#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستدهم🌷
﷽
*
احسان
شناسنامه ها رو روي ميز گذاشت و با حـ*ـلقه ي اشكي كه توي چشمهاش مشخص
بود گفت:
- مهيار همسرم و خواهرش ماهك، برادرزاده هاتون هستن؛ اين هم شناسنامه هاشون.
آقاي صالحي شناسنامه ها رو برداشت و با چشم صفحه ي اول رو بررسي كرد و با
حسي مثل شوكه شدن شناسنامه ي ديگه رو هم چك كرد و گفت:
- چطور ممكنه؟ اونا الان ايرانن؟
هستي سر تكون داد و گفت:
- برگه ها رو امضا كنين!
- بايد ببينمشون، بايد تست دي.ان.اي بگيريم تا مشخص بشه!
پاهام سست شد و خشم و عصبانيت به وجودم چنگ انداخت.
- آخه تو چطور آدمي هستي؟ تست دي.ان.اي يه ماه طول ميكشه لعنتي! من فقط
امروز رو وقت دارم تا نجاتشون بدم.
- من نميتونم بيگدار به آب بزنم.
هستي شناسنامه ها رو از روي ميز برداشت و گفت:
- احسان دنبال راه ديگه اي باش.
با التماس بهش چشم دوختم. همهدي وجودم التماس شده بود. فقط ميخواستم كه
مبينا نجات پيدا كنه؛ از چه راهي و چه جوري هم برام مهم نبود.
- تو رو به خدا قسمتون ميدم، تو رو بهجون عزيزترين كس زندگيتون قسم ميدم!
اون برگه رو امضا كنين، خواهش ميكنم، التماستون ميكنم؛ نذارين زندگيم جلوي
چشمم نابود بشه!
نميدونم كي اشكهام روي گونه هام چكيده بود و كي انقدر ضعيف شده بودم كه
تمام تنم پر از التماس و خواهش بود!
نگاه آقاي صالحي روي صورتم موند و با بهت نگاهم كرد.
از روي صندلي بلند شد و روبه روي پنجره ايستاد و گفت:
- بسيار خب! اول شوهر خانم همتيان رو بايد ببينم. بايد خودم شخصاً باهاش صحبت
كنم. بعد از اون تصميم ميگيرم كه اون برگه رو امضا كنم يا نه.
- اما...
دستش رو بالا آورد؛ يعني اينكه ديگه حرفي نباشه.
به چهره ي پر از نگراني هستي چشم دوختم.
نگران نباش! اجازه نميدم زندگي تو به هم بريزه. خودم باهاش صحبت ميكنم.
لبخند تلخ هستي آتيش به جونم انداخت و دودل شدم بين نجات زندگي مبينا و
هستي!
*
همه چيز رو آماده كرده بودم. خونه، وكالتنامه و حالا فقط مونده بود برگه ي
شكايتنامه اي كه بايد صالحي امضا ميكرد. صداي تيك تاك ساعت روي مغزم رژه
ميرفت و برام ناقوس مرگ بود كه هر لحظه من رو به مرگ نزديكتر ميكرد.
چهار ساعت ديگه بيشتر وقت نداشتم؛ فقط چهار ساعت!
توي كافيشاپ شركت نشسته بوديم. من، آقاي صالحي و آريا كه با التماس به
ساعتش چشم دوخته بود. انگار منتظر بود، منتظر چيزي كه سالها فكر ميكرد وجود
نداره و حالا منتظر بود تا اتفاق بيفته! خونسردتر از همه ي ما آقاي صالحي بود كه با
خونسردي تمام دمنوش نعنايي مخصوص خودش رو به لبهاش نزديك ميكرد. با پا
روي زمين ضرب گرفته بودم تا از استرسم كم بشه. چرا اين لحظهها زودتر
نميگذشتن؟! چرا من رو راحت نميذارن؟ يا بگذريد يا بذاريد به عقب برگردم.
نميخوام توي اين لحظه باشم. انتظار بدترين چيزي بوده كه تابه حال تجربه ش كردم؛
انتظار براي بهترشدن زندگيم، انتظار براي رسيدن به عشقم، انتظار براي آرامشي
بيانتها و حالا اين لحظات نميگذرن، از بين نميرن و چقدر ادامه پيدا كردن!
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>