#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتادششم🌷
﷽
همون موقع نوبت مون شد و وارد شديم. يه ساعت بعد كارمون تموم شد. خداروشكر
كه نظر دادگاه به نفع ما بود. كمالي سر ذوق اومده بود از اينكه اتهام به اين سنگيني
از گردنش رفع شده بود.
با كلي ذوق و شوق از در بيرون اومد و محكم به كمرم كوبيد.
- دستت درد نكنه ايراني جان. جبران ميكنم.
- وظيفه بود.
- ناهار رو بيا در خدمت باشيم.
- ممنون جاي ديگه اي بايد برم.
- پس من ديگه مزاحمت نميشم. باز هم ممنون.
- خواهش ميكنم. به سلامت.
گوشيم رو گرفتم و يه راست سوار ماشين شدم. به سمت شركت روندم و به چندتا
پرونده رسيدگي كردم. همين كه به خودم اومدم ساعت از يازده گذشته بود. كيفم رو
برداشتم و به خانم محمدي گفتم كه بعد از انجام كارهاش ميتونه بره.
سمت خونه ي آقاي صالحي روندم. خدا رو شكر اين سمت شهر ترافيك زياد نيست و
نيم ساعته دم در خونه شون بودم. سرايدارش در رو باز كرد و با ديدنم لبخند زد.
- سلام آقاي ايراني. خوش اومديد.
- سلام خيلي ممنون.
حياط باصفاشون رو گذروندم و دستگيره ي در رو پايين كشيدم. مستخدم به سمتم
اومد و گفت كه آقاي صالحي منتظرتون بودن. به طرف اتاق كار آقاي صالحي رفتم و
مستخدم در ورودي با چند ضربه به در و جواب بله ي آقاي صالحي وارد اتاق شد و
گفت كه آقاي ايراني اومدن. صداش مياومد كه گفت:
- راهنماييشون كن داخل.
مستخدم به سمت در اشاره كرد كه با قدمهاي بلند وارد اتاق شدم و سلام كردم. آقاي
صالحي پشت ميز پرابهتش نشسته بود و به روبه روش خيره نگاه ميكرد با ديدن من
لبخندي به چهره اش داد و گفت:
- خوش اومدي احسان جان! بشين.
روي مبلهاي جلوي ميز نشستم و كيفم رو كنارم گذاشتم. مستخدمش رو صدا كرد و
گفت كه دوتا دمنوش برامون بيار.
با رفتن مستخدم. نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- خب اوضاعواحوال چطوره؟!
آب دهنم رو به زور پايين دادم. هنوز هم با يادآوري اين چند روزه استرس
ميگرفتم.
- راستش بايد بگم كه خيلي خوب نيست جناب صالحي!
نگاهش عوض شد و ابروهاش رو در هم كشيد. همون موقع مستخدم با دو تا فنجون
وارد شد و روبه روي من و آقاي صالحي گذاشت و از اتاق بيرون رفت.
آقاي صالحي به صندليش تكيه زد و گفت:
- خب تعريف كن.
سـ*ـينه اي صاف كردم و گفتم:
- اوضاع پرونده ي برادر زاده هاتون داشت خوب پيش ميرفت. دنبال وكيل
زن برادرتون بودم؛ چون فقط اون ميدونست كه الان اونا كجا هستن. با پيداكردن
آدرس ايميلش باهاش در ارتباط بودم تا اينكه توي همين سفر به تركيه، چند روز
پيش متوجه شدم كه توي تركيه ساكنه. باهاش قرار گذاشتم؛ اما خودش سر قرار
نيومد و بعد از اون اتفاقات خوبي پيش نيومد.
انگار كه حس كنجكاويش تحـريـك شده بود. از روي صندلي اش بلند شد و روي
مبل روبه روم نشست.
فنجون رو به لبهام نزديك كردم و دهنم رو تر كردم.
