#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستپنجم🌷
﷽
چرا تلاش نكردي بياي بيرون؟ اونا كه واسه شون مهم نيست كي زير دستشونه، تو
نباشي يكي ديگه.
پوزخندش رو ديدم و بغض نشستهش رو حس كردم.
- ايني كه بغـ*ـل دستت خروپف ميكنه رو ميبيني؟ اين آدم تلاشش رو كرد؛ اما
ميدوني تهش چي نصيبش شد؟ تهش جنازهي تيكه تيكه شدهي مادرش رو براش
پست كردن. تا يه سال ديوونه شده بود. بعد از اون باز هم ولش نكردن. با جون
بچهش تهديدش كردن و موند. موند و شد يكي از قاتلاي بزرگ، خشمگين ترين قاتل
باند.
ترس بيشتر تويجونم نشست و مثل بچه اي كه مادرش رو گم كرده اشك ريختم.
- چرا من؟ چرا؟!
- رسيدي ته خط. فقط قبولش كن و خدا رو شكر كن كه خونوادهت سالمن و فقط به
فروختن و كشتن خودت بسنده كردن. نعمت بزرگيه پسرجون.
- نعمت؟ چه نعمت بزرگي؟! من حتي نميدونم چه بلايي سر زن و بچهم آوردن.
نميدونم زندهاست يا مرده.
- وقتي تو رو دارن ميفرستن اونجا، بدون كه ديگه كاري به خونوادهات ندارن.
از كجا معلوم؟ اون پست فطرت خودش گفت.
- كي؟سعادت؟
پوفي كشيد و گفت:
- سر كارت گذاشته حتماً. اساس كارشون همينه. اگه با كسي حال كنن، به دردشون
بخوره و بخوان نگهش دارن، از خونواده ي طرف مايه ميذارن؛ ولي اگه طرف
واسه شون دردسر درست كنه، خودش رو نابود ميكنن.
- يعني... يعني حالشون خوبه؟!
- مطمئن باش. من اينا رو خوب ميشناسم.
اشك توي چشمهام جمع شد و خدا رو شكر كردم. حتي فكر اينكه دستشون به مبينا
رسيده باشه هم ذهنم رو آشوب ميكرد؛ اما الان ميتونم با خيال راحت با سرنوشتم
روبهرو بشم. لبخند تلخي روي لبهام نشست. از اون لبخندهايي كه اميد داشتم به
حال خوب مبينا، به دنيا اومدن بچهم، به ادامه داشتن زندگيشون؛ حتي اگه بدون من
باشه. ساعتها گذشت و جاده حرفهاي زيادي باهام داشت. خاطرات توي ذهنم
مرور ميشد و گاهي به خاطر غموغصه هاي گذشته ميخنديدم و گاهي از خنده ها و
خوشحاليهام گريه ميكردم. مبينا يه لحظه هم از جلوي چشمهام دور نميشد و دعا
كردم اي كاش دختري از وجودش متولد بشه كه شبيه مبينا باشه؛ با همون چشمها،
همون موهاي مواج، همون مهربوني نگاه و همون حالت شيرينش. صدايي روي مغزم
خط انداخت و نگاهم رو از پنجره به چشمهاي مشكي در آينه دوختم.
- تقريباً رسيديم.
برگه و خودكاري رو كه از مسعود گرفته بودم تا براي مبينا چيزي بنويسم بهش پس
دادم و آروم گفتم:
- مطمئني به دستش ميرسوني؟
- خيالت راحت. هنوز يه چيزايي توي وجودمون نمرده.
- ممنون.
مرد كنار دستم از خواب بيدار شد و كشوقوسي به كمرش داد. ترس داشتم؛ اما
خيالم هم راحت بود. خيالم راحت بود كه زندگي و بچهم رو به دست مبينا سپردهم و
اون از پسش برمياد. اون برخلاف چيزي كه نشون ميده دختر قوي و سرسختيه. اين
رو از روزي فهميدم كه با كم محلي و ناديده گرفتن هام كنار اومد و با مهربونيهاش
زندگي واقعي رو بهم نشون داد.
ماشين ايستاد. مرد كنارم دستبند رو باز كرد و به دست خودش بست. از ماشين
پياده شديم و هواي گرم و مرطوب اولين چيزي بود كه به صورتم خورد. مسعود از
ماشين پياده شد و پشت سرمون اومد. حالا قد بلند و هيكليش بيشتر به چشم
ميخورد. مثل باديگاردها قدم برميداشت و هرازگاهي به اطراف چشم ميدوخت.
طولي نكشيد كه به يكي از كشتيهاي باري رسيديم. مردي با ديش داشهي سفيد و
بلند كنار كشتي ايستاده بود و هرازگاهي به زبون عربي به بقيه افرادي كه مشغول
جابه جاكردن جعبه هاي چوبي بودن غرولند ميكرد. نزديك كه شديم، انگار مسعود
رو شناخت كه دست از كار كشيد و چند قدمي به سمتمون اومد. با لهجه ي عربي كه
سعي در فارسي حرفزدن داشت گفت:
- اهلاً و سهلاً برادر مسعود.
مسعود دستش رو به سمتش دراز كرد و گفت:
- ممنون شيخ حسن. خوشحالم ميبينم سالمي.
- سالم؟ ظاهرم رو نبين مسعود. از درون داغونم.
مسعود سري تكون داد و به سمتم اشاره كرد:
- برات مهمون آوردم.
- اين دفعه پسر خوشتيپ آوردي. چه شده؟ سعادت رويهاش رو عوض كرده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستششم🌷
﷽
نه فقط پاپيچش شده. ميخواد از شرش خلاص بشه.
بلند خنديد و گفت:
- خيله خب. سوارش كن. فردا عصر ميرسيم.
- ممنون شيخ.
- خدا به همراهت.
مسعود دستي براش بلند كرد و آخرين نگاه پر از غمش رو به چشمهاي ترسونم
دوخت. باورم نميشد كه هر لحظه به مرگ بيشتر نزديك ميشم.
مسعود سوار ماشين شد و با يه حركت ماشين از جا كنده شد.
من موندم و مردي كه دستش رو بهم دستبند زده بود تا فرار نكنم و مرد سبزه و
سفيدپوشي كه فقط ميدونستم اسمش شيخ حسنه و قراره من رو تا قتلگاهم برسونه.
همه ميدونستند كه قراره چه بلايي سرم بياد؛ اما باز هم هيچ كمكي نميكردن.
ساعتي بعد توي كشتي كنار يكي از جعبه هاي چوبي جا گرفتم و دستم به يكي از
همون جعبه ها دستبند خورد. به آسمون آبي خيره شدم. ديدن دريايي كه يه روز
باعث آرامشم بود، حالا حالم رو بد ميكرد.
سرم رو به يكي از جعبه ها تكيه دادم و زانوهام رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم. نفس
عميقي كشيدم و به صداي پرنده هاي دريايي و موجهاي خروشان دريا گوش دادم.
***
مبينا
امروز نوبت دكتر داشتم؛ اما حسوحال راه رفتن ازم گرفته شده بود. اگه مرخصيهام
تموم نشده بود، بيمارستان هم به زور ميرفتم.
به ساعت نصب شده خيره شدم. دستم رو از زير سرم برداشتم و كشوقوسي به بدنم
دادم. شماره ي كلانتري رو گرفتم و با چند بوق سرباز جواب داد:
- بفرماييد.
- سلام. من همسر آقاي ايرانيم!
- خانم من كه خدمتتون گفتم اگه كوچكترين اتفاقي بيفته با شما تماس ميگيريم.
من متوجهم؛ اما... اما دلم طاقت نمياره ديگه. ميشه با مافوقت صحبت كني ببيني از
همسرم خبري شده؟
- خانم محترم! خواهرم! بزرگوار! ما كه اينجا بيكار ننشستيم. مطمئن باشيد هر اتفاقي
بيفته شما رو در جريان ميذاريم. ياعلي. خداحافظ.
