#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجم🌷
﷽
سرم مثل بمب ساعتي شده بود و هر لحظه امكان داشت منفجر بشه. چشمهام از
عصبانيت قرمز شده بود و حال خودم رو نميفهميدم.
گوشي رو برداشتم و به فرزاد زنگ زدم.
- به به داش احسان! ديگه خيلي وقته سراغي از ما نميگيري. داداش چيه؟ خبريه؟
نكنه ساقي بهتر پيدا كردي!
- زر مفت نزن! يه شيشه بفرست برام.
- نمياي اينجا؟ امشب جشن داريم با بچه ها.
- جشنتون بخوره تو سرتون كه به درد خود لاشخورتون ميخوره! فقط اون كوفتي رو
تا نيم ساعت ديگه بيار؛
- اولالا، خشن نشو برادر! ميگم بچه ها بيارن برات، فقط قيمتا خيلي رفته بالاها.
- به درك!
گوشي رو قطع كردم و روي مبل دراز كشيدم تا اون كوفتي برسه و يه امشب رو بتونم
بيفكر سر كنم.
***
مبينا
نور آفتاب مستقيم توي چشمم بود. سرم رو كج كردم تا نور آفتاب چشمم رو اذيت
نكنه.
صداي پا دوباره ترس به جونم انداخت. ناخودآگاه پاهام رو توي شكمم جمع كردم و
جمعتر شدم.
آقايي كه قيافه اش بيشتر شبيه خلافكارها بود، سيني به دست جلوم نشست و سيني رو
با صدا روي زمين تقريباً پرت كرد. داخل سيني تيكهي نون و يه بشقاب برنج با كمي
خورشت ريخته شده روش بود.
بلند شد و پشت سرم ايستاد. انگار داشت دستهام رو باز ميكرد.
همين كه حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده قراره دستهام آزاد بشه حس خوبي بهم ميداد.
دستم آزاد شد و تازه درد رو حس ميكردم. حس سوزن سوزن شدن دستهام رو تا
مغز استخوان حس كردم و به باعث وبانيش بدوبيراه گفتم.
مچ دستم رو با دست ديگهم ماساژ دادم كه همون آقا روبهروم نشست و پارچهي
پيچيده شده دور دهنم رو باز كرد. نفس عميقي كشيدم و كشوقوسي به بدنم دادم.
مرد با صداي زمختش گفت:
- مثل بچه آدم غذات رو بخور. هيچ فكر خلافي هم تو سرت نگذره وگرنه...
كناره ي كاپشنش رو كنار زد و به اسلحه ي بسته شده به كمرش اشاره كرد. با ترس
چشمهام رو بهش دوختم و سرم رو به معني تاييد تكون دادم. ٔ
حالا بيشتر ترسيده بودم و احساس نگراني ميكردم. حالم از اينجا به هم ميخورد و
از اين آدمها تا حد مرگ ميترسيدم.
از اون حس گرسنگي كه تا چندلحظه پيش داشتم هم ديگه خبري نبود.
هنوز بالاي سرم ايستاده بود و بهم خيره نگاه ميكرد. با نفرت بهش چشم دوختم و
پتو رو بيشتر دور خودم گرفتم.
سيني رو نزديك آوردم و قاشقي از غذا رو داخل دهنم گذاشتم. از گرسنگي حتي
مزه ي غذا رو هم حس نميكردم، فقط ميخواستم كه شكمم سير بشه.
دستي روي شكمم كشيدم و حسش كردم. «خدا رو شكر كه سالمي عزيزدلم!»
ليوان آب توي سيني رو لاجرعه سر كشيدم. حالا جرئت پيدا كرده بودم كه از مردي
كه بالاي سرم ايستاده چيزي بپرسم.
با صداي لرزون و شمرده شمرده گفتم:
- اينجا... شبا خيلي... سرده.
بدون اينكه بهم نگاه كنه به روبه رو خيره بود.
- ميشه بدونم واسه چي اينجام؟
هنوز هم ساكت بود و چيزي نميگفت، انگار مجسمه اي بود كه فقط ميتونست به
روبه رو خيره بشه.
جديتر و بلندتر گفتم:
- اين حق منه كه بدونم.
نگاه پر از خشم و غضبش رو به چشمهام دوخت كه به يكباره از ترس سر جا
خشك شدم.
چشمهاي قرمز و درشتش رو بهم خيره كرده بود و از لابه لاي دندوناش غريد:
- حرف زيادي بزني يه تير توي سرت خالي ميكنم.
سر جام خشك شدم و حرف ديگه اي نزدم كه صداي قدمهاي كس ديگه اي رو
شنيدم و به محض اومدنش، مرد روبه روم سرش رو پايين انداخت و گفت:
- سلام قربان.
مرد كتوشلوارپوشيده كه انگار رئيسشون بود، اشاره اي به مرد كرد و مرد از اونجا
دور شد.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>