- چه اتفاقي افتاد؟
- من رو بردن خونه ي همون وكيل. انگار از اين كه دنبالش بودم خيلي خوشش
نيومده بود، به خصوص وقتي كه فهميده بود من وكيل شما هستم.
با كتك ازم ميخواستن كه اعتراف كنم براي چي دنبالش بودم. فكر ميكرد كه شما
من رو براي گرفتن انتقام از اون فرستاديد. بعد از اينكه فهميد اين كارا فايده اي
نداره گفت كه ميخواد يه معامله اي انجام بده.
- معامله؟! يعني چي؟
- گفت كه در صورتي مكان برادرزاده هاتون رو ميگه كه شكايتتون رو پس بگيريد.
مدرك وكالت باطل شده اش رو درست كنيد و اون رو توي تهران مستقر كنيد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتادهفتم🌷
﷽
عصبانيت و خشم توي چهره اش كاملاً ديده ميشد. صورتش قرمز شده بود و مدام
نفس عميق ميكشيد. با صداي بلندي كه تابه حال از جناب صالحي سراغ نداشتم
غريد:
- مرتيكه ي عوضي درمورد من چي فكر كرده؟! فكر كرده به كسي كه زندگيمون رو
به آتيش كشيد، زن برادرم رو اغفال كرد و خودش و بچه هاش رو فراري داد باج
ميدم؟
من از اين آشغال عوضي شكايت ميكنم. چطور جرئت كرده به وكيل من آسيب
برسونه؟ هر جوري شده پيداش ميكنم و به خاك سياه مينشونمش.
ليوان آبي براش ريختم و به دستش دادم. كمي از آب داخل ليوان رو خورد تا
عصبانيتش فروكش كرد. به مبل تكيه زد و به فكر فرو رفت و گفت:
- تو بهش فكر نكن. از اين به بعدش رو خودم درست ميكنم.
- ديگه خيلي دير شده.
مستقيم بهم نگاه كرد و با تعجب گفت:
- يعني چي؟
- تهديدم كرد كه هر اتفاقي عليهم بيفته پاي خونواده ات رو وسط ميكشم. گفت كه
بايد هرچي زودتر هم شما رو راضي كنم قبول كنين؛ وگرنه به خونواده ام آسيب
ميزنه.
پوزخند صداداري زد و گفت:
- واقعاً فكر كرده من كمتر از اون آدم دارم؟!
- آقاي صالحي! اون حتي ميدونست كه همسر من بارداره، چيزي كه به جز من و
همسرم كسي ازش خبر نداشت.
- اون چيزي توي دستش نداره. معلومه كه تهديد ميكنه. تو نگران نباش. ديگه هم
روي اين پرونده كار نكن.
عصبي شده بودم. عكسي رو كه ديشب توي پاكت برام فرستاده بودن از جيب كتم
بيرون آوردم و روي ميز روبه روش گذاشتم. با تحكم گفتم:
- اين عكس همسرمه توي بيمارستان موقعي كه سر كار بوده ازش گرفتن.
پشتش هم نوشتن كه اگه ميخواي زن و بچه ات سالم بمونن بهتره زودتر انجامش
بدي.
آقاي صالحي عكس رو برداشت و بهش نگاه كرد. از روي مبل بلند شد. كلافه دستي
توي موهاش كشيد و گفت:
- اون فقط ميخواد ما رو توي منگنه قرار بده.
- اما اين منگنه فقط داره من و خونواده ام رو نابود ميكنه.
- از امروز دو نفر رو ميذارم كه شبانه روز مراقب خونواده ات باشن. آسيبي نميبينن.
- حتي از حرفي كه داريد ميزنيد هم اطمينان نداريد.
سري تكون داد و گفت:
- اون نميتونه به شما صدمه بزنه.
پوزخندي زدم و گفتم:
- اگه پاي خونواده ي خودتون هم در ميون بود همين حرف رو ميزديد؟
عصبي شده بود؛ اما به زور جلوي عصبانيتش رو گرفته بود. من هم دست كمي از اون
نداشتم.
