداي او گفتن همه بلند شد و دست احسان بيشتر من رو توي آ*غـ*ـوشش كشوند. مامان هديه زهرا رو از عمو گرفت و با شوق بهش خيره شده بود. بابا هم پاهاي كوچيكش رو كه از زير پتو مشخص شده بود نگاه ميكرد و ذوق ميكرد. هديه زهرا توي آغـ*ـوش بابا جا خوش كرد تا توي گوشش اذون بگه. همه ساكت بوديم و با ذوق به بابا نگاه ميكرديم كه هديه رو بالا گرفت و سرش رو كنار گوشش برد و آروم كلمات اذون رو به زبون ميآورد. هديه زهرا با چشمهاي بسته انگار كه به خوبي به كلمات گوش ميداد و هرازگاهي سرش رو به چپ و راست تكون ميداد. بابا خيلي آروم اسم هديه زهرا رو سه بار توي گوش راستش تكرار كرد. هديه رو چرخوند و دست چپش رو زير سرش گذاشت و اين بار اقامه رو توي گوش چپش تكرار كرد. بعد به من و احسان نگاه كرد و گفت: - اسم ديگه اش چي باشه؟ به احسان نگاه كردم و گفتم: - اسم هديه زهرا رو من انتخاب كردم. بهتره اسم دومش رو احسان انتخاب كنه. نگاه پر از قدرداني احسان توي چشمهام خيره شد و گفت: - دوست دارم اسم ديگه‌اش مبينا باشه. ميخوام مثل مامانش خوشگل، مهربون و خوشقلب بزرگ بشه. سرم روي شونه اش قرار گرفت و آروم گفتم: - ممنون. همه با تحسين بهمون نگاه ميكردن و بابا سه بار پشتسرهم اسم مبينا رو توي گوشش زمزمه كرد و اسم دوم دختر گلم با اسم من يكي شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                👩‍⚖   🌷 ﷽ *** دو ماه از اومدن هديه زهرا به خونواده‌مون گذشته بود. باهم بيشتر اُخت شده بوديم. گريه هاي شبونه‌اش همچنان ادامه داشت. توي خواب عميق صداي گريه هاي كشدارش رو ميشنيدم و سراسيمه از خواب بيدار ميشدم، درحاليكه احسان فقط به غلت زدني اكتفا ميكرد و حتي چشمهاش رو هم باز نميكرد. به اتاقش ميرفتم، بـغـ*ـلش ميكردم، آروم تكونش ميدادم و بهش شير ميدادم تا دوباره چشمهاي قشنگش رو روي هم بذاره. بعضي وقتها از شدت خستگي كه مجبور ميشدم بارها از خواب بيدار بشم، احسان رو بيدار ميكردم و اون غرولندكنان از تخت پايين مياومد و چند دقيقه بعد صداي خنده هاي احسان به هوا ميرفت و باهاش مشغول بازيكردن ميشد. گاهي وقتها به قدري گريه ميكنه كه دوست دارم من هم پابه پاش گريه كنم و هربار كه ملتمسانه به مامان زنگ ميزنم ميگه كه همه چيز طبيعيه و بچه ها توي اين ماه هاي اول زياد گريه ميكنن و سعي كن هميشه روي نظم بهش شير بدي و اونوقت خيال من كمي آسوده تر ميشه كه دردونه ي مامان مشكل خاصي نداره. جديداً لبخندهاي قشنگي ميزنه كه اينجور مواقع دوست دارم فقط بخورمش. البته ناگفته نماند كه براي باباش بيشتر ميخنده و حس حسادتم اينجور مواقع بيشتر گل ميكنه. كم كم سعي ميكنم كه از خونه بيرون بيارمش. كالسكه اش رو از اتاقش بيرون آوردم و لباسهام رو پوشوندم. چادر دانشجوييم رو سر كردم تا راحتتر باشم. با وجود اينكه هوا خيلي هم سرد نبود؛ اما لباس ضخيمي تن هديه كردم و داخل كالسكه گذاشتمش. انگار فهميده بود كه قراره بعد از دو ماه هردو از اين غار بيرون بريم و نگاهي به بيرون بندازيم كه ميخنديد و دستهاش رو توي هوا تكون ميداد. بـ*ـوسـه اي ازش گرفتم و از خونه بيرون زديم. هوا آفتابي بود و همه چيز براي قدمزدن دونفره ي من و دخترم آماده بود. سايه بون كالسكه رو پايين آوردم تا آفتاب چشمش رو اذيت نكنه و به سمت پارك نزديك خونه راهي شديم. - اينجا رو ميبيني گلدختر مامان؟ اون وقتي كه توي شكمم ورجه وورجه ميكردي، كلي باهم قدم ميزديم نفس من. انگار متوجه حرفهام ميشد كه ميخنديد و با كنجكاوي به اطرافش نگاه ميكرد. دخترخانمي از كنارمون رد شد و به هديه نگاه كرد و لبخند زد. - واي چه بچه ي نازي داريد. لبخند زدم و گفتم: - ممنونم. از كنارمون رد شد. روي نيمكت نشستم و كالسكه ي هديه رو به خودم نزديك كردم و به چشمهاش كه ديگه اون مشكي براق روز اول رو نداشتن و به رنگ قهوه اي ميزد خيره شدم. دستش رو گرفتم و قربونصدقه اش رفتم. چندتا تار موي مشكي روي سرش هم ريخته بود و جاشون رو به موهاي بور و قهوه اي داده بود. خوشحال بودم كه چهره اش كمكم داره شبيه به احسان ميشه، يه دختر با ويژگيهاي احسان. چند دقيقه اي توي پارك كنار هم قدم زديم. به ساعت نگاه كردم. موقع اومدن احسان به خونه بود. چشمكي سمت هديه زدم و گفتم: - بزن بريم كه الان بابا مياد خونه و ازمون غذا ميخواد. به سمت خونه حركت كرديم. پشت در رسيدم و خواستم كليد رو توي قفل بچرخانم كه سايه ي كسي رو روي سرم حس كردم. سرم رو بالا آوردم و از شدت قرمزي چشمهاش ترسيدم. با ترس و وحشت و صدايي كه ميلرزيد گفتم: - اينجا چي ميخواي؟ چ... چطور اومدي اينجا؟ پوزخندي زد و گفت: فك كردي بعد از اون ضربه اي كه بهم زدي ميتوني راحت زندگي كني؟ راحتت نميذارم مبينا! نه راحتت نميذارم . از ترس به خودم لرزيدم. فوري كليد رو چرخوندم تا در باز بشه و خواستم اول كالسكه رو توي حياط بذارم كه سمت ديگه اش رو گرفت. با نگراني به چشمهاش نگاه كردم و گفتم: - ولش كن لعنتي! هديه زهرا گريه ميكرد و من با التماس ازش ميخواستم كه كاري به هديه نداشته باشه. صداش بغض داشت؛ اما حتي يه لحظه هم دلم به حالش نسوخت. - اين بچه ميتونست بچه ي من و تو باشه؛ اما تو رفتي و با اون مردك ازدواج كردي. تو بهم خــ ـيانـت كردي؛ ولي همه چيز اينجوري تموم نميشه. بايد تاوان كارت رو پس بدي. هديه رو از توي كالسكه بغـ*ـل كردم و با نفرت بهش خيره شدم. دستم رو پشت سر هديه گذاشته بودم و تا حد ممكن به خودم نزديكش كرده بودم. با نفرت گفتم: - گم شو. و خودم رو داخل حياط انداختم و در رو پشت سرم بستم. با آه اشك ريختم و از اينكه دوباره برگشته به سرنوشتم ناسزا ميگفتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
         👩‍⚖   🌷 ﷽ *** احسان كشوقوسي به تنم دادم و رو به محمد گفتم: - من ديگه ميرم. محمد پرونده ها رو از داخل كشو بيرون آورد و گفت: - باشه. من يه كم ديگه كار دارم، بعد ميرم. سري تكون دادم. كيفم رو از روي ميز برداشتم و دوباره به خاطر اينكه بايد با اتوبوس برم آه از نهادم بلند شد و براي بار هزارم اجداد صالحي رو مورد رحمت قرار دادم. كيفم رو توي دستم جابه جا كردم و به سمت ايستگاه اتوبوس قدم زدم. توي اين مدت هرچند كه محل كار و اون ابهت قبليم رو نداشتم؛ اما مطمئن بودم كه حداقل ديگه اون كابوسها تكرار نميشن و ميتونم توي آرامش، هر روز از محل كارم كه يه دفتر بود كه با محمد يكي از دوستهاي قديميم اجاره كرده بوديم، تا خونه برم و نگران چيزي نباشم. بعد از اين چند سالي كه توي شركت صالحي كار كردم، تجربه ي كاريم توي معاملات ملكي و كارهاي