- الو... الو!
صداي بوق ممتد قلبم رو به درد آورد. حق داشت؛ هر روز دارم زنگ ميزنم. اما
چيكار كنم؟ چه كاري از دستم ساخته است؟ چند روزه كه ازش بيخبرم. بيخبري
داره روحم رو از تنم جدا ميكنه.
به خونه ي ساكت و خاموش خيره شدم. هر جايي از خونه رو كه ميبينم ياد احسان
ميافتم. همه جا بوي عطر تلخ احسان رو ميده. همه چيز من رو ياد اون مياندازه. نفسم
بند اومد و به هق هق افتادم.
دستم روي قلبم نشست و از ته دل زار زدم. اشك ريختم به حال خودم و نبود
احسان.
انتظار و دلنگراني بدترين چيز توي دنياست.
چشمهاي قرمزم رو از آينه گرفتم و آبي به دست و صورتم زدم. به زور لباسهام رو
تنم كردم و چادرم رو روي سرم انداختم. كيفم رو برداشتم و خودم رو به پاركينگ
رسوندم. چند دقيقه ي بعد دم مطب بودم و با حس خلسه وارد مطب شدم. به محض
ورودم منشي نگران از روي صندلي بلند شد و به سمتم اومد.
- خانم رفيعي حالتون خوبه؟
هنوز نفس نفس ميزدم. لبخند تصنعي به لبهام آوردم و گفتم:
- آره خوبم.
-رنگتون خيلي پريده. درست هم نميتونيد نفس بكشيد. اجازه بديد با خانم دكتر
هماهنگ كنم زودتر بريد داخل.
- نياز نيست خانم. اين بندگان خدا الكي معطل ميشن.
يكي از خانمهايي كه اونجا نشسته بود نگاهي بهم انداخت. به نظر مياومد ماه هاي
آخرش باشه. شال زرشكي رنگي با مانتوي گشاد مشكي پوشيده بود و خوش چهره
بود. بعد از براندازيم گفت:
- نه خانم، فكر نميكنم اينجا كسي مشكل داشته باشه با اين موضوع. شما حالتون
خوب نيست، بريد داخل.
لبخندي بهش زدم و گفتم:
- ممنون.
بعد از هماهنگ كردن با خانم دكتر در زدم و وارد شدم. خانم دكتر از روي صندلي بلند
شد و كنارم ايستاد.
- چي شدي مبيناجان؟
- نميدونم خانم دكتر. نميتونم نفس بكشم. هوا برام كمه.
به كمك خانم دكتر روي تخت دراز كشيدم و به سقف سفيد خيره شدم. دستگاه
اكسيژن كنار تختم گذاشته شد و ماسكش روي دهنم جا گرفت.
نفس عميقي كشيدم و تموم هوا رو به ريهم فرستادم. چند دقيقه اي گذشت تا حالم
بهتر شد و احساس كردم نفسهام به حالت عادي برگشته.
خانم دكتر كنار تخت ايستاد و گفت:
- استرس تو دوران بارداري مثل سم ميمونه.
دوباره از يادآوري احسان اشك از چشمهام سرازير شد و نتونستم جلوي خودم رو
بگيرم.
خانم دكتر نگران بهم خيره شد و پرسيد:
- چي شده مبينا؟ داري با خودت چيكار ميكني؟
ماسك رو از روي صورتم برداشتم و گفتم:
- برام دعا كنيد خانم دكتر.
- چيزي شده؟ با شوهرت به مشكل خورديد؟ اتفاقي افتاده؟
- نه.
سري تكون داد و پشت ميزش نشست.
- يه نسخه برات مينويسم، حتماً مصرف كن. ضمناً الان ديگه ميتوني بري
سونوگرافي تا جنسيت بچه مشخص بشه. برات سونوگرافي هم مينويسم.
حتي اين خبر هم حالم رو خوب نكرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستهفتم🌷
﷽
دوباره وارد خونه ي سوتوكور شدم. خونه اي كه از ديوارهاش غم ميباريد و از
پنجره هاش نگراني و اضطراب. كيف و چادرم رو به گيره آويزون كردم و لباسهام
رو عوض كردم.
اي كاش اينجا بودي تا باهم پيش دكتر ميرفتيم و جنسيت بچهمون رو مشخص
ميكرديم! اي كاش الان كنارم بودي تا از توي چشمهات بخونم دوست داشتي
بچهمون دختر باشه يا پسر؛ چون هروقت ازت ميپرسيدم ميگفتي «هر چي باشه فقط
سالم باشه.»
خانم دكتر راست ميگفت. بايد به فكر سلامتي بچه مون باشم. اگه همين الان از در
اومدي چطور ميتونم توي چشمهات نگاه كنم و بگم خيالت راحت، بچهت رو صحيح
و سالم توي شكمم حفظ كردم؟! آره بايد از بچهمون محافظت كنم. قابلمه اي از توي
كابينت برداشتم و مشغول درست كردن قورمه سبزي شدم. بوي قورمه سبزي كل
خونه رو برداشته بود. اي كاش بودي تا غذاي مورد علاقهات رو ميخوردي عزيز دلم!
تنهايي از گلوم پايين نميرفت. ميدونستم كه اميد هم مثل برادرش عاشق
قورمه سبزيه. پس يه كاسه پيركس برداشتم و داخلش خورشت كشيدم. قابلمه برنج
رو هم با دستگيره برداشتم. چادرم رو سر كردم و چند دقيقه بعد جلوي در خونه ي
عمو بودم. چند ضربه به در زدم و آيدا در رو باز كرد. به محض ديدنم ظرف پيركس
رو ازم گرفت:.
- سلام آجيجون. چرا زحمت كشيدي؟ به به چه بوي خوبي!
سلام عزيزم. مزاحم كه نشدم؟
- اين چه حرفيه. بيا داخل.
قابلمه رو از روي زمين برداشتم و همراه آيدا وارد خونه شدم. عمو روي كاناپه
نشسته بود و كانالهاي تلويزيون رو بالاوپايين ميكرد. خاله مشغول كتابخوندن بود
و اميد كه بعد از عملش دكتر كاركردن بيش از حد با گوشي و لپ تاپ رو قدغن
كرده بود، گوشه اي نشسته بود و مشغول بازي فكري كه دفعه قبل براش خريده
بودم شده بود. به محض ورودم سلام كردم كه همه بلند شدن و عمو زودتر خودش رو
بهم رسوند و قابلمه رو از دستم گرفت.
- سلام به روي ماهت. ببين عروس گلم چه كرده. چرا زحمت كشيدي عزيزم؟
- كاري نكردم عموجان. گفتم بيارم دور هم بخوريم. اميد هم كه قورمه سبزي دوست
داره.
خاله سلام و احوالپرسي كرد و اميد خودش رو بهم چسبوند.
- تو بهترين بهترين آدم روي زميني.
دنياي بچه ها چقدر كوچيك و شيرينه كه كوچكترين چيز تا ابد توي ذهنشون
ميمونه و با كمترين كار براشون فرشته ميشي. اي كاش ما آدم بزرگها هم
هيچوقت خوبي ديگران رو فراموش نميكرديم؛ اما درعوض تنها چيزي كه توي
ذهنمون خيلي خوب ميمونه، كينه و دشمنيه.
به كمك خاله و آيدا سفره رو چيديم و شروع به غذاخوردن كرديم. دلم گرفت وقتي
كه احسان رو توي جمعمون نديدم؛ اما براي حفظ ظاهر لبخند بر لبم آوردم. درعوض
جمله ي خاله هيزمي براي آتش گُرگرفته ي درونم بود.
- الهي بميرم! چقدر جاي بچهم احسان خاليه. مبيناجان نگفت كي از مأموريت
برميگرده؟
بغض راه گلوم رو بسته بود و اجازه حرفزدن نميداد. با صداي آروم و گرفته اي
گفتم:
- نه چيزي نگفت.