با تأكيد گفت:
خونواده ي تو اگه مثل خونواده ي خودم نباشن، كمتر هم نيستن. هر كاري از دستم
بر بياد براشون انجام ميدم.
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
- شما فقط در يه صورت ميتونيد به من و خونواده ام كمك كنيد كه خواسته هاش رو
بپذيريد.
- مطمئن باش راه ديگه اي هم هست.
از اينهمه حس خونسرديش كلافه و گيج بودم. از اول هم بايد ميدونستم كه حاضر
نيست به خاطر نجات جون يه نفر ديگه غرورش رو زير پا بذاره.
از جام بلند شدم. كيفم رو برداشتم و گفتم:
- اگه مجبور بشم حاضرم خودم به همه ي خواسته هاش عمل كنم. روز خوش جناب
صالحي!
عصبانيتر از چيزي بود كه بخواد حرف بزنه. به محض خروج از اتاق صداي شكستني
از داخل اتاقش اومد. فوري سوار ماشين شدم و شماره ي مبينا رو گرفتم.🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتادنهم🌷
﷽
مبينا
روي صندلي داخل پذيرش نشستم و كشقوسي به بدنم دادم. عارفه جعبه ي شيريني
رو به سمتم گرفت.
- بزن شارژ بشي.
به جعبه ي داخل دستش نگاه انداختم و لبخند شيطوني زدم.
- چه خبره؟ نكنه قراره تو هم بري قاطي مرغا؟
آهي كشيد و گفت:
- اي خواهر دست رو دلم نذار كه خونه! شوهر رو كجاي دلم بذارم تو اين
هيريويري؟ اين رو همراه يكي از مريضا آورده؛ هموني كه ديشب آورده بودن،
تصادف كرده بود. امروز به هوش اومد.
- خب خداروشكر! پس اين شيريني خوردن داره.
تيكه اي شيريني برداشتم. نزديك دهنم كه بردم بوي شيريني به قدري برام زجرآور
شده بود كه فقط شيريني رو انداختم و به سمت سرويس بهداشتي رفتم. مدام عق
ميزدم و سرم گيج ميرفت. تمام محتويات معده ام بالا اومد. رنگم شبيه گچ ديوار
شده بود و به نفس نفس افتاده بودم. حتي فضاي سرويس بهداشتي هم حالم رو بد
ميكرد. فقط به هواي تازه نياز داشتم. به زور خودم رو به بيرون كشوندم. حالا بوي
الـ*كـل و فضاي بيمارستان هم اين حال بدم رو تشديد ميكرد. مقنعه ام رو جلوي
دهنم گرفتم و به بيرون از بيمارستان رفتم. هواي تازه جون ديگه اي بهم بخشيد؛ اما
هنوز ضعف داشتم و درد شكمم اذيت ميكرد.
چند نفس عميق كشيدم و دستم رو روي شكمم گذاشتم.
- فندق مامان چرا اذيت ميكني؟!
ديگه جون نداشتم كه از سر جام بلند شدم. با اين حالم بعيد ميدونم بتونم امروز رو
كار كنم.
به زور روي پا ايستادم كه ويبره ي گوشيم رو احساس كردم. گوشي رو از جيب
روپوشم بيرون آوردم و با ديدن اسم احسان لبخندي روي لبم نشست. چقدر توي
اين وضعيت بهش نياز داشتم.
- جانم؟
- اي به قربون جانم گفتنات! كجايي عزيزم؟
بيمارستانم.
- خوبي؟
- نه واقعاً.
صداش رنگ نگراني گرفت و تن صداش بالا رفت.
- چي شده؟ كسي بهت حمله كرده؟ چيزي شده؟ مگه نگفتم جايي نرو؟ نكنه توي
بيمارستان بهت صدمه زدن؟ تو همونجا وايسا من الان خودم رو ميرسونم.