اسنادي خيلي زياد بود و ميتونستم هر پرونده اي رو بدون مشكل حل كنم؛ اما برعكس درمورد پرونده هاي طلاق و مشكلات خونوادگي تجربه ي چنداني نداشتم و بهتره بگم هيچ علاقه اي هم نداشتم. هرچند كه محمد معتقد بود بيشتر توي اينجور كارها درآمد هست؛ اما هر پرونده اي از اين قبيل زير دستم مياومد سريع به محمد ارجاع ميدادم و اون هم برعكس همين كار رو ميكرد. با اومدن اتوبوس سوار شدم و روي صندلي كنار پنجره نشستم. كيفم رو روي پام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. ديگه با ذوق و شوق دوبرابر وارد خونه ميشدم. ديدن هديه وقتهايي كه توي خواب عميق فرو رفته، لبهاي كوچيكش كمي از هم فاصله گرفته و آروم توي تختش چشمهاي خوشگلش رو بسته، حسي رو بهم ميداد كه تابه حال تجربه نكرده بودم و به قول مبينا حس پدرشدنه. بعد از به دنيا اومدن اميد با خودم ميگفتم كه هيچ بچه ي ديگه اي برام مثل اميد شيرين و دوستداشتني نميشه؛ اما وقتي هديه به دنيا اومد، همه ي محاسباتم عوض شد. وقتهايي كه به چشمهام زل ميزنه و از ته دل ميخنده، بارها ميميرم و زنده ميشم و به تازگي كه دستهاي كوچيكش رو به سمتم دراز ميكنه تا بـغـ*ـلش كنم، از خوشي و ذوق پرواز ميكنم. زندگي كم كم داره قشنگيهاش رو برام به نمايش ميذاره و چقدر خوشحالم از داشتن هر دوشون و خيالم كاملاً راحت بود؛ چون مطمئن بودم مبينا مثل يه مادر وظيفه شناس نگران ساعت خواب، شيرخوردن و حتي بازيكردنشه و به قدري با مسئوليت كارهاش رو انجام ميده كه مثل افراد باتجربه به نظر ميرسه. كليد رو توي در چرخوندم. اين چندوقت ديگه ميدونستم كه مبينا مثل قبل نميتونه به استقبالم بياد و در رو برام باز كنه؛ چون اينجور مواقع يا داره به هديه شير ميده يا كارهاي خونه رو انجام ميده. در رو باز كردم و وارد خونه شدم. مبينا ايستاده بود. هديه رو روي شونه اش گذاشته بود و آروم با دست پشت كمرش رو نوازش ميكرد. با ديدن من لبخند زيبايي روي لبهاش آورد و بهم خيره شد. تن صدام رو پايين آوردم و گفتم: - سلام خانمم! اون هم مثل من با صداي آروم جواب داد: - سلام عزيز دلم. خسته نباشي. روبه روي مبينا ايستادم و سر هديه رو آروم بـ*ـوسيدم كه صداي اعتراضش بلند شد: - بيدارش ميكني. به بدبختي خوابوندمش. چشمكي زدم و سمت اتاق رفتم. كتم رو درآوردم و به گيره آويزون كردم. كيفم رو داخل كمد ديواري گذاشتم كه چشمم به كيف قهوهاي رنگ مبينا افتاد. چقدر خوشحال بودم كه تموم وسايلش الان اينجاست. كيفش افتاده بود. صافش كردم كه پاكتي از داخلش بيرون افتاد. متعجب به پاكت بي‌نامونشون نگاه ميكردم كه صداي مبينا اومد. ناخودآگاه پاكت رو پشتسرم قايم كردم كه فكر نكنه توي وسايلش سرك كشيدم. احسانجان! نمياي ناهار؟ لبخندي زدم و گفتم: - چرا عزيزم، لباسام رو عوض كنم ميام. چشمهاش رو دو مرتبه روي هم فشار داد و رفت. دوباره به پاكت خيره شدم و داخل كيفم گذاشتم. خيلي كنجكاو شده بودم بدونم پاكتي كه خيلي شبيه پاكتنامه است، چي توشه. لباسهام رو عوض كردم و پشت ميز نشستم. بوي عطر مـسـ*ـت كننده فسنجون توي خونه پيچيده بود. حسابي بوي غذا رو با بينيم استشمام كردم و گفتم: - آخجون فسنجون! لبخندي روي لبش نشست و با كفگير دونه هاي قدكشيده برنج رو توي بشقاب كشيد و جلوم گذاشت. تشكر