eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
              👩‍⚖   🌷 ﷽ *** احسان - مرديكه ي احمق بهت ميگم به اونا چيكار داري؟ بذار زنم بره! خودم ميام، هر بلايي كه خواستي سر من بيار. صداي خشدارش سوهان روح‌وروانم بود. - همين كه گفتم! اگه تا فردا همين ساعت هر چي آقا خواسته بودن براشون انجام دادي كه هيچ؛ وگرنه بايد جنازه اشون رو ببيني! البته در بهترين حالت ممكن! - اگه دستم بهت برسه، زنده ات نميذارم! كاري ميكنم به خاك سياه بشيني! از كارت پشيمون ميشي مرديكه ي آشغال! زياد خودت رو خسته نكن! هر چي خودت رو خسته كني زن و بچه ات اينجا بيشتر عذاب ميكشن! پشت‌بندش صداي جيغ مبينا رو شنيدم كه داد ميزد: - دست كثيفت رو بهم نزن عوضي! ديگه چاره اي جز التماس نداشتم. صدام از اون مرد عصبي و خشمگين تبديل شده بود به يه عالمه بغضِ نشسته تو گلوم و اشكي كه ديگه از اومدنش ابايي نداشتم. - تو رو به هر كي كه ميپرستي كاري بهش نداشته باش! تو رو به جون عزيزت اذيتش نكن! آخه نامسلمون به اون چيكار داري؟ طرف حساب تو منم! بيا من رو ببر تيكه تيكه كن! اصلاً بسوزون، خاكسترم كن؛ ولي دستت به زنم نرسه! قسمت ميدم! - خاكسترت به دردم نميخوره! به جاي اين كارا زودتر انجامش بده! صداي ممتد بوق تلفن برام هشدار بود. شبيه ناقوس مرگ توي گوشم زنگ ميزد. پاهام هرلحظه سستتر ميشد و زبونم بند اومده بود. با پاهايي سست روي زمين سر خوردم و گوشي تلفن از دستم افتاد. خانم محمدي داخل شد و با ديدنم جيغ كشيد. ديگه چيزي واسم مهم نبود و هيچكس برام اهميتي نداشت. صداي محمدي رو هم نميخواستم بشنوم كه مدام ميگفت: - چي شده آقاي ايراني؟ تو رو خدا يه چيزي بگين! الان براتون آب ميارم. به زور خودم رو روي صندلي انداختم و شماره ي آقاي صالحي رو گرفتم. با دوتا بوق جواب دادن و صداي منشي خونه اش توي گوشي پيچيد: - بفرماييد. - همين الان گوشي رو بده به صالحي! - شما؟ - ايرانيم. - سلام آقاي ايراني. بله چشم، همينالان. چند دقيقه طول كشيد تا صداش توي گوشم پيچيد؛ صدايي كه حالا فقط بهم حس تهوع ميداد و عامل اين بدبختيهام رو فقط اون ميديدم. - سلام احسان جان! - همه ي كاراش رو خودم ميكنم؛ خونه، شركت، بليت ايران. تو فقط شكايتت رو پس بگير! - احسان قبلاً باهم حرف زديم... اين بار ديگه فرياد كشيدم: - قبلاً زن و بچه ي من رو ندزديده بودن لعنتي! همون لحظه محمدي داخل شد و ليوان آب از دستش روي زمين افتاد و شكست و اين قلب من بود كه هر لحظه ترك برمي داشت. با فكر اينكه قراره چه بلايي سر مبينا بياد، دوست داشتم كه يه اسلحه پيدا ميكردم و يكي يكي همه رو از روي زمين نابود ميكردم و دست آخر هم آخرين تير رو توي سر خودم خالي ميكردم. - چي ميگي احسان؟ زنت رو دزديدن؟ - مگه برات مهمه؟ همين الان اون برگه ي لعنتي رو ميارم كه امضا كني! بايد شكايتت رو پس بگيري! اما... هنوز هم اما و اگر ميآورد. ديگه تحمل شنيدن حرفهاي مزخرفش رو نداشتم. گوشي رو قطع كردم و به خانم محمدي كه دم در ايستاده بود و با چشمهايي گردشده نگاهم ميكرد خيره شدم. فقط دنبال كسي بودم كه هر چي عصبانيت دارم سرش خالي كنم. داد زدم: - جمع كن اينا رو! فوري سر تكون داد و مشغول جمع كردن شيشه خرده ها شد. صداي ويبره ي گوشيم اومد. روي صفحه نگاه كردم، احمد بود. فوري جواب دادم: - سلام داداش خوبي؟ - خوب؟ براي چي بايد خوب باشم؟ احمد زنم رو دزديدن. تا فردا بيشتر مهلت ندارم. فهميدن به پليسا خبر دادم. دارم ديوونه ميشم. - چي ميگي؟ چطور ممكنه؟ - نميدونم، نميدونم! به جز من و تو و هستي كسي خبر نداشت. من نمي‌فهمم چطور متوجه شدن. - باشه باشه! تو نگران نباش، من الان ميام اونجا. - نه احمد، نميخواد بياي. تهديد كردن اگه به پليس خبر بدم به مبينا آسيب ميرسونن. ديگه نميخوام كه كمكم كني. بذار خودم حلش كنم. - احسان ميفهمي چي ميگي؟ ميخواي به همين راحتي اجازه بدي به خواسته هاش برسه؟ اون هم فقط با ترسوندن تو؟ صدام بالا رفت. - آره من ميترسم. ميترسم زندگيم رو از دست بدم. احمد اون كسي كه الان داره زجر ميكشه همه ي زندگي منه. خار به پاش بره من ميميرم. ديگه نميخوام كسي بهم كمك كنه. فقط ميخوام زندگيم رو نجات بدم، همين...!🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>