eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ به خاطر من گير يه مشت عوضي افتاده. اگه گيرشون بيارم گردن همه‌شون رو ميشكنم! قسم ميخورم! *** با سردرد بدي بيدار شدم. ساعت روي ميز رو نگاه كردم. از ظهر گذشته بود، جاي تعجب هم نداشت؛ ديشب تا خرخره خورده بودم و حال خودم رو نمي‌فهميدم. از تخت به زور جدا شدم. گوشيم رو روشن كردم و سيل پيامكها و زنگها سرازير شد؛ چهل تا ميسكال و ده تا پيامك! گوشي رو روي تخت پرت كردم و سمت آشپزخونه رفتم. حتي حوصله ي خوردن صبحونه رو هم نداشتم. بطري آب رو سر كشيدم و محكم روي ميز كوبيدم و با فرياد خشمم رو خالي كردم. دوش گرفتم و لباسهام رو پوشيدم و به سمت شركت روندم. امروز ديگه به سيم آخر زده بودم. عقلم از كار افتاده بود. صالحي امروز يا اون برگه ها رو امضا ميكرد يا با دستهاي خودم ميكشتمش! ماشين بابا رو قرض گرفته بودم كه اين چندروز رو كه بيماشينم به كارهام برسم. به شركت كه رسيدم، از ماشين پياده شدم و سوئيچ ماشين رو به نگهباني دادم تا ماشين رو توي پاركينگ پارك كنه. با عجله به سمت آسانسور رفتم. امروز دوشنبه بود و روزي بود كه صالحي خودش براي راستوريسكردن كارا به شركت مياومد تا خودش شخصاً بهشون رسيدگي كنه. جلسات مهم و كارهاي مهم رو روزهاي دوشنبه انجام ميدادن. داخل آسانسور بودم كه گوشيم زنگ خورد. به شماره ي ناشناس روي گوشي نگاهي انداختم و با عجله جواب دادم: - بله؟ - تا فردا بيشتر فرصت نداري! فردا ساعت پنج عصر. شمارش معكوس مرگ از الان آغاز شد مستر ايراني! صداي بوق روي مغزم خط انداخت. - الو! الو! عوضي چرا قطع ميكني؟ قطع نكن و بشنو! با حرص گوشي رو داخل جيب كتم انداختم و با مشت به بدنه ي آسانسور ضربه زدم. به پشتسرم برگشتم و به دو مرد و يه خانم كه با تعجب بهم خيره بودن نگاه كردم و به محض ايستادن آسانسور پياده شدم. به سمت اتاق صالحي رفتم. منشيش، خانم افشار، جلوم رو گرفت. - آقاي ايراني كجا؟ جناب صالحي جلسه دارن! - چه خوب! ديگه وقتشه كه همكاراش چهره ي واقعيش رو بشناسن. آدم خودخواهي كه فقط خودش واسه ش مهمه! صدام بالا رفته بود كه آريا از اتاق بيرون اومد و با ديدن من به سمتم اومد. - چي شده احسان؟ چرا داد ميزني؟ مگه نميدوني جلسه داريم؟ به كنار هلش دادم و خواستم برم داخل كه جلوم ايستاد و گفت: - بريم اتاق من حرف بزنيم. - من با تو حرفي ندارم! ميخوام با اون باباي شيادت حرف بزنم! آريا با تعجب و ناباورانه نگاهم ميكرد. احسان تو رو خدا! چيكار داري ميكني؟ اين جلسه مربوط به همون قراردادمونه كه با تركيه بستيم. خودت كه در جرياني، ميدوني چقدر واسه همهمون مهمه! - لعنت به هرچي قرارداده! واسه من ديگه هيچي مهم نيست آريا! هيچي! بهش بگو بياد بيرون و اون برگهي لعنتي رو امضا كنه؛ وگرنه هرچي ديده از چشم خودش ديده! آريا دستم رو گرفت و من رو به اتاق كناري برد. به منشي گفت كه دوتا قهوه برامون بياره؛ اما من هيچجوره آروم نميشدم. برگه ها رو از داخل كيف بيرون آوردم و جلوي آريا گذاشتم. - همين الان برو و برگه ها رو بهش بده امضا كنه! خيلي هم وقت باارزشش رو نميگيره! - احسان يه لحظه گوش كن... - آريا الان خون جلوي چشمام رو گرفته، الان خرِ خر شدم، ميدوني يعني چي؟ يعني ميتونم اين شركت رو روي سر تو و اون باباي بيشرفت خراب كنم! - درست صحبت كن. تو در حدي نيستي كه... نذاشتم حرفش تموم بشه و به سمتش حمله كردم؛ يقهش رو توي مشتم گرفتم و به ديوار كوبوندمش. - اونوقت تو در حدي هستي كه زندگي من رو خراب كني؟ آره ديگه تو و بابات يه زندگي خرابكن حرفه اي هستين! صداي صحبت چند مرد مياومد كه متوجه شدم احتمالاً جلسه شون تموم شده. يقه اش رو از دستم خارج كردم و با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم. در رو باز كردم كه منشي رو با سيني قهوه روبه روم ديدم. كنارش زدم و خواستم سمت اتاق جلسه برم كه چشمم به هستي خورد. اون هم بين مردهايي كه داشتند از اتاق خارج ميشدند بود. نگاهش هنوز هم دلخور بود. نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق جلسه رفتم. صالحي سرش رو داخل برگه هاي روبه روش كرده بود و چيزي يادداشت ميكرد. در رو محكم بستم كه نگاهش به نگاهم برخورد كرد. - تويي احسان؟ اينجا... حرفش رو نصفه گذاشتم. - اومدم امضات رو بگيرم! قبلاً باهم صحبت كرده بوديم... با فكي قفل شده تقريباً غريدم: - البته به زور! برگه ها رو جلوش گذاشتم و خودكار رو به دستش دادم با اشاره به برگه ها گفتم: - امضا كن! با تحقير بهم نگاه كرد. - دوبار خونه ام دعوتت كردم بهت عزت گذاشتم فكر كردي كاره اي هستي؟ پيش خودت فكر كردي ازت ميترسم؟ تو همون دانشجوي يهلاقبايي بودي كه من زير پروبالت رو گرفتم و آوردمت توي شركتم تا بتوني زندگيت رو بچرخوني! حالا واسه من شاخوشونه ميكشي؟ لاتبازي در مياري؟ فكر كردي كي هستي ؟ حرفهاش برام گرون تموم شد. - اين رو تو گوشت فرو كن صا