eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ از روي صندلي بلند شد و روبه روم ايستاد. - من هم آدميم كه يه عمره با غرور سرم رو بالا گرفتم و به هر كس و ناكسي اجازه ندادم برام تصميم بگيره؛ وگرنه الان تو كارمند من توي بزرگترين شركت واردات و صادرات ايران نبودي! از لحن پر از غرورش چندشم شد. صاف توي چشمهاش زل زدم و گفتم: - من تا فردا بيشتر فرصت ندارم! فردا هم كلي كار دارم براي انجام وكالت باطل شده‌ش؛ پس وقت من رو نگير و همين الان امضاش كن! برگه رو از روي ميز برداشت و تيكه تيكه‌ش كرد و خرده‌هاي كاغذ رو توي صورتم پرت كرد. ديگه تحملم رو از دست دادم. خشم و نفرت جلوي چشمهام رو گرفت. يقه‌اش رو گرفتم و اولين مشتم توي صورتش خوابيد و صداي آخ‌گفتن و كمك خواستنش بلند شد كه در اتاق باز شد و دو نفر بازوهام رو گرفتن. هنوز هم آتيش خشمم شعله ور بود و آروم نشده بودم. بايد چنين آدم منفوري رو انقدر ميزدم تا ميمرد. به سمتش هجوم بردم كه صداي هستي خشكم كرد. - نه احسان صبر كن! بازوم رو از دستهاي آريا و خدمتكار بيرون كشيدم و به هستي زل زدم. با اون كفشهاي پاشنه بلند مشكي رنگش چند قدم نزديك شد و درست روبه روم ايستاد. به سمت آقاي صالحي برگشت و گفت: - من ميدونم برادرزاده هاتون كجان! همه ناباورانه و با تعجب بهش زل زده بوديم. بالاخره از شك بيرون اومدم و با التماس گفتم: - چي ميگي هستي؟ تو از كجا خبر داري؟ با بغض گفت: همه چيز رو توضيح ميدم. به آقاي صالحي نگاه كرد و گفت: - ولي بايد قول بديد كه شكايتتون رو پس بگيرين! آقاي صالحي كرواتش رو درست كرد و يقه‌ي پيراهنش رو صاف كرد و روي صندلي نشست. ليوان آب روي ميز رو لاجرعه سر كشيد و گفت: - اين هم بازي جديدتونه؟ رو به آريا گفت: - زنگ بزن از حراست بيان اين وحشي رو جمع كنن! آتيش خشمم دوباره زبونه كشيد و به‌سمتش هجوم بردم كه هستي جلوم ايستاد. - بس كن احسان! باور كن كه با اين كارا چيزي حل نميشه! روي ميز آقاي صالحي خم شد و گفت: - من واقعاً ميدونم كه جاي برادرزاده هاتون كجاست و ميدونم كه با گفتن اين حرفم ممكنه زندگيم نابود بشه؛ اما فعلاً تنها چيزي كه برام مهمه اينه كه مبينا صحيح و سالم برگرده! آقاي صالحي توي فكر فرو رفت و به هستي نگاه كرد. - از كجا مطمئن باشم راست ميگي؟ - ميتونم شناسنامه هاي قبليشون رو براتون بيارم. كنار هستي ايستادم و با ناباوري بهش زل زدم. - قضيه چيه؟ نگاهش رو ازم دزديد و به روبه روش خيره شد. دستي به روسريش كشيد و گفت: - من شناسنامه ها رو براتون ميارم. وقتي شكايت رو پس گرفتيد و بقيه ي كارا رو انجام داديد اونوقت جاي برادرزاده هاتون رو بهتون ميگم. آقاي صالحي بالحن مخصوص به خودش گفت: - چطور بايد حرفت رو باور كنم؟ همين چنددقيقه ي پيش پسرخاله ات مثل يه سگ وحشي بهم حمله كرد. شايد واسه اينكه نندازمش هلفتوني داري اين داستانا رو سر هم ميكني! خشمگين شدم.رگ گردنم رو به‌وضوح حس ميكردم كه هر لحظه ممكنه بتركه؛ اما قبل از اينكه بخوام سمتش هجوم ببرم، هستي با دست روي ميز كوبيد و گفت: - اين آدمي كه ميبيني اينجا ايستاده ديگه چيزي واسه ازدستدادن نداره! چون زن و بچه‌ش الان تو چنگ يه ازخدابيخبر ديگه است و خودش هم داره با تويي كه فقط به منفعت خودت فكر ميكني دعوا ميكنه. دروغي ندارم كه بهت بگم! همينالان هم اگه بخواي ميتونم ببرم تا برادرزاده هات رو ببيني؛ ولي قبلش اون برگه هاي كوفتي رو امضا كن. آقاي صالحي بين من و هستي چشم چرخوند و دوباره گفت: - اگه بعد از اينكه اون برگه ها رو امضا كردم بفهمم بهم دروغ گفتيد چي؟ هستي خشمگين شد و با صداي نسبتا بلندي داد زد: - متاسفم براي شوهرم كه تو عموشي! همه تو شوك حرف هستي بوديم. من زودتر سمتش رفتم و با بهت نگاهش كردم. هستي... مهيار... هستي سر تكون داد و از اتاق خارج شد. آقاي صالحي ناباور به سمتم اومد و گفت: - شوهرش؟ يعني چي اين بازيا؟ با خشم بهش چشم دوختم و گفتم: - همه چيز از نظر شما يه بازيه؛ اما اين بازي داره زندگي من و اون رو به هم ميريزه! از اتاقش خارج شدم و سمت اتاق هستي قدم تند كردم. 💐🔷💐🔷💐🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>