#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیهفتم🌷
﷽
نفسم رو حبس كرده بودم؛ اما طاقت نداشتم بيش از اين زير آب بمونم. به شدت
دستوپا زدم؛ ولي دستم از جعبه جدا نميشد و همونطور زير آب مونده بودم و
نميتونستم خودم رو بالا ب
كشم. تو اوج نااميدي در جعبه باز شد و محتوياتش كه پر
بود از اسلحه خالي شد و جعبه ي خالي و سبك روي آب اومد.
باورت ميشه مبينا؟! روي آب شناور مونده بودم. خودم رو روي جعبه انداختم و
نفسهاي عميق ميكشيدم و آب داخل دهنم رو بيرون ميدادم.
موجا همچنان خشمگين بودن و هرازگاهي سرم رو زير آب ميبردن؛ اما دست
وصل شده ام به جعبه دوباره روي آب نگهم ميداشت.
شايد ساعتها توي همين وضعيت بودم كه كشتياي بهم نزديك شد. يه كشتي
گرونقيمت كه مال يكي از آقازاده هاي عرب بود. دادوفرياد كردم و به زور خودم رو
به كشتي رسوندم تا متوجهم شدن و از آب بيرونم كشيدن.
مقصدشون دبي بود و كشتي تفريحي بود. بعد از اون ديگه چيزي متوجه نشدم.
بيهوش شده بودم و دو روز بعد خودم رو روي تخت يه هتل كشور دبي ديدم. يكي از
خدمه هاي اون كشتي من رو آورده بود و بهم رسيدگي ميكرد. روزي كه بهوش
اومدم چيزي يادم نميومد؛ اما كم كم همه چيز مثل برق و باد از جلوي چشمهام گذر
كرد و اولين چيزي كه به ياد آوردم شماره تلفن تو بود تا بهت زنگ بزنم و ازت
كمك بخوام. من خيلي خوشحالم كه الان پيشتم.
نميدونستم چي بگم. اصلاً چي ميتونستم بگم؟ حتي تصور اينهمه زجر و بلا هم
سخت بود. فقط صورت خيس از اشكش رو توي دستم گرفتم و با سر انگشتانم
اشكهاش رو پاك كردم و گفتم:
- ميدونم خيلي زجر كشيدي؛ اما ديگه همه چيز تموم شد. الان ما كنار هميم؛ ما سه تا.
دستش روي شكمم نشست و گفت:
- خوشحالم.
***
دستگاه روي شكمم حركت ميكرد و ضربان قلبم با هر بار نگاه خانم دكتر به مانيتور
بالا ميرفت. دل توي دلم نبود تا جواب خانم دكتر رو بشنوم. احسان هم به مانيتور
خيره بود و با ابروهايي درهم كشيده و با دقت بالايي چنان به مانيتور زل زده بود كه
انگار از اون خط خطي هاي سياهوسفيد چيزي متوجه ميشد.
خانم دكتر لبخندي زد و گفت:
- خب خدا رو شكر كه دختر گلمون سالمه.
لبمون به لبخند باز شد. پس دختر بود.
خانم دكتر دوباره گفت:
- حالا مامان و باباي مهربون ميخوان صداي قلبش رو بشنون؟
هر دو با شوق به خانم دكتر نگاه كرديم و گفتيم:
- البته!
صداي بيوقفهي قلب كوچيكش بود كه مثل گنجشك پي درپي ميزد و اين يعني
دختر عزيز من سالمه و بهترين هديه ائيه كه تابه حال گرفتم، هديه اي از طرف خدا.
احسان به چشمهام نگاه كرد و گفت:
- خدا رو شكر كه شما دوتا رو دارم.
از ذوق سرازپا نميشناختم. تمام زجر و سختي هايي رو كه اين مدت كشيده بودم
فراموش كردم. اين جمله ي احسان تموم غمهام رو شست و ميدونستم كه با خودش
خوشبختي به همراه داره.
از مطب كه بيرون اومديم سرش رو سمت آسمون گرفت و گفت:
- وقتي كه فكر ميكردم كم كم دارم به مرگ نزديك ميشم، از خدا خواستم كه يه
دختر بهم هديه بده؛ دختري كه همه چيزش شبيه تو باشه، حتي خنديدناش.
سرم رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم:
- نميدوني چقدر خوشحالم كه كنارمي. نميدوني چقدر خوشحالم كه هر دوي شما
صحيح و سالميد.
- پس پيش به سوي يه جشن سه نفره.
- جشن سه نفره؟
- آره ديگه. به مناسبت اين خبر خوش ميخوام شما دوتا مادر و دختر رو به يه شام
خوشمزه دعوت كنم.
لبخند از ته دلي زدم و به چهره ي پر از شوقش چشم دوختم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>