- چقدر آخه اين بچه رو ميفرستن مأموريت؟ مگه همين ماه قبل نبود كه رفته بود
تركيه
عمو سري تكون داد و گفت:
- انشاءاالله به سلامتي برميگرده. غذاتون رو بخوريد سرد نشه.
اما ديگه را گلوم بسته شده بود و چيزي از گلوم پايين نميرفت. عمو متوجه شد و
ليوان آبي برام ريخت و كنار دستم گذاشت. متشكرانه بهش نگاه كردم و اون هم با
محبت بهم جواب داد و لبخند زيبايي روي لبش آورد. آب رو جرعه جرعه نوشيدم و
قاشق غذايي داخل دهنم گذاشتم.
صداي زنگ موبايلي حواسم رو از غذا پرت كرد. عمو از روي صندلي بلند شد كه
خاله گفت:
- غذات رو بخور عزيزم. هر كي هست بعداً بهش زنگ ميزني .
دلهره عمو از چهرهاش مشخص بود كه گفت:
- شايد كار مهمي داشته باشه.
عمو به سمت موبايلش رفت و آيدا تنه اي به خاله زد و گفت:
- بابا جديداً مشكوك شده ها. قبلاً سر سفره جواب تلفن نميداد؛ اما الان مدام با
گوشيش صحبت ميكنه.
خاله لبخندي زد و گفت:
من به شوهرم بيشتر از دوتا چشمهام اعتماد دارم. تو هم موش ندوون نيم وجبي.
تموم حواسم پيش عمو بود كه توي تراس رفته بود. از گوشه ي پرده ي كناررفته
ميتونستم ببينمش. توي تراس قدم ميزد؛ اما نميتونستم حالت چهرهش رو ببينم.
يعني از كلانتري زنگ زدن؟ حتماً زنگ زدن خونه و من جواب ندادم. اَه لعنت به من!
چرا از خونه بيرون زدم؟
چند ثانيه بعد عمو وارد خونه شد. صورتش قرمز شده بود و ته دل من آشوب.
دستم رو مشت كردم و زير لب ذكر ميگفتم. عمو به سمت اتاق رفت و چند دقيقه
بعد با لباس آماده حاضر شد و گفت:
- كار مهمي پيش اومده. من بايد برم.
صداي اعتراض خاله و بچه ها بلند شد و قطره ي اشكي از گوشه ي پلكم آروم و بيصدا
فرو ريخت.
عمو از در بيرون رفت و ديگه نتونستم طاقت بيارم. از پشت ميز بلند شدم و دنبال
عمو بيرون رفتم. گوشه ي كتش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم:
- تو رو خدا عمو اتفاقي افتاده؟
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و سعي كرد
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستهشتم🌷
﷽
حالت تهوع شديد گرفتم. دستم رو جلوي دهنم گذاشتم و به عمو اشاره كردم. عمو با
ديدنم هول شد و پاش رو روي ترمز فشار داد و ماشين با سرعت ايستاد. دستم رو
به داشبورد ماشين گرفتم تا با سر توي شيشه نرم. به محض ايستادن ماشين در رو باز
كردم و خودم رو بيرون انداختم. هواي سرد بيرون هم نتونست حالم رو بهتر كنه.
تموم محتويات معدهام رو بالا آوردم و اشك راه خودش رو پيدا كرد تا كل صورتم رو
بپوشونه. عمو بطري آبي به سمتم گرفت كه باهاش صورتم رو شستم و بعد با گريه
به عمو زل زدم.
اگه بلايي سر احسان بياد... خودم رو نميبخشم.
عمو دستم رو گرفت و داخل ماشين نشوندم. در ماشين رو بستم و به عمو كه حالا
پشت ماشين نشسته بود نگاه كردم. پاش رو روي پدال گاز گذاشت و گفت:
- ميريم خونه.
ملتمس بهش نگاه كردم.
- نه. خواهش ميكنم.
- نميتونم تو رو با اين وضعيتت ببرم كلانتري.
- من خوبم. به خدا خوبم.
نگاهي بهم انداخت و به راهش ادامه داد. ماشين جلوي كلانتري ايستاد و قلبم از
شدت تپش محكم به ديوارهي سـ*ـينهام برخورد ميكرد و استرس تموم وجودم رو
گرفته بود. از ماشين پياده شدم و همراه عمو وارد كلانتري شديم. با راهنمايي
سربازي كه اونجا بود بهسمت دفتر جناب سروان رفتيم و با چند ضربه به در وارد
شديم. با ديدن ما از روي صندلي بلند شد و با عمو دست داد. بيصبرانه به چهرهي
آرومش خيره شدم. ته ريش و چشمهاي مشكي رنگش جذبه ي خاصي داشت. فوري
گفتم:
از احسان خبر داريد جناب سروان؟
به صندلي اشاره كرد و گفت:
- لطفاً بشينيد تا توضيح بدم.
با وجود دلهره و اضطراب شديدم كنار عمو روي صندليهاي مشكي جا گرفتم. پشت
ميزش نشست و پروندهاي رو باز كرد. آرنجش رو تكيهگاه ميز كرد و گفت:
- شب قبل رد يكي از ماشيناي مربوط به پلاكايي رو كه توسط افرادشون گفته شده
بود گرفتيم.
روزنهي اميدي توي وجودم شكل گرفت و با توجه بيشتري به حرفهاش گوش
ميدادم.
- اين ماشين تا بندر لنگه رفته و تو راه بازگشت مأموران ما ماشين و راننده رو
دستگير كردن؛ اما توي بازجويي چيزي رو اعتراف نكرده و فقط گفته يه سري كالا
رو به يكي از كشتيا سپرده.
مكثش بيش از حد روي اعصابم بود و ميخواستم هرچه زودتر زبون باز كنه و از اين
برزخ نجاتم بده.
نميدونم چطور بايد بگم. اميدوار بودم كه خودتون بيايد و بعداً براي همسرشون
توضيح بديد؛ اما...
عصبي از روي صندلي بلند شدم.
- چرا حرفتون رو درست نميزنين؟ چي ميخواين بگين؟ احسان چي شده؟ چه بلايي
سرش اومده؟
عمو دستم رو گرفت و روي صندلي نشوند. ليوان آبي از روي ميز برداشت و به دستم
داد. بهزور جرعه اي خوردم و نفس عميقي كشيدم. عمو آروم بهم گفت:
- ميشه خواهش كنم بيرون منتظر باشي؟!
- عمو!
- خواهش ميكنم.
برخلاف خواستهام سري تكون دادم و از روي صندلي بلند شدم. پشت در ايستادم و به
دقيقه هايي كه خيلي كند سپري ميشدن خيره شدم. ثانيه شمار ساعت روبه روم قصد
تكون خوردن نداشت و عذاب دست از سرم برنميداشت. نميدونم چقدر طول كشيد
كه جلوي در رژه رفتم و سعي كردم ذهنم رو به سمت اتفاقات خوب بكشونم. بالاخره
در اتاق جناب سروان باز شد و عمو به همراه جناب سروان درحاليكه عمو تشكر
ميكرد، توي چارچوب در ايستادن. فوري به سمت عمو رفتم. برگه اي داخل دستش
بود و چهره ي پريشونش و چشمهاي قرمزش خبرهاي خوبي نميدادن. نگاه
ملتمسانه اي به عمو انداختم و گفتم:
- چي شده؟
عمو سري تكون داد و گفت:
- بريم توي راه درموردش صحبت ميكنيم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستنهم🌷
﷽
دوباره سعي كردم جلوي خودم رو بگيرم و به همراه عمو سوار ماشين شديم. فوري
گفتم:
- تو رو خدا بگين چي شده؟
نفسش رو با صدا به بيرون فوت كرد و گفت:
- ظاهراً همون كشتياي كه جناب سروان گفت قرار بوده چندتا كالا باهاش جابه جا
بشه، از قضا كالاي قاچاق بوده و چند نفر هم داخل كشتي بودن.