كردم و دلي از عزا در آوردم. الحق كه فسنجونهاي مبينا حرف نداشت و هر دفعه به فسنجونش ايمان ميآوردم و هر وقت ازش راز اين غذاي خوشمزه رو ميپرسيدم ميگفت «معجون عشق!» خلاصه كه اينجوري از جوابدادن طفره ميرفت و رازش رو فاش نميكرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 ﷽ * بـ*ـوسـه اي به پيشوني مبينا زدم كه خسته روي تخت دراز كشيده بود. شب قبل به لطف وجود هديه خانم و جيغ زدن هاش تا صبح نتونست بخوابه. هر وقت هم كه ميرفتم توي اتاق تا كمكش هديه رو نگه دارم ميگفت «برو بخواب فردا بايد بري سر كار، من هستم.» و نميذاشت كه پيشش بمونم. موهاي خرمايي و موجدارش رو از روي صورتش كنار زدم و گونه‌اش رو نوازش كردم. چقدر برام عزيز بود و چقدر اين زندگي رو دوست داشتم. * بـ*ـوسـه اي براش فرستادم. لباسهام رو عوض كردم و ترجيح دادم صبحونه رو توي دفتر بخورم. كيف و سوئيچ ماشين بابا رو كه ديروز ازش گرفته بودم برداشتم و سمت پاركينگ رفتم. در پاركينگ رو باز كردم و با ماشين از در پاركينگ خارج شدم. مردي با پيراهن مشكي و شلوار كرمي رنگ به ماشين سفيدرنگي تكيه داده بود و به در خونه زل زده بود. كمي بيشتر چهره اش رو از نظر گذروندم، شايد برام آشنا باشه؛ اما تابه حال اصلاً نديده بودمش. از فكر اينكه ممكنه از آدمهاي صحاف باشه لرزه به تنم افتاد. موبايل رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. چند بوق خورد و جواب داد. - جانم بابا؟ - سلام باباجان. خوبي؟ ممنون. تو خوبي؟ حال مبينا و هديه خوبه؟ - آره همه خوبيم. ميخواستم بگم كه الان از خونه زدم بيرون. يه آقايي همينجوري زل زده بود به خونه. گفتم شما حواستون باشه يه وقت مشكلي پيش نياد. - نگران نباش. امروز رو خونه ميمونم. كارخونه رو ميسپرم دست اكبرآقا. - ممنون واقعاً. - خيالت راحت باشه. برو به كارت برس. - پس فعلاً. - به سلامت. گوشي رو قطع كردم و روي صندلي كنار گذاشتم و با اخم هايي درهم كشيده به مرد روبه روم خيره شدم و همزمان فرمون ماشين رو سمت كوچه چرخوندم. خيلي آروم و با چشمهايي وحشي به خونه و بعد به من نگاه كرد و ژستش رو تغيير نداد. پام رو روي گاز فشار دادم و تا دفتر با سرعت روندم. *** مبينا مدتي بود كه حس ميكردم تموم توجه و حواسم رو فقط به هديه دادم و از احسان غافل شدم. واقعاً رابطمون مثل قبل نبود و اين كاستيها همه از طرف من بود. احساس ميكردم كه گذاشتن اينهمه توجه و وقت براي هديه يه كم زياده رويه و بهتره به فكر احسان هم باشم. به هديه كه آروم چشمهاش رو روي هم گذاشته بود و توي تختش آروم گرفته بود نگاه انداختم و بـ*ـوسـه اي براش فرستادم. در اتاق رو نيمه باز گذاشتم تا اگه بيدار شد صداش رو بشنوم. سمت آشپزخونه رفتم. در يخچال رو باز كردم و با نگاه كردن به قفسه هاش منتظر بودم كه فكري به ذهنم برسه تا براي امشب شام خوشمزه اي بپزم. بسته هاي سبزي رو از فريز بيرون آوردم و مشغول پختن قورمه سبزي شدم. آهنگ مورد علاقه ام رو پِلي كردم و همونطور كه با آهنگ هم آوا شده بودم برنج رو دم گذاشتم و شعله ي زير خورشت رو تا حد ممكن كم كردم تا حسابي جا بيفته. صداي هديه از اتاق مياومد. از توي تختش بيرون آوردم و به چهره اش كه حالا از گريه قرمز شده بود نگاه كردم. - جانم مامان؟ دورت بگردم الهي! من اينجام. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و كنار گوشش هيش هيش گفتم تا ساكت شد و دوباره چشمهاش رو روي هم گذاشت. شست كوچيكش رو نزديك دهنش برد و با ميـ*ـل مك ميزد. صد بار براش مردم و كلي بـ*ـوسـه بارونش كردم. مشغول شيردادن بهش بودم و تمام حركات و اعضاي صورتش رو با عمق وجودم زير نظر داشتم. واقعاً كه پاكترين عشق، عشق مادر به فرزندشه. دوست داشتم كه اگه روزي توي اين زندگي نبودم، بدونم كه از ته دل خوشبخته، بدونم كه سالمه و احساس خوبي داره.، بدونم كه سالمه و احساس خوبي داره. دست كوچيكش سمت يقه ي لباسم رفت و چنگ زد. انگشت پاهاي ظريف و كوچيكش رو تكون ميداد و من هر بار با نگاه كردن بهشون از شوق به آسمون ميرسيدم. شيرخوردنش تموم شد و لبهاي كوچيكش رو روي هم گذاشت و دوباره به خواب عميقش فرو رفت. آروم با بسماالله توي تخت گذاشتمش و با عشق به خوابيدنش نگاه كردم. نميتونستم دست از نگاه كردنش بردارم. ميخواستم تا عمر دارم ازش چشم برندارم و به زيباييش خيره بشم. دختر قشنگم كه قرار بود مونس تنهاييهام باشه. رفيق شفيقم توي روزاي سخت باشه و مرهم مادرش باشه. ميخواستم كه به هرچي آرزو داره برسه و ميخواستم كه هيچوقت داستان غمانگيزي توي زندگيش نباشه. ميخواستم كه هر چي سختي هست فقط براي من باشه و هيچكدوم براي دخترم اتفاق نيفته 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
         👩‍⚖ 🌷 ﷽ سرش رو نوازش كردم و تصميم گرفتم دوش سريعي بگيرم و قبل از اينكه هديه بيدار شه بيام. دوش آبگرم حس خوبي بهم ميداد. قطرات آب كه از بدنم پايين مياومد تموم خستگيهام رو ميشست و حس زنده بودن بهم ميداد. پيراهن زرشكي رنگ بلندم رو پوشيدم. هرچند كه زيپش به زور بسته شد و حاصل هيكل بعد از زايمانم بود؛ اما هنوز هم توي تنم خودنمايي ميكرد. يقه ي هفت و سنگ دوزي شده اش به صورت گردم مياومد و كمر تنگش اندامم رو قشنگ ميكرد. پايين لباس هم كه كمي گشاد بود قدم رو بلندتر نشون ميداد. موهام رو باز كردم و سشوار كشيدم و موج موهام روي شونه هام ريخت. گيره ي سر نقره اي رنگم رو بالاي گوشم به موهام زدم. رژ قرمزم رو از جلوي آينه برداشتم و روي لبهام كشيدم. از توي آينه ژست گرفتم و پيچ وتابي به بدنم دادم. به ساعت ديواري نگاه كردم و منتظر اومدن احسان شدم. تا بيست دقيقه ي ديگه حتماً مياومد. پس شروع به چيدن ميز شام كردم. روميزي سفيدرنگ مستطيلي رو كه با سنگهاي طلايي تزئين شده بود روي ميز پهن كردم. بشقابهاي دورنقره اي رو از توي كابينت بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم. قاشق و چنگالها رو كنار بشقاب گذاشتم. ليوانهاي پايه بلند رو كنار بشقابها گذاشتم و پارچ آب رو روي ميز قرار دادم. شمعهاي طلايي بلند رو توي جاشمعي گذاشتم و دو طرف ميز چيدم. گلدون كوچيكي رو كه دوتا شاخه گل رز قرمز توش بود وسط ميز گذاشتم و از دور به ميز چيده شده نگاهي انداختم. واقعاً كه همه چيز عالي شده بود. غذاها رو توي فر گذاشتم كه تا اومدن احسان گرم بمونن. ظرف پيركسي براي خورشت روي اپن گذاشتم و ديس دورنقره اي رو هم كنارش گذاشتم. زرشك و زعفرون رو هم درست كردم و كنار گذاشتم تا بعداً روي برنج رو تزئين كنم. هديه هنوز خواب بود. شنل بافتنيم