eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ صندلي درب وداغوني رو كه كنار سالن افتاده بود كشون كشون روبه روي من گذاشت و دستمالي از داخل كتش بيرون آورد و روي صندلي پهن كرد و روش نشست. همونطور خيره به چشمهام نگاه ميكرد گفت: - چي ميخواي بدوني؟ بدون معطلي گفتم: ميخوام بدونم چرا اينجام. ژستش رو عوض كرد و سيگاري از داخل جيبش بيرون كشيد و بين لبهاش گذاشت و گفت: - سؤال خوبي پرسيدي! فندكش رو زير سيگار روشن كرد و پك عميقي بهش زد و دودش رو توي هوا فوت كرد. ياد احسان افتادم. وقتهايي كه عصبي و ناراحته، توي بالكن ميره و سيگاري روشن ميكنه و من يواشكي نگاهش ميكنم كه چطور با حرص با دود سيگار بازي ميكنه و تا موقع ناپديدشدنش توي هوا اون رو نگاه ميكنه. الان چيكار ميكنه؟ اگه فهميده من رو گروگان گرفتن حتماً خيلي عصباني شده! يعني الان چطور خودش رو آروم ميكنه؟ صداي مرد من رو از فكر بيرون آورد. - شوهر گرام شما قرار بود يه كاري واسه ما انجام بده؛ اما با وجود اينكه با جون تو تهديدش كرديم به حرفمون گوش نداد و الان اين شده نتيجه اش كه ميبيني. - چه كاري؟ صندلي رو عقب كشيد و روبه روم نشست. به چشمهام خيره شد و گفت: - كاري كه ميتونست جونت رو نجات بده. ابروهام رو به هم نزديك كردم، متوجه منظورش نميشدم. - اين جريان... چه ربطي به من داره؟ نيشخندي زد و گفت: - انگار اصلاً خبر از ماجرا نداري! اون شوهر بچه زرنگت حتي به خودش زحمت هم نداده بهت بگه تهديد ميشي و مواظب خودت باش؟ قهقهه ي بلندش اعصابم رو بيشتر داغون ميكرد. صدام رو بالا بردم: - شوهر من لازم نميديده به سگاي هاري مثل شما حتي فكر كنه! از روي صندلي بلند شد و روبه روم نشست. با گستاخي تو چشمهام نگاه ميكرد. من هم نگاهم رو ازش نگرفتم و با خشم به چشمهاش خيره شدم. چونه‌م رو توي دستش گرفت و خودش رو بهم نزديك كرد. تمام تنم از ترس ميلرزيد، خودم رو تا جاي ممكن عقب كشيدم؛ اما فشار دستش روي چونه‌م اجازه نميداد. - من هم لازم نميبينم به خانوم‌كوچولوش رحم كنم! آب دهنم رو توي صورتش انداختم و با خشم گفتم: - تو غلط ميكني! صورتش رو با دستمالي كه از جيبش بيرون آورد، پاك كرد و از روي زمين بلند شد. تهديدوارانه انگشتش رو به‌سمتم گرفت و گفت: - اين كارت بيجواب نميمونه، مطمئن باش! صورتم رو سمت ديگه‌اي چرخوندم تا نگاهم بهش گره نخوره. صداي قدمهاش رو كه شنيدم، تموم وجودم اشك شد و از چشمهام سرازير شد. واقعاً كه ما زنها چقدر ميتونيم در برابر موجودي كه اسم خودش رو مرد گذاشته ضعيف باشيم. خدايا كمكم كن! كمكم كن تا پاك بمونم. نميخوام به‌دست اين لاشخورها زجر بكشم. با گريه سرم رو به ستون تكيه دادم كه دوباره دستهام از پشت به هم گره خورد و دهنم با پارچه‌اي بسته موند و فقط چشمهام بود كه اجازه داشتن با درد اشك بريزن. *** احسان - تو كجا؟ بطري رو بده به من و برو. داخل خونه هلم داد و گفت: - خفه شو! چند ماهه عروسي كردي يه شب دوست فابت رو دعوت نكردي. به خاطرت از پارتي گذشتم خودم شخصاً بيام ببينمت. - برو بابا! دوست فاب كجا بود؟ تو فوقش يه ساقي باشي واسه‌م. - خاك تو سرت كنم! روي مبل ولو شد و گفت: - دوتا شا*ت بيار. يه‌چيزي هم بيار كنارش كوفت كنيم. سري تكون دادم و از داخل كمدم توي اتاقخواب دوتا شا*ت آوردم. اگه مبينا اينا رو ميديد تا الان صدبار شكونده بود. آه خدا دوباره مبينا! يعني الان چه حالي داره؟ يعني اذيتش ميكنن؟ سرم از اينهمه فكروخيال گيج رفت و روي مبل نشستم. در بطري رو باز كردم و دوتا شا*ت ريختم. - زنت كجاست؟ - به تو چه! - ولي خداييش زن خوشگلي داريا! كثافت اين تيكه رو از كجا پيدا كردي؟ خشم و عصبانيت جلو چشمهام رو گرفت. پا شدم، دستهام مشت شد و توي صورتش خوابيد كه صداش بالا اومد: چته وحشي؟ - نبينم دفعه‌ي ديگه دهن نجست باز بشه و درمورد زن من حرف بزني! با تعجب بهم چشم دوخت، شا*تش رو يه‌نفس بالا رفت و گفت: - خيلي عوض شدي! قبلاً كه ميگفتي يه كلفت بيشتر تو خونه‌م نيست و هر لحظه آرزومه كه زودتر نيستونابود بشه! - الان همه‌چيز فرق كرده. - عاشق شدي؟ چشمهاي به‌خون‌نشسته‌م رو به چشمهاش دوختم. - ديوونه اشم. - پس حالا كجاست تا اين رفيق ناآروم ما رو آروم كنه؟ 🦋🌹🌷🦋🌹🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>