- خب؟ اين چه ربطي به احسان داره؟
ديشب طوفان بزرگي اومده و كشتي با همه ي خدمه و افرادي كه توي كشتي بودن
غرق ميشن.
- اي واي! خب؟
- يه فرضيه هايي هست كه جناب سروان احتمال ميده... احتمال ميده كه ممكنه
احسان هم توي اون كشتي باشه.
پوزخندي زدم و با عصبانيت گفتم:
- اون حرف بيخود ميزنه. از كجا فهميده؟ اصلاً مگه نگفت كالا جابه جا كردن. پس
براي چي بايد احسان توي اون كشتي باشه؟ اين غيرممكنه.
برگه اي رو به سمتم گرفت و گفت:
- اين رو همراه همون آقايي كه بازداشت كردن پيدا كردن.
- اين چيه؟!
صداي گريه ي عمو بلند شد.
يه نامه است. خط احسانمه.
دستهام براي گرفتنش لرزيد و دلم از جا كنده شد. جلوي چشمهام سياهي رفت و
نامه بين انگشتانم قرار گرفت و كلمات با سيل اشكهام يكي شد.
- «عزيزتر از جانم! الان كه اين نامه رو مينويسم، هر لحظه به مرگ نزديكتر ميشم
و خدا رو شكر ميكنم كه فرصتي پيش اومد تا بتونم براي تو نامه اي بنويسم. ميدونم
كه لازم به گفتن نيست؛ اما ازت ميخوام كه فقط مراقب خودت و فرزندمون باشي.
مهربونم! حلالم كن كه بهت خيلي بد كردم. من تو رو خيلي آزردم و فقط اميدوارم كه
من رو ببخشي تا با خيالي آسوده اين دنيا رو ترك كنم. بچهمون رو مثل خودت
تربيت كن. اگه دختر شد مثل خودت خانم، نجيب و مهربون و اگه پسر شد باغيرت
و تكيه گاه. بدون كه تا ابد دوستت دارم و جاي تو توي قلبم هميشه باقي ميمونه.»
ناباور بهش چشم دوختم و گفتم:
- اين حقيقت نداره. نه! اين رو احسان ننوشته. اسم احسان توي اين نامه نيست. اسم
من هم نيست. از كجا معلوم؟
عمو ماشين رو نگه داشت و سرش رو روي فرمون گذاشت و شونه هاش آروم تكون
ميخورد. با گريه و ناله گوشه ي كتش رو گرفتم.
- تو رو خدا عمو بگو كه اينا دروغه. تو رو خدا!
ضجه ميزدم و چيزي از غم و ناراحتيم كم نميشد. دستم سمت دستگيره در ماشين
رفت و از ماشين پياده شدم. توي تاريكي شب راه ميرفتم و خدا رو صدا ميزدم.
- خدا! من اينجام! من رو ببين. من با اين بچهي توي شكمم چيكار كنم؟! چرا
اينجوري شد؟ چرا وقتي كه احساس خوشبختي ميكردم بايد اينجوري ميشد؟ خدا
صدام رو ميشنوي؟
عمو خودش رو بهم رسوند و سرم رو روي شونهاش گذاشت و زير لب زمزمه كرد:
- همه چي درست ميشه دخترم. بهت قول ميدم. اينا همه حدس و گمانن. فردا همه چي
مشخص ميشه.
- چطور مشخص ميشه؟ ديگه چطور؟
صورتم رو توي دستهاش گرفت و گفت:
- نامه دارم كه فردا بايد برم بيمارستان. ميرم شناسايي. بهت قول ميدم كه احسان
بينشون نيست. بهت قول ميدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیام🌷
﷽
زانوهام سست شد و روي زمين زانو زدم. دست عمو زير بـغـ*ـلم نشست و از روي
زمين بلندم كرد. ديگه جوني توي بدنم نمونده بود. تا رسيدن به خونه بارها و بارها از
روي كلمات خوندم و هزاران بار حروف رو با اشك دنبال كردم.
«نه احسان خواهش ميكنم ما رو ترك نكن. خواهش ميكنم!»
گوشي عمو مدام زنگ ميخورد و جواب نميداد.
تا رسيدن به خونه مثل مسخ شده ها به بيرون خيره بودم. نه صدايي ميشنيدم و نه
چيزي حس ميكردم. ذهنم پر از افكار منفي شده بود و يه لحظه هم حرفهاي داخل
نامه از جلوي چشمهام كنار نميرفت.
ماشين ايستاد و تازه متوجه شدم كه داخل پاركينگ خونه ايم. به زور از ماشين پياده
شدم و دست عمو دور شونه هام تكيه گاه شد تا سرم رو روي سـ*ـينهش بذارم و با
تموم وجودم اشك بريزم.
- ميريم خونه ما.
- نه. خواهش ميكنم بذاريد برم خونه خودمون.
- نميتونم بذارم با اين حالت تنها بموني.
- خاله...
ديگه بايد باخبر بشن.
نگاهم رو توي چشمهاي قهوه ايش خيره كردم و گفتم:
- نااميد شدي عمو. تو نااميد شدي. من مطمئنم كه احسان صحيح و سالم برميگرده.
به خدا برميگرده.
گريه اجازه ي حرفزدن بهم نداد و دست عمو پشت كمرم بالاوپايين كشيد و گفت:
- آروم باش عزيزم. باشه احسان برميگرده.
عمو زنگ رو فشرد و چند ثانيه بعد خاله با حالتي پريشون در رو باز كرد و با ديدن ما
هين بلندي كشيد و گفت:
- خدا مرگم بده. چي شده؟!
عمو گفت:
- بذار بيايم داخل. توضيح ميدم.
خاله با بهت از جلوي در كنار رفت و من و عمو داخل شديم. روي مبل نشستم و سر
سنگين شدهام رو توي دست گرفتم و اشكهام راه خودشون رو پيدا كردن تا
قطره قطره از چشمم پايين بيان. خاله با ليوان آب قند به سمتم اومد و ليوان رو به لبم
نزديك كرد. ليوان رو از دستش گرفتم و لبخند تلخي به چهرهاش زدم. اي كاش
هيچوقت خاله نفهمه! اي كاش عمو بهش چيزي نگه!
جرعه اي از آب قند رو خوردم و ليوان رو روي عسلي گذاشتم.
خاله بيمعطلي به عمو گفت:
- چي شده؟ چرا تلفنم رو جواب نميدادي؟ من كه مردم از دلنگروني.
عمو سرش رو پايين انداخت. شايد نميخواست كه به چشمهاي بيتاب يه مادر نگاه
كنه! شايد نميخواست اميد و آرزوهاي يه مادر رو نقش برآب كنه.
خاله دوباره پرسيد:
- سعيد! جون به لبم كردي. يه چيزي بگو.
عمو سرش رو بالا آورد؛ اما هنوز هم نميتونست توي چشمهاي خاله نگاه كنه.
- فردا همه چي مشخص ميشه.
- چي؟ چي مشخص ميشه؟
عمو بهم نگاه كرد. شايد ميخواست توي اين راه سخت بهش كمك كنم؛ اما ناتوانتر
از اين بودم كه بخوام خبر به اين وحشتناكي رو به مادري كه چشمانتظار اومدن
پسرشه بدم.
- احسان... احسان تلفنش رو جواب نميده. مبينا يه كم نگران شده. گفتم تا فردا صبر
كنيم شايد خبري بشه.
چشمهاي خاله دودو ميزد و بين من و عمو در گردش بود.
- شماها دارين يه چيزي رو از من پنهون ميكنين. احسان كجاست؟
چشمهاي اشكيم رو پاك كردم و گفتم:
- احسان برميگرده خاله. من مطمئنم.
خاله با گريه از روي مبل بلند شد و سمت تلفن رفت و شروع به شماره گرفتن كرد.
عمو دست خاله رو توي دستش گرفت و گوشي تلفن رو سر جاش گذاشت.
