eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ مبينا با شوق سرش رو بـ*ـوسيد و با عشق بهش نگاه ميكرد كه گفتم: - يه چيزي بگم؟ سرش رو تكون داد كه گفتم: - ولي خيلي زشته ها. راستش رو بگو. قبل ازدواج با من عمل زيبايي نكردي؟ حركتي به گردنش داد و گفت: - من كه از خودم مطمئنم، نچرال بيوتيم؛ اما درمورد تو مطمئن نيستم. لب هر دومون به لبخند باز شد و غرق شادي شديم تا روزگار رو همينجوري كه هست دوست داشته باشيم؛ همينقدر عاشقانه و همينقدر با مهربوني. چقدر خانوادهي سه نفريمون با عشق بود و چقدر زندگيمون رنگ آرامش گرفته بود. اي كاش آرامش تا ابد روي زندگيمون سايه بندازه و هيچوقت خورشيد غم طلوع نكنه! *** مبينا هديه زهرا توي تخت كوچيك و سفيدرنگش خوابيده بود و حالا يواش يواش بدنش رو ميكشيد و چشمهاش رو ميفشرد. لبهاي كوچيكش براي گريه كردن از هم باز شد و صداي ناله ي آروم و بعد هق هق هاي مخصوص خودش من رو متوجه كرد كه ديگه وقت شيرخوردنشه. يه دستم رو زير سرش گرفتم و با دست ديگه ام كمرش رو نگه داشتم و به خودم نزديكش كردم. به چشمهاي قشنگش كه هنوز درست و حسابي باز نشده بود خيره شدم. با دستم پشت دست نرم رو نوازش كردم و بـ*ـوسـه ي كوچيكي روي دستش زدم. بهقدري عشق و علاقه به اين وروجك داشتم كه احساس ميكردم هنوز چهار روز نشده تموم قلبم رو شيش دونگ به اسم خودش زده. روي مبل داخل اتاقش نشستم و بهش شير دادم. حالا شيره ي وجودم رو ذره ذره با لبهاي كوچيكش ميكشيد و من هر لحظه بيشتر از قبل با نگاه كردن به اجزاي صورت و بدنش عاشقش ميشدم. تازه ميتونستم حس مادري رو درك كنم. حسي كه انگار تموم وجودم براي خواستنش فرياد ميزنه. حسي كه به راستي هيچ چيز شبيهش نيست. دهن كوچيكش رو بست و دوباره به خواب عميقش فرو رفت. كلاهش رو سرش گذاشتم و توي پتوي صورتيرنگش گذاشتم تا با هواي بيرون سردش نشه. وارد پذيرايي كه شدم همه ي نگاهها به سمتمون چرخيد و برق همه ي نگاهها رو ميتونستم ببينم. لبخندي از سر شوق روي لبهام نشست. هديه زهرا رو به دستهاي مشتاق خاله سپردم و خودم كنار احسان كه روي مبل دونفره نشسته بود، نشستم. به محض نشستنم دستش رو پشت سرم گذاشت و با لبخند هميشگي مخصوص خودش كه بيش از حد جذابش ميكرد بهم خيره نگاه كرد و من هم با لبخند جوابش رو دادم. خاله با ذوق به هديه زهرا نگاه ميكرد و باهاش حرف ميزد و اون هرازگاهي لاي چشمهاي خسته اش رو باز ميكرد و دوباره ميبست. عمو طاقت نياورد و از خاله خواست كه هديه زهرا رو بهش بده. حالا هديه توي دستهاي عمو آروم گرفته بود و عمو با ذوق بهش خيره شده بود و چيزي نميگفت. اميد و آيدا روي هديه خم شده بودن و هركدوم از دستها و پاهاي كوچيكش تعريف ميكردن و آيدا باهاش سلفي ميگرفت. احسان تكوني به خودش داد و گفت: - ديدين چقدر خوشگله؟ به باباش رفته ها. خاله چپ چپ بهش نگاه كرد و گفت: - هيچ چيزش شبيه تو نيست. دقيقاً شبيه مبيناست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>