#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستدوازدهم🌷
﷽
نگاهش رو ازم دزديد كه داد زدم:
- د لعنتي تو هم عاشقي! تو هم واسه عشقت ميميري! اگه تو وضعيت من بودي
چيكار ميكردي؟ بگو من هم همون كار رو بكنم، بگو من هم همون راه رو برم. دارم
ميميرم از بس به هر دري ميزنم بسته است. ديگه خسته شدم، نميتونم، كم آوردم.
روي مبل نشستم و با صدا گريه ميكردم. واقعاً كم آورده بودم؛ ديگه به ته خط
رسيده بودم، همه چيز واسهم تيره و تار شده بود. براي لحظه اي دستم روي قلبم رفت
و فقط خدا رو صدا زدم؛ با تموم وجودم صداش زدم. تموم لحظه هايي رو كه مبينا نماز
ميخوند و من كنار سجادهش مينشستم و به چهره ي معصومش خيره ميموندم به
ياد آوردم. خدايا ازم نگيرش! خدايا به بزرگيت قسم، به معصوميتش رحم كن!
دستي روي شونهم نشست و ليوان آب رو به سمتم گرفت.
- يه كم آب بخور.
ليوان آب رو گرفتم و سر كشيدم.
ليوان رو روي ميز گذاشتم و به چهرهش نگاه كردم. حالش بهتر از من نبود. مشخص
بود كه براش خيلي سخت بوده وقتي فهميده هستي همه چيز رو به صالحي گفته.
- ميدونم برات چقدر سخت بوده؛ اما ازت ميخوام دركش كني. همه ي راه ها رو
امتحان كردم، چاره ي ديگه اي واسهم باقي نمونده بود. ميشه گفت تو آخرين راهي
بودي كه باقي مونده بود و هستي واسه جون مبينا به زبون آورد.
نگاهش رو پايين انداخت و با كفش به زمين ضربه زد.
- دوستش دارم! هنوز هم عاشقشم اما... اما ديگه اعتمادي بينمون نيست! ديگه
نميتونم مثل قبل...
خودت رو بذار جاش. تو هم اگه بودي واسه خواهرت هر كاري ميكردي.
نگاهش رو به چشمهام دوخت.
- دلم براش تنگ شده! از ديشب نديدمش.
- ميشه ازت خواهش كنم باهام بياي شركت؟
- احسان...
- فقط باهام بيا! نذار بشكنم؛ نذار يه ذره اميدي كه واسهم مونده از بين بره.
سري تكون داد و لبخند شيريني از جنس بهترين حسهاي دنيا روي لبهام نقش
بست.
***
- خب الان ديگه من رو ديدي! حالا اون برگه رو امضا كن بذار احسان بره!
- بشين! بايد صحبت كنيم.
مجبور نيستم به حرفت گوش بدم.
- من كه باورم نميشه تو پسر اون پدر باشي! اون خيلي سربه راه بود، تو روي
بزرگترش هم اينجوري نميايستاد.
مهيار كنترلش رو از دست داد و روي ميز خم شد؛ سرش رو روبه روي صالحي برد و
با فكي قفلشده و چشمهايي به خون نشسته غريد:
- من هم باورم نميشه پدرم يه عمر كنار تو و اون پدر ازخودراضيش زندگي كرده
باشه! هرچند معلوم نيست دليل مرگش چي بوده. شايد تو به كشتنش دادي تا
ارثيهاش رو بالا بكشي!
آريا فرياد زد:
- خفه شو! بهت اجازه نميدم بيشتر از اين به پدرم توهين كني. اون اگه دنبال تو بود
فقط واسه اين بوده كه ميخواسته سهمت رو از ارثيهاي كه حقته بده! ولي مثل اينكه
لياقتش رو نداري.
مهيار پوزخندي زد و گفت:
- اون روزايي كه پدرت ميخواست مادرم رو ازمون جدا كنه كجا بودي؟ اون روزايي
كه مادرم رو از دست دادم و ماهك روزبه روز جلوي چشمم آب ميشد كجا بودين؟
چرا زودتر به فكر دادن حقمون نيفتادين؟ خيلي دير نكردي جناب صالحي؟
آقاي صالحي از فرط ناراحتي و يا عصبانيت قرمز شده بود؛ گرهي كرواتش رو كمي
شل كرد و از توي جيب كتش قرصي بيرون آورد و زير زبونش گذاشت. مهيار كمي
عقب رفت و كنار هستي كه تا حالا ساكت و مغموم ايستاده بود و به همه خيره نگاه
ميكرد، ايستاد.
نگاهي كوتاه بينشون ردوبدل شد. هستي دست برد و يقهي مهيار رو صاف كرد و
مهيار دستهاي هستي رو از روي شونهش دور كرد. ديدن حس نااميدي و ترس
هستي تا عمق وجودم رسوخ كرد و تنها خودم رو مقصر اين جريانها ميدونستم.
كلافه دستي توي موهام كشيدم و با پا به زمين ضربه ميزدم و به عقربه هاي ساعت
التماس ميكردم تا اينقدر با عجله به دنبال هم نرن.
آقاي صالحي نگاهي به مهيار انداخت و گفت:
- بايد باهم تنها صحبت كنيم.
هستي اعتراض كرد:
- آقاي صالحي...
مهيار ميون حرفش پريد:
- باشه.
همه به آقاي صالحي و مهيار خيره شديم و كم كم ازشون فاصله گرفتيم.
هستي كنارم ايستاده بود و آريا به ستون كناري تكيه داده بود. سيگاري از جيب
كتش بيرون آورد و بين لبهاش گذاشت كه هستي يادآوري كرد كه داخل شركتيم
و آريا با حرص سيگار رو از لبهاش جدا كرد و زير پا له كرد.
زمان وحشتناك ميگذشت؛ عقربه هاي ساعت دست از شكنجهم برنميداشتن و
دقيقه ها برام زجرآور بودن.
🦋🌹🌷🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیزدهم🌷
﷽
تموم روزهاي گذشته رو مثل فيلم سينمايي جلوي
چشمهام ميديدم؛ از زمان بچگيهايي كه به ياد ميآوردم تا دوران كودكي و زمان
نوجواني و شروع عشقم، زمان فراق كشيدن، نامه هاي عاشقونه اي كه هيچوقت به
مقصد نرسيدن، هديه هايي كه هيچوقت به دستش نرسيد، تعقيبهايي كه هيچوقت
متوجه نشد، كتكهايي كه به خاطرش خوردم و هيچوقت متوجه نشد، دعواهايي كه
به خاطرش انجام دادم تا كسي نگاه چپ بهش نندازه و زماني كه فهميدم عاشق شده...
از اون روز ديگه خودم نبودم؛ تبديل شده بودم به آدم ديگه اي، آدمي كه ديگه
خودش نبود.
و اين آدم هر روز بزرگتر ميشد با قلبي كه ديگه وجود نداشت و ذهني كه فقط يه
چيز رو ميخواست! رسيدن به اون و زمان گذشت و تقدير باعث شد تا با زني زندگي
كنم كه هيچ حسي بهش ندارم! هيچ علاقه اي بهش نداشته باشم و حتي به خاطر اينكه
دوست صميمي اون بود ازش متنفر باشم!
اما هيچ چيز اونطوري كه ما فكر ميكنيم پيش نميره؛ هيچوقت زندگي با صداقت با ما
رفتار نميكنه! زمان زيادي گذشت تا فهميدم كسي كه كنارش زندگي ميكنم؛
بهترين آدميه كه روي اين كره ي خاكي وجود داشته و يا حداقل بهترين آدميه كه تو
عمرم ديدم! مهربونيهاش، صداقتش، اعتمادش، ايمانش، زيباييش، همه و همه باعث
شده بود كه به خودم بيام و بگم احسان! بعد از اينهمه زجري كه كشيدي و
غصههايي كه خوردي نفهميدي به در بسته اي در ميزدي كه پشتش خالي بود و كسي
منتظر تو نبود. حالا كسي در به روي تو باز كرده كه ميتونه تا آخر زندگيت كنارت
باشه! با عشق تو رو بپرسته و برات چيزي كم نذاره. اون آرامشي كه دنبالش بودي
اينجاست، درون اين آدم.
شد تموم وجودم، همه ي قلبم رو واسه خودش كرد، بچه اي از جنس من و خودش
توي شكمش پرورش داد و حالا كه تازه معني زندگي خوب رو ميفهميدم به خاطر من
توي دردسر افتاده.