- آروم باش يه كم. هنوز كه چيزي مشخص نيست.
خاله چشمش رو با دست پاك كرد و گفت:
چشمات داره دروغ ميگه سعيد. تو هيچوقت چيزي رو از من پنهون نميكني. پس
الان هم همه چيز رو بگو.
عمو كلافه دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- تو رو به خدا فقط تا فردا صبر كن.
خاله سرش رو توي دستش گرفت و با ناله گريه كرد.
اميد همينجور كه چشمهاش رو با پشت دستش ميماليد. از اتاق بيرون اومد و گفت:
- چي شده؟ چرا نميذاريد بخوابم؟
دستش رو گرفتم و قبل از اينكه خاله رو با اين حال ببينه سمت اتاقش كشوندم.
اميد با ديدنم گفت:
- آجي مبينا تو هم اينجايي؟ چرا يه دفعه سر شام رفتي؟
بـ*ـوسـه اي روي سرش كاشتم و پتو رو از روي تختش كنار زدم.
بخواب عزيزم.
- چرا گريه ميكني؟
- دلم براي داداش احسانت تنگ شده.
روي تختش دراز كشيد و گفت:
- خب من هم دلم براش تنگ شده؛ ولي ببين گريه نميكنم.
سري به نشونه ي مثبت تكون دادم و پتو رو روي شونه هاش كشيدم. موهاش رو
نوازش كردم و بـ*ـوسـه اي روي پيشونيش كاشتم.
- شبت بخير اميدجان.
- ميشه برام قصه بخوني؟
حوصله ي چيزي رو نداشتم؛ اما دلش رو نشكوندم و كتابي از بين قفسه ي كتابش
بيرون آوردم و براش قصه خوندم تا چشمهاش آروم آروم بسته شد و به خواب رفت.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسییکم🌷
﷽
اون شب مثل شب اول قبر همه ي ما بود. تا خود صبح پلك روي هم نذاشتيم و خاله تا
طلوع آفتاب اشك ريخت. درد دل خودم كمتر از خاله نبود؛ اما سعي ميكردم
دلداريش بدم و بهش اميد بدم. اميدي كه حتي خودم هم ازش مطمئن نبودم.
صداي اذون از مناره هاي مسجد بلند شد. خاله روي كاناپه دراز كشيده بود و عمو
توي بالكن روي صندلي نشسته بود.
از روي مبل بلند شدم و وضو گرفتم. داخل اتاق احسان شدم و تك تك وسايلش رو از
نظر گذروندم. همه ي خاطراتي كه باهم داشتيم از جلوي چشمهام گذشت.
سجاده و چادررنگي رو برداشتم و قامت بستم.
ذكرهام با اشك همراه شد و ركوع و سجودم با تمنا به پايان رسيد. بعد از نماز دستم
رو سمت آسمون گرفتم و از ته دل با خدا حرف زدم.
«خداجون! تابه حال توي زندگيم چيزي كم نداشتم. هميشه حمايت تو رو توي تك تك
لحظاتم حس ميكردم. ميدونم كه حتي يه ثانيه هم دستم رو رها نميكني. فقط...
فقط الان احسان رو كم دارم. فقط احسان رو از تو ميخوام. اون رو بهم بر گردون.
خواهش ميكنم!»
***
آفتاب غم كمكم از پس كوه اندوه خودش رو نشون داد و حالا سنگيني هواي خونه
به خوبي حس ميشد. چشمهاي عمو از فرط خستگي يا گريه هاي پنهوني به قرمزي
ميزد و رنگ خاله بيشتر از گچ ديوار نبود و من... من ديگه جوني تو بدنم نبود. فقط
طاقت ميآوردم تا اين ساعتها زودتر بگذره. ساعتهايي كه انگار هر ثانيهاش قصد
گذشتن نداشتن؛ بلكه قصد كرده بودن وجود سرشار از عشق من به همسرم رو
عذاب بدن.
عمو كتش رو پوشيد و اين شروع روزي بود كه فقط اميدوار بودم به گريهي از سر
شوقم منتهي بشه.
خاله ملتمسانه به عمو نگاه كرد.
- كجا ميخواي بري؟
عمو چشم بر سراميك هاي كف زمين انداخت و گفت:
- ميرم كه از احسان خبر بيارم. فقط... فقط دعا كن خبر خوبي باشه.
بغض خاله تركيد و دستهاي سرد و يخزدهاش توي دستهاي پر از اضطرابم
نشست.
كفشهاش رو به پا ميكرد كه گفتم:
- عمو!
سرش رو بالا آورد و نگاه پر از غمش رو به چشمهاي سردم دوخت. نتونستم چيزي
بگم. نتونستم ازش بخوام كه خبرهاي خوب برامون بياره. نميخواستم شرمندهمون
بشه.
- مواظب خودت باش.
لبخند ساختگي روي لبهاش آورد و از در خارج شد. شونه هاي خاله توي بـغـ*ـلم
قرار گرفت و اشكهامون در هم تنيده شد تا شايد دست روزگار دلش به رحم بياد و
سرنوشت جور بهتري رقم بخوره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیدوم🌷
﷽
لحظه ها همچنان به كندي ميگذشت. آيدا بيدار شده بود و با وحشت به ما خيره نگاه
ميكرد. اشك چشمش چكيد و گفت:
- چي شده؟
جلوي خاله زانو زد و با بغض به خاله خيره شد.
- مامان بهت ميگم چي شده؟ چرا داري گريه ميكني؟
خاله سرش رو بوسيد و گفت:
چيزي نيست عزيزم. برو اميد رو بيدار كن بفرستش مهد.
مصمم گفت:
- تا نگي چي شده از جام تكون نميخورم.
كلمه اي از دهن خاله بيرون نمياومد و به ناچار به من متوسل شد.
- آبجي مبينا تو بگو.
- چيزي نيست عزيزم. از داداش احسان خبري نيست. خاله يه كم نگران شده.
صداي نفسش رو با فوت بيرون داد و گفت:
- آخه مادر من! مگه تو احسان رو نميشناسي؟ اون هميشه اينجوري بوده. يه دفعه
غيبش ميزنه، بعد خودش پيداش ميشه.
زير لب غرولندكنان به سمت اتاق اميد رفت.
- اول صبحي وحشتزدهام كردين. گفتم حالا چي شده.
آيدا اميد رو براي رفتن به مهدكودك آماده كرد و همراه همديگه از خونه بيرون
رفتن.
ساعت روي ديوار بيش از پيش نگرانم ميكرد و هر بار دستم سمت گوشي تلفن
ميرفت تا خبري از عمو بگيرم؛ اما با خودم ميگفتم يه كم راحتش بذارم، اون خودش
به اندازه كافي درد روي دوشش سنگيني ميكنه؛ پس بهتره از زبون خودش بشنوم.
عقربهي ساعت روي ده مونده بود كه صداي چرخش كليد توي قفل در اومد و مثل
صاعقهزدهها از روي مبل بلند شديم و با چشمهايي ملتمس خودمون رو به عمو
رسونديم.
عمو نفس عميقي كشيد و لبش براي حرفزدن تكون خورد؛ اما نتونست چيزي بگه و
دستمالي جلوي دهنش گرفت و به سمت دستشويي هجوم برد.
خدا ميدونه كه ديدن اون همه جسد براي پيداكردن فرزندت چقدر ميتونه عذابآور
باشه براي پدري كه بزرگ شدنش رو به چشم ديده، با خوشي هاش خنديده و با غم و
غصه هاش اشك ريخته.
خاله مضطرب دستم رو گرفت و گفت:
- مبينا! دارم ميميرم از نگراني.
- توكلت به خدا خاله جون.
چند دقيقه بعد عمو با رنگي زرد و چشمهايي گودرفته و تارهاي سفيدي كه انگار از
شب قبل بيشتر شده بودن ظاهر شد.
خاله به سمتش رفت و روي مبل نشوندش.