رو روي شونه هام انداختم و توي بالكن رفتم. هواي مطبوع و خوبي بود. امشب آسمون غم انگيز بود و چيزي شبيه دلشوره و اضطراب به قلبم چنگ ميانداخت. نگران به ساعت گوشيم نگاه كردم. هنوز اومدنش خيلي دير نشده بود كه بخوام نگران بشم؛ اما حالت بدي بهم دست داده بود كه دليلش رو نميدونستم. با شنيدن صداي در حياط از ميون تاريكي مطلق دنبال احسان گشتم. صداي سنگريزه ها توي حياط سوتوكور ميپيچيد و چند لحظه بعد احسان رو ديدم كه آشفته كتش رو يه طرف شونه اش انداخته بود و خرامان خرامان با قدمهايي سنگين جلو مياومد. يادم بود كه ديشب سوئيچ ماشين رو از عمو گرفته؛ اما چرا الان با ماشين نيومده بود؟ از هجوم افكار منفي به ذهنم جلوگيري كردم و وارد خونه شدم. شنلم رو به گيره آويزون كردم و مشغول كشيدن غذاها توي ظرف شدم كه صداي بازشدن در اومد. با صداي بلند از داخل آشپزخونه گفتم: - سلام عزيز دلم. خوش اومدي. جوابي نشنيدم و نگران به در بازشده نگاه كردم. چهره اش آشفته بود. موهاش به هم ريخته توي صورتش ريخته بود و روي مبل نشسته بود. آروم سمتش قدم برداشتم و صداش كردم: - احسانجان! سرش رو كمي بالا آورد و همونجور كه چشمهاش بسته بود به مبل تكيه زد. قطره هاي عرق روي شقيقه هاش مشخص بود و انگار حال خوبي نداشت. دستم رو روي پيشونيش گذاشتم و كمي گرما احساس كردم؛ اما تب نداشت. حتماً امروز خيلي خسته شده. سري تكون دادم و به آشپزخونه رفتم. ظرف خورشت رو روي ميز گذاشتم. - عزيزدلم بيا شام بخور تا برات دمنوش درست كنم، راحت بخوابي خستگي از تنت بيرون بياد. از روي مبل بلند شد و سمتم چرخيد. تلوتلوخوران به اين سمت مياومد. اصلاً روي راه رفتنش تعادل نداشت و چشمهاي قرمز و برافروخته اش نگرانم كرد. حالت خوبه؟ مريض شدي؟ با قدمهاي سنگين سمتم اومد و به ميز چيدهشده نگاه كرد و پوزخندي گوشه لبش آورد. با يه حركت هر چي رو كه روي ميز بود پخش زمين كرد. صداي شكستن بشقاب و گلدون گل توي خونه پيچيد و من از ترس دستم رو روي گوشم گذاشتم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
         👩‍⚖ 🌷 ﷽ با نگراني بهش خيره شدم و گفتم: - چيكار ميكني ديوونه؟! با دستش ميز رو هل داد و صداي ترسناكش لرزه به تنم انداخت. با ضربه ي پاش صندلي بينمون رو كنار زد و حالا بين ديوار و َتن بزرگش مونده بودم. توي چشمهاي ترسونم خيره شد و با حالتي خلسه غريد: - چه غلطي كردي؟ بوي گند الـ*كـل توي مشامم خورد و با دست به عقب هلش دادم كه قدمي ازم فاصله گرفت. با فرياد گفتم: - مگه بهم قول نداده بودي ديگه از اين زهرماريا نخوري، هان؟ احسان تو ديگه الان پدر شدي. بفهم اين رو. سيلي محكمش توي گوشم خورد و صداي سوتش توي گوشم پيچيد. با تمام قدرتي كه داشت فرياد كشيد: - خفه شو. نميخوام صداي نحست رو بشنوم. فقط خفه شو زنيكه ي هـ*رزه! چشمهام از تعجب گرد شد و با قطره ي اشك بهش خيره شدم. - چطور جرئت ميكني با من اينجوري حرف بزني؟ دستش سمت گلوم رفت و محكم به ديوار چسبيدم. حـ*ـلقه دستش هر لحظه تنگتر ميشد و حس خفگي هر لحظه بيشتر بهم نزديك ميشد. از ميون حـ*ـلقه ي دستهاش ناليدم: - چيكار داري ميكني؟ چشمهاش رنگ خون گرفته بود و عسلي چشمهاش ديگه مشخص نبود. از اون احسان مهربون چيزي به جز يه حيوون وحشي كه شكارش رو با ميـ*ـل نگاه ميكرد باقي نمونده بود. - بايد امشب بكشمت. جزاي خــ ـيانـت مرگه، فقط مرگ! با دستهام سعي ميكردم حـ*ـلقه ي دستهاش رو باز كنم؛ اما قويتر از اين حرفها بود. انگار اختياري از خودش نداشت و واقعاً قصد كشتنم رو داشت. - چي ميگي؟ خــ ـيانـت چيه؟ با دستش محكم به سمت زمين هلم داد و جسم بيجونم روي زمين افتاد. با آرنجم، تنم رو از زمين فاصله دادم و به سرفه افتادم و نفسهاي عميق پي درپي ميكشيدم. با تعجب و خشم بهش خيره شدم. بيخيالم نشد و اين بار به طره ي موهام چنگ زد و از روي زمين بلندم كرد. جلوي فريادم رو ميگرفتم تا مبادا خاله و عمو از اين وحشيبازي پسرشون باخبر بشن. نميخواستم كسي از زندگيم سر در بياره و شايد اين بزرگترين اشتباهي بود كه مرتكب شدم! موهام توي دستهاش بود و صورتم مقابل صورتش قرار داشت. از لابه لاي دندونهاش توي صورتم غريد: - چطور جرئت كردي؟ چطور به خودت اجازه دادي زندگيم رو به باد بدي؟ چطور تونستي بهم خــ ـيانـت كني؟ چي برات كم گذاشتم عوضي؟ چي ميخواستي؟ حتي مهلت حرفزدن نميداد و اين بار موهام رو توي چنگش گرفته بود و توي اتاق كشوند. روي تخت پرت شدم و دستش سمت كمربندش رفت. ناباور بهش چشم دوختم و سعي كردم ازش فاصله بگيرم؛ اما راهي براي فرار نبود. با اشك و آه التماس ميكردم: - احسان تو رو خدا! داري اشتباه ميكني. بذار حرف بزنيم. كمربند رو دور دستش پيچيد و بالا برد. چشمهام رو بستم و دستم رو مانع صورتم گرفتم. ضربه ي اولش به تنم نشست و صداي آخ گفتنم بلند شد. لباس حريرم نازكتر از اون بود كه بخواد مانع ضربه بشه و هر بار انگار ضربات مستقيم به پوست تنم ميخورد و با عمق وجودم حسش ميكردم. ديگه اشك و گريه هام رو نميديد. ديگه ضجه و التماسهام رو نميشنيد. خشم و كينه جلوي چشمهاش رو گرفته بود و گوشهاش كر و چشمهاش فقط از كينه پر شده بود. بي جونتر از اون شده بودم كه صدام دربياد. وقتي صدايي ازم نشنيد دست از زدن برداشت. از درد توي خودم مچاله شدم. روي زمين كنار تخت نشست و سرش رو توي دست گرفت. صداي هق هق گلوش و گريه هاي بي امونش هم ذره اي باعث نشد كه ببخشمش يا دلم براش بسوزه. حالا آتيش خشم من شعله ور شده بود و هيچ چيز نميتونست خاموشش كنه. - خاك بر سر من كه ميگفتم خدايا شكرت يه زن خوب و مهربون دارم. خدايا شكرت كه يه زندگي عالي دارم. خاك بر سر من كه نشناختمت. خاك بر سر من كه توي اين يه سال اون موجود عوضي توي وجودت رو نديدم. خودت رو مثل مريم مقدس گرفتي و گفتم اين از بهشت اومده. گفتم يه فرشته است، اومده تا زندگيم رو دوباره از نو بسازه. گفتم خدا خواسته بعد از اونهمه سال زجر و بدبختي كه كشيدم بهم لطف كنه. گفتم بعد از اون شبايي كه با حال پريشون و گريه به خاطر عشقي كه حتي بهم فكر هم نميكرد سر روي بالشت گذاشتم، حالا بهم يه زندگي جديد داده تا خوشبخت زندگي كنم. با صداي بلندتر فرياد كشيد: - اما نميدونستم كه توي اين يه سال داشتي بهم خــ ـيانـت ميكردي. من رو بازيچه ي دست خودتون كردين. اگه خونواده ات راضي به ازدواج با اون نميشد چرا پاي من رو وسط كشيدي تا به وسيله من به هدفت برسي؟ ولي اشكالي نداره! خوشحال باش. ديگه قراره به عشق قديميت برسي. حداقلش اينه كه عشقت برخلاف تو يه كمي وجدان داره، ميترسه از كارش. اومد همه چيز رو برام توضيح داد. حالا هم پاشو برو وسيله هات رو بردار و گورت رو از خونه ام گم كن. نميخوام حتي جنازهت رو ببينم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘
         👩‍⚖ 🌷 ﷽ با ته صدايي كه از باقيمونده ي جون توي بدنم بلند ميشد گفتم: - همهش دروغه. من كاري نكردم. با حرص از روي زمين بلند شد كه ترس رو با تموم وجودم حس كردم و بيشتر توي تخت فرو رفتم. به ثانيه نكشيد كه موهام توي دستش گرفته شد و سرم رو بالا آورد. تموم وجودم درد ميكرد و گردنم از شدت درد ضعف ميرفت. سرم به زور بالا نگه داشته شده بود و صفحه ي گوشيش جلوي صورتم بود. عكس من و كيارش بود. عكسي كه قبل از ازدواجم گرفته شده بود. همون عكسهايي كه باهاشون تهديد شده بودم و فكر ميكردم به كمك هستي تونستم از شرشون راحت شم. - اينا دروغه نه؟ پس لابد اينا هم دروغه.تموم چتهامون بود، هر پيامي كه بينمون ردوبدل شده بود و حالا توي دستهاي احسان بود. - آره اينا همه دروغه. ديگه چي ميتوني بگي؟ ديگه چي داري كه بگي؟ - اينا مربوط به الان نيست. يقه ي لباسم رو توي مشت گرفت و روي زمين پرت كرد. بدن كبودشده ام از شدت درد جوني نداشت و حتي نميتونستم تكوني به بدنم بدم. كاغذي رو جلوي صورتم پرت كرد و گفت: - اين نامه ي عاشقونه هم دروغه. من دارم توي يه دروغ بزرگ زندگي ميكنم. دروغ عشق تو به من، دروغ زندگيمون، دروغ خوب بودن تو! آره همهش دروغه، همش پوچه، همش فقط خياله. حالا ديگه تموم شد. ديگه دستت برام رو شد. همين الان تن لشت رو جمع كن و برو. - تو... داري با يه دروغ بزرگتر زندگي ميكني... دروغ باوركردنت. داري زود قضاوتم ميكني. سعي ميكردم خودم رو سمت اتاق هديه بكشونم كه خيلي وقت بود صداي گريه اش مياومد. فقط به فكر هديه بودم. لابد تا الان هلاك شده از بس گريه كرده. با پوزخند بهم زل زد و گفت: - لابد اون هم بچه ي اون آشغاله، آره؟ خب آره ديگه. من چقدر ساده بودم كه فكر ميكردم اون بچه ي منه. تو نگو توله ي معشـ*ـوقه اته. تموم كتكهايي كه به جسم بيجونم زده بود اينقدر درد نداشت كه حالا دردم گرفته بود. مثل زخمي عميق به قلبم چنگ زده بود و تهمتي زده بود كه هيچوقت از ذهن سياهم پاك نميشد. اون لحظه بود كه قسم خوردم هيچوقت امشب رو فراموش نكنم و روزي برسه كه تقاص اين حرفش رو پس بده. با تموم خشمي كه داشتم و با تموم وجودم فرياد زدم: - خفه شو. فقط خفه شو صداي ضربه هاي شديد به در كه از چند دقيقه قبل ميون داد و فريادهاي احسان شنيده ميشد، كلافه اش كرد و سمت در رفت و صداش توي خونه پيچيد: - چي ميخواين؟ دستم سمت تخت هديه رفت؛ اما نتونستم خودم رو بالا بكشم. چشمهام رو از درد روي هم فشردم و ضجه زدم؛ به حال خودم، به حال كسي كه گذشته اش ولش نميكنه و قصد كرده تا مرگ همراهيش كنه. اين مرگ رو نميخواستم. اين مرگي كه بهم لقب خائن رو ميده. بايد ثابت ميكردم كه من هيچوقت به زندگيم و به عشقم خـــيانـت نكردم. بايد ثابت ميكردم كه من يه زنم كه با تموم وجودش عاشق همسر و فرزندش بوده و حالا از كسي كه يه روز بهعنوان شوهر ازش ياد ميكرد ديگه جايي تو فكر و قلب و زندگيش نداره. فقط به خشم و كينه اي تبديل شده تا روزي كه پاكي اين زن ثابت بشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>