- احسان! احسانجان!
- مبينا الان ميام.
- عزيزدلم چرا كسي بايد بهم حمله كنه؟! من فقط يه كم ويار دارم. بوي بيمارستان
هم اذيتم ميكنه. نميتونم ديگه اينجا بمونم.
صداي نفس آسوده كشيدنش اومد.
- خيله خب. خداروشكر.
خداروشكر كه من ويار دارم؟
- نه يعني... هيچي عزيزم. الان ميام دنبالت.
- ممنونم.
- تا خودم رو ميرسونم اون بچه رو بالا نيار فقط.
بلند خنديدم كه شكمم درد اومد و چشمم رو روي هم گذاشتم.
- باشه سعي خودم رو ميكنم.
- فعلاً خداحافظ.
چند قدمي برداشتم و آهسته آهسته خودم رو به ورودي بيمارستان رسوندم. جلوي
دهنم رو گرفتم و به سمت خانم ميلاني رفتم و بهش گفتم كه حالم مساعد نيست و
اين چند ساعت باقي مونده رو بهم مرخصي بده.
كيف و چادرم رو برداشتم و از ساختمون بيمارستان بيرون زدم. توي محوطه منتظر
احسان نشسته بودم كه متوجه مرد بلندقدي شدم كه روبه روي من روي نيمكت
نشسته بود. پيراهن كرم رنگ همراه شلوار مشكي پوشيده بود و خودش رو سرگرم
گوشي موبايلش كرده بود و هرازگاهي زيرچشمي بهم نگاه ميكرد. از روي نيمكت
بلند شدم و سمت ديگه اي نشستم تا از زير نگاه هاي خيره ي اون مرد خلاص بشم.
نيم ساعتي گذشت تا اين كه احسان زنگ زد و بدون معطلي خودم رو بهش رسوندم.
سوار ماشين شدم و گفتم:
- سلام همسرم!
- سلام خانمم! حال عزيز بابا چطوره؟
صدام رو بچگانه كردم.
- خوبم بابايي؛ ولي دارم حال اين ماماني رو بدجور ميگيرم.
- حال مامانت رو بگيري حالت رو ميگيرما!
لبخندي زدم و بيحال به صندلي تيكه دادم. هواي خفه ي داخل ماشين هم محتواي
معدهم رو جابه جا ميكرد. شيشه ي ماشين رو پايين دادم و هوا رو به داخل ريه ام
فرستادم.
چشمهام رو روي هم گذاشتم و به آهنگ ملايم پخش شده از ماشين گوش دادم.
***
دل توي دلم نبود. حس خوشحالي و استرس تموم وجودم رو گرفته بود. چقدر خوبه
وقتي كه بدوني يه نفر از وجود خودت درونت شكل ميگيره. حتمًا احساس خيلي
خوبيه وقتي به ضربان قلبش گوش ميدي و دست و پاهاي كوچولوش رو از مانيتور
ميبيني و اونوقت با خودت ميگي واقعاً چنين چيزي ممكنه؟ واقعاً من هم ميتونم
مادر بشم؟ واقعًا اون موجود داخل شكمم حس داره؟ روح داره؟ اون هم مثل ما
دست و پا داره؟ قطعاً حس خوبيه.
دستم توي دست احسان بود و دل توي دلم نبود تا نوبتم بشه و فقط از خدا
ميخواستم كه اين فندوق مامان سالم باشه. جنسيتش برام مهم نيست. دختر و پسر
برام فرقي نميكنه و هر چي كه باشه باز هم پاره تنمه و من مادرشم. فقط وفقط سالم
باشه.
انگار احسان هم متوجه اين حالم شده بود كه فشار دستش رو بيشتر كرد و در
گوشم گقت:
- چرا اينقدر استرس داري؟
و چقدر به صحبتكردن باهاش نياز داشتم.