كلافه شده بودم. اكسيژن برام كم بود و نفسم به شماره افتاده بود. گره ي كرواتم رو
كمي شلتر كردم و به ميزي كه مهيار و آقاي صالحي پشتش نشسته بودن با التماس
خيره شده بودم.
نميدونم چقدر گذشت و تو اين مدت، زمان چطور سپري شد كه مهيار از پشت ميز
بلند شد و به سمتمون اومد. بهم خيره نگاه ميكرد و من مستقيم به چشمهاش با
التماس نگاه ميكردم.
برگهي داخل دستش رو روبهروم گرفت و گفت:
- زودتر برو تا دير نشده.
حس شوق و ناباوري تموم وجودم رو گرفته بود. از خوشحالي سر از پا نميشناختم.
محكم و مردونه دست مهيار رو فشردم و با تموم احساس خوبي كه داشتم توي
بـغـ*ـلم گرفتمش و گفتم:
- خيلي آقايي.
به هستي و آريا نگاه گذرايي انداختم و با لبخند پيروزمندانه اي از شركت بيرون زدم.
ساعتم رو چك كردم و با بيشترين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم سر قرار رفتم.
🔷💐🔷💐🔷💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستچهاردهم🌷
﷽
مبينا
مردي كه هيكل بزرگي داشت دستهام رو باز كرد و با صداي كلفتش غريد:
راه بيفت.
متعجب نگاهش كردم كه بلندتر فرياد زد:
- مگه كري؟!
به زور پاهام رو كه مثل چوب خشك شده بودن جمع كردم و سعي كردم بايستم؛ اما
پاهام حسابي خواب رفته بودن و حس سوزن سوزن شدنشون تا مغز استخوونم
ميرفت. لنگان لنگان قدم برميداشتم كه گفت:
- فكر فرار به سرت بزنه خودت ميدوني كه چه بلايي سرت مياد؟
با پوزخندي گوشه ي لبم نگاهش كردم كه دوباره گفت:
- زودباش!
سعي كردم قدمهام رو بهتر بردارم؛ اما پاهام واقعاً ياري نميكرد. خيلي دوست داشتم
بپرسم كجا داريم ميريم؛ اما همچنان جلوي دهنم بسته بود.
ايستادم كه برگشت و بهم خيره موند.
چرا وايسادي؟
سعي كردم با دهن بسته بگم:
- كجا داريم ميريم؟
دستمال رو از دهنم جدا كرد كه دوباره گفتم:
- كجا من رو ميبري؟
- فوضوليش به تو نيومده. راه بيفت.
همونجا ايستادم كه عصبي شد و بازوم رو گرفت.
- بهت ميگم راه بيفت.
- بايد بدونم من رو كجا ميبرين.
- ميبريم كه بكشيمت. واسه تو چه فرقي ميكنه؟
چپ چپ نگاهش كردم كه گفت:
امروز شايد بتوني برگردي خونه! البته اگه شانس بياري.
بازوم رو بيشتر فشار داد و رو به جلو هل داد كه چند قدمي جلو پرت شدم و آروم
قدم برداشتم.
از سالن بزرگ كه خارج شديم نور خورشيد چشمهام رو اذيت ميكرد. دستم رو
جلوي نور آفتاب گرفتم تا چشمم بهش عادت كنه.
داشتم محوطه ي بيرون رو از نظر ميگذروندم كه بلافاصله پارچه اي روي سرم كشيده
شد و صداي اعتراضم شنيده شد:
- چيكار ميكنيد؟ دارم خفه ميشم.
بي توجه به دادوفريادم سرم پايين گرفته شد و انگار كه سوار ماشين ميشدم.
دستهام رو از پشت بستن و سرم پايين نگه داشته شد و درد تو ناحيه ي گردنم رو تا
عمق وجود حس كردم.
نميدونم چه مدت گذشت تا بالاخره فشار دستش كم شد و تونستم سرم رو بالا
بگيرم. از درد حـ*ـلقه ي اشك توي چشمهام جمع شده بود. فقط ميخواستم كه
زودتر تموم بشه اين زجر، اين كابوس وحشتناك.
از ماشين پيادهم كردن و پارچه ي روي سرم رو برداشتن.
چشمهام رو چندبار بازوبسته كردم تا بتونم به خوبي روبه روم رو ببينم.
دو مرد هيكلي روبه روم نميذاشتن كه به خوبي جلوم رو ببينم.
خودم رو كمي اينطرف و اونطرف كشيدم و قددرازي كردم تا مرد كتوشلواري رو
كه به نظر رئيسشون مياومد ديدم و بعد از اون ماشيني كه ايستاد و احسان از اون
پياده شد. ناخودآگاه با تموم وجودم فرياد زدم:
- احسان!
دو مرد روبه رو به سمتم برگشتن و دو مردي كه ظاهراً پشت سرم ايستاده بودن
بازوهام رو گرفتن.
ميخواستم با تموم وجود دوباره اسمش رو فرياد بزنم و ازش كمك بخوام.
سعي ميكرد كه خودش رو بهم نزديك كنه؛ اما بهش اجازه نميدادن.
- مبينا! حالت خوبه؟ نگران نباش عزيزم. خيلي زود تموم ميشه. قول ميدم!
اشك چشمهام سرازير شد و با التماس گفتم:
تو رو خدا ميخوام بيام پيشت.
مرد كتوشلواري اشاره اي كرد و دو مرد روبه روم كنار رفتن. حالا ميتونستم احسان
رو به درستي ببينم. چقدر چهرهاش ناراحت بود، چقدر غم داشت. ريشهاش در اومده
بودن و موهاش نامرتب بودند. لباسهاش پر از چروك بودن و از اون احسان هميشه
خوشتيپ و خوشپوش خبري نبود. با ناباوري نگاهش كردم. چه بلايي سر خودت
آوردي؟!
دستهاش رو از پشت محكم گرفته بودن و اجازه نميدادن جلوتر بياد.
نگاهش ثانيه اي هم از من جدا نميشد. نگاهش پر از التماس و خواهش بود. پر از
تمنا بود و نگاه من هم كمتر از اون نبود.
مرد بين نگاه من و احسان فاصله انداخت و روبه روي من ايستاد. نگاهم رنگ نفرت
گرفت و بهش خيره شد؛ اما چشمهاي اون پر از حس خشونت و تحقير بود. انگار كه
لـ*ـذت ميبرد از اين حس از تحقيركردن ديگران و به زانو نشستنشون.
رو به احسان گفت:
- حتماً زنت رو خيلي دوست داري نه؟
نگاهي به من انداخت و دوباره گفت:
به خصوص از قيافهاش خيلي خوشت مياد. مگه نه؟
احسان با نفرت و خشم بهش زل زده بود.
- من هم ازش خوشم اومده. صورت جذابي داره.
احسان نتونست بيش از اين تحمل كنه و با عصبانيت گفت:
- خفه شو مرتيكه!
صداي قهقههي بلندش با صداي پر از خشم احسان يكي شد و چند قدمي بهم نزديك
شد. دستش رو روي صورتم كشيد كه سرم رو عقب كشيدم و فرياد احسان بلند شد:
- بهش دست نزن عوضي! ولش كن. اگه مردي بيا مردونه حلش كنيم.
صورتم بهشدت بهسمت ديگهاي پرت شد و طعم بد خون توي دهنم پخش شد.
ناباور بهش خيره شدم و بعد از اون به احسان با التماس چشم دوختم.
احسان شوكه شده بود و بيحركت بهم نگاه ميكرد.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپانزدهم🌷
﷽
مرد به احسان نگاه كرد و گفت:
اين به خاطر اينكه با پليسا تباني كرده بودي و خواستي زرنگبازي دربياري.
مشت ديگهاش توي صورتم خورد و صداي فريادم بلند شد. درد توي تمام صورتم
پيچيده بود و فكم از درد بيحس شده بود. فقط صداي احسان رو ميشنيدم كه فرياد
ميزد و ازش ميخواست دست نگه داره.
با تموم وجود سعي ميكرد خودش رو از دستهاي اون دو مرد هيكلي نجات بده؛ اما
بيفايده تر از اين حرفها بود و فقط به نفس نفس افتاده بود.
صداي فريادش توي مغزم ميپيچيد و صداي التماسهاش لرزه به تنم ميانداخت.
مرد گفت:
- اين هم بهخاطر اينكه فكر كردي خيلي بچه زرنگي. حالا ميفهمي كه اينجا كجاست
و من كيم. پس اگه شانس بياري و همه ي كارايي رو كه بهت گفتيم موبهمو انجام داده
باشي، بايد بگم كه خيلي خوش شانسي؛ چون ميتوني دستش رو بگيري و گورت رو
گم كني.
پوزخندي گوشه لبش نشست و مشتش رو توي دستش گرفت و گفت:
- اما اگه من خوش شانس باشم و حتي يه دونه از كارايي رو كه گفتم انجام نداده
باشي، اونوقت از اونجايي كه از خوش شانسيش خيلي ازش خوشم اومده، اجازه
نميدم بقيه شون بهش دست بزنن؛ ميشه سوگولي خودم، فقط واسه خودم باشه.
صداي فرياد احسان گوشم رو كر كرد:
- تو غلط ميكني. گفتم ولش كن عوضي. دست نجست رو بكش كنار.
حس ترس رو تا عمق وجودم حس كردم؛ ترس ازدستدادن احسان؛ ترس
ازدست دادن زندگيم، ترس ازدست دادن نجابتم.
صداي فريادهاي عصبي احسان، لبخند اون مرد رو بيشتر و چشمهاش رو بهم
خيرهتر ميكرد. اشكهام به پهناي صورتم روي گونه هام ميچكيدن و فقط خدا رو
صدا ميزدم تا هرچه زودتر اين زمان لعنتي بگذره.
مرد رو به سمت آدمهاش گفت:
- ولش كنين تا بره مدارك رو بياره.
دو مرد هيكلي با ترديد دستشون رو از بازوي احسان رها كردن و احسان با لجاجت
دستش رو آزاد كرد و همونجور كه نفس نفس ميزد گفت:
- وقتي اين بازي تموم بشه، قسم ميخورم هر جاي اين دنيا كه باشي پيدات ميكنم و
زندهت نميذارم.
مرد پوزخندي زد و گفت:
- بهتره فعلاً كاري رو كه گفتم انجام بدي.
احسان بهسمت ماشين رفت و كيفش رو با خودش آورد. دو مرد به سمت احسان
رفتن و كيف رو ازش گرفتن و به دست مرد كتوشلواري دادن.
مرد در كيف رو باز كرد و برگه ها رو بيرون آورد. اول سند خونه رو از داخل كيف
بيرون آورد و اسم و آدرس رو نگاه كرد و به دست مرد كنارش داد. سوئيچ ماشين
رو هم بيرون آورد و گفت:
- كجاست؟
احسان گفت:
- جلوي خونهام پارك شده، سندش هم داخل كيفه.
حسابي گيج شده بودم؛ يعني در ازاي دزديدن من ازش ماشين و خونه ميخواستن؟
اين ديگه چه جورشه؟
با تعجب بهش نگاه ميكردم كه برگه ي ديگه اي رو بيرون آورد و گفت:
- خوبه! مثل اينكه كاراي وكالت باطل شده رو هم انجام دادي. اين هم از بليت ايران
براي دو هفته ديگه. پس اون برگهي پسگرفتن شكايت كجاست؟
احسان پوزخندي زد و گفت:
- اول بذارين مبينا بره. اونوقت برگه رو بهتون ميدم.
مرد كيف رو به دست مرد كنار دستش داد و گفت:
- توي شرايطي نيستي كه بخواي دستور بدي.
- تو هم توي شرايطي نيستي كه انجامش ندي.
صداي قهقههش گوشم رو كر كرد.
- ميخوام بدونم اگه همين الان دستم به زنت بخوره چه غلطي ميخواي بكني.
- تو هم هيچ غلطي نميتوني بكني؛ چون از بالا دستور داري كه فقط اون برگه رو از
من بگيري و هيچ كار اضافي ديگه اي انجام ندي.
تغيير چهره ي مرد رو به وضوح ميديدم. چند باري پلك زد و به سمت من قدم
برداشت.
دستش رو روي شونه ام گذاشت كه از ترس به خودم لرزيدم. حتي توان صداكردن و
كمك خواستن از احسان رو هم نداشتم. چشمهام بهش خيره بود و با التماس بهش
نگاه ميكردم.
فشار دستش رو بيشتر كرد كه صداي آخم بلند شد و احسان سراسيمه گفت:
- دستت رو بكش.
فشار دستش بيشتر شد و روي زانوهام خم شدم. روي زمين زانو زده بودم و اشك از
گوشه ي چشمهام پايين ميچكيد.
- حالا مثل بچه ي آدم برو اون برگه رو بيار.
- بهت اعتماد ندارم. از كجا معلوم بعد از اينكه برگه رو بهت دادم سر قولت بموني.
- آره واقعاً! از كجا معلوم؟ گفتم كه تو توي شرايطي نيستي كه فعلاً چيزي رو
درخواست كني. كاري رو كه بهت ميگم فقط انجام بده.
- تو هم توي شرايطي نيستي كه بخواي به زن من آسيبي برسوني. برات گرون تموم
ميشه!
- من هر كاري كه بخوام انجام ميدم، كسي هم نميتونه جلوم رو بگيره.
- حتي آقاي صحاف؟
پوزخندي زد و گفت:
- همون آقاي صحاف بهم دستور داده كه اگه دست از پا خطا كني يه تير توي سرت
خلاص كنم.
🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستشانزدهم🌷
﷽
احسان با لجبازي تمام گفت:
- خيله خب! كارت رو انجام بده، من رو بكش؛ اما قبلش بذار اون بره.
- خيلي مشتاقم كه اين كار رو بكنم؛ اما فعلاً به اون برگه احتياج دارم. برو بيارش.
- گفتم بذار بره.
قدمي عقب برداشت و بعد توي يه حركت كتش رو درآورد و روي زمين انداخت و با
مشت توي شكم احسان كوبيد و صداي جيغ و فرياد من به هوا رفت. دستهاي
احسان رو گرفته بودن و اون بيوقفه به شكمش مشت ميزد. خوني كه از كناره ي
دهنش بيرون اومده بود بيشتر از هر چيزي من رو به وحشت انداخت.
با صداي بلند جيغ زدم:
- ولش كن عوضي!
اما انگار صداي من به گوشش نميرسيد و يا شايد نميخواست كه بشنوه.
صداي گريه هام با صداي ناله هاي احسان گره خورده بود و تمام تنم به جاي احسان
درد ميكرد. با اشك و بغض و حسي از خستگي و ناتواني روي زمين زانو زدم و با
صداي بلند گريه كردم.
صداي ناله هاي احسان همچنان مياومد و تحمل ديدن صحنه ي روبه روم رو نداشتم.
تمام توانم رو جمع كردم، از روي زمين بلند شدم و به سمتش دويدم. روبه روش
ايستادم و مشتش به جاي اينكه به احسان بخوره توي صورتم خورد و پخش زمين
شدم.
ضربه ي اين بارش ده برابر وقتي بود كه هدفش خودم بودم.
نگاه هاي ناباور مرد روي صورتم خيره موند و با خشم از اونجا دور شد. حـ*ـلقه هاي
دست از بازوي احسان جدا شدن و بلافاصله روي زمين رها شد. به سمتش رفتم و
موهاي ريخته شده روي صورتش رو كنار زدم.
احسانم! خوبي عزيزدلم؟ يه چيزي بگو.
صدام به قدري پر از بغض و التماس بود كه باعث شد بگه:
- خوبم.
چشمهاي پر از اشكم رو به صورت خونيش دوختم و دستم رو روي صورتش
نوازشگرانه كشيدم. سرش رو روي پام گذاشتم و گفتم:
- كجاست اون برگه؟ چرا بهشون نميدي خودت رو خلاص كني؟ چرا لجبازي
ميكني؟
سرفه اي كرد و خون از داخل دهنش بيرون اومد. با ته مونده ي جونش گفت:
- اگه... اون برگه ها رو بهشون بدم... معلوم نيست چه بلايي سرت بيارن.
- نميبيني دارن چه بلايي سر تو ميارن؟
- مهم نيست.
كلافه شده بودم و اين لجبازيهاي احسان رو درك نميكردم. به مرد ايستاده بالاي
سرم گفتم:
- يه كم آب بيار.
همونطور ايستاده بود و بهم خيره شده بود.
- اگه ميخواي اون برگه هاي كوفتي رو بهت بده قبلش بايد زنده باشه.
با كمي ترديد بالاخره به سمت ماشين رفت.
با گوشه ي شالم خون ريخته شده روي صورتش رو پاك كردم و سعي كردم نبضش
رو چك كنم. خداكنه خونريزي داخلي نكرده باشه.
بطري آبي رو كه به سمتم گرفته شده بود با حرص از دستش گرفتم و كمي از آب رو
توي مشتم ريختم و باهاش صورتش رو شستم و كمي از آب رو هم آروم آروم توي
دهنش ريختم. نبضش ضعيف بود و صداي نفسهاش من رو ميترسوند و صداي مرد
ايستاده بالاي سرم بيشتر از هر چيزي ترس توي جونم انداخت:
- آقا ميگن كه تا پنج دقيقه ديگه اگه برگه رو تحويل ندين جنازه هاتون از اينجا
بيرون ميره.
با التماس به احسان چشم دوختم.
احسانجان بگو كجاست اون برگه.
چشمهاي پر از دردش رو به چشمهاي خستهم دوخت.
- جون مبينا بگو!
دستش رو جلوي دهنم گذاشت و به سختي گفت:
- چند... دفعه... بايد بگم... جونت رو قسم... نخور؟
- عشق زندگيم! بگو بذار خلاص بشيم از اين جهنم .
با ترديد نگاهش رو بين من و مرد ايستاده چرخوند و گفت:
- توي يه كيف رمزدار... زير صندلي ماشين.
منتظر به مرد ايستاده چشم دوختم كه سري تكون داد و به سمت ماشين رفت و چند
دقيقه اي طول نكشيد كه كيف به دست به سمتمون اومد و با همون صداي كلفتش
گفت:
- رمزش رو بگو.
دوباره با التماس به احسان چشم دوختم كه گفت:
- من بهشون اعتماد ندارم.
- احسانجان مجبوريم.
چشمهاش رو بست و گفت:
_۱۳۷۵.
با ناباوري نگاهش كردم. واقعاً سال تولد من رمزش بود!
مرد با لبخند پيروزمندانه اي در كيف رو باز كرد و برگه هاي داخلش رو بيرون آورد و
با ديدن برگهاي كه ميخواست، كيف رو روي زمين انداخت و به سمت ماشين رفت.
دعا ميكردم كه ديگه كاري بهمون نداشته باشن و همه چيز تموم بشه.
صداي بازشدن در ماشين اومد و چند دقيقهي بعد مرد كتوشلواري روبه روي ما
ايستاده بود. نگاه تحقيرآميزي به احسان انداخت و گفت:
- خيله خب حالا ديگه ميتوني بري؛ ولي نميتونم بذارم به همين راحتي شرت رو كم
كني.
تقريباً فرياد زدم:
- ديگه چي از جونمون ميخواي؟ به هرچي كه ميخواستي هم رسيدي. بذار بريم.
- هنوز يه چيز ديگه مونده.
با تعجب بهش چشم دوخته بودم. ديگه چي ميخواست؟ چرا اين كابوس تمومي
نداره؟
دستش رو بالا آورد و به يكي از آدمهاش اشاره كرد و گفت:
- ماشينش رو بگردين.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفدهم🌷
﷽
به احسان نگاه كردم و گفتم:
- چي شده؟ دنبال چي هستن؟
به سختي خودش رو بالا كشيد و نشست. نفس عميقي كشيد و گفت:
- شك كردن.
آروم گفتم:
- به چي؟
نگاهي بهم انداخت و گفت:
- هر اتفاقي كه افتاد تو فقط تا جاي ممكن از اينجا دور شو. نذار دستشون بهت برسه.
به اولين جايي كه رسيدي پليسا رو خبر كن.
ديگه داشتم از ترس ميمردم. ناباور بهش خيره شدم و اشكي از گوشه ي چشمهام
پايين اومد. با بغض نشسته توي گلو و التماس ناليدم:
- چي ميگي؟ من بدون تو كجا برم؟
دستم رو محكم فشار داد و گفت:
- مبينا ازت خواهش ميكنم!
خواستم ازش بپرسم كه قراره چي بشه و چرا بايد فرار كنم كه صداي مرد بلند شد:
- قربان! ردياب پيدا كردم.
چهره ي مرد هر لحظه بيشتر در هم فرو ميرفت و خشمگينتر ميشد. به احسان
خيره شدم كه سرش رو پايين گرفته بود و توي يه حركت ضربهي پاي مرد توي
شكم احسان فرود اومد.
- مرديكهي نفهم! ميخواستم اين بازي خيلي راحت تموم بشه؛ اما انگار خودت
نخواستي. پس اينهمه مدت هم داشتي وقتكشي ميكردي كه پليسا سر برسن.
رو به آدمهاش با تشر گفت:
- زودتر جمع كنين بايد بريم. اون ماشين كوفتي رو هم از همين دره بندازين پايين.
زود باشين تنلشا!
احسان اشاره اي بهم كرد. به حالت منفي سرم رو تكون دادم. چيني به پيشونيش
آورد. تصميم سختي بود بين تنهاگذاشتن احسان كه معلوم نبود چه بلايي به سرش
بيارن و اينكه دنبال كمك برم. در هر صورت موندنم اونجا فايده اي نداشت و
ميتونستن با اذيت كردن من، احسان رو بيشتر هم زجر بدن. من براشون يه وسيله
بودم كه باهاش احسان رو شكنجه كنن.
به اطراف نگاه كردم. دو مرد هيكلي مشغول خلاص كردن ماشين بودن تا از دره به
پايين پرتش كنن و مرد كتوشلواري سوار ماشين شد و توي چشم به هم زدني
ازمون فاصله گرفت. دو مرد ديگه بالاي سرمون ايستاده بودن و چشم ازمون برنمیداشتن
به دو ماشين مشكي رنگي كه كنار هم پارك شده بودن نگاه كردم. بايد
خودم رو به يكيشون ميرسوندم؛ اما حواس هردو كاملاً بهمون بود. احسان اشاره اي
بهم كرد و سرم رو به معني تأييد تكون دادم. همون لحظه صداي ترسناك افتادن
ماشين كه از دره پرت شد، شنيده شد و تنم به لرزه افتاد. دو مردي كه ماشين رو
پرت كردن اشاره اي دادن و دو مرد ايستاده بالاي سرمون دستهاي من و احسان رو
با شدت گرفتن و از روي زمين بلند كردن كه احسان يه دفعه با ضرب روي زمين
افتاد. متعجب به جسم بيجونش كه روي زمين افتاده بود چشم دوختم. ميخواستم
به سمتش برم و صداش كنم كه فوري متوجه شدم و فقط به سمت يكي از ماشينها
دويدم.
دو مرد هيكلي با تعجب به احسان نگاه ميكردن و صداش ميكردن.
براي ثانيه اي هم به پشت سرم نگاه نكردم و تا جايي كه توان داشتم به سمت ماشين
دويدم. در ماشين رو باز كردم و خودم رو داخل ماشين انداختم و قفل مركزي رو
زدم. فقط دوتا از اون مردها من رو دنبال ميكردن و بقيه شون كنار احسان بودن كه
اون فرار نكنه. بهم رسيده بودن و به شيشه ي ماشين ضربه ميزدند. اسلحه ي دست
يكي از اون مردها رو كه ديدم، ديگه درنگ نكردم. استارتي به ماشين زدم و دنده
عقب گرفتم. يكيشون پشتسر ماشين بود و كنار نميرفت. توقف نكردم و به شدت
بهش كوبيدم. روي كاپوت ماشين بود و تكون نميخورد.
دنده رو عوض كردم و ماشين رو سمت جلو روندم و دوباره عقب اومدم. فرمون
ماشين رو چرخوندم و بيتوجه به همهشون فقط پام رو روي گاز فشار ميدادم و اشك
ميريختم. با صداي شليك شدن تير سرم ناخودآگاه پايين اومد. ماشيني تعقيبم
ميكرد؛ اما برام مهم نبود. با بيشترين سرعت فقط گاز ميدادم.
پيچه اي خطرناك گردنه رو با بيشترين سرعت پشت سر ميگذاشتم. حتي
نميدونستم كه كجام. حتي نميدونستم كه دارم كجا ميرم. فقط اين رو ميدونستم كه
اونا نبايد موفق بشن.
ماشينشون رو كنارم ديدم و وجودم لرزيد؛ اما توانم رو جمع كردم و فقط با خودم
تكرار ميكردم كه تسليم نميشم.
خدا رو شكر كه توي رانندگي حرف اول رو ميزدم و ميتونستم ماشين رو توي
پيچهاي خطرناك كنترل كنم؛ اما تابه حال با اين سرعت و درحاليكه يه ماشين ديگه
تعقيبم ميكنه از پيچ نگذشته بودم.
ماشين كنارم ايستاد. نگاهم رو از مردي كه اسلحه رو سمتم گرفته بود جدا كردم و به
روبه روم خيره شدم.
پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جا كنده شد. صداي بوق ممتد كاميون روبه رو
باعث شد كه ماشين از كنارم فاصله بگيره و حالا درست پشت سرم بود.
با شنيدن صداي شليك گلوله دوباره سرم رو پايين گرفتم و چشمم روي شيشه ي
سوراخشده ي روبه روم خيره موند و قلبم به تپش افتاد. همه ي اينها واقعي بودن و
خواب نميديدم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. دست و پاهام جوني نداشت و
استرس بيش از حد بهم فشار آورده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهجدهم🌷
﷽
ترس تموم وجودم رو گرفته بود و حالا فقط
زير لب ذكر ميگفتم تا از اين جهنم خلاصي پيدا كنم. با سرعت زيادي حركت
ميكردم و كنترل كردن ماشين برام خيلي سخت شده بود.
از گردنه هاي پيچ درپيچ خلاص شده بودم. تازه ميتونستم خونه هاي ويلايي اطراف رو
ببينم كه به احتمال زياد بايد شمال باشه. اص ًلا اين جاده رو نميشناختم و فقط تا جايي
كه ميتونستم گاز ميدادم. صداي آژير ماشين پليس برخلاف بقيه ي وقتها دلم رو
قرص كرد و لبخند روي لبهام آورد. ماشين پليس راهنمايي ورانندگي آژيركشون
علامت ميداد كه بايستم و من ترسون از اينكه اگه بايستم چه بلايي سرم مياد. دودل
بودم و درنهايت تصميم گرفتم كه كنار جاده بايستم و بلافاصله ماشين پليس جلوي
ماشين من پارك كرد و ماشين اون دزدها رو ديدم كه با سرعت از كنار ما گذشتند.
از ماشين پياده شدم و با عجله گفتم:
- تو رو خدا كمك كنين. اون از خدا بيخبرا شوهرم رو زنداني كردن. نذارين فرار
كنن.
جناب سروان كه از حرفهاي من گيج شده بود اشاره اي به سرباز كنار دستش داد و
اون شماره پلاك ماشين رو برداشت. خوشحال از اينكه تونسته بودم از دستشون
جون سالم به در ببرم لبخند پهني به لبهام اومد و چند دقيقه بعد با يادآوري تموم
اتفاقات چند روز گذشته و حال ناخوش احسان، اشك از چشمهام سرازير شد. جناب
سروان با شك بهم نگاه انداخت و گفت:
شما حالتون خوبه؟ چرا اينقدر تند ميومديد؟ با سرعت ١٢٠ توي اين پيچا
ميدونيد چقدر خطرناكه؟ ماشين بايد توقيف بشه.
كنار ماشين روي زمين سر خوردم و بيتوجه به خاكي بودن، روي زمين نشستم. ديگه
برام اهميت نداشت كه لباسهام تميز بمونن. اين چند روز به اندازه اي توي
آشغال دوني مونده بودم و توي كثيف ترين مكان نفس كشيده بودم و بارها از بوي
بدي كه توي هوا بود عق زده بودم كه ديگه اين چيزها كه هميشه برام مهم بود، هيچ
اهميتي نداشت. اشك ريختم و سرم رو به ماشين تكيه دادم. چند لحظه بعد بطري
آب معدني كوچيكي سمتم گرفته شد. جناب سروان با صورتي پرسؤال بهم خيره
نگاه ميكرد. بطري آب رو از دستش گرفتم و يه نفس سر كشيدم.
حالا ميتونستم كمي راحتتر نفس بكشم. با صداي بلند چندبار نفس كشيدم و از جا
بلند شدم. همچنان اشك ميريختم و گريه ام بند نمياومد. ميون هق هق صدام گفتم:
- تو رو خدا... كمكش كنيد... اونا... ميكشنش.
جناب سروان يه قدم به سمتم اومد و گفت:
- منظورتون چيه؟ چي شده؟
- ميتونم... ميتونم با گوشيتون تماس بگيرم؟
سري تكون داد و گوشيش رو سمتم گرفت. با لرزش دستهام گوشي رو ازش
گرفتم و تنها شماره اي رو كه به ذهنم ميرسيد زدم. بعد از چند تا بوق صداي نازك
هستي توي گوشم پيچيد:
- بفرماييد.
ناخودآگاه گريه ام شدت پيدا كرد. انگار دلم براي عقده گشاييش يه صداي زنونه
ميخواست.
- هستي! منم مبينا. احسان رو بردن. اون عوضيا احسان رو بردن. من از دستشون
فرار كردم. چيكار كنم؟
هستي كه انگار شوكه شده بود، بعد از چند دقيقه سكوت صداي گريه اش اومد:
- الهي دورت بگردم عزيزم! تو حالت خوبه؟ الان كجايي؟
- نميدونم... نميدونم كجام.
- هر جا هستي باش الان ميام سراغت.
- ميترسم هستي... ميترسم اونا بيان دنبالم.
باشه فدات بشم! تو برو نزديكترين كلانتري، من خودم رو سريع ميرسونم
قربونت برم. نگران هيچي نباش. اينجا پليسا دارن دنبال احسان ميگردن. تو آروم
باش. باشه؟
- باشه. فقط زود بيا. بايد احسان رو پيدا كنيم.
- باشه قربونت برم. هر كلانتري كه رفتي بهم زنگ بزن فوري خودم رو ميرسونم.
- باشه خداحافظ.
گوشي رو قطع كردم و به جناب سروان كه مات و مبهوت نگاهم ميكرد تحويل دادم.
- چي شده خانم؟ چه اتفاقي افتاده؟
- ميشه من رو تا يه كلانتري برسونيد؟ چند نفر دنبالم هستن، همسرم رو هم
گروگان گرفتن.
چهرهاش در هم رفت و اخمي روي صورتش نشست. سرباز يه قدم جلو اومد و گفت:
- اگه براي فرار از جريمه داريد داستان سرايي ميكنين بايد بگم كه ما از اينجور
چيزا زياد ديديم. اگه...
جناب سروان ميون حرفش پريد و گفت:
- فدايي بس كن. مگه نميبيني حالش رو؟
رو كرد سمتم و گفت:
- پاشو خانم! ماشينت رو فدايي مياره. شما سوار ماشين شيد، ميرسونمتون كلانتري.
نگران نباشيد.
دوباره بغضم تركيد و اشكهام بيقرار روي گونه ام نشست. سوار ماشين جناب
سروان شدم. تموم فكروذكرم پيش احسان بود. «خدايا خودت كمك كن اتفاقي
براش نيفته!»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستنوزدهم🌷
﷽
صداي جناب سروان من رو از فكر بيرون آورد.
- اونا چي ميخوان ازتون؟
- چند روز پيش چند نفرن من رو گروگان گرفتن. ظاهراً از شوهرم يه سري مدارك
ميخواستن تا اينكه امروز همسرم اون مدارك رو براشون آورد؛ اما وقتي فهميدن كه
با پليس همكاري كرده هر دومون رو گرفتن.
هق هق صدام رو كنترل كردم و ادامه دادم:
- من تونستم فرار كنم اما... اما همسرم هنوز پيش اون از خدا بيخبراست.
با دستهاي لرزونم اشك چكيده از چشمم رو پاك كردم. چهره ي متأثر جناب
سروان از توي آينه ي جلوي ماشين مشخص بود.
- نگران نباش خواهرم. مملكت قانون داره، مطمئن باش كارشون بيجواب نميمونه،
پليس همه شون رو دستگير ميكنه. شما هم نگران نباش و بي طاقتي نكن. شوهرت
سالم پيدا ميشه.
سري تكون دادم و گفتم:
- ممنون.
چند دقيقه اي گذشت تا به نزديكترين كلانتري رسيديم.
- بفرماييد. رسيديم.
- خيلي ممنون. واقعاً نميدونم اگه شما نرسيده بوديد چه اتفاقي برام ميفتاد.
- انشاءاالله كه مشكل تون حل ميشه.
ممنون.
برگه اي از جلوي داشبورد برداشت و به سمتم گرفت. با تعجب به برگه چشم دوختم
كه گفت:
- فدايي شماره پلاك اون ماشين رو تا جايي كه تونسته ببينه نوشته. به احتمال زياد
اگه مدل و رنگ ماشين رو هم بهشون بديد بهتر ميتونن رديابيش كنن.
برگه رو با اشتياق گرفتم و تشكر كردم.
- ماشينتون رو هم مجبورم ببرم پاركينگ.
- ماشين من نيست. با ماشين همون دزدا فرار كردم.
- بسيار خب. ما ماشين رو ميبريم پاركينگ و شما هم اين مورد رو داخل كلانتري
ذكر كنين.
- بله حتماً.
تشكر ديگه اي كردم و از ماشين پياده شدم. به تابلوي كلانتري نگاه كردم و چيزي به
قلبم چنگ انداخت. با توكل به خدا وارد شدم.
***
احسان
نگران مبينا بودم كه سالم برسه. «خدايا فقط سالم باشه و دست اون نامردا بهش
نرسه.»
صداي قيژ در فلزي سرم رو سمت صدا چرخوند و چند دقيقه ي بعد صداي محكم
قدمهاي كسي هر لحظه نزديكتر ميشد. چشمهام بسته بود و دستهام از سقف
آويزون بود و گزگز ميكرد. صداي قدمها ديگه شنيده نشد و انگار كه ايستاده بود.
با ضربه ي ناگهانيش به شكمم مزه ي تلخ خون رو توي دهنم حس كردم و صداي
آخم بلند شد.
گوشهام تيز شده بود تا بتونم حركت بعديش رو بفهمم؛ اما ضربه ي ديگه اي توي
شكمم نشست و اين بار از درد خم شدم. صداي بم و عصبيش به گوشم رسيد:
- حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه ميخواي زرنگبازي در بياري؟! پليس خبر
ميكني؟ ردياب كار ميذاري؟ فكر كردي با هالو طرفي؟
صداش زير گوشم بود. انگار كه دقيقاً پشتسرم ايستاده بود.
به عاقبت كارت فكر نكردي آقاي احسان ايراني! به عاقبت زن خوشگلت هم فكر
نكردي!
رگ گردنم ورم كرد و پيشونيم تير كشيد. عصبانيت توي وجودم زبونه كشيد و با
حرص سرم رو سمت صدا چرخوندم و با دهن بسته غريدم.
صداي خنده ي هيستريكش توي وجودم لرزه انداخت از اينكه چه بلايي سر مبينا
ممكنه اومده باشه. «خدايا اگه دستم باز بود اين مرديكه رو زندهش نميذاشتم.»
صداي قدمهاش رو دوباره شنيدم و لبهاي كثيفش رو به گفتن باز كرد:
- واقعاً نميخواستم اين خبر بد رو بهت بدم... اما... اما همهش تقصير خودته. من
بهت گفته بودم كه پاي پليس رو وسط نكش! خودت گوش ندادي.
تنم يخ كرد. «يعني اون خبر بد چي بود؟ چه بلايي سر مبينا اومده؟ بچهمون! بچهمون
چي شده؟»
چسب روي دهنم رو محكم كشيد و با دردي از سوزشش غريدم:
- چه بلايي سرش آوردي عوضي؟
پوزخندي زد و همونطور كه ازم دور ميشد گفت:
مگه برات مهمه؟
- اگه بلايي سرش بياد زندهت نميذارم. قسم ميخورم كه هر جا هستي پيدات كنم و
بكشمت.
ديگه رفته بود. ديگه صدام رو نميشنيد و فريادم به گوش كسي نميرسيد. عاجزانه
اشك ريختم. اشكي كه بهم ميفهموند چقدر خار و خفيفم، چقدر حقير شدم كه
نميتونم زن و بچهي خودم رو نجات بدم. با اشك و فرياد ناليدم:
- از همهتون متنفرم. از تو، از اون رئيس بيهمهچيزت، از اون صالحي بيمروت، از
همهتون... از همهتون!
گريه امونم رو بريد و با عصبانيت دستهام رو تكون ميدادم تا از طناب پيچيده شده
خلاص بشم؛ اما بيفايده بود و سوزش حاصل از زخم ايجاد شده از طناب بيحركتم
كرد.
فكر مبينا يه لحظه هم آسودهم نميذاشت. عذابوجدان تا اعماق قلبم رو زخم
انداخت و فكر نبودش قلبم رو چنگ.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستم🌷
﷽
*
مبينا
با ديدن هستي از روي صندليهاي داخل اتاق جناب سروان بلند شدم و خودم رو توي
آ*غـ*ـوشش انداختم. اشك ريختم؛ از تنهايي اين چند روزه، از نگرانيها و
دلهره هاي اين مدت، از ترس، از بيتابيهايي كه هر لحظه براي ديدن احسان به جونم
ميافتاد.
گرماي تنش دلم رو گرم كرد؛ اما هنوز براي قلب زخميم التيام نبود.
از آ*غـ*ـوشم جدا شد و با نگاه سرتاپام رو برانداز كرد. اشك چكيده ي گوشه
چشمش رو پاك كرد و گفت:
- خدا رو شكر كه سالمي!
- احسان...
- نگران هيچي نباش. بهت قول ميدم كه اون هم الان سالمه و فقط نگران توئه.
سرم رو پايين انداختم تا بيش از اين شاهد غرور شكسته شدهام نباشه.
پاهاي سستم ديگه توان ايستادن نداشت و روي صندلي جا گرفتم. بعد از تكميل
پرونده به اصرار هستي به بيمارستان نزديك اونجا رفتيم تا از سلامت بچه مطمئن
نام رمان: هديهي اجباري (جلد بشيم.
- هستي!
- جانم؟
- ديگه برام فرقي نميكنه كه اين بچه باشه يا نه. من اون رو بدون احسان نميخوام.
- استغفراالله! اين چه حرفيه كه داري ميزني دختر؟! چرا داري كفر ميگي؟ به جاي
اينكه دعا كني بچهت سالم باشه چرا اين حرفا رو به زبون مياري؟
- هستي خستهم.
سرم رو روي شونهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم. مدام چهره ي احسان جلوي
چشمهام مياومد. مدام اون سالن سرد و تاريك لرزه به جونم ميانداخت.
دستهاي هستي دور تنم حـ*ـلقه شد و اشكهام پهناي صورتم رو گرفت.
*
وحشتزده از خواب پريدم كه هستي نگاهم كرد و گفت:
چيزي نيست عزيزم. خواب ديدي.
- هستي بايد بريم كلانتري. شايد از احسان خبر داشته باشن!
- قربونت برم شماره تلفنم رو دادم به جناب سروان. هر خبري بشه بهمون زنگ
ميزنن. اينقدر خودت رو عذاب نده.
- چطور؟ چطور عذاب ندم؟ اونا رحم سرشون نميشه.
بيتاب از روي صندلي بلند شدم و دستهام رو به هم ماليدم. اضطراب و استرس به
جونم نشسته بود و يه لحظه راحتم نميذاشت.
- خدايا نكنه بلايي سرش آوردن؟ خدايا خودت كمكش كن. خدايا!
با التماس و اشك از خدا ميخواستم و هستي با ديدن حالم كنارم اومد و دستهاي
يخكردهم رو توي دستهاش گرفت و چشمهاي اشكبارش رو كه سعي در آروم
جلوه دادن خودش داشت، بهم خيره كرد.
- يه كم بشين. اينجوري فشارت ميفته عزيزم.
- نميتونم. تحمل اين وضع رو ندارم.
صداي خانم پرستار نگاهمون رو بهش دوخت .
- خانم رفيعي!
هستي پيشقدم شد و گفت:
- بله؟
- جواب آزمايشتون اومده.
دلهرهم بيشتر شد. با نگراني به هستي چشم دوختم كه با نگاهش سعي كرد آرومم
كنه.
قدمهاي هستي رو با چشم دنبال كردم و با قدمهاي آهسته خودم رو بهش رسوندم.
برگهي داخل دستش رو با نگاه بالاوپايين ميكرد. سؤالي بهش خيره شدم. ديگه
تحمل شنيدن خبر بد رو نداشتم. متوجه نگاهم شد كه با لبخند جوابم داد و گفت:
- خدا رو شكر كوچولومون سالمه!
لبخند روي لبم نشست و بغض توي گلوم بيحركت موند تا بار ديگه به ياد احسان
بيفتم.
***
دو روز از نبود احسان گذشته و هر روز كنار اين پنجرهي لعنتي خيره به در انتظارش
رو ميكشم. هواي خونه برام خفقان آور شده و حوصله هيچكس و هيچ جا رو ندارم.
توي اين مدت فقط به عمو خبر دادم تا شايد بتونه با آشناهايي كه داره كاري از پيش
ببره. هستي هر شب پيشم ميمونه و سعي ميكنه دلداريم بده؛ اما خودش داغونتر
از منه. اين رو از اشكهاي پنهونيش كه توي تاريكي شب ميريزه ميفهمم. ديگه
حتي نميتونم درست غذا بخورم. چند روزي هست كه طعم غذا برام شبيه زهر شده.
هر دفعه كه قاشق رو به دهنم نزديك ميكنم، چهرهي احسان جلوي چشمهام تداعي
ميشه. صداش مدام توي گوشم ميپيچه و گاهي اوقات حس ميكنم صداي بازشدن
در مياد و با شوق از جا بلند ميشم؛ اما با ديدن در بسته به اوهام هرروزهم پوزخند
ميزنم. ليوان چاي گرم رو بين دستهاي سردم نگه ميدارم و شنل بافتنيم رو به
خودم نزديك ميكنم. لگد آهسته اي رو به ديواره شكمم حس ميكنم و لبخندي از
سر رضايت روي لبهام نقش ميبنده.
- بابات صحيح و سالم برميگرده فندق مامان.
صداي در نگاهم رو از پنجره گرفت. چادرم رو از روي گيره برداشتم و سرم كردم.
با صدايي خفه و بغض آلود گفتم:
- كيه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستببستیکم🌷
﷽
صداي آرام و مهربون عمو از پشت در اومد:
- منم دخترم. در رو باز كن.
ته دلم از بودنش قرص شد و چقدر به شونه هاي محكمش احتياج داشتم. در رو باز
كردم و با ديدنش لبخند محوي روي لبهام نقش بست. چهره ي نگرانش و لبخند
تصنعي رو لبش ته دلم رو آشوب كرد كه هنوز خبري از احسان نشده.
- سلام عموجون. خوش اومديد.
- سلام دخترم.
تعارف كردم و چند دقيقه بعد با سيني چاي كنارش نشستم و با چهره اي پر از
تشويش بهش خيره شدم. اين لحظات براي هر دوي ما سخت بود، حتي صحبت
درمورد اين لحظات هم زجرآور بود.
بالاخره عمو شروع كننده ي صحبت شد:
- كم و كسري نداري عموجان؟
بغض توي گلوم رو خفه كردم. چقدر دوست داشتم تو آ*غـ*ـوشش گريه كنم و از
دلتنگيهام براش بگم. بگم كه فقط احسانم رو كم دارم. بگم كه توي اين دنيا فقط
وجود احسان رو كم دارم.
سرم رو پايين انداختم و گفتم:
- خدا رو شكر. همه چي هست عموجون.
- حال خودت و بچهت خوبه؟
- خوبيم.
- تنهايي نشين غصه بخور. با ناراحتي و گريه چيزي درست نميشه. انشاءاالله احسان
هم هرچي زودتر برميگرده.
ديگه تحمل نگهداشتن بغضم رو نداشتم. اشكهاي سمجم دونه دونه از چشمهام
پايين اومد تا براي هزارمين بار اين جملات تكراري اميددهنده رو نشنون. با درد
ناليدم:
- ديگه خسته شدم عمو. دارم كم ميارم. من اين زندگي رو بدون احسان نميخوام...
دستش براي به آغـ*ـوش كشيدنم دراز شد و من مثل بچه اي كه محتاج آغـ*ـوش
مادرشه توي بغـ*ـل مهربونش آرام گرفتم.
يه كم صبور باش دخترم. تو الان ديگه بايد فقط به فكر بچهت باشي.
صداي زنگ آيفون باعث شد كه از جا بپرم و به در خيره بشم. با شوق به عمو نگاه
كردم و گفتم:
- يعني احسان اومده؟
عمو لبخندي زد و بيمعطلي به سمت آيفون رفتم و با ديدن هستي شادي از وجودم پر
كشيد. در رو باز كردم و با غمي نهفته كنار عمو نشستم. چند دقيقه بعد صداي هستي
توي پله ها پيچيد:
- مبينا! مبينا! مژده بده، مژده بده.
مثل برقگرفته ها از جا بلند شديم و به سمت در هجوم برديم. هستي با ديدن عمو
معذب شد و سعي كرد خانومانه تر رفتار كنه و بعد سريع من رو توي آغـ*ـوش
كشيد و گفت:
- ديدي گفتم! ديدي گفتم احسانت برميگرده؟!
با بهت و تعجب نگاهش ميكردم. زبونم بند اومده بود و توانايي حرفزدن نداشتم.
عمو پيشدستي كرد و گفت:
خوشخبر باشي دختر! چي شده؟
نفسش بريده بريده بود و به زور حرف ميزد. دستش رو گرفتم و روي مبل
نشوندمش.
- جونم رو بالا آوردي. بگو چي شده؟
- جناب سروان... جناب سروان زنگ زد.
- خب؟ خب؟
- گفت كه يه سرنخايي پيدا كرديم.
- يافاطمه زهرا! چه سرنخايي؟
- گفت از روي پلاك ماشيني كه داديد و حدود مكاني كه از ردياب شناسايي شده،
تونستن يكي از افرادشون رو دستگير كنن.
عمو دست به آسمون برد و گفت:
- خدا رو شكر! چيزي هم اعتراف كرده؟
هنوز نه؛ اما جناب سروان گفت كه خيالتون راحت، بهشون گفته كه حال احسان
خوبه.
چشمهام به اشك نشست؛ اين بار نه از روي غصه بلكه از روي شوق و خوشحالي. از
اينكه ميشنيدم احسان صحيح و سالمه احساس شادي ميكردم. دنيا رو بهم هديه
داده بودن و چه خبري از اين بهتر؟ دستهاي هستي رو توي دستهام فشردم و با
تهموندهي احساسم گفتم:
- ممنون!
دست عمو روي شونهم نشست و فوري سرش رو سمت ديگه اي چرخوند تا اشك
چكيده روي گونهش رو نبينم. تا غرور شكستهي پدري رو شاهد نباشم. با صداي
بغضدارش گفت:
- خدا رو شكر كه ميشنوم پسرم سالمه. عموجون تو هم ديگه غصه نخور. برو يه كم
غذا بخور جون بگيري.
سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم تا خيالش رو راحت كنم.
- من ديگه بايد برم كارخونه. يه كم كار دارم. چيزي ميخواي برات بخرم؟
آخ كه چقد دلم هـ*ـوس لواشك كرده بود. خجالت ميكشيدم از اينكه چيزي از عمو
بخوام؛ اما احساس ميكردم اگه الان لواشك نخورم ميميرم. با خجالت سرم رو
پايين انداختم و من من كنان گفتم:
- دست شما درد نكنه فقط... فقط...
- هر چيزي ميخواي بگو عموجون. اون كوچولوي توي شكمت نوه ي دردونهي منه.
- دلم هـ*ـوس لواشك كرده. شرمنده.
دستش رو روي شونهم گذاشت و گفت:
- دشمنت شرمنده عروس گلم. چشم همين الان قبل رفتنم ميگيرم برات ميارم.
با ذوق توي چشمهاش نگاه كردم. بـ*ـوسـه اي روي پيشونيم كاشت و حس كردم
چقدر خوب كه مثل پدر پشت و پناهمه. عمو رو تا دم در همراهي كردم و كنار هستي
نشستم. از اون خوشحالي چند دقيقه پيشش خبري نبود. حسابي توي فكر فرو رفته
بود و به نقطه اي نامعلوم خيره بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستببستدوم🌷
﷽
دستم رو جلوي صورتش تكون دادم و گفتم:
- كجا سير ميكني خانم؟
لبخند تلخي روي لبهاش آورد و گفت:
همينجام.
- هستي نكنه واسه دلخوشي من اين حرفا رو زدي؟
- اين چه حرفيه دختر؟ مريض كه نيستم بهت دروغ بگم.
- پس چرا تو همي؟
- يه كم ناراحتم.
- واسه چي؟
- چند روزه كه...
بعضش تركيد و با دست چشمهاي اشكبارش رو پوشوند.
سرش رو توي
آ*غـ*ـوشم گرفتم و گفتم:
- الهي بميرم واسه درد دلت! چرا ميريزي توي خودت؟ چي شده عزيزم؟
ميون هق هقش گفت:
- چند روزه كه مهيار يه كلمه هم باهام حرف نزده... حتي ظهر هم خونه نمياد... ازم
دلخوره مبينا! حق هم داره. من بزرگترين رازش رو فاش كردم. من همسر خوبي
نبودم.
- اين حرفا چيه دختر؟ تو به خاطر من اين كار رو كردي. مهيار هم آدم عاقليه. الان
يه كم ازت دلخوره. چند روز ديگه همه چيز رو فراموش ميكنه. مگه ميشه تو همسر
خوبي براش نباشي؟!
- نه مبينا! اين دفعه با بقيهي دفعه ها فرق داره. ما تا حالا هر بار كه باهم قهر
ميكرديم به ساعت نميكشيد. تحمل نداشتيم كه به چشم هم نگاه نكنيم و باهم
حرف نزنيم؛ اما اين بار چهار روز گذشته كه باهام حرف نزده.
- من باهاش حرف ميزنم .
- نه مبينا! فايده نداره.
- تو به خاطر من زندگيت رو تو خطر انداختي. پس اين وظيفهي منه كه تلاشم رو
بكنم.
لبخند تلخش قلبم رو درد آورد و از اينكه همهي اين اتفاقات به خاطر من پيش اومده
بود احساس عذابوجدان داشتم.
***
احسان
زمزمه هاي آرومي ميشنيدم. از پنجرهي كوچيكي كه گـه گاه نور آفتابي ازش
ميتابيد، به ستاره هاي كم سو خيره شدم و گوشهام رو تا جاي ممكن تيز كردم تا
صداها رو بهتر بشنوم. هنوز هم گوشم به خاطر ضربه اي كه امروز اون لندهور توي
گوشم كوبيده بود وزوز ميكرد؛ اما ميتونستم يه چيزهايي بشنوم.
- فردا با كشتي ميفرستمش.
- اون قيمتي كه قبلاً توافق كرديم رو بذار كنار، الان گرونتر شده.
- طرف حساب من تو نيستي. برو به بزرگترت بگو بياد.
- ببين مردك! اگه نميدوني خوب بدون، من همه كاره اينجام. اگه تو هم نباشي ميرم
سراغ يكي خرتر از تو.
- هيچكس يه مرد سي وخرده اي ساله به دردش نميخوره. الان بازار بچه و زنه، اون
هم دخترهاي باكـ*ـره.
به ستون پشت سرم چسبيدم و از ترس غالب تهي كردم. يا خود خدا! اينا قاچاقچي
انسانن؟ دارن درمورد... درمورد من حرف ميزنن؟
بالاخره اين هم دوتا كليه داره و كلي خرتوپرت توي شكمش. خيلي هم بيارزش
نيس برات.
- آخرش چند؟
- دو تومن از اوني كه توافق كرديم بيشتر.
- نه اصلاً. شايد با پونصد ديگه راضي بشم؛ ولي دو تومن زياده.
- خيله خب يه تومن، ديگه هم كوتاه نميام.
- اكي. ساعت سه بيارينش سر قرار .
- باشه.
اشكهام به پهناي صورتم پايين مياومدن. من اين نوع مرگ رو نميخواستم. من
نبايد اينجوري بميرم! ميخوان من رو تيكه تيكه كنن. دارن من رو ميفروشن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستبیستسوم🌷
﷽
***
ديشب خواب به چشمهام نيومد. همهش داشتم به صحبتهايي كه شنيده بودم فكر
ميكردم؛ به پايان دردناكم و بلايي كه قراره سرم بياد، به مبينا، به بچهمون، به
خونوادهام، به چشمهاي اميد، به هستي؛ به آينده اي كه با هزار اميد هر روز براي خودم
ساخته بودم. اين نميتونست پايان بيرحم زندگي من باشه! نبايد اينجوري تموم
بشه!
با لجبازي و حرص سعي ميكردم دستوپا بزنم و دستهام رو از طناب پيچيده شده
خلاص كنم؛ اما فايده اي نداشت. اونقدر جون توي بدنم نمونده بود تا خودم رو
خلاص كنم.
با حرص فرياد زدم، فريادي كه گوش عالم رو كر ميكرد؛ اما اين فرياد هم از بغض
گلوم و حس تهي بودنم كم نكرد.
نبايد اميدم رو از دست ميدادم. بايد كاري ميكردم. بايد يه فكري ميكردم. نبايد
بذارم به اين راحتيها به زندگيم پايان بدن.
صداي بازشدن در اومد و چند دقيقه بعد هيكل نحسش جلوم ظاهر شد. پوزخند
هميشگيش روي لبش بود و سيگاري توي دستش.
اشاره اي داد و دو نفر به سمتم اومدن و دستهاي طناب پيچشدهم رو باز كردن. با
بهت بهشون خيره بودم. فكرهاي هرز يه لحظه هم تنهام نميذاشتن. با فرياد
سرشون غريدم:
عوضيا. بذاريد برم. ولم كنين.
بيتوجه به دادوفريادهام، دستهام رو از پشت گرفتن و وادارم كردن قدم بردارم.
- من رو كجا دارين ميبريد؟ من جايي نميرم. ولم كنين.
بياعتنايي اونها بيشتر عصبيم ميكرد تا جايي كه پام رو پشت پاي يكيشون گرفتم و
روي زمين افتاد؛ اما بلافاصله دستهام توسط يه نفر ديگه گرفته شد و آخم بلند شد.
مردي كه زمين خورده بود بلند شد. خودش رو تكوند و مشت محكمي توي صورتم
كوبيد. مشت بعديش توي شكمم فرود اومد و مزهي خون توي دهنم حس شد و
روي شكمم خم شدم. مشتش براي ضربهي ديگه بالا رفت كه با صداي رئيسشون
توي هوا موند.
- بيشتر از اين اذيتش نكن. آخه به اعضا و جوارحش نياز دارن. نميخوام صدمه
ببينه.
با عصبانيت فرياد كشيدم:
- تو چه جور آدمي هستي؟ تو يه آشغال كثيفي. توي بيهمه چيز چطور جرئت
ميكني؟!
نزديكتر اومد و بهم خيره شد:
- فكر اينجاش رو نميكردي نه؟ فكر ميكردي خيلي بچه زرنگي و ميتوني راحت ما
رو به پليسا لو بدي!
سيگارش رو روي پيشونيم خاموش كرد كه صداي فريادم از شدت سوزش بلند شد.
- نميدوني كه دارم در حقت لطف ميكنم بچه خوشگل؛ وگرنه بايد يه جوري زجرت
ميدادم كه اسمت رو هم نتوني به ياد بياري. ببرينش اين احمق رو!
بغض توي گلوم نشست و مرگ رو توي دوقدمي خودم ديدم. خدا رو با تموم قلبم
صدا زدم و به بزرگي خودش قسم دادم. نميخواستم اينجوري بميرم. نه اين پايان
زندگي من نبود.
پاهام سست شده بود و قدمهام رو به زور برميداشتم. اگه دستم رو نگرفته بودن
تابه حال صدباره زمين خورده بودم. تمام فكرم از لحظه ي مرگم پر شده بود. مرگ!
چيزي كه زياد بهش فكر نميكردم. چيزي كه هيچوقت فكر نميكردم به اين زودي
سراغم بياد. سوار ماشين شدم و چشمهام دوباره پوشيده شد كه تا رسيدن به
قتلگاهم همچنان نابينا بمونم. زمان زودتر از هر چيزي سپري ميشد. عرق سردي
روي پيشونيم نشسته بود و ترس تموم وجودم رو گرفته بود. تموم بدنم ميلرزيد و
ديگه هيچ اميدي براي زنده موندن نداشتم. توقف ماشين حالم رو بد كرد و ترس
وجودم بيشتر شد. حس زندانياي رو داشتم كه براي رفتن بالاي چوبه ي دار آماده
ميشه. زندانياي كه به جرم زنده بودن بايد مجازات بشه. واقعاً دارم جزاي كدوم كارم
رو ميبينم؟ مش*روب خوردنم؟ سيگار كشيدنم؟ با دخترا بودنم؟ يا تقاص قلب
شكسته؟ آره قلب مبينا! قلبش رو خيلي شكستم. وقتي كه فهميدم بارداره تنهاش
گذاشتم تا به عشق خودم برسم. من نسبت به اون مسئول بودم؛ اما براش هيچ كاري
نكردم و فقط رنجوندمش. اي كاش الان بود! اي كاش اينجا بود تا توي چشمهاي
قهوه اي رنگش خيره بشم، دستهاي سفيد و نرمش رو توي دستهام بگيرم، از
آرامش نگاهش جون بگيرم و از ته دل ازش بخوام كه من رو ببخشه. اي كاش اينجا
بودي مبينا تا ازت بخوام من رو حلال كني! جلوي اومدن اشكهام رو نگرفتم و آروم
اشك ريختم. از ماشين پياده شدم و پارچه ي پيچيده شده دور چشمم باز شد. نور و
اشك اذيتم ميكردن و با چند بار پلك زدن چشمهام رو باز نگه داشتم. اطراف رو
وارسي كردم و به جز چند ساختمون بلندقامت و خياباني ناآشنا چيزي نديدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>