- داري سكتهام ميدي. بگو تو رو خدا.
همچنان به زمين خيره بود و لبهاي ترك خوردهاش رو با لبش تر ميكرد.
- عمو! احسان بينشون بود؟
لبخند تلخي روي لبش آورد و قطره اشكي از گوشه ي چشمهاش پايين اومد.
- نميدونم بگم خدا رو شكر كه نبود يا بگم خدايا چرا نبود؟
گيج و مبهوت بهش زل زدم.
- يعني چي؟!
- احسان بينشون نبود اما...
دستم روي قلبم نشست و خدا رو شكر كردم.
اشك شوق از گوشه ي چشمم پايين اومد؛ ولي جمله ي نيمه تموم عمو خوشي
چندثانيه ايم رو نابود كرد.
- اما چي؟!
- ميگن امكان نداره توي اون كشتي بوده باشه و زنده مونده باشه.
خاله چنگي به صورتش زد و صداي ضجه و نالهاش به هوا رفت.
دستهاش رو گرفتم و سعي كردم آرومش كنم؛ اما حتي خودم رو هم نميتونستم
دلداري بدم.
- چرا نميتونه؟ چرا نميتونه زنده باشه؟
- احتمال ميدن كه خودش رو زودتر از بقيه از كشتي پرت كرده و غرق شده. براي
همين جنازه ي بچهام بينشون نيست.
شونه هاي لرزون عمو و اشكهاي بي امونش تموم اميدم رو به باد داد. تموم خوشبختي
زندگيم به لحظه اي جلوي چشمهام دود شد و دستم رو شكمم نشست و سرم به
دوران افتاد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیسوم🌷
﷽
*
با ناله بيدار شدم و چشمهام فقط سقف سفيدرنگي رو ديد كه شبيه هيچ جايي نبود
به جز بيمارستان. به سرم توي دستم نگاه كردم. جوني توي تنم نبود و رمقي براي
وجودم باقي نمونده بود.
با يادآوري اين دو روز گذشته، از كلانتري، نامه ي احسان، اشكهاي عمو، حرفهاش
و ضجه هاي خاله ناخودآگاه با ناله و آه جيغ كشيدم و به سرُم توي دستم حمله بردم.
از روي تخت بلند شدم كه دو پرستار به سمتم اومدن و شونه هام رو توي دست
گرفتن و وادارم كردن تا روي تخت دراز بكشم. چيزي دورن وجودم ميسوخت و
تاب و تحمل رو ازم گرفته بود. سوزن مسكن توي رگ دستم فرو رفت و ضجه ها و
ناله هام كمكم فروكش كرد تا زماني كه اشكهام از گوشه ي چشمم پايين اومد و از
پشت پرده ي اشكهام عمو رو ديدم كه به سمتم اومد و دستهاي يخ كرده ام رو توي
دستش گرفت.
با التماس گفتم:
- بگو احسان زنده است. تو رو خدا بگو عمو!
جلوي اومدن اشكش رو نگرفت و گفت:
مادر و پدرت بيان پيشت. الانه كه برسن.
دوباره پرسيدم:
- زنده است مگه نه؟!
حرفي نزد و سرش رو پايين گرفت.
با ناله گفتم:
- آخه من جواب اين بچه ي توي شكمم رو چي بدم؟ اگه گفت بابام كجاست چي
بگم؟ عمو من جواب دل خودم رو چي بدم؟ من نميتونم بدون احسان زندگي كنم.
- قوي باش دخترم! قوي باش.
*
صبحها بدون هيچ هدف و اميدي از خواب بيدار ميشدم. دوباره توي اتاقي بودم كه
بيست وخورده اي سال از زندگيم رو هر روز صبح با بازكردن چشمم و ديدن سقف
سفيدش شروع كردم؛ اما چقدر تفاوت داشت. صبح اون روزهايي كه با شوق از تخت
پايين مياومدم، براي پدر و مادرم ناز ميكردم، صبحونه اي با عشق ميخوردم و براي
رفتن به دانشگاه به اميد آينده اي روشن عجله ميكردم؛ اما اين صبحها عجيب بوي
تنهايي ميدن، بوي نااميدي و زجر، بوي افسردگي و بي حوصلگي.
دست و صورتم رو به زور شستم. قرصهايي رو كه ناشتا به اجبار خانم دكتر بايد
ميخوردم به زور آب پايين دادم. اين روزها به طرز فجيعي ضعيف شده بودم و
نگراني مامان بيشتر شده بود. نگران من و بچه اي بود كه قراره بدون پدر يه عمر
زندگي كنه. چه زندگي دردناكي داري كوچولوي من!
ليوان شيرعسل گرم مامان روي اپن بود و به زور بايد اون رو بخورم.
سلام سردي كردم و بابا كه در حال بستن دكمه هاي پيراهنش بود با رويي خوش
جواب سلام داد.
- سلام بر گلبانوي بابا!
لبخند تلخي زدم و پشت ميز صبحانه نشستم. ليوان شير رو به لبهام نزديك كردم و
بوي شير زير بينيم خورد و بهونه اي شد بر اينكه تموم محتويات معدهم رو خالي
كنم.
مامان نگران از اتاق بيرون اومد و درحاليكه گره روسريش رو سفت ميكرد به سمتم
اومد.
- حالت خوبه؟
حال خوب تنها چيزي بود كه اين روزها هيچوقت به سراغم نمياومد.
سري تكون دادم و به كمك مامان روي مبل نشستم و به زور خرمايي داخل دهنم
گذاشتم كه صداي زنگ آيفون به صدا در اومد. مامان جواب داد و بعد با تعارفات
بسيار دكمه ي آيفون رو فشار داد.
با صدايي خوشحال گفت:
- هستي اومده.
لبخندي روي لبم نشست، لبخندي واقعي. چقد دلم براش تنگ شده بود. خيلي وقت
بود كه نديده بودمش.
به سمت در رفتم و به محض ديدنش خودم رو توي آ*غـ*ـوشش رها كردم و صداي
گريه امون در هم پيچيد.
از اينكه اين مدت نتونسته بود بهم سر بزنه ازم عذرخواهي كرد. مثل اينكه اين مدت
همراه با مهيار به مسافرت رفته بودن و امروز از مسافرت برگشتن و تموم اتفاقات رو
از خاله ميشنوه.
دستش پشت كمرم نشست و گفت:
مبينا تو كه باور نكردي؟!
با نگاهي پر از غم بهش خيره شدم كه گفت:
- هنوز كه چيزي مشخص نيست. يه نگاه به خودت انداختي؟ انقدر لاغر شدي كه
ديگه نميشناسمت. يه كم به فكر خودت و بچهت باش.
به فنجونهاي دمنوش روي ميز خيره شدم و گفتم:
- ديگه دل و دماغي برام نمونده. اگه تا الان هم خودم رو سر پا نگه داشتم فقط
به خاطر بچه ي توي شكممه.
آهي كشيد و سعي كرد بهم دلداري بده.
- من مطمئنم كه اونا اشتباه كردن. احسان اصلاً توي اون كشتي نبوده.
- پس كجاست؟ پس چرا الان نيست هستي؟!
- توكلت به خدا. انشاءاالله مياد!
نگاهي گذرا بهم انداخت و گفت:
پاشو بريم بيرون يه حال و هوايي عوض كني.
- اصلاً حرفش رو نزن كه حوصله ندارم.
- اِ پاشو ديگه.
دستم رو كشيد و به زور مانتو و روسريم رو دستم داد. به الاجبار لباسهام رو پوشيدم
و آماده شدم. به هر ترفندي سعي ميكرد كه لبخند روي لبم بياره و من تموم تلاشم
رو ميكردم كه ناراحتش نكنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیچهارم🌷
﷽
جلوي كافيشاپ گرون قيمتي ايستاد و ماشين رو پارك كرد.