- آخ احسان! نميدونم چه حسيه؛ ولي احساس ميكنم هم دارم از خوشحالي
ميميرم و هم از استرس و نگراني از بين ميرم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنود🌷
﷽
چرا نگراني؟ نكنه فكر ميكني شبيه من بشه؟ بابا اشكالي نداره اين روزا با جراحي
پلاستيك همه چيز رو زيرورو ميكنن.
- ِا احسان! مسخرهبازي در نيار. نگرانم كه يه وقت خدايي نكرده بچه ام...
اشكم روي گونه ام نشست و احسان با تعجب بهم چشم دوخت.
- مبينا! چرا اينقدر خودت رو عذاب ميدي عزيزم؟ يه سونوگرافي ساده است.
بچه امون انشاءاالله سالمه. صداي قلبش رو گوش ميدي، نگاهش ميكني؛ بعد هم
وضعيت خودت رو ميبينم كه از شر اون غده هم خلاص شدي.
لبخند رضايتي روي لبم نشست. سرم رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم:
- راضيم به رضاي خودش.
صداي منشي لرزه ي ديگه اي به دلم انداخت.
- خانم رفيعي! نوبت شماست.
به چشمهاي عسلي احسان چشم دوختم و لبخند روي لبش آرامش خاصي به وجودم
بخشيد.
دستش رو محكمتر گرفتم و با نفسي عميق سمت اتاق خانم دكتر رفتيم. چهره
شاداب و بشاش خانم دكتر هم به حال خوبم اضافه كرد. روي تخت نشستم كه گفت:
- چند ماهته عزيزم؟
- دو ماهم تموم شده، رفتم توي ماه سوم.
- پس روي تخت دراز بكش تا سونو رو انجام بدم.
روي تخت دراز كشيدم و به خانم دكتر خيره شدم.
از پشت ميزش بلند شد و پشت دستگاه سونوگرافي نشست. وسيله اي رو به كمي ژل
آغشته كرد و روي شكمم ماساژ داد. اولش فشار دستگاه روي شكمم اذيت ميكرد؛
اما بعد بهش عادت كردم. خانم دكتر كه پوست گندمي با موهاي رنگشده ي قهوه اي
داشت و روسري ساتن آبي كاربنيش عجيب بهش مياومد رو به سمتم كرد و گفت:
- خدا رو شكر بچه تون سالمه.
لبخند روي لبم نشست و قلبم پر از احساس شد. انگار كه دنيا رو بهم هديه داده
بودن و تمام لـ*ـذتهاي دنيا به من رسيده بود. اشك شوق از گوشه چشمم چكيد و
سراپا غرق شوق شدم؛ اما باز هم ته دلم مطمئن نبودم و با خودم ميگفتم يعني واقعاً
بچه ي داخل شكمم سالمه؟!
خانم دكتر نگاهي بهم كرد و گفت:
- مامان بچه! ميخواي صداي قلب كوچولوت رو بشنوي؟
ديگه نميدونستم بايد چيكار كنم. احساس ميكردم الان وقتشه كه روي ابرها پرواز
كنم. با شوق فراواني گفتم:
- واقعاً ميشه؟
سري تكون داد و گفت:
- البته.
احسان هم به شوق اومده بود. كنارم ايستاد و دستهاي يخ زده از هيجانم رو توي
دستهاي گرمش گرفت. ضربان قلبم روي هزار بود و دلم بيتاب شنيدن صداي اون
قلب كوچولوش.
صداي پخش شده صداي قلبش بود كه تندتند و بيوقفه ميتپيد. صداش برام
زيباترين آهنگي بود كه تابه حال شنيده بودم و ريتمش برام آرامبخش بود. صداي
تپش قلب خودم كه بيمهابا به سـ*ـينه ام ميكوبيد اجازه نميداد كه با عشق و علاقه
دستم رو روي سـ*ـينه ام گذاشتم و دعا ميكردم كه براي لحظه اي بايسته
تا بتونم صداي تپش قلب عزيزترين فرد زندگيم رو بشنوم.
