#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسوم🌷
﷽
گوشي رو قطع كردم، برگه ي شكايت رو برداشتم و داخل كيف گذاشتم. كتم رو با
حرص از صندلي جدا كردم و خواستم برم كه كتم به چيزي گير كرد. هر چي
ميكشيدم از ميز جدا نميشد. خم شدم تا جداش كنم كه متوجه جسم سياه رنگي
شدم كه زير ميز چسبيده بود. حالا ميفهميدم كه از كجا انقدر از زندگي من خبر
دارن. توي اتاق كارم شنود گذاشته بودن و اون روز هم حرفهاي من و هستي رو
شنيده بودن. با عصبانيت در اتاق رو به هم كوبيدم و به سمت خونه ي صالحي با
بيشترين سرعتي كه سراغ داشتم رانندگي كردم و توي راه به اين فكر ميكردم كه
بايد يه كاري كنم.
***
مبينا
دست و پاي بسته م رو ميشد تحمل كرد؛ اما اين پارچه اي رو كه دور دهنم بسته
بودن به هيچ عنوان!
احساس خفگي بدي داشتم. اطرافم رو از نظر گذروندم. خدا رو شكر برخلاف همه ي
داستانهاي گروگان گيري، اينجا يه زيرزمين نمور و تاريك نبود، بيشتر شبيه يه
سالن يا كارخونه ي نيمه كاره بود كه البته دست كمي از زيرزمين نمور هم نداشت.
به ستون وسط سالن طناب پيچ شده بودم و از اينجا فقط ميتونستم ديوار روبه روم رو
ببينم كه شايد چندمتري بيشتر باهام فاصله نداشت. تمام مدت سعي ميكردم كه
دستهام رو از طناب آزاد كنم؛ اما تلاشم بيفايده بود. سرما توي جونم رسوخ كرده
بود و نميدونم از ترسه يا واقعاً اينجا انقدر سرده! فقط نگران بچهم بودم كه بلايي
سرش نياد. فقط توي دلم خدا رو صدا ميكردم كه هر چي زودتر از اين دخمه بيرون
بيام. يعني تا الان احسان متوجه شده كه من رو دزديدن؟ يعني الان توي چه حاليه؟
يعني نگرانم شده؟
اصلاً اين آدما كي هستن؟ چرا من رو آوردن؟ قصدشون چيه؟ نكنه بلايي سرم بيارن؟
نكنه...
داشتم از اينهمه سوال بيجواب ديوونه ميشدم و هر لحظه ترس و استرس بيش از
پيش به وجودم چنگ ميانداخت. ترس ازدست دادن بچهم! ترس ازدست دادن
آبروم! ترس ازدست دادن زندگيم!
خدايا خودت شاهدي، خودت كمكم كن!
اشكهام بيوقفه از چشمهام پايين مياومدن.
سرما و ترس فرشته ي مرگم شده بودن و هر لحظه بهم نزديكتر ميشدن. صداي
قدمهاي آهسته و سنگيني قلبم رو به تپش انداخت. چيزي به قلبم چنگ انداخت و
لرزه به تنم افتاد.
صداي نخراشيده اش خراشي روي مغزم بود.
- قبلاً به شوهرت اخطار داده بوديم؛ اما جوجه وكيل شما فكر ميكرد خيلي زرنگتر
از اين حرفاست. خيلي بد ميبينه، خيلي.
با نفرت تموم به روبه روم خيره شده بودم. نميدونستم جريان چيه، چي شده؟ اين
ماجرا به احسان مربوطه؟ يعني تهديد ميشده و چيزي به من نميگفته؟
صداي قدمهاش نزديك شد و حالا ميتونستم دوتا ساق پا رو درست روبه روم ببينم.
حتي دلم نميخواست كه سرم رو بالا بيارم و قيافه نحسش رو ببينم. از ترس تمام تنم
ميلرزيد.
روي پاهاش نشست. سرم رو يه طرف چرخوندم و با نفرت به نقطه اي خيره شدم.
دست كثيفش نزديك صورتم اومد كه خودم رو تا جاي ممكن عقب كشيدم و با حالت
صورت بهش فهموندم كه دستهاي كثيفش رو كنار بكشه؛ اما تلاشم بينتيجه بود و
دستش رو به چونهم گرفت كه با نفرت تموم اشك ريختم و صورتم رو به چپ و
راست تكون دادم.
صداي هيستريكش اومد:
- نچ نچ نچ! خانمپرستار چرا انقدر تكون ميخوري؟ بذار ببينم صورت خوشگلت رو!
اين بار با نفرت بهش چشم دوختم. صورت معمولي با ريشهاي بلندي داشت.
كت وشلوار پوشيده بود و مستقيم به چشمهام زل زده بود. مطمئناً اگه چنين آدمي رو
توي خيابون ميديدم به هيچ عنوان باورم نميشد كه ممكنه يه آدمربا باشه.
تمام تنم لرزيد كه نگاهش رنگ ديگه اي گرفت و پارچه رو از جلوي دهنم برداشت.
به محض اينكه جلوي دهنم آزاد شد، نفس عميقي كشيدم و به سرفه افتادم. با صداي
بلند گريه ميكردم و داد ميزدم:
- چي از جونم ميخوايد عوضيا؟! بذاريد برم! اگه دستتون بهم بخوره، روزگارتون رو
سياه ميكنم.
لبخند كجي روي لبهاش نشست و توي وسيله اي كه شبيه بيسيم كوچيك بود گفت:
- يه پتو بياريد اينجا.
با نفرت بهش خيره شده بودم كه گفت:
- چيه؟ چرا اينجوري نگاه ميكني؟ تا زماني كه شوهرت عقلش سر جاش نياد اينجا
موندگاري و اگه دست از پا خطا كنه ديگه هيچوقت تو و اون كوچولوش رو نميبينه!
- شما چهجور آدمايي هستيد؟ شما انسانيت نداريد؟ شما رحم حاليتون نيست؟
با صداي بلند و رو اعصابي خنديد.
- خداي من! اين خانمكوچولو از توي غار اومده؟! فقط دعا كن شوهرت دير نكنه.
پوزخندي زد و با قدمهاي آهسته ازم دور شد.
🌷🔷🌷🔷🌷🔷🌷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>