eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ نگاه ديگه اي به ساعت مچيم انداختم. ديگه تحملم رو از دست دادم و از جا بلند شدم كه چشمهاي آقاي صالحي و آريا روي من خيره موند. كلافه سري تكون دادم و گفتم: - ديگه نميتونم! خيلي دير نكردن؟ آقاي صالحي پوزخندي زد و گفت: - اگه سر كار نباشيم! آريا اعتراض كرد: - پدر! چطور ميتونين اينقدر بي‌اعتماد باشين؟ - يادت رفته بچه جون؟ رفيق سي ساله‌م بهم خــ ـيانـت كرد! كسي كه هميشه فكر ميكردم توي سختترين شرايط ميتونم بهش تكيه كنم. - و كسي كه چهره ي واقعي اون رو بهتون نشون داد خانم همتيان بود. - ولي دليلي نيست كه به اون اعتماد كنم! خيره بهش نگاه كردم و گفتم: - فكر نميكنم زندگي بقيه براتون اهميتي داشته باشه! چون فقط منافع خودتون رو ميبينين. - كاري كه هر پدري انجام ميده! تو ميخواي همسر و بچه‌ات رو نجات بدي و من هم ميخوام به پسرم كمك كنم تا اين شركت رو براي خودش نگه داره. پوزخندي زدم و گفتم: - اما الان بحث سر جون خونواده منه، نه شركتي كه ممكنه از دست بره. - تو متوجه نيستي پسر! - شما هم متوجه نيستيد جناب صالحي! - اون مرد، آدم خطرناكيه. ممكنه بعد از اينكه بياد ايران انتقامش رو از من و پسرم بگيره! هيچ ضمانتي براي جون پسر من هست؟ معلومه كه نيست. صداي هستي صحبتمون رو قطع كرد. با لبخند به سمت هستي برگشتم؛ اما نديدن مهيار زود لبخند رو از روي لبهام برچيد. - هستي! سرش رو پايين انداخت و گفت: - متأسفم اما... با حرص و خشم فكم رو روي هم ساييدم و از كنار هستي گذشتم. به ساعتي كه عقربه‌ش روي دو بود و بهم دهن كجي ميكرد خيره بودم. بايد يه كاري ميكردم. بايد خودم و زندگيم رو نجات ميدادم، بايد كاري رو كه درسته انجام ميدادم. از ساختمون شركت بيرون زدم و گوشيم رو بيرون كشيدم؛ دستم سمت شماره ي مهيار رفت و بي معطلي زنگ زدم. چندتا بوق خورد تا بالاخره جواب داد. - بايد همديگه رو ببينيم - من همه ي حرفام رو به هستي زدم - طرف حساب من هستي نيست. ميخوام مرد و مردونه حرف بزنيم. از حرفاي تكراري خوشم نمياد. - من هم از كسايي كه واسطه ميفرستن خوشم نمياد. اهل بازي رودرروئم. - پس چرا بهم زنگ زدي؟ - چون ميدونم تو هم از اين بازيا خوشت نمياد. كمي مكث كرد و گفت: - آدرس شركت رو ميفرستم برات. - زود خودم رو ميرسونم. گوشي رو قطع كردم و داخل جيب كتم گذاشتم. سوار ماشين بابا كه قرار بود اين چند روز دستم باشه شدم. حالا اگه ماشين خودم بود سه سوته ميرسيدم؛ اما با اين ابوقراضه بعيد ميدونم بشه تند رفت! با بيشترين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم رانندگي كردم و نيم ساعت بعد جلوي شركتش بودم. وارد شركت شدم و گفتم كه با آقاي الياسي كار دارم و دفترش رو بهم نشون دادن. با چند تقه به در و بفرماييدش وارد شدم. - سلام. - سلام، خوش اومدي! بيا بشين. روي تك مبل روبه روي ميزش نشستم. - چيزي ميخوري بگم بيارن؟ - نه وقتش رو دارم، نه واسه ي خوردن چيزي اومدم. - باشه. خونسردي بيش از اندازه اش روي مخم بود؛ اما تمام توانم رو به كار بـرده بودم كه از كوره در نرم و حداقل يه امروز رو آروم باشم تا همه چيز تموم بشه. - مهيار من كاملاً درك ميكنم كه... - فكر ميكردم حرفاي تكراري قرار نيست بشنوم. ميدوني كه الان تو چه وضعيتيم. - فكر كردي وضعيت من بهتره؟ - زن و بچه ي تو رو گروگان نگرفتن. - اما اعتمادم رو ازم گرفتن! خيلي بده بدوني همسرت، عشقت، كسي كه حاضري واسه‌ش جون بدي به همين راحتي بزرگترين راز زندگيت رو فاش كنه! اون هم پيش كي؟ كسي كه ازش متنفرم! كسي كه باعث مرگ مادرم و ناقص شدن خواهرم شد. كسي كه فقط واسه‌م يه دشمنه. - هستي تو اين موضوع هيچ تقصيري نداره. - آره اون تقصيري نداره. اين منم كه مقصرم! كه بعد از اينهمه مدت زن خودم رو نشناخته بودم. فكر ميكردم اون هم من رو دوست داره؛ اون هم واسه‌م جون ميده! اما خيلي راحت من رو فروخت. راحتتر از چيزي كه فكرش رو بكني. - مهيار اون مجبور بود؛ پاي جون و ابروي مبينا در ميونه. - پس من چي؟ يه لحظه هم به من فكر نكرد؟ - مبينا چي؟ اگه ناموس خودت رو هم اونجوري گروگان گرفته بودن و تهديدش ميكردن تو دست روي دست ميذاشتي؟ - نه؛ ولي از اعتماد همسرم هم مايه نميذاشتم. - مهيار... - ببين احسان! من ديگه نه با تو و نه با هستي هيچ كاري ندارم! اون به راحتي خودش رو بهم نشون داد. حالا هم پاشو برو؛ من كاري نميتونم برات انجام بدم. از روي مبل بلند شدم و كنارش ايستادم. - تو رو به خدا قسم ميدم! مهيار فقط بيا پيش صالحي و بهش بگو كه واقعاً برادرزاده شي! تا عمر دارم لطفت رو فراموش نميكنم! تو رو به جون هر كس كه دوست داري نذار زندگيم رو ازم بگيرن! 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>