به قدري غرق احساس و شوق شده بودم كه ديگه حال خودم رو درك نميكردم و
صداي احسان رو هم نميشنيدم. صدا قطع شد و من با تعجب به خانم دكتر نگاه كردم
كه لبخندي بهم زد و گفت:
- اينجوري نگاهم نكن. صداي تپش قلبش رو براتون ضبط كردم تا هروقت كه
دوست داشتي بهش گوش بدي.
لبخند عميقي روي لبم نشست و تازه متوجه سيل اشكهام شدم و با دست اشكهام
رو پاك كردم.
اين حجم از احساس و خوشحالي برام قابل توصيف و باوركردني نبود. انگار كه
ميدونستم توي كل عمرم امروزه كه فقط ماندگار ميشه، امروزه كه هر بار به عنوان
بهترين روز عمرم ياد ميكنم. به خودم يادآوري ميكردم كه بايد تا آخر عمرم
شكرگزار اين نعمت باشم، بايد صدها ركعت نماز شكر به جا بيارم و از خدا ممنون
باشم.🌹🌹🌹🌹🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنوددوم🌷
﷽
ميخواستم از تخت پايين بيام كه احسان دستم رو گرفت.
- هنوز كارمون تموم نشده.
سؤالي نگاهش كردم و گفتم:
- چه كاري؟
احسان رو به خانم دكتر كرد و گفت:
- لطفاً سونوگرافي دومشون رو هم انجام بدين. ايشون كه به فكر خودشون نيستن.
خانم دكتر به برگهاي كه از خانم دكتر خداوردي گرفته بودم نگاه انداخت و گفت:
- اوه! شما غده داشتيد؟
سرم رو تكون دادم كه گفت:
- الان چك ميكنم.
اين بار محكمتر از دفعه قبل دستگاه رو روي شكمم كشيد و دردي توي شكمم پيچ
خورد. نگاه خانم دكتر روي صفحه موند و دل من باز آشوب شد؛ اين بار نه براي
خودم، بلكه براي سلامتي بچه ي داخل شكمم.
نگران به خانم دكتر چشم دوخته بودم و احسان هم با حالتي كه ازش غم ميباريد و
استرس داشت من رو نگاه ميكرد. بالاخره خانم دكتر دستگاه رو كنار گذاشت و
گفت:
- هنوز از بين نرفته.
بلافاصله گفتم:
- به بچه م آسيب ميزنه؟!
و احسان بيتوجه به حرف من گفت:
- چرا تا الان از بين نرفته؟
و خانم دكتر لبخند محوي زد و گفت:
- به اندازه ي يه ميلي كوچيكتر شده؛ اما از بين نرفته. اين ميتونه خبر خوبي باشه؛
چون ممكنه تا ماه هاي آخر بارداري كامل از بين بره. شايد كمي برات مشكل ساز
بشه؛ اما آسيب جدي به جنين نميرسونه. البته باز هم من جواب رو بهتون ميدم،
تشريف ببريد پيش خانم دكتر تا دستورات لازم رو ايشون بهتون بدن.
احسان نگران بهم نگاه كرد و من كه از شنيدن اينكه آسيبي به بچه م نميرسه
خوشحال بودم به چشمهاي عسلي نگرانش چشم دوختم و لبخند زدم؛ اما انگار
خيلي خوشحال نبود؛ چون سرش رو پايين انداخت و از خانم دكتر تشكر كرد. با
دستمال شكمم رو پاك كردم و به كمك احسان از تخت پايين اومدم.
سوار ماشين شديم و سيدي صداي قلب عزيز دلم و برگه ي سونوگرافي رو به قلبم
چسبوندم.