طبق عادت كاپوچينو با كيك شكلاتي سفارش داديم و ذهنم ناخودآگاه پر كشيد به
روزي كه قرار بود احسان رو براي اولين بار ببينم. اولين باري كه حس ميكردم
چقدر تحقيرآميزه وقتي بخواي خودت رو به كسي تحميل كني.
اونقدر حس خجالت و حيا داشتم كه به سختي ميتونستم سرم رو بالا بگيرم و به
چهره اش نگاه كنم. وقتي ناراحت شد و از هستي خواست تا باهم صحبت كنن فهميدم
كه از اين قرار ناگهاني خيلي ناراحت شده. وقتي كه هستي ما رو تنها گذاشت با
شوخ طبعي هاش اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه چقدر پسر پرروئيه؛ اما
تونست بهم جرئت بده تا سرم رو بالا بگيرم و به چشمهاي عسليش خيره بشم.
موهاي قهوه اي و لختش كه كج روي پيشونيش ريخته بود. پوست گندمگون و دماغ
قلميش همه و همه كنار هم جذابش كرده بود و چشم گرفتن ازش برام سخت بود.
اونجا بود كه با خودم گفتم آيا ميشه اين مرد روبه روم روزي شريك زندگيم بشه؟!
صداي زنگ گوشيم من رو از فكر و خيال بيرون آورد و نگاهم رو به شماره ناشناس
روي گوشي خيره كرد.
با بيخيالي جواب دادم:
- بفرماييد.
صداي ترسيده و لرزوني گفت:
- الو مبينا!
گوشي توي دستم لرزيد و پاهاي سست شده ام تنم رو از صندلي جدا كرد و دستم رو
به ديوار كنار تكيه داد.
- ا... اح... احسان؟
- آره خودمم. مبينا گوش كن فقط... من به پول زياد نياز دارم. همين الان دو تومن به
شماره حسابي كه ميفرستم برات بريز. ميخوام بيام خونه.
پاهام لرزيد و دست هستي زير بـغـ*ـلم رو گرفت و با چشمهايي پر از سؤال بهم
خيره شد.
صداي لرزيده و پر از بغضم رو آزاد كردم:
- چي ميگي احسان؟ الان كجايي؟ چرا از خودت خبري ندادي؟ ما همه... ما همه فكر
ميكرديم تو رو ديگه نميبينيم.
- توضيح ميدم مبينا! فقط كاري كه گفتم رو انجام بده. بايد قطع كنم. خداحافظ.
صداي بوق ممتد گوشم رو آزرد؛ ولي قلبم رو نرم كرد. صداي ترسون و نگرانش هم
نتونست اين حال خوبم رو لحظه اي خراب كنه. اشك شوق توي چشمم نشست و
تك تك كلماتش رو با عشق بار ديگه مرور كردم. جوابي براي هستي كه مدام ازم
توضيح ميخواست نداشتم و فقط به گفتن «احسان زنده است. بايد برم.» اكتفا كردم.
كيفم رو برداشتم و سريع خودم رو از كافيشاپ بيرون انداختم. چشمم دنبال
خودپرداز ميگشت و قلبم از شدت تپش توي سـ*ـينه ام آروم نميگرفت. حتي
صداي بوق ماشيني كه انگار قصد مزاحمت داشت هم نتونست باعث بشه وقتم رو
صرف بدوبي راه گفتن بهش كنم و فقط قدمهام رو سريعتر برداشتم كه صدايي آشنا به
گوشم خورد:
- مبينا! چرا داري پياده ميري؟ سوار شو باهم ميريم.
سرم سمت صدا بر گشت و با ديدن هستي تازه متوجه هش شدم.
سريع سوار شدم كه صداي معترضش بلند شد:
- ديوونه شدي؟ چيكار ميكني؟ چرا درست حرف نميزني؟ يعني چي احسان
زنده است؟ كي بود زنگ زد؟
نفس عميقي كشيدم و اشكهاي روي گونهم رو پس زدم و با گريه گفتم:
- احسان... احسان بود زنگ زد. گفت پول نياز داره تا برگرده خونه.
با ترمز ناگهاني هستي نزديك بود با سر توي شيشه برم. صداي بوق ممتد ماشينهاي
پشت سرمون و اعتراض راننده ها بلند شد و هر كدوم با بدوبيراهي مخصوص به
خودشون از كنار ماشين رد ميشدن و هستي هنوز با بهت نگاهم ميكرد.
قطره اشكي روي گونه هاش نشست و لبهاش تكون خورد:
- تو رو خدا مطمئني صداي خودش بود؟
آروم بـغـ*ـلش كردم و گفتم:
به خدا قسم خودش بود. صداي خودش بود.
از بهت خارج شد و دستش روي تيغه ي كمرم بالاوپايين رفت و صداي بغض آلودش
زير گوشم نشست:
- خدا رو شكر! خدا رو شكر!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیپنجم🌷
﷽
***
صداي ظروف از آشپزخونه مياومد و صداي خوشحالي حاصل از بازي و شادي اميد
توي خونه پيچيده بود. بوي خوش قورمه سبزي توي خونه پيچيده بود و خونه اي كه تا
ديروز مثل قتلگاه و شكنجه گاه بود، الان پر از گل شده بود؛ پر از نورهاي رنگارنگ،
پر از عشق و محبت. صداي گـه گاه زنگ آيفون قلبم رو از جا ميكند و با آخرين
سرعتي كه از خودم سراغ داشتم خودم رو بهش ميرسوندم؛ اما نااميدانه سر جام
مينشستم.
دست هستي روي دستم نشست و گفت:
- آروم باش. سكته ميكنيا.
- دارم ميميرم هستي. احساس ميكنم اگه تا دو دقيقه ديگه اينجا كنارم نباشه خفه
ميشم.
ميخواست حواسم رو پرت كنه كه چشمكي زد و گفت:
- خوشگل شدي.
لبخندي زدم و گفتم:
- وقت گير آورديا.
- بله ديگه. رژ قرمز و روسري كرم رنگ، اين سارافن بلند مشكي-سفيد، اين لپاي
گل انداخته. ببينم تو ميخواي احسان رو ديوونه كني؟!
- اِ هستي!
لبخندي زد و شونه هام رو توي بـغـ*ـلش گرفت.
- حقت نبود اينهمه زجر بكشي.
بغض عجيبي توي گلوم نشست و صداي زنگ آيفون دلهره عجيبي به دلم انداخت.
دوباره سمت آيفون يورش بردم. قلبم مثل گنجشكهاي تازه متولد شده ميزد و
نفسم به شماره افتاده بود. آروم جواب دادم:
بله؟
صداش آروم و دلتنگ بود.
- منم احسان!
گوشي آيفون از دستم افتاد. چادرم رو از گيره برداشتم و با بيشترين سرعتي كه از
خودم سراغ داشتم پله ها رو دوتايكي پايين اومدم و از حياط پر از ريگ و سنگ
گذشتم. قلبم بيوقفه توي سـ*ـينهم ميكوبيد و گلوم خشك شده بود. دستم سمت
قفل در رفت و باز شد.
چشمهاي اشكبارم تار ميديد. با لجاجت اشكهام رو پس زدم و با دقت نگاه كردم.
مرد روبه روم با كسي كه ميشناختم خيلي فرق داشت. موهاي پريشوني كه روي
پيشونيش ريخته بود، ريشهاي بلندي كه انگار توي اين مدت هرگز اصلاح نشده
بودن، صورتي لاغر و زرد و كمري خميده و نگاهي نگران.
حتي اجازه ندادم وارد خونه بشه و همونجا بيمهابا خودم رو توي آ*غـ*ـوشش
انداختم، آ*غـ*ـوشي كه بوي دلتنگي ميداد، بوي عطري آشنا.
مثل دختربچه اي تازه به دنيا اومده محكم توي آ*غـ*ـوشش قرار گرفتم و نفسهاي
گرمش روي گونهام نشست و بـ*ـوسـه ي آتشينش پيشونيم رو نوازش كرد. اشك از
چشم هردومون پايين ميغلطيد و حتي توان حرفزدن رو هم ازمون گرفته بود.
