#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستیکم🌷
﷽
خيلي هم لازمه! من نميتونم وايسم ببينم داداشم و بهترين دوست و خواهرم دارن
آسيب ميبينن وقتي كه ميتونستم كمكشون كنم.
- نه هستي! اصلاً!
- گوش كن احسان! راه ديگه اي نداريم. نميشه دست رو دست گذاشت. ضمناً من
كاري ميكنم كه كسي متوجه قصدمون نشه، بين خودمون دوتا ميمونه، خب؟
- اما هستي...
- بگو باشه ديگه!
- به يه شرط!
- چه شرطي؟
- فقط به رحيمي جريان رو توضيح ميدي و تموم! بقيه اش رو بسپار به خودم!
- خيله خب قبول.
با اينكه راضي نبودم قبول كردم؛ چون چاره ي ديگه اي برام نمونده بود، فقط
ميخواستم از مبينا محافظت كنم.
***
مبينا
كشوقوسي به بدنم دادم و جانماز رو جمع كردم. ديگه به سختي ميتونستم ركوع و
سجودم رو برم، بايد با ميز و صندلي نماز ميخوندم.
چادر رو تا كردم و روي كمد داخل نمازخونه گذاشتم. كفشهام رو پوشيدم.
به بوي بيمارستان ويار پيدا كرده بودم و حالم هر لحظه بدتر ميشد. با قدمهاي
سريع خودم رو به محوطه ي بيمارستان رسوندم و چندتا نفس عميق كشيدم و هواي
تازه رو به ريهم فرستادم.
دستم رو نوازشگرانه روي شكمم كشيدم و گفتم:
- ببخش عزيزدلم! دارم اذيتت ميكنم. قبلاً مجبور بودم كار كنم؛ اما الان كه ديگه
زندگي روي خوشش رو بهم نشون داده و پدرت شده عشق زندگيم، شايد ديگه نياز
نباشه كار كنم و بهت سختي بدم.
روي نيمكتهاي داخل محوطه نشستم و گفتم:
توي اولين فرصت استعفام رو به بيمارستان ميدم. اونوقت ديگه هر روز به جاي
تحمل كردن بوي الـ*كـل و ضدعفونيكننده ها، با همديگه ميريم پارك و هواي تازه
رو نفس ميكشيم. باهم قدم ميزنيم، ميريم خونه ي ماماني، خونه ي خاله. اصلاً آهنگ
ميذاريم و براي بابايي غذاهاي خوشمزه ميپزيم،
خونه رو تميز ميكنيم، كلي باهم كيف ميكنيم، مگه نه فندق مامان؟
- خانم! خانم! تو رو خدا كمك كنين!
با وحشت به سمت صاحب صدا برگشتم، انگار مخاطبش من بودم كه دوباره گفت:
- تو رو خدا كمك كنين! بچه ام داره از دست ميره!
با سرعت از جام بلند شدم.
- چيشده آقا؟! آروم باشيد!
- چطور آروم باشم؟ بچه ام داره ميميره. تو رو خدا كمكش كنين!
- شما آروم باشيد! من الان پرسنل رو خبر ميكنم تخت بيارن.
- نه، تو رو خدا دير ميشه! بچه م داره ميميره!
كجاست الان؟
- توي ماشينمه، بيايد كمكش كنين!
- ماشينتون كجاست؟ چه بلايي سرش اومده؟
فوري قدم زدم تا به جايي كه اشاره ميكرد برسم.
- يه از خدا بيخبري بهش زد و در رفت؛ خيلي خون ازش رفته. تو رو خدا كمك
كنين!
گريه امونش نميداد حرف بزنه. دلم بيتاب شد و عجله ميكردم كه هرچي زودتر به
ماشين برسم.
- آروم باشيد! انشاءاالله كه اتفاقي نميفته.
به ماشين مدل بالاي مشكي رنگي اشاره كرد كه شيشه هاي دودي داشت.
- خانم دكتر همينه. روي صندلي عقب ماشينمه. به دادش برسيد!
در ماشين رو باز كردم و با صندلي خالي روبه رو شدم. كمي اطراف رو برانداز كردم و
باتعجب گفتم:
- اينجا كه كسي...
جمله م تموم نشده بود كه كسي من رو داخل ماشين هل داد و هر چي دستوپا زدم
فايده نداشت. دستگيره ي ماشين رو فشار دادم؛ اما در باز نشد. صدام رو بالا بردم و
داد كشيدم:
- چيكار ميكني؟ كمك! يكي كمك كنه!
همون لحظه همون آقا در سمت چپ رو باز كرد و كنارم نشست و دو نفر ديگه سوار
ماشين شدن و در كسري از ثانيه ماشين حركت كرد.
هنوز گيج و سردرگم بودم. مدام اتفاقات پيش اومده رو توي ذهنم بالاوپايين
ميكردم؛ ولي متوجه اين اتفاقات نميشدم. از ترس زبونم بند اومده بود و قلبم به
تپش افتاده بود. جرئتم رو جمع كردم و گفتم:
- شما كي هستيد؟ من رو كجا ميبريد؟
آقايي كه كنارم نشسته بود گفت:
- يه كم صبر كني متوجه ميشي.
نگه داريد من ميخوام پياده شم.
مردي كه روي صندلي شاگرد نشسته بود گفت:
- امر ديگه؟
صدام رو بالا بردم و همزمان دستگيره ي ماشين رو تكون ميدادم؛ اما قفل مركزي
ماشين فعال بود و در ماشين باز نميشد. با دست به شيشه ي ماشين ميكوبيدم و
كمك ميخواستم؛ اما هيچكس صدام رو نميشنيد.
- چي از جون من ميخوايد؟ ولم كنيد؛ بذاريد برم.
- آروم باش! چيزي تا مقصد نمونده.
- من رو كجا ميبريد؟ من بايد برم خونه. شوهرم نگران ميشه!
خنده ي چندش آوري زد و گفت:
- شوهرت اگه بفهمه امروز زنش مهمونمون شده، حتماً بدجور قاطي ميكنه!
ترسيده بودم. از ترس به گوشه ي صندلي پناه بردم. دستهام يخ كرده بود و عرق
سرد روي پيشونيم نشسته بود. چي از جونم ميخواستن؟ من رو كجا ميبردن؟ فقط
خدا رو صدا ميزدم كه اون چيزهايي كه توي ذهنم بالاوپايين ميشه هرگز اتفاق نيفته!
تقريباً از شهر خارج شده بوديم كه كيسه ي مشكي رنگي روي سرم كشيدن تا مسير
رو نبينم و دستهام رو از پشت بستن.
از ترس زبونم بند اومده بود و فقط نگران احسان و بچه م بودم.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110