- واي احسان باورم نميشه! خدايا شكرت كه بچه م سالمه! امروز بهترين روز زندگيمه
احسان. ميدوني چيه؟ اصلاً بايد امروز رو جشن گرفت، يه جشن خيلي بزرگ. بريم
رستوران؟ يا نه بريم پارك يا اصلاً يه غذاي خونگي ميپزم و بعد ميريم يه جاي
خيلي قشنگ و سه تايي جشن ميگيريم، من و تو و بچه مون؛ ها؟ نظرت چيه؟!
به صورت برافروخته اش چشم دوختم. مستقيم به روبه روش خيره شده بود و رانندگي
ميكرد. دستم رو روي دستش كه روي دنده بود گذاشتم و گفتم:
- احسانم! چيزي شده قربونت برم؟ انگار ناراحتي!
روي ترمز زد و ماشين به سرعت ايستاد. مبهوت از توقف ناگهانيش با تعجب بهش
چشم دوختم.
- چي شد؟ چرا وايستادي؟
به سمتم برگشت. چشمهاش رنگ نگراني داشت و اضطراب از چهرهاش ميباريد.
چرا به فكر خودت نيستي؟ ميدوني اگه اون غده تو شكمت بمونه چي ميشه؟!
لبخندي زدم و گفتم:
- خداروشكر كه بچه سالمه. انشاءاالله بچه سالم به دنيا بياد! بعدش خدا بزرگه.
چشمهاش رگه هاي قرمز گرفت و عصبانيت توي چهرهاش موج ميزد. با صدايي كه
انگار دوست داشت بلندتر از اين باشه گفت:
- من اون بچه رو بدون تو نميخوام .
انگشتهام رو جلوي لبهاش گذاشتم و گفتم:
- احسانم! جانِ من ناشكري نكن. بگو خداروشكر كه تن هر سه تاي ما سالمه. اگه يه
روزي هم من توي اين دنيا نبودم، مراقب خودت و بچه امون باش. بهم قول بده.
سرش رو سمت شيشه ي ماشين چرخوند و به بيرون خيره شد. نيمرخ بينقصش رو
خريدانه نگاه كردم و بو*سه اي روي گونه اش گذاشتم. به سمتم چرخيد و دستهاي
مردونه اش دورم حلـ*ـقه شد و من غرق شوق شدم از اينهمه عشق كه زير گوشم
زمزمه ميكرد:
من بدون تو ميميرم؛ پس به فكر خودت باش.
و من دوست داشتم كه تمام عشق و علاقه ام رو نثارش كنم و با صداي بلند فرياد بزنم
«من هيچوقت تو رو رها نميكنم. من تازه عشق رو پيدا كردم.»🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودسوم🌷
﷽
هستي طفلك همه ي كيسه ها رو گرفته بود. حتي نميذاشت كه كمكش كنم و يكي از
نايلونها رو بيارم. همه اش ميگفت «نه. خودت به جهنم! اصلاً نميخوام ريختت رو
ببينم؛ ولي نميذارم اون فندق توي شكمت سختش بشه.»
قرار شد كه تخت و كمد و وسايل بزرگ رو برامون بفرستن و فقط چندتا از وسايل
كوچيك مثل لباسها و خردهريزها رو هستي زحمتشون رو كشيد.
به خاطر اينكه خيلي شلوغ بود مجبور شديم ماشين رو كمي دورتر پارك كنيم كه اين
هستي خانمِ يه دنده نذاشت كمكش كنم و باهاش بيارم.
- واي مبينا من كه دلم ضعف ميره براي اون پستونك و شيشه شير كوچولوش! دلم
ميخواد بخوابونمش روي پاهام و براش لالايي بخونم. با شيشه شير بهش شير بدم.
پس كي به دنيا مياد اين توله؟!
- اِ خاله هستي نگو بچه ام رو! واي پس من چي بگم كه دلم داره پر ميكشه دستاي
كوچولوش رو بـ*ـوس كنم!
- آخ خاله اش قربونش بره!
- هستي به نظرت كمد و تختش قشنگ شد؟
- واي آره خيلي خوب شد! مدلش رو كه خودت و احسان از قبل انتخاب كردين.
ديگه نگران چي هستي؟!
- نميدونم. يعني دوست داره؟
- كي؟ احسان؟
- نه اون كه خودش انتخاب كرد. بچه م رو ميگم.
هستي با صداي بلند زد زير خنده.
- واي دختر تو نوبري. آخه بچه ي تازه به دنيا اومده مياد بهت ميگه مامالي چلا لنگ
تختم لو اَبي نخليدي؟! (ماماني چرا رنگ تختم رو آبي نخريدي)
- اِ خودت رو مسخره كن. پررو! به هرحال كه همينجوري نميمونه، بزرگ ميشه.
شايد از رنگ تختش خوشش نيومد.
🌷🔷🌷🔷🌷🔷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودچهارم🌷
﷽
هستي همچنان داشت ميخنديد و اگه يه كم ديگه ادامه پيدا ميكرد بايد از وسط
خيابون با كاردك جمعش ميكردم از بس كه ميخنديد.
- هستي ميكشمت.
دستش رو به معناي تسليم بالا آورد و سوئيچ ماشين از جيبش بيرون آورد. صندوق
عقب ماشين رو باز كرد و مشغول گذاشتن خريدها بود كه خانمي به سمتم اومد.
چادر مشكي سرش بود و حدوداً سي ساله ميزد. يه بچه ي كوچيك سه-چهارساله هم
كنارش ايستاده بود و چادر مادرش رو سفت چسبيده بود. اول فكر كردم حتماً پول
ميخواد.
روبه روم ايستاد و بهم خيره شد.
- سلام خانم.
- سلام. بفرماييد.
- شما خانم ايراني هستيد؟
- همسرم ايراني هستن. امرتون؟
شوهرت رو ميشناسم. وكيلم بوده.
يه كم تعجب كردم؛ چون احسان گفته بود كه فقط كارهاي وكالت شركت و آقاي
صالحي رو انجام ميداده؛ ولي با خودم گفتم شايد كار اين خانم رو هم انجام داده.
- آهان! انشاءاالله كه مشكلتون حل ميشه. كمكي از من ساخته است؟
از زير چادرش بسته اي رو بيرون آورد.
- اين رو بديد به همسرتون.
- اين چيه؟
- يه هديه است. فقط خواهش ميكنم به خودشون بديد و بازش نكنين.
متعجب و گيج گفتم:
- باشه. ممنون.
عقب گرد كرد و با سرعت ازم دور شد. صداي هستي من رو از فكر و خيال بيرون
آورد.
كي بود؟
- هان؟ نميدونم. فكر كنم از موكلاي احسان بود. ازم خواست اين رو بهش بدم .
- موكل؟ اي احسان بدجنس! پس يواشكي كار وكالت بقيه رو هم انجام ميده.
شونه اي بالا انداختم كه بسته رو از دستم قاپيد.
- حالا چي توش هست؟ نامه ي فدايت شوم؟
بسته رو از دستش گرفتم.
- نميدونم. گفته به خودش بدم.
- اِ خب بذار بازش كنيم، شايد بمب توش باشه!
- مسخره بازي درنيار. ماشين رو روشن كن كه مردم گشنگي.
- واي آره من هم گشنه م. بگو ببينم نفس خاله هـ*ـوس چي كرده؟
يه كم فكر كردم و گفتم:
واي دلم هواي مرغ بريون كرده.
- اي قربون هـ*ـوسكردناش برم من! بزن بريم، پيش به سوي مرغ بريون.
صداي آهنگ رو تا ته زياد كرديم و تا رسيدن به مقصد آهنگ ميخونديم و
ديوونه بازي در ميآورديم.
***
تمام خريدهامون رو داخل اتاق پخشوپلا كرده بوديم. يكي يكي لباسهاش