نميدونم چند دقيقه گذشته بود كه خاله بيطاقت شده بود و خودش رو به پسر
عزيزش رسوند. با بيصبري در آ*غـ*ـوشش كشيد و بوي تنش رو با تموم وجود
استشمام كرد.
عمو ميانجيگري كرد و بالاخره احسان وارد خونه شد. زيباترين شبي بود كه تو كل
عمرم ديدم. ديدن احسان كه آروم و مغموم روي كاناپه نشسته بود و فنجون چايش
رو به لبهاش نزديك ميكرد، بزرگترين آروزي اين چند روزم بود؛ اما ديدنش
زماني كه گـه گاه به نقطه اي نامعلوم خيره ميشد و براي حفظ ظاهر لبخند تلخي به
لبش ميآورد، خيلي كم حرف ميزد و به يه بله يا خير كوتاه بسنده ميكرد،
نگرانكننده بود؛ اما باز هم خدا رو شكر ميكردم كه اينجاست، درست روبه روم.
تنها شبي بود كه آرزو ميكردم همه ي آدماي اطرافمون زودتر راهي خونه اشون بشن
و من و تنها عشقم رو آزاد بذارن تا با تموم وجودم توي آ*غـ*ـوشم بكشمش و عطر
تنش رو تا خود صبح بو بكشم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیششم🌷
﷽
شام با صداي قاشق وچنگالها و شيرين زبوني اميد و شوخيهاي عمو و بابا خورده شد
و بعد از شام هيچكس جرئت پرسيدن سؤالات ناتمومي رو كه توي ذهن همهمون
شكل گرفته بود نداشت. سؤالاتي كه مثل خوره ذهن و روح همه ي ما رو ميخورد تا
بدونيم اينهمه مدت چه بلايي سرش اومده. اصلاً توي اون كشتي بوده يا نه؟ اصلاً
اون نامه توسط خودش نوشته شده يا نه؟!
كم كم نواي رفتن از دل مهمونها بلند شد و با جمله ي بابا كه گفت:
احسان خيلي خسته است. بهتره زودتر بريم.
و با تاييد عمو، همه از جا بلند شدن و احسان كه هنوز ساكت سرجاش نشسته بود ٔ
تشكر سردي كرد و داخل اتاق خزيد.
قلبم فشرده شد؛ اما سعي كردم دركش كنم. روزهاي سختي رو پشت سر گذاشته كه
بايد بهش فرصت داده ميشد. از همه تشكر كردم و تا دم در همراهيشون كردم.
خاله بيطاقت بود؛ اما با اصرار عمو اشكهاش رو پاك كرد و گفت:
- دلم طاقت نمياره. ميتونم فردا بيام ببينمش؟
دستش رو بوسيدم و گفتم:
- اين چه حرفيه خاله جونم؟ اينجا خونه ي خودته، هروقت و هر زمان كه دوست
داشتي بيا.
تشكر كرد و همراه عمو بيرون رفت. در رو پشت سرشون بستم. روي ميز رو كمي
تميز كردم و بيطاقت به سمت اتاق رفتم. در اتاق رو كمي باز كردم و از بين تاريكي
اتاق احسان رو ديدم كه آرنجش رو روي چشمهاش گذاشته بود و سـ*ـينهاش
بالاوپايين ميشد.
روسريم رو از سرم جدا كردم و كنارش خزيدم. دستم رو روي سـ*ـينهاش گذاشتم و
سرم رو به بازوش تكيه دادم.
- تكيه گاهم! نميدوني چقد دلم برات تنگ شده بود.
بيدار بود؛ اما چيزي نميگفت. صداي نفسهاش تندتر شد؛ اما لب نميزد.
بيشتر خودم رو بهش چسبوندم و گفتم:
- ميدونم خسته اي. بخواب عزيزم.
ميخواستم از كنارش بلند شم كه مچ دستم گرفتار انگشتان كشيدهش شد. دستش
رو از روي چشمهاي قرمز و اشكبارش برداشت و به چشمهاي خيسم زل زد.
بالاخره قفل اين سكوت شكست و گفت:
- نرو. پيشم بمون.
لبخندي تلختر از زهر زدم و خودم رو توي آغـ*ـوش بازش جا دادم. قطره ي اشكم
روي بازوش چكيد.
- خيلي دوستت دارم، خيلي.
دستش نوازشگرانه روي موهام نشست و انگشتانش بين تار موهام چرخ خورد.
- من هم دوستت دارم. ببخشيد! به خاطر من خيلي اذيت شدي. همه اش تقصير من
بود.
- هيس! چيزي نگو. فقط خدا رو شكر كه سالمي! خدا رو شكر كه پيشمي!
- مبينا خيلي وحشتناك بود، خيلي.
- اگه اذيتت ميكنه...
- نه. ميخوام حرف بزنم. ميخوام برات حرف بزنم. دارم از بغض و سكوت
ميتركم.
- ميشنوم همه ي وجودم.
آه عميقي كشيد و با بغض گفت:
- مبينا وقتي از هم جدا شديم، سر من معامله كردن. ميخواستن من رو به يه
قاچاقچي انسان بفروشن. كسي كه فقط از كليه و كبد و اعضا و جوارحم سود ميبرد.
مرگ رو جلوي چشمهام ديدم. توي راه فقط به تو فكر ميكردم. به اين كه سالمي يا
نه؟ به اين كه اگه بلايي سرت اومده باشه خودم رو هيچوقت نميبخشم. راننده بهم
اميد داده بود كه تو زنده اي و ازش خواستم تا نامه اي رو كه برات نوشتم به دستت
برسونه. نامه ي خداحافظي بود.
همه چيز برام تموم شده بود. قرار بود با يه كشتي، همراه يه سري كالا به دبي
فرستاده بشم و اونجا معامله انجام بشه. اون شب بدترين شب زندگيم بود. تكوتنها
ميون اون همه جعبه هاي چوبي نشسته بودم و زانوي غم بغـ*ـل كرده بودم. به دستم
دستبند بود و به يكي از جعبه ها وصل شده بود. سرم رو به ديواره ي كشتي تكيه
داده بودم و به آسموني كه هر لحظه تيره تر ميشد خيره شده بودم. از ماه به جز
هاله اي پشت ابر چيزي مشخص نبود و كم كم ابرها توي هم تنيده شدن. اول نور
زيادي آسمون رو روشن كرد و بعد صداي وحشتناك رعدوبرق لرزه به تنم انداخت.
كم كم بارون اومد و چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه بارون شدت گرفت. صداي
ناخداي كشتي، اون مرد عرب قوي هيكل، مياومد كه به زبون عربي پشت سر هم
فرياد ميكشيد. متوجه شدم كه خبراي خوبي در راه نيست و قراره اتفاق بدي بيفته.
همهي خدمه ي كشتي در تكاپو بودن. هر كس به طرفي ميدويد و صداي فرياداي من
به جايي نميرسيد. طولي نكشيد كه آب وارد كشتي شد. بين اونهمه هياهو من مثل
بچه گربه اي بودم كه از آب و بارون متنفره و گوشه اي كز كرده.
آروم آروم زير آب رفتن كشتي رو به چشم ميديدم و نااميدي ناخدا كه با گريه
ميگفت «قايقاي نجات روي عرشه نيست.» باعث شده بود همه چيز رو تموم شده
ببينم. يكي يكي توي آب ميپريدن تا خودشون رو نجات بدن؛ اما موجهاي سنگين
دريا اجازه ي شنا نميداد و هرازگاهي نفس نفس ميزدن و روي آب مياومدن و
موجاي وحشي دريا دوباره سرشون رو زير آب فرو ميبردن.
كم كم آب به من رسيد. سعي ميكردم دست بسته شده ام به جعبه رو جدا كنم؛ اما
بيفايده بود و زير آب رفتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>