eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ احسان - اِ احسان دستت رو بده ديگه! - دست من رو ميخواي چيكار؟ - بده ديگه لوس نشو! دستم رو سمتش دراز كردم. - ميخواي فالُم بگيري؟ از ته دل خنديد. - فالت اينجاست! دستم رو روي شكمش گذاشت. - داره تكون ميخوره، انگار فهميده باباش داره نوازشش ميكنه. - كو؟ چرا متوجه نميشم. وايسا! دستم رو سمت چپ شكمش گذاشت. - اينجاست. آخ! شيطون داره لگد ميزنه. حسش ميكردم، با تموم وجود؛ انگار كه دستش رو گرفته بودم و نوازشش ميكردم! چشمهام رو بستم و دستم از تكون خوردناي بيوقفه هش قل‌قلك ميشد. - واي مبينا! داره تكون ميخوره! سرم رو بالا آوردم و به چشمهاي قهوه ايش كه توي تاريكي اتاق ميدرخشيد چشم دوختم. نگاهش برق خاصي داشت، پر از حرف نگفته بود؛ پر از عشق بود. دستم رو دراز كردم و سرش رو توي آ*غـ*ـوشم كشيدم؛ با شوق توي آ*غـ*ـوشم اومد و خودش رو بهم نزديك كرد. دستم رو نوازشگرانه بين موهاي بلند و خرماييش كشيدم و زمزمه وار ستايشش كردم. خدا رو شكر كردم به خاطر داشتنش، به خاطر بودنش، به خاطر اين روزها كه انگار كل عمر رو زندگي كرده بودم كه فقط به اون برسم، كه فقط اين روزها رو به چشم ببينم! *** آقاي صالحي با چشمهايي برافروخته غريد: - همين كه من ميگم! من اهل باجدادن نيستم. روي ميزش خم شدم و خشمگين چشم بهش دوختم. - تا الان هيچوقت بهت بي احترامي نكردم، تا حالا از دستوراتت سرپيچي نكردم، تا حالا بهت نه نگفتم؛ (صدام رو بالاتر بردم) اما اين بار اگه لازم باشه زير همه چيز ميزنم كه فقط زن و بچه م رو نجات بدم. با قدمهاي بلند و عصبي به سمت در ميرفتم كه با صداي بلند گفت: - تو فقط صبر كن! همه چيز درست ميشه، اون نميتونه به كسي آسيب برسونه. تمام عكس و نامه هاي تهديدآميزي رو كه هر شب به دستم ميرسيد سمتش پرت كردم و از اتاق خارج شدم. كم كم داشتم ديوونه ميشدم و به جنون ميرسيدم. يه هفته بيشتر فرصت نداشتم كه اون عوضي رو به خواسته هاش برسونم تا دست كثيفش رو از زن و بچه م برداره. هستي داخل اتاق شد و با نگراني صدام كرد: - احسان داري چيكار ميكني؟ صدام از شدت عصبانيت كنترل نميشد. - هر كاري ميكنم كه اون عوضي دستش به مبينا نرسه! ميفهمي دارم چي ميكشم؟ ميفهمي؟ - خيله خب آروم باش! بشين چند لحظه تا باهم حرف بزنيم. نميتونستم بشينم، فقط وسط اتاق قدم ميزدم و فكر ميكردم؛ اما از شدت عصبانيت فكرم به جايي نميرسيد. ذهنم مشغول بود و نميتونستم فكرم رو متمركز كنم. هستي ليوان آبي به دستم داد و گفت: - اينجوري كه نميشه. با عصبانيت و دعوا هم نميشه به جايي رسيد. بشين يه كم فكر كنيم شايد راه حلي پيدا كنيم. - ديگه فكرم كار نميكنه هستي! دارم ديوونه ميشم. - بشين چند لحظه. به اجبار روي صندلي چرخ دارم نشستم و سيگاري از كتم بيرون آوردم و بين لبهام گذاشتم. هستي نيم نگاهي بهم انداخت و روي مبل روبه روم نشست. سيگار رو روشن كردم و پك عميقي بهش زدم. دود حاصلش رو با حرص فوت كردم و به عكس دونفري خودم و مبينا كه جديدًا روي ميزم خودنمايي ميكرد خيره شدم. چشمهاي خندونش هر لحظه من رو به جنون ميرسوند. تابه حال كسي رو تا اين حد نميخواستم، تابه حال اينقدر در برابر كسي عاجز نشده بودم؛ حتي وقتي كه فكر ميكردم دارم تو تب عشق هستي ميسوزم هم به اين حد نرسيده بودم. حالا درك ميكردم داستان ليلي و مجنون رو، حالا حال وروز فرهاد كوهكن رو ميفهميدم! صداي هستي من رو از خيال بيرون آورد. - چرا پليس رو در جريان نميذاري؟ - تهديد كرده اگه به پليس چيزي بگم يه بلايي سر مبينا مياره. با فكر اينكه بلايي سرش بياد دوباره عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و كنار پنجره ايستادم. پك ديگه اي به سيگار زدم و دودش رو سمت پنجره نيمه باز فوت كردم. - اون از كجا ميفهمه؟ نميدونم، لابد آدماش تعقيبم ميكنن! شايد هم شنود گذاشته واسه م! هرچي كه هست از ريزبه ريز زندگيم خبر داره؛ ميدونه كي ميرم، كي ميام! - خيله خب! تو رو تعقيب ميكنه؛ من رو كه تعقيب نميكنه. - منظورت چيه؟ هستي از روي مبل بلند شد و كنارم ايستاد. - منظورم اينه كه يادته توي جريان پرونده ي دلاوري، دوستت كه پليس بود بهمون كمك كرد؟ - خب؟ - خب الان هم ميتونه بهمون كمك كنه. با اين تفاوت كه اين بار تو بهش نميگي، من ميگم. به سمتش برگشتم و به چشمهاي مصممش خيره شدم؛ هميشه انقدر جدي و شجاع بود كه ميخواست يه تنه همه چيز رو حل كنه. - لازم نيست! نميخوام تو هم درگير اين ماجرا بشي. 🦋🌹🌷🦋🌹🌷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ خيلي هم لازمه! من نميتونم وايسم ببينم داداشم و بهترين دوست و خواهرم دارن آسيب ميبينن وقتي كه ميتونستم كمكشون كنم. - نه هستي! اصلاً! - گوش كن احسان! راه ديگه اي نداريم. نميشه دست رو دست گذاشت. ضمناً من كاري ميكنم كه كسي متوجه قصدمون نشه، بين خودمون دوتا ميمونه، خب؟ - اما هستي... - بگو باشه ديگه! - به يه شرط! - چه شرطي؟ - فقط به رحيمي جريان رو توضيح ميدي و تموم! بقيه اش رو بسپار به خودم! - خيله خب قبول. با اينكه راضي نبودم قبول كردم؛ چون چاره ي ديگه اي برام نمونده بود، فقط ميخواستم از مبينا محافظت كنم. *** مبينا كشوقوسي به بدنم دادم و جانماز رو جمع كردم. ديگه به سختي ميتونستم ركوع و سجودم رو برم، بايد با ميز و صندلي نماز ميخوندم. چادر رو تا كردم و روي كمد داخل نمازخونه گذاشتم. كفشهام رو پوشيدم. به بوي بيمارستان ويار پيدا كرده بودم و حالم هر لحظه بدتر ميشد. با قدمهاي سريع خودم رو به محوطه ي بيمارستان رسوندم و چندتا نفس عميق كشيدم و هواي تازه رو به ريهم فرستادم. دستم رو نوازشگرانه روي شكمم كشيدم و گفتم: - ببخش عزيزدلم! دارم اذيتت ميكنم. قبلاً مجبور بودم كار كنم؛ اما الان كه ديگه زندگي روي خوشش رو بهم نشون داده و پدرت شده عشق زندگيم، شايد ديگه نياز نباشه كار كنم و بهت سختي بدم. روي نيمكتهاي داخل محوطه نشستم و گفتم: توي اولين فرصت استعفام رو به بيمارستان ميدم. اونوقت ديگه هر روز به جاي تحمل كردن بوي الـ*كـل و ضدعفونيكننده ها، با همديگه ميريم پارك و هواي تازه رو نفس ميكشيم. باهم قدم ميزنيم، ميريم خونه ي ماماني، خونه ي خاله. اصلاً آهنگ ميذاريم و براي بابايي غذاهاي خوشمزه ميپزيم، خونه رو تميز ميكنيم، كلي باهم كيف ميكنيم، مگه نه فندق مامان؟ - خانم! خانم! تو رو خدا كمك كنين! با وحشت به سمت صاحب صدا برگشتم، انگار مخاطبش من بودم كه دوباره گفت: - تو رو خدا كمك كنين! بچه ام داره از دست ميره! با سرعت از جام بلند شدم. - چيشده آقا؟! آروم باشيد! - چطور آروم باشم؟ بچه ام داره ميميره. تو رو خدا كمكش كنين! - شما آروم باشيد! من الان پرسنل رو خبر ميكنم تخت بيارن. - نه، تو رو خدا دير ميشه! بچه م داره ميميره! كجاست الان؟ - توي ماشينمه، بيايد كمكش كنين! - ماشينتون كجاست؟ چه بلايي سرش اومده؟ فوري قدم زدم تا به جايي كه اشاره ميكرد برسم. - يه از خدا بي‌خبري بهش زد و در رفت؛ خيلي خون ازش رفته. تو رو خدا كمك كنين! گريه امونش نميداد حرف بزنه. دلم بيتاب شد و عجله ميكردم كه هرچي زودتر به ماشين برسم. - آروم باشيد! انشاءاالله كه اتفاقي نميفته. به ماشين مدل بالاي مشكي رنگي اشاره كرد كه شيشه هاي دودي داشت. - خانم دكتر همينه. روي صندلي عقب ماشينمه. به دادش برسيد! در ماشين رو باز كردم و با صندلي خالي روبه رو شدم. كمي اطراف رو برانداز كردم و باتعجب گفتم: - اينجا كه كسي... جمله م تموم نشده بود كه كسي من رو داخل ماشين هل داد و هر چي دستوپا زدم فايده نداشت. دستگيره ي ماشين رو فشار دادم؛ اما در باز نشد. صدام رو بالا بردم و داد كشيدم: - چيكار ميكني؟ كمك! يكي كمك كنه! همون لحظه همون آقا در سمت چپ رو باز كرد و كنارم نشست و دو نفر ديگه سوار ماشين شدن و در كسري از ثانيه ماشين حركت كرد. هنوز گيج و سردرگم بودم. مدام اتفاقات پيش اومده رو توي ذهنم بالاوپايين ميكردم؛ ولي متوجه اين اتفاقات نميشدم. از ترس زبونم بند اومده بود و قلبم به تپش افتاده بود. جرئتم رو جمع كردم و گفتم: - شما كي هستيد؟ من رو كجا ميبريد؟ آقايي كه كنارم نشسته بود گفت: - يه كم صبر كني متوجه ميشي. نگه داريد من ميخوام پياده شم. مردي كه روي صندلي شاگرد نشسته بود گفت: - امر ديگه؟ صدام رو بالا بردم و همزمان دستگيره ي ماشين رو تكون ميدادم؛ اما قفل مركزي ماشين فعال بود و در ماشين باز نميشد. با دست به شيشه ي ماشين ميكوبيدم و كمك ميخواستم؛ اما هيچكس صدام رو نميشنيد. - چي از جون من ميخوايد؟ ولم كنيد؛ بذاريد برم. - آروم باش! چيزي تا مقصد نمونده. - من رو كجا ميبريد؟ من بايد برم خونه. شوهرم نگران ميشه! خنده ي چندش آوري زد و گفت: - شوهرت اگه بفهمه امروز زنش مهمونمون شده، حتماً بدجور قاطي ميكنه! ترسيده بودم. از ترس به گوشه ي صندلي پناه بردم. دستهام يخ كرده بود و عرق سرد روي پيشونيم نشسته بود. چي از جونم ميخواستن؟ من رو كجا ميبردن؟ فقط خدا رو صدا ميزدم كه اون چيزهايي كه توي ذهنم بالاوپايين ميشه هرگز اتفاق نيفته! تقريباً از شهر خارج شده بوديم كه كيسه ي مشكي رنگي روي سرم كشيدن تا مسير رو نبينم و دستهام رو از پشت بستن. از ترس زبونم بند اومده بود و فقط نگران احسان و بچه م بودم. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 @delneveshte_hadis110
              👩‍⚖   🌷 ﷽ *** احسان - مرديكه ي احمق بهت ميگم به اونا چيكار داري؟ بذار زنم بره! خودم ميام، هر بلايي كه خواستي سر من بيار. صداي خشدارش سوهان روح‌وروانم بود. - همين كه گفتم! اگه تا فردا همين ساعت هر چي آقا خواسته بودن براشون انجام دادي كه هيچ؛ وگرنه بايد جنازه اشون رو ببيني! البته در بهترين حالت ممكن! - اگه دستم بهت برسه، زنده ات نميذارم! كاري ميكنم به خاك سياه بشيني! از كارت پشيمون ميشي مرديكه ي آشغال! زياد خودت رو خسته نكن! هر چي خودت رو خسته كني زن و بچه ات اينجا بيشتر عذاب ميكشن! پشت‌بندش صداي جيغ مبينا رو شنيدم كه داد ميزد: - دست كثيفت رو بهم نزن عوضي! ديگه چاره اي جز التماس نداشتم. صدام از اون مرد عصبي و خشمگين تبديل شده بود به يه عالمه بغضِ نشسته تو گلوم و اشكي كه ديگه از اومدنش ابايي نداشتم. - تو رو به هر كي كه ميپرستي كاري بهش نداشته باش! تو رو به جون عزيزت اذيتش نكن! آخه نامسلمون به اون چيكار داري؟ طرف حساب تو منم! بيا من رو ببر تيكه تيكه كن! اصلاً بسوزون، خاكسترم كن؛ ولي دستت به زنم نرسه! قسمت ميدم! - خاكسترت به دردم نميخوره! به جاي اين كارا زودتر انجامش بده! صداي ممتد بوق تلفن برام هشدار بود. شبيه ناقوس مرگ توي گوشم زنگ ميزد. پاهام هرلحظه سستتر ميشد و زبونم بند اومده بود. با پاهايي سست روي زمين سر خوردم و گوشي تلفن از دستم افتاد. خانم محمدي داخل شد و با ديدنم جيغ كشيد. ديگه چيزي واسم مهم نبود و هيچكس برام اهميتي نداشت. صداي محمدي رو هم نميخواستم بشنوم كه مدام ميگفت: - چي شده آقاي ايراني؟ تو رو خدا يه چيزي بگين! الان براتون آب ميارم. به زور خودم رو روي صندلي انداختم و شماره ي آقاي صالحي رو گرفتم. با دوتا بوق جواب دادن و صداي منشي خونه اش توي گوشي پيچيد: - بفرماييد. - همين الان گوشي رو بده به صالحي! - شما؟ - ايرانيم. - سلام آقاي ايراني. بله چشم، همينالان. چند دقيقه طول كشيد تا صداش توي گوشم پيچيد؛ صدايي كه حالا فقط بهم حس تهوع ميداد و عامل اين بدبختيهام رو فقط اون ميديدم. - سلام احسان جان! - همه ي كاراش رو خودم ميكنم؛ خونه، شركت، بليت ايران. تو فقط شكايتت رو پس بگير! - احسان قبلاً باهم حرف زديم... اين بار ديگه فرياد كشيدم: - قبلاً زن و بچه ي من رو ندزديده بودن لعنتي! همون لحظه محمدي داخل شد و ليوان آب از دستش روي زمين افتاد و شكست و اين قلب من بود كه هر لحظه ترك برمي داشت. با فكر اينكه قراره چه بلايي سر مبينا بياد، دوست داشتم كه يه اسلحه پيدا ميكردم و يكي يكي همه رو از روي زمين نابود ميكردم و دست آخر هم آخرين تير رو توي سر خودم خالي ميكردم. - چي ميگي احسان؟ زنت رو دزديدن؟ - مگه برات مهمه؟ همين الان اون برگه ي لعنتي رو ميارم كه امضا كني! بايد شكايتت رو پس بگيري! اما... هنوز هم اما و اگر ميآورد. ديگه تحمل شنيدن حرفهاي مزخرفش رو نداشتم. گوشي رو قطع كردم و به خانم محمدي كه دم در ايستاده بود و با چشمهايي گردشده نگاهم ميكرد خيره شدم. فقط دنبال كسي بودم كه هر چي عصبانيت دارم سرش خالي كنم. داد زدم: - جمع كن اينا رو! فوري سر تكون داد و مشغول جمع كردن شيشه خرده ها شد. صداي ويبره ي گوشيم اومد. روي صفحه نگاه كردم، احمد بود. فوري جواب دادم: - سلام داداش خوبي؟ - خوب؟ براي چي بايد خوب باشم؟ احمد زنم رو دزديدن. تا فردا بيشتر مهلت ندارم. فهميدن به پليسا خبر دادم. دارم ديوونه ميشم. - چي ميگي؟ چطور ممكنه؟ - نميدونم، نميدونم! به جز من و تو و هستي كسي خبر نداشت. من نمي‌فهمم چطور متوجه شدن. - باشه باشه! تو نگران نباش، من الان ميام اونجا. - نه احمد، نميخواد بياي. تهديد كردن اگه به پليس خبر بدم به مبينا آسيب ميرسونن. ديگه نميخوام كه كمكم كني. بذار خودم حلش كنم. - احسان ميفهمي چي ميگي؟ ميخواي به همين راحتي اجازه بدي به خواسته هاش برسه؟ اون هم فقط با ترسوندن تو؟ صدام بالا رفت. - آره من ميترسم. ميترسم زندگيم رو از دست بدم. احمد اون كسي كه الان داره زجر ميكشه همه ي زندگي منه. خار به پاش بره من ميميرم. ديگه نميخوام كسي بهم كمك كنه. فقط ميخوام زندگيم رو نجات بدم، همين...!🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ گوشي رو قطع كردم، برگه ي شكايت رو برداشتم و داخل كيف گذاشتم. كتم رو با حرص از صندلي جدا كردم و خواستم برم كه كتم به چيزي گير كرد. هر چي ميكشيدم از ميز جدا نميشد. خم شدم تا جداش كنم كه متوجه جسم سياه رنگي شدم كه زير ميز چسبيده بود. حالا مي‌فهميدم كه از كجا انقدر از زندگي من خبر دارن. توي اتاق كارم شنود گذاشته بودن و اون روز هم حرفهاي من و هستي رو شنيده بودن. با عصبانيت در اتاق رو به هم كوبيدم و به سمت خونه ي صالحي با بيشترين سرعتي كه سراغ داشتم رانندگي كردم و توي راه به اين فكر ميكردم كه بايد يه كاري كنم. *** مبينا دست و پاي بسته م رو ميشد تحمل كرد؛ اما اين پارچه اي رو كه دور دهنم بسته بودن به هيچ عنوان! احساس خفگي بدي داشتم. اطرافم رو از نظر گذروندم. خدا رو شكر برخلاف همه ي داستانهاي گروگان گيري، اينجا يه زيرزمين نمور و تاريك نبود، بيشتر شبيه يه سالن يا كارخونه ي نيمه كاره بود كه البته دست كمي از زيرزمين نمور هم نداشت. به ستون وسط سالن طناب پيچ شده بودم و از اينجا فقط ميتونستم ديوار روبه روم رو ببينم كه شايد چندمتري بيشتر باهام فاصله نداشت. تمام مدت سعي ميكردم كه دستهام رو از طناب آزاد كنم؛ اما تلاشم بيفايده بود. سرما توي جونم رسوخ كرده بود و نميدونم از ترسه يا واقعاً اينجا انقدر سرده! فقط نگران بچه‌م بودم كه بلايي سرش نياد. فقط توي دلم خدا رو صدا ميكردم كه هر چي زودتر از اين دخمه بيرون بيام. يعني تا الان احسان متوجه شده كه من رو دزديدن؟ يعني الان توي چه حاليه؟ يعني نگرانم شده؟ اصلاً اين آدما كي هستن؟ چرا من رو آوردن؟ قصدشون چيه؟ نكنه بلايي سرم بيارن؟ نكنه... داشتم از اينهمه سوال بيجواب ديوونه ميشدم و هر لحظه ترس و استرس بيش از پيش به وجودم چنگ ميانداخت. ترس ازدست دادن بچه‌م! ترس ازدست دادن آبروم! ترس ازدست دادن زندگيم! خدايا خودت شاهدي، خودت كمكم كن! اشكهام بي‌وقفه از چشمهام پايين مياومدن. سرما و ترس فرشته ي مرگم شده بودن و هر لحظه بهم نزديكتر ميشدن. صداي قدمهاي آهسته و سنگيني قلبم رو به تپش انداخت. چيزي به قلبم چنگ انداخت و لرزه به تنم افتاد. صداي نخراشيده اش خراشي روي مغزم بود. - قبلاً به شوهرت اخطار داده بوديم؛ اما جوجه وكيل شما فكر ميكرد خيلي زرنگ‌تر از اين حرفاست. خيلي بد ميبينه، خيلي. با نفرت تموم به روبه روم خيره شده بودم. نميدونستم جريان چيه، چي شده؟ اين ماجرا به احسان مربوطه؟ يعني تهديد ميشده و چيزي به من نميگفته؟ صداي قدمهاش نزديك شد و حالا ميتونستم دوتا ساق پا رو درست روبه روم ببينم. حتي دلم نميخواست كه سرم رو بالا بيارم و قيافه نحسش رو ببينم. از ترس تمام تنم ميلرزيد. روي پاهاش نشست. سرم رو يه طرف چرخوندم و با نفرت به نقطه اي خيره شدم. دست كثيفش نزديك صورتم اومد كه خودم رو تا جاي ممكن عقب كشيدم و با حالت صورت بهش فهموندم كه دستهاي كثيفش رو كنار بكشه؛ اما تلاشم بينتيجه بود و دستش رو به چونه‌م گرفت كه با نفرت تموم اشك ريختم و صورتم رو به چپ و راست تكون دادم. صداي هيستريكش اومد: - نچ نچ نچ! خانم‌پرستار چرا انقدر تكون ميخوري؟ بذار ببينم صورت خوشگلت رو! اين بار با نفرت بهش چشم دوختم. صورت معمولي با ريشهاي بلندي داشت. كت وشلوار پوشيده بود و مستقيم به چشمهام زل زده بود. مطمئناً اگه چنين آدمي رو توي خيابون ميديدم به هيچ عنوان باورم نميشد كه ممكنه يه آدمربا باشه. تمام تنم لرزيد كه نگاهش رنگ ديگه اي گرفت و پارچه رو از جلوي دهنم برداشت. به محض اينكه جلوي دهنم آزاد شد، نفس عميقي كشيدم و به سرفه افتادم. با صداي بلند گريه ميكردم و داد ميزدم: - چي از جونم ميخوايد عوضيا؟! بذاريد برم! اگه دستتون بهم بخوره، روزگارتون رو سياه ميكنم. لبخند كجي روي لبهاش نشست و توي وسيله اي كه شبيه بيسيم كوچيك بود گفت: - يه پتو بياريد اينجا. با نفرت بهش خيره شده بودم كه گفت: - چيه؟ چرا اينجوري نگاه ميكني؟ تا زماني كه شوهرت عقلش سر جاش نياد اينجا موندگاري و اگه دست از پا خطا كنه ديگه هيچوقت تو و اون كوچولوش رو نميبينه! - شما چه‌جور آدمايي هستيد؟ شما انسانيت نداريد؟ شما رحم حاليتون نيست؟ با صداي بلند و رو اعصابي خنديد. - خداي من! اين خانم‌كوچولو از توي غار اومده؟! فقط دعا كن شوهرت دير نكنه. پوزخندي زد و با قدمهاي آهسته ازم دور شد. 🌷🔷🌷🔷🌷🔷🌷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ همون لحظه مرد ديگه اي كه كاملاً كچل بود و كاپشن بزرگي تنش بود، به سمتم اومد و پتوي داخل دستش رو روي پاهام انداخت. زانوهام رو توي بـغـ*ـلم جمع كردم تا گرماي بيشتري رو احساس كنم. جوني براي حرفزدن نداشتم و چشمهام از خستگي سنگين شده بود. سرم رو به ستون پشت سرم تكيه دادم و با ذهني خسته و ترسي افتاده به جونم چشمهام رو روي هم گذاشتم. * احسان تكيه ام رو به پنجره داده بودم و به شنود كار گذاشته كنار ميزم نگاه ميكردم؛ توي اين فكر بودم كه چطور ازش به نفع خودم استفاده كنم. اصلاً ممكن بود به جز اينجا، جاي ديگه اي هم كار گذاشته باشن. صداي تقه ي در من رو از فكر بيرون آورد و به در نيمه باز نگاه كردم. صداي هستي اومد: - بيام داخل؟ آره بيا. صورت پريشونش نشون ميداد كه اون هم نگران و مضطربه. - خوبي؟ پوزخندي زدم و گفتم: - آره، خيلي خوبم! زنم رو كه از قضا حامله است گروگان گرفتن، اون هم به خاطر مسئله اي كه هيچ دخلي به من نداره! باورم نميشه هستي! چرا من؟ چرا مبينا؟ چرا آخه؟ - احسان آروم باش! تو با اين حالت چطور ميتوني مبينا رو نجات بدي؟ بذار يه راهي پيدا كنيم. - كافيه! تو رو خدا كافيه! همون يه بار كه خواستي يه راهي پيدا كني و به جاي كمك به مبينا اون رو توي دردسر انداختي و باعث اوضاع الان شدي ديگه كافيه! نميخواد اوضاع رو از ايني كه هست بدتر كني. ناباورانه بهم چشم دوخته بود و چشمهاش دودو ميزد. احسان... چي ميگي؟ من... روي برگه ي روي ميز نوشتم «شنود كار گذاشتن. بهتره طبيعي رفتار كني!» - آره دقيقاً خود تو! تو گفتي كه پليس خبر كنيم، تو گفتي كه به احمد زنگ بزنم؛ وگرنه من اصلاً نميخواستم پاي پليس به اين ماجرا كشيده بشه! - اما من فقط ميخواستم به مبينا كمك كنم، همين! - آره خيلي كمك كردي! ميبيني كه الان هم توي ناكجاآباد داره با يه مشت احمق بي همه چيز سروكله ميزنه، اون هم فقط به لطف كمكهاي جنابعالي! - احسان خواهش ميكنم اينطوري حرف نزن! من كه نميخواستم واسه مبينا اين اتفاقات بيفته. - برو بيرون هستي! برو و به اون دوستاي پليست هم زنگ بزن و بگو كه بازي تمومه. بگو كه خودم با مشكلم كنار ميام. بگو خودم حلش ميكنم و به كمك هيچكس هم نياز ندارم. حـ*ـلقه ي اشك توي چشمهاش جمع شد و با حس خلسه از اتاق بيرون رفت. براي يه لحظه شك كردم كه نوشته هايي رو كه روي برگه جلوي صورتش گرفتم خوند يا نه؛ اما... واقعاً اون حرفها رو از ته قلبم زده بودم؟ از پنجره نظاره گر هواي بيرون شدم. تموم آدمهاي اطرافم برام بيحركت شده بودن، هيچ چيز برام معني نداشت، انگار همه ي آدمها با جسمي بيروح در اطرافم پرسه ميزدن. چشمم رو از عابرهاي توي خيابان گرفتم و به روبه رو خيره شدم. ساختمون بلند و چندطبقه اي كه به نظر مسكوني مياومد. چيزي درست توي طبقه ي روبه رو توجهم رو جلب كرد، جسم سياه رنگي كه براي لحظه اي از پنجره فاصله گرفت. نميدونم اين چه حسي بود؛ اما احساس كردم با ديدن من خودش رو از پنجره دور كرد. تقريباً محال به نظر مياومد؛ چون فاصله زياد بود و امكانش خيلي كم بود كه دقيقاً زاويه ي ديد من رو ببينه و وقتي متوجه نگاهم بشه، از پنجره فاصله بگيره. كلافه دستي توي موهام كشيدم و منتظر به تلفن چشم دوختم. * ديگه به دوتا چشم خودم هم اعتماد نداشتم. با تلفن عمومي به احمد زنگ زدم و گفتم كه ميخوام همه ي كارهايي رو كه ازم خواسته انجام بدم. - احسان ما ميتونيم همه چيز رو حل كنيم، فقط كافيه تو به اعصابت مسلط باشي. - احمد! - ما اينجا بيكار ننشستيم. داريم روي پيداكردن مكانشون كار ميكنيم. به زودي همسرت رو سالم بهت تحويل ميدم. ناموس تو ناموس من هم هست. - احمد! من گفتم كه ميخوام همه ي كارايي رو كه ازم ميخواد انجام بدم؛ اما اين هم به اين معني نيست كه اجازه بدم دست كسايي كه سمت زنم دراز شده و اون رو تو روز روشن گروگان گرفتن، نشكونم! يه راهي پيدا كن كه وقتي مبينا رو سالم تحويل گرفتم، اونا هم تقاص كارشون رو اون هم قانوني ببينن. - دمت گرم احسان! تنهات نميذارم داداش. - موفق باشي. - تو هم همينطور. گوشي رو قطع كردم و به خيابون شلوغ چشم دوختم. چرا اين ساعتها نميگذرن؟ چرا اين روزها انقدر سخت شدن؟ چرا بدون تو دنيا واسه م جهنم شده؟ مگه چند نفر بودي كه حالا با نبودنت انگار توي اين شهر كسي نيست؟! تموم پس اندازم رو از بانك برداشت كردم، ماشينم رو فروختم و با پولش يه آپارتمان خريدم. كليدش رو با حرص روي اپن پرت كردم. باورم نميشد كه همه ي اين كارها رو توي شيش ساعت انجام داده باشم. داشتم پولهام رو كمكم جمع ميكردم تا يه خونه ي نقلي و جمع وجور همين اطراف بخرم و مبينا رو سورپرايز كنم. ميخواستم به دنيااومدن بچمون رو اينجوري بهش تبريك بگم؛ اما حيف... با عصبانيت گلدون روي ميز رو روي زمين پرت كردم و با پا به تيكه ها
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ سرم مثل بمب ساعتي شده بود و هر لحظه امكان داشت منفجر بشه. چشمهام از عصبانيت قرمز شده بود و حال خودم رو نمي‌فهميدم. گوشي رو برداشتم و به فرزاد زنگ زدم. - به به داش احسان! ديگه خيلي وقته سراغي از ما نميگيري. داداش چيه؟ خبريه؟ نكنه ساقي بهتر پيدا كردي! - زر مفت نزن! يه شيشه بفرست برام. - نمياي اينجا؟ امشب جشن داريم با بچه ها. - جشنتون بخوره تو سرتون كه به درد خود لاشخورتون ميخوره! فقط اون كوفتي رو تا نيم ساعت ديگه بيار؛ - اولالا، خشن نشو برادر! ميگم بچه ها بيارن برات، فقط قيمتا خيلي رفته بالاها. - به درك! گوشي رو قطع كردم و روي مبل دراز كشيدم تا اون كوفتي برسه و يه امشب رو بتونم بي‌فكر سر كنم. *** مبينا نور آفتاب مستقيم توي چشمم بود. سرم رو كج كردم تا نور آفتاب چشمم رو اذيت نكنه. صداي پا دوباره ترس به جونم انداخت. ناخودآگاه پاهام رو توي شكمم جمع كردم و جمعتر شدم. آقايي كه قيافه اش بيشتر شبيه خلافكارها بود، سيني به دست جلوم نشست و سيني رو با صدا روي زمين تقريباً پرت كرد. داخل سيني تيكه‌ي نون و يه بشقاب برنج با كمي خورشت ريخته شده روش بود. بلند شد و پشت سرم ايستاد. انگار داشت دستهام رو باز ميكرد. همين كه حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده قراره دستهام آزاد بشه حس خوبي بهم ميداد. دستم آزاد شد و تازه درد رو حس ميكردم. حس سوزن سوزن شدن دستهام رو تا مغز استخوان حس كردم و به باعث وبانيش بدوبيراه گفتم. مچ دستم رو با دست ديگه‌م ماساژ دادم كه همون آقا روبهروم نشست و پارچه‌ي پيچيده شده دور دهنم رو باز كرد. نفس عميقي كشيدم و كشوقوسي به بدنم دادم. مرد با صداي زمختش گفت: - مثل بچه آدم غذات رو بخور. هيچ فكر خلافي هم تو سرت نگذره وگرنه... كناره ي كاپشنش رو كنار زد و به اسلحه ي بسته شده به كمرش اشاره كرد. با ترس چشمهام رو بهش دوختم و سرم رو به معني تاييد تكون دادم. ٔ حالا بيشتر ترسيده بودم و احساس نگراني ميكردم. حالم از اينجا به هم ميخورد و از اين آدمها تا حد مرگ ميترسيدم. از اون حس گرسنگي كه تا چندلحظه پيش داشتم هم ديگه خبري نبود. هنوز بالاي سرم ايستاده بود و بهم خيره نگاه ميكرد. با نفرت بهش چشم دوختم و پتو رو بيشتر دور خودم گرفتم. سيني رو نزديك آوردم و قاشقي از غذا رو داخل دهنم گذاشتم. از گرسنگي حتي مزه ي غذا رو هم حس نميكردم، فقط ميخواستم كه شكمم سير بشه. دستي روي شكمم كشيدم و حسش كردم. «خدا رو شكر كه سالمي عزيزدلم!» ليوان آب توي سيني رو لاجرعه سر كشيدم. حالا جرئت پيدا كرده بودم كه از مردي كه بالاي سرم ايستاده چيزي بپرسم. با صداي لرزون و شمرده شمرده گفتم: - اينجا... شبا خيلي... سرده. بدون اينكه بهم نگاه كنه به روبه رو خيره بود. - ميشه بدونم واسه چي اينجام؟ هنوز هم ساكت بود و چيزي نميگفت، انگار مجسمه اي بود كه فقط ميتونست به روبه رو خيره بشه. جديتر و بلندتر گفتم: - اين حق منه كه بدونم. نگاه پر از خشم و غضبش رو به چشمهام دوخت كه به يكباره از ترس سر جا خشك شدم. چشمهاي قرمز و درشتش رو بهم خيره كرده بود و از لابه لاي دندوناش غريد: - حرف زيادي بزني يه تير توي سرت خالي ميكنم. سر جام خشك شدم و حرف ديگه اي نزدم كه صداي قدمهاي كس ديگه اي رو شنيدم و به محض اومدنش، مرد روبه روم سرش رو پايين انداخت و گفت: - سلام قربان. مرد كتوشلوارپوشيده كه انگار رئيسشون بود، اشاره اي به مرد كرد و مرد از اونجا دور شد. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ صندلي درب وداغوني رو كه كنار سالن افتاده بود كشون كشون روبه روي من گذاشت و دستمالي از داخل كتش بيرون آورد و روي صندلي پهن كرد و روش نشست. همونطور خيره به چشمهام نگاه ميكرد گفت: - چي ميخواي بدوني؟ بدون معطلي گفتم: ميخوام بدونم چرا اينجام. ژستش رو عوض كرد و سيگاري از داخل جيبش بيرون كشيد و بين لبهاش گذاشت و گفت: - سؤال خوبي پرسيدي! فندكش رو زير سيگار روشن كرد و پك عميقي بهش زد و دودش رو توي هوا فوت كرد. ياد احسان افتادم. وقتهايي كه عصبي و ناراحته، توي بالكن ميره و سيگاري روشن ميكنه و من يواشكي نگاهش ميكنم كه چطور با حرص با دود سيگار بازي ميكنه و تا موقع ناپديدشدنش توي هوا اون رو نگاه ميكنه. الان چيكار ميكنه؟ اگه فهميده من رو گروگان گرفتن حتماً خيلي عصباني شده! يعني الان چطور خودش رو آروم ميكنه؟ صداي مرد من رو از فكر بيرون آورد. - شوهر گرام شما قرار بود يه كاري واسه ما انجام بده؛ اما با وجود اينكه با جون تو تهديدش كرديم به حرفمون گوش نداد و الان اين شده نتيجه اش كه ميبيني. - چه كاري؟ صندلي رو عقب كشيد و روبه روم نشست. به چشمهام خيره شد و گفت: - كاري كه ميتونست جونت رو نجات بده. ابروهام رو به هم نزديك كردم، متوجه منظورش نميشدم. - اين جريان... چه ربطي به من داره؟ نيشخندي زد و گفت: - انگار اصلاً خبر از ماجرا نداري! اون شوهر بچه زرنگت حتي به خودش زحمت هم نداده بهت بگه تهديد ميشي و مواظب خودت باش؟ قهقهه ي بلندش اعصابم رو بيشتر داغون ميكرد. صدام رو بالا بردم: - شوهر من لازم نميديده به سگاي هاري مثل شما حتي فكر كنه! از روي صندلي بلند شد و روبه روم نشست. با گستاخي تو چشمهام نگاه ميكرد. من هم نگاهم رو ازش نگرفتم و با خشم به چشمهاش خيره شدم. چونه‌م رو توي دستش گرفت و خودش رو بهم نزديك كرد. تمام تنم از ترس ميلرزيد، خودم رو تا جاي ممكن عقب كشيدم؛ اما فشار دستش روي چونه‌م اجازه نميداد. - من هم لازم نميبينم به خانوم‌كوچولوش رحم كنم! آب دهنم رو توي صورتش انداختم و با خشم گفتم: - تو غلط ميكني! صورتش رو با دستمالي كه از جيبش بيرون آورد، پاك كرد و از روي زمين بلند شد. تهديدوارانه انگشتش رو به‌سمتم گرفت و گفت: - اين كارت بيجواب نميمونه، مطمئن باش! صورتم رو سمت ديگه‌اي چرخوندم تا نگاهم بهش گره نخوره. صداي قدمهاش رو كه شنيدم، تموم وجودم اشك شد و از چشمهام سرازير شد. واقعاً كه ما زنها چقدر ميتونيم در برابر موجودي كه اسم خودش رو مرد گذاشته ضعيف باشيم. خدايا كمكم كن! كمكم كن تا پاك بمونم. نميخوام به‌دست اين لاشخورها زجر بكشم. با گريه سرم رو به ستون تكيه دادم كه دوباره دستهام از پشت به هم گره خورد و دهنم با پارچه‌اي بسته موند و فقط چشمهام بود كه اجازه داشتن با درد اشك بريزن. *** احسان - تو كجا؟ بطري رو بده به من و برو. داخل خونه هلم داد و گفت: - خفه شو! چند ماهه عروسي كردي يه شب دوست فابت رو دعوت نكردي. به خاطرت از پارتي گذشتم خودم شخصاً بيام ببينمت. - برو بابا! دوست فاب كجا بود؟ تو فوقش يه ساقي باشي واسه‌م. - خاك تو سرت كنم! روي مبل ولو شد و گفت: - دوتا شا*ت بيار. يه‌چيزي هم بيار كنارش كوفت كنيم. سري تكون دادم و از داخل كمدم توي اتاقخواب دوتا شا*ت آوردم. اگه مبينا اينا رو ميديد تا الان صدبار شكونده بود. آه خدا دوباره مبينا! يعني الان چه حالي داره؟ يعني اذيتش ميكنن؟ سرم از اينهمه فكروخيال گيج رفت و روي مبل نشستم. در بطري رو باز كردم و دوتا شا*ت ريختم. - زنت كجاست؟ - به تو چه! - ولي خداييش زن خوشگلي داريا! كثافت اين تيكه رو از كجا پيدا كردي؟ خشم و عصبانيت جلو چشمهام رو گرفت. پا شدم، دستهام مشت شد و توي صورتش خوابيد كه صداش بالا اومد: چته وحشي؟ - نبينم دفعه‌ي ديگه دهن نجست باز بشه و درمورد زن من حرف بزني! با تعجب بهم چشم دوخت، شا*تش رو يه‌نفس بالا رفت و گفت: - خيلي عوض شدي! قبلاً كه ميگفتي يه كلفت بيشتر تو خونه‌م نيست و هر لحظه آرزومه كه زودتر نيستونابود بشه! - الان همه‌چيز فرق كرده. - عاشق شدي؟ چشمهاي به‌خون‌نشسته‌م رو به چشمهاش دوختم. - ديوونه اشم. - پس حالا كجاست تا اين رفيق ناآروم ما رو آروم كنه؟ 🦋🌹🌷🦋🌹🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ به خاطر من گير يه مشت عوضي افتاده. اگه گيرشون بيارم گردن همه‌شون رو ميشكنم! قسم ميخورم! *** با سردرد بدي بيدار شدم. ساعت روي ميز رو نگاه كردم. از ظهر گذشته بود، جاي تعجب هم نداشت؛ ديشب تا خرخره خورده بودم و حال خودم رو نمي‌فهميدم. از تخت به زور جدا شدم. گوشيم رو روشن كردم و سيل پيامكها و زنگها سرازير شد؛ چهل تا ميسكال و ده تا پيامك! گوشي رو روي تخت پرت كردم و سمت آشپزخونه رفتم. حتي حوصله ي خوردن صبحونه رو هم نداشتم. بطري آب رو سر كشيدم و محكم روي ميز كوبيدم و با فرياد خشمم رو خالي كردم. دوش گرفتم و لباسهام رو پوشيدم و به سمت شركت روندم. امروز ديگه به سيم آخر زده بودم. عقلم از كار افتاده بود. صالحي امروز يا اون برگه ها رو امضا ميكرد يا با دستهاي خودم ميكشتمش! ماشين بابا رو قرض گرفته بودم كه اين چندروز رو كه بيماشينم به كارهام برسم. به شركت كه رسيدم، از ماشين پياده شدم و سوئيچ ماشين رو به نگهباني دادم تا ماشين رو توي پاركينگ پارك كنه. با عجله به سمت آسانسور رفتم. امروز دوشنبه بود و روزي بود كه صالحي خودش براي راستوريسكردن كارا به شركت مياومد تا خودش شخصاً بهشون رسيدگي كنه. جلسات مهم و كارهاي مهم رو روزهاي دوشنبه انجام ميدادن. داخل آسانسور بودم كه گوشيم زنگ خورد. به شماره ي ناشناس روي گوشي نگاهي انداختم و با عجله جواب دادم: - بله؟ - تا فردا بيشتر فرصت نداري! فردا ساعت پنج عصر. شمارش معكوس مرگ از الان آغاز شد مستر ايراني! صداي بوق روي مغزم خط انداخت. - الو! الو! عوضي چرا قطع ميكني؟ قطع نكن و بشنو! با حرص گوشي رو داخل جيب كتم انداختم و با مشت به بدنه ي آسانسور ضربه زدم. به پشتسرم برگشتم و به دو مرد و يه خانم كه با تعجب بهم خيره بودن نگاه كردم و به محض ايستادن آسانسور پياده شدم. به سمت اتاق صالحي رفتم. منشيش، خانم افشار، جلوم رو گرفت. - آقاي ايراني كجا؟ جناب صالحي جلسه دارن! - چه خوب! ديگه وقتشه كه همكاراش چهره ي واقعيش رو بشناسن. آدم خودخواهي كه فقط خودش واسه ش مهمه! صدام بالا رفته بود كه آريا از اتاق بيرون اومد و با ديدن من به سمتم اومد. - چي شده احسان؟ چرا داد ميزني؟ مگه نميدوني جلسه داريم؟ به كنار هلش دادم و خواستم برم داخل كه جلوم ايستاد و گفت: - بريم اتاق من حرف بزنيم. - من با تو حرفي ندارم! ميخوام با اون باباي شيادت حرف بزنم! آريا با تعجب و ناباورانه نگاهم ميكرد. احسان تو رو خدا! چيكار داري ميكني؟ اين جلسه مربوط به همون قراردادمونه كه با تركيه بستيم. خودت كه در جرياني، ميدوني چقدر واسه همهمون مهمه! - لعنت به هرچي قرارداده! واسه من ديگه هيچي مهم نيست آريا! هيچي! بهش بگو بياد بيرون و اون برگهي لعنتي رو امضا كنه؛ وگرنه هرچي ديده از چشم خودش ديده! آريا دستم رو گرفت و من رو به اتاق كناري برد. به منشي گفت كه دوتا قهوه برامون بياره؛ اما من هيچجوره آروم نميشدم. برگه ها رو از داخل كيف بيرون آوردم و جلوي آريا گذاشتم. - همين الان برو و برگه ها رو بهش بده امضا كنه! خيلي هم وقت باارزشش رو نميگيره! - احسان يه لحظه گوش كن... - آريا الان خون جلوي چشمام رو گرفته، الان خرِ خر شدم، ميدوني يعني چي؟ يعني ميتونم اين شركت رو روي سر تو و اون باباي بيشرفت خراب كنم! - درست صحبت كن. تو در حدي نيستي كه... نذاشتم حرفش تموم بشه و به سمتش حمله كردم؛ يقهش رو توي مشتم گرفتم و به ديوار كوبوندمش. - اونوقت تو در حدي هستي كه زندگي من رو خراب كني؟ آره ديگه تو و بابات يه زندگي خرابكن حرفه اي هستين! صداي صحبت چند مرد مياومد كه متوجه شدم احتمالاً جلسه شون تموم شده. يقه اش رو از دستم خارج كردم و با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم. در رو باز كردم كه منشي رو با سيني قهوه روبه روم ديدم. كنارش زدم و خواستم سمت اتاق جلسه برم كه چشمم به هستي خورد. اون هم بين مردهايي كه داشتند از اتاق خارج ميشدند بود. نگاهش هنوز هم دلخور بود. نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق جلسه رفتم. صالحي سرش رو داخل برگه هاي روبه روش كرده بود و چيزي يادداشت ميكرد. در رو محكم بستم كه نگاهش به نگاهم برخورد كرد. - تويي احسان؟ اينجا... حرفش رو نصفه گذاشتم. - اومدم امضات رو بگيرم! قبلاً باهم صحبت كرده بوديم... با فكي قفل شده تقريباً غريدم: - البته به زور! برگه ها رو جلوش گذاشتم و خودكار رو به دستش دادم با اشاره به برگه ها گفتم: - امضا كن! با تحقير بهم نگاه كرد. - دوبار خونه ام دعوتت كردم بهت عزت گذاشتم فكر كردي كاره اي هستي؟ پيش خودت فكر كردي ازت ميترسم؟ تو همون دانشجوي يهلاقبايي بودي كه من زير پروبالت رو گرفتم و آوردمت توي شركتم تا بتوني زندگيت رو بچرخوني! حالا واسه من شاخوشونه ميكشي؟ لاتبازي در مياري؟ فكر كردي كي هستي ؟ حرفهاش برام گرون تموم شد. - اين رو تو گوشت فرو كن صا
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ از روي صندلي بلند شد و روبه روم ايستاد. - من هم آدميم كه يه عمره با غرور سرم رو بالا گرفتم و به هر كس و ناكسي اجازه ندادم برام تصميم بگيره؛ وگرنه الان تو كارمند من توي بزرگترين شركت واردات و صادرات ايران نبودي! از لحن پر از غرورش چندشم شد. صاف توي چشمهاش زل زدم و گفتم: - من تا فردا بيشتر فرصت ندارم! فردا هم كلي كار دارم براي انجام وكالت باطل شده‌ش؛ پس وقت من رو نگير و همين الان امضاش كن! برگه رو از روي ميز برداشت و تيكه تيكه‌ش كرد و خرده‌هاي كاغذ رو توي صورتم پرت كرد. ديگه تحملم رو از دست دادم. خشم و نفرت جلوي چشمهام رو گرفت. يقه‌اش رو گرفتم و اولين مشتم توي صورتش خوابيد و صداي آخ‌گفتن و كمك خواستنش بلند شد كه در اتاق باز شد و دو نفر بازوهام رو گرفتن. هنوز هم آتيش خشمم شعله ور بود و آروم نشده بودم. بايد چنين آدم منفوري رو انقدر ميزدم تا ميمرد. به سمتش هجوم بردم كه صداي هستي خشكم كرد. - نه احسان صبر كن! بازوم رو از دستهاي آريا و خدمتكار بيرون كشيدم و به هستي زل زدم. با اون كفشهاي پاشنه بلند مشكي رنگش چند قدم نزديك شد و درست روبه روم ايستاد. به سمت آقاي صالحي برگشت و گفت: - من ميدونم برادرزاده هاتون كجان! همه ناباورانه و با تعجب بهش زل زده بوديم. بالاخره از شك بيرون اومدم و با التماس گفتم: - چي ميگي هستي؟ تو از كجا خبر داري؟ با بغض گفت: همه چيز رو توضيح ميدم. به آقاي صالحي نگاه كرد و گفت: - ولي بايد قول بديد كه شكايتتون رو پس بگيرين! آقاي صالحي كرواتش رو درست كرد و يقه‌ي پيراهنش رو صاف كرد و روي صندلي نشست. ليوان آب روي ميز رو لاجرعه سر كشيد و گفت: - اين هم بازي جديدتونه؟ رو به آريا گفت: - زنگ بزن از حراست بيان اين وحشي رو جمع كنن! آتيش خشمم دوباره زبونه كشيد و به‌سمتش هجوم بردم كه هستي جلوم ايستاد. - بس كن احسان! باور كن كه با اين كارا چيزي حل نميشه! روي ميز آقاي صالحي خم شد و گفت: - من واقعاً ميدونم كه جاي برادرزاده هاتون كجاست و ميدونم كه با گفتن اين حرفم ممكنه زندگيم نابود بشه؛ اما فعلاً تنها چيزي كه برام مهمه اينه كه مبينا صحيح و سالم برگرده! آقاي صالحي توي فكر فرو رفت و به هستي نگاه كرد. - از كجا مطمئن باشم راست ميگي؟ - ميتونم شناسنامه هاي قبليشون رو براتون بيارم. كنار هستي ايستادم و با ناباوري بهش زل زدم. - قضيه چيه؟ نگاهش رو ازم دزديد و به روبه روش خيره شد. دستي به روسريش كشيد و گفت: - من شناسنامه ها رو براتون ميارم. وقتي شكايت رو پس گرفتيد و بقيه ي كارا رو انجام داديد اونوقت جاي برادرزاده هاتون رو بهتون ميگم. آقاي صالحي بالحن مخصوص به خودش گفت: - چطور بايد حرفت رو باور كنم؟ همين چنددقيقه ي پيش پسرخاله ات مثل يه سگ وحشي بهم حمله كرد. شايد واسه اينكه نندازمش هلفتوني داري اين داستانا رو سر هم ميكني! خشمگين شدم.رگ گردنم رو به‌وضوح حس ميكردم كه هر لحظه ممكنه بتركه؛ اما قبل از اينكه بخوام سمتش هجوم ببرم، هستي با دست روي ميز كوبيد و گفت: - اين آدمي كه ميبيني اينجا ايستاده ديگه چيزي واسه ازدستدادن نداره! چون زن و بچه‌ش الان تو چنگ يه ازخدابيخبر ديگه است و خودش هم داره با تويي كه فقط به منفعت خودت فكر ميكني دعوا ميكنه. دروغي ندارم كه بهت بگم! همينالان هم اگه بخواي ميتونم ببرم تا برادرزاده هات رو ببيني؛ ولي قبلش اون برگه هاي كوفتي رو امضا كن. آقاي صالحي بين من و هستي چشم چرخوند و دوباره گفت: - اگه بعد از اينكه اون برگه ها رو امضا كردم بفهمم بهم دروغ گفتيد چي؟ هستي خشمگين شد و با صداي نسبتا بلندي داد زد: - متاسفم براي شوهرم كه تو عموشي! همه تو شوك حرف هستي بوديم. من زودتر سمتش رفتم و با بهت نگاهش كردم. هستي... مهيار... هستي سر تكون داد و از اتاق خارج شد. آقاي صالحي ناباور به سمتم اومد و گفت: - شوهرش؟ يعني چي اين بازيا؟ با خشم بهش چشم دوختم و گفتم: - همه چيز از نظر شما يه بازيه؛ اما اين بازي داره زندگي من و اون رو به هم ميريزه! از اتاقش خارج شدم و سمت اتاق هستي قدم تند كردم. 💐🔷💐🔷💐🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ *** مبينا دوباره صداي قدمهايي كه نزديك ميشدن، دوباره حس ترس، دوباره هجوم سرما، دوباره صدازدن خدا و دوباره چشمهاي ترسناكي كه بهم خيره شدن. - امروز آخرين مهلت شوهرته. خيلي مشتاقم كه بعد از اينهمه وقتي كه خودم رو كنترل كردم، مزه‌ات رو بچشم. صداي خنده ي چندش آورش، ترس و وحشت رو تا عمق وجودم آورد. حس ترس به تنم هجوم آورد. تا جاي ممكن توي خودم جمع شدم و اشكهاي حاصل از حس ضعيف بودن رو روي گونه هام چكوندم. فقط خدا بود كه صداش ميكردم. خدايا كمكم كن! نذار پاكي و حيام رو از دست بدم! خدايا اجازه نده دست اون حروم زاده ها بهم بخوره، خدايا خودت كمكم كن! دستش سمت گونه‌م اومد كه با تموم خشمي كه توي وجودم بود بهش خيره شدم. ديگه اشك نريختم، ديگه حس التماسي توي چهره‌م نبود؛ همه اش خشم بود و نفرت، همه اش حس انتقامي بود كه توي وجودم چنگ ميانداخت، همه اش حس چندشي بود كه بهش داشتم! دستش رو عقب كشيد و همچنان به چشمهاي پر از نفرتم خيره بود. - آخرين باري كه يه زن اينجوري بهم نگاه كرد اتفاق خوبي براش نيفتاد! دستمال دور دهنم رو باز كرد كه به محض آزادشدن دهنم، نفس عميقي كشيدم و گفتم: - چرا دست از سرم برنميداري؟ به چي ميخواي برسي؟ به چيزي كه شوهرت بايد بهمون بده! - انقدر عاجز و ناتوانين كه خودتون نميتونين چيزي رو به دست بيارين و منتظر معجزه از كس ديگه اين! خنده ي هيستريكش قطع نميشد. سرم رو سمت ديگه اي چرخوندم تا نگاهم به قيافه ي پر از ذلتش نخوره. چونه‌م رو توي دست گرفت و سمت خودش چرخوند. به‌زور سرم رو چپ و راست تكون ميدادم تا دستش بهم نخوره و چونه‌م از دستش آزاد بشه؛ اما زورش در برابر مني كه چهار روزه اينجا توي يه سالن بزرگ، روبه‌روي ديوار بزرگي كه در روز فقط سه ساعت آفتاب رو ميبينم كه مستقيم به چشمهام برخورد ميكنه و بعد از اون ميتونم منتظر يه وعده غذاي سرد و بدمزه اي كه برام ميارن باشم تا حداقل با گرسنگي از پا نيفتم، خيلي بيشتر بود. چونه‌م محكم توي دستش نگه داشته شده بود و چشمهاي غرق در هوسش به چشمهاي غرق در نفرتم خيره بود. - خيلي مشتاقم كه شوهرت فقط چندثانيه دير برسه! خيلي! - تو يه حيوون كثيفي! چيزي بيشتر از اين نيستي! حتي اون حيوون كثيف هم از تو بهتره! تو يه آدم پستي كه... - ميدوني با اين كارا بيشتر دلم ميخواد بهت نزديك بشم؟ خفه‌خون گرفتم و آب گلوم رو به‌زور پايين دادم. - بدنت سرده! ميگم برات پتو بيارن. با چشم رفتنش رو دنبال كردم تا جايي كه از ديدم محو شد و اونموقع بود كه با ضجه و ناله اشك ريختم؛ مثل موجود ضعيفي كه از دستش هيچكاري بهجز دعا و اميد برنمياد. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ * احسان شناسنامه ها رو روي ميز گذاشت و با حـ*ـلقه ي اشكي كه توي چشمهاش مشخص بود گفت: - مهيار همسرم و خواهرش ماهك، برادرزاده هاتون هستن؛ اين هم شناسنامه هاشون. آقاي صالحي شناسنامه ها رو برداشت و با چشم صفحه ي اول رو بررسي كرد و با حسي مثل شوكه شدن شناسنامه ي ديگه رو هم چك كرد و گفت: - چطور ممكنه؟ اونا الان ايرانن؟ هستي سر تكون داد و گفت: - برگه ها رو امضا كنين! - بايد ببينمشون، بايد تست دي.ان.اي بگيريم تا مشخص بشه! پاهام سست شد و خشم و عصبانيت به وجودم چنگ انداخت. - آخه تو چطور آدمي هستي؟ تست دي.ان.اي يه ماه طول ميكشه لعنتي! من فقط امروز رو وقت دارم تا نجاتشون بدم. - من نميتونم بي‌گدار به آب بزنم. هستي شناسنامه ها رو از روي ميز برداشت و گفت: - احسان دنبال راه ديگه اي باش. با التماس بهش چشم دوختم. همهدي وجودم التماس شده بود. فقط ميخواستم كه مبينا نجات پيدا كنه؛ از چه راهي و چه جوري هم برام مهم نبود. - تو رو به خدا قسمتون ميدم، تو رو به‌جون عزيزترين كس زندگيتون قسم ميدم! اون برگه رو امضا كنين، خواهش ميكنم، التماستون ميكنم؛ نذارين زندگيم جلوي چشمم نابود بشه! نميدونم كي اشكهام روي گونه هام چكيده بود و كي انقدر ضعيف شده بودم كه تمام تنم پر از التماس و خواهش بود! نگاه آقاي صالحي روي صورتم موند و با بهت نگاهم كرد. از روي صندلي بلند شد و روبه روي پنجره ايستاد و گفت: - بسيار خب! اول شوهر خانم همتيان رو بايد ببينم. بايد خودم شخصاً باهاش صحبت كنم. بعد از اون تصميم ميگيرم كه اون برگه رو امضا كنم يا نه. - اما... دستش رو بالا آورد؛ يعني اينكه ديگه حرفي نباشه. به چهره ي پر از نگراني هستي چشم دوختم. نگران نباش! اجازه نميدم زندگي تو به هم بريزه. خودم باهاش صحبت ميكنم. لبخند تلخ هستي آتيش به جونم انداخت و دودل شدم بين نجات زندگي مبينا و هستي! * همه چيز رو آماده كرده بودم. خونه، وكالتنامه و حالا فقط مونده بود برگه ي شكايت‌نامه اي كه بايد صالحي امضا ميكرد. صداي تيك تاك ساعت روي مغزم رژه ميرفت و برام ناقوس مرگ بود كه هر لحظه من رو به مرگ نزديكتر ميكرد. چهار ساعت ديگه بيشتر وقت نداشتم؛ فقط چهار ساعت! توي كافيشاپ شركت نشسته بوديم. من، آقاي صالحي و آريا كه با التماس به ساعتش چشم دوخته بود. انگار منتظر بود، منتظر چيزي كه سالها فكر ميكرد وجود نداره و حالا منتظر بود تا اتفاق بيفته! خونسردتر از همه ي ما آقاي صالحي بود كه با خونسردي تمام دمنوش نعنايي مخصوص خودش رو به لبهاش نزديك ميكرد. با پا روي زمين ضرب گرفته بودم تا از استرسم كم بشه. چرا اين لحظه‌ها زودتر نميگذشتن؟! چرا من رو راحت نميذارن؟ يا بگذريد يا بذاريد به عقب برگردم. نميخوام توي اين لحظه باشم. انتظار بدترين چيزي بوده كه تابه حال تجربه ش كردم؛ انتظار براي بهترشدن زندگيم، انتظار براي رسيدن به عشقم، انتظار براي آرامشي بي‌انتها و حالا اين لحظات نميگذرن، از بين نميرن و چقدر ادامه پيدا كردن! 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ نگاه ديگه اي به ساعت مچيم انداختم. ديگه تحملم رو از دست دادم و از جا بلند شدم كه چشمهاي آقاي صالحي و آريا روي من خيره موند. كلافه سري تكون دادم و گفتم: - ديگه نميتونم! خيلي دير نكردن؟ آقاي صالحي پوزخندي زد و گفت: - اگه سر كار نباشيم! آريا اعتراض كرد: - پدر! چطور ميتونين اينقدر بي‌اعتماد باشين؟ - يادت رفته بچه جون؟ رفيق سي ساله‌م بهم خــ ـيانـت كرد! كسي كه هميشه فكر ميكردم توي سختترين شرايط ميتونم بهش تكيه كنم. - و كسي كه چهره ي واقعي اون رو بهتون نشون داد خانم همتيان بود. - ولي دليلي نيست كه به اون اعتماد كنم! خيره بهش نگاه كردم و گفتم: - فكر نميكنم زندگي بقيه براتون اهميتي داشته باشه! چون فقط منافع خودتون رو ميبينين. - كاري كه هر پدري انجام ميده! تو ميخواي همسر و بچه‌ات رو نجات بدي و من هم ميخوام به پسرم كمك كنم تا اين شركت رو براي خودش نگه داره. پوزخندي زدم و گفتم: - اما الان بحث سر جون خونواده منه، نه شركتي كه ممكنه از دست بره. - تو متوجه نيستي پسر! - شما هم متوجه نيستيد جناب صالحي! - اون مرد، آدم خطرناكيه. ممكنه بعد از اينكه بياد ايران انتقامش رو از من و پسرم بگيره! هيچ ضمانتي براي جون پسر من هست؟ معلومه كه نيست. صداي هستي صحبتمون رو قطع كرد. با لبخند به سمت هستي برگشتم؛ اما نديدن مهيار زود لبخند رو از روي لبهام برچيد. - هستي! سرش رو پايين انداخت و گفت: - متأسفم اما... با حرص و خشم فكم رو روي هم ساييدم و از كنار هستي گذشتم. به ساعتي كه عقربه‌ش روي دو بود و بهم دهن كجي ميكرد خيره بودم. بايد يه كاري ميكردم. بايد خودم و زندگيم رو نجات ميدادم، بايد كاري رو كه درسته انجام ميدادم. از ساختمون شركت بيرون زدم و گوشيم رو بيرون كشيدم؛ دستم سمت شماره ي مهيار رفت و بي معطلي زنگ زدم. چندتا بوق خورد تا بالاخره جواب داد. - بايد همديگه رو ببينيم - من همه ي حرفام رو به هستي زدم - طرف حساب من هستي نيست. ميخوام مرد و مردونه حرف بزنيم. از حرفاي تكراري خوشم نمياد. - من هم از كسايي كه واسطه ميفرستن خوشم نمياد. اهل بازي رودرروئم. - پس چرا بهم زنگ زدي؟ - چون ميدونم تو هم از اين بازيا خوشت نمياد. كمي مكث كرد و گفت: - آدرس شركت رو ميفرستم برات. - زود خودم رو ميرسونم. گوشي رو قطع كردم و داخل جيب كتم گذاشتم. سوار ماشين بابا كه قرار بود اين چند روز دستم باشه شدم. حالا اگه ماشين خودم بود سه سوته ميرسيدم؛ اما با اين ابوقراضه بعيد ميدونم بشه تند رفت! با بيشترين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم رانندگي كردم و نيم ساعت بعد جلوي شركتش بودم. وارد شركت شدم و گفتم كه با آقاي الياسي كار دارم و دفترش رو بهم نشون دادن. با چند تقه به در و بفرماييدش وارد شدم. - سلام. - سلام، خوش اومدي! بيا بشين. روي تك مبل روبه روي ميزش نشستم. - چيزي ميخوري بگم بيارن؟ - نه وقتش رو دارم، نه واسه ي خوردن چيزي اومدم. - باشه. خونسردي بيش از اندازه اش روي مخم بود؛ اما تمام توانم رو به كار بـرده بودم كه از كوره در نرم و حداقل يه امروز رو آروم باشم تا همه چيز تموم بشه. - مهيار من كاملاً درك ميكنم كه... - فكر ميكردم حرفاي تكراري قرار نيست بشنوم. ميدوني كه الان تو چه وضعيتيم. - فكر كردي وضعيت من بهتره؟ - زن و بچه ي تو رو گروگان نگرفتن. - اما اعتمادم رو ازم گرفتن! خيلي بده بدوني همسرت، عشقت، كسي كه حاضري واسه‌ش جون بدي به همين راحتي بزرگترين راز زندگيت رو فاش كنه! اون هم پيش كي؟ كسي كه ازش متنفرم! كسي كه باعث مرگ مادرم و ناقص شدن خواهرم شد. كسي كه فقط واسه‌م يه دشمنه. - هستي تو اين موضوع هيچ تقصيري نداره. - آره اون تقصيري نداره. اين منم كه مقصرم! كه بعد از اينهمه مدت زن خودم رو نشناخته بودم. فكر ميكردم اون هم من رو دوست داره؛ اون هم واسه‌م جون ميده! اما خيلي راحت من رو فروخت. راحتتر از چيزي كه فكرش رو بكني. - مهيار اون مجبور بود؛ پاي جون و ابروي مبينا در ميونه. - پس من چي؟ يه لحظه هم به من فكر نكرد؟ - مبينا چي؟ اگه ناموس خودت رو هم اونجوري گروگان گرفته بودن و تهديدش ميكردن تو دست روي دست ميذاشتي؟ - نه؛ ولي از اعتماد همسرم هم مايه نميذاشتم. - مهيار... - ببين احسان! من ديگه نه با تو و نه با هستي هيچ كاري ندارم! اون به راحتي خودش رو بهم نشون داد. حالا هم پاشو برو؛ من كاري نميتونم برات انجام بدم. از روي مبل بلند شدم و كنارش ايستادم. - تو رو به خدا قسم ميدم! مهيار فقط بيا پيش صالحي و بهش بگو كه واقعاً برادرزاده شي! تا عمر دارم لطفت رو فراموش نميكنم! تو رو به جون هر كس كه دوست داري نذار زندگيم رو ازم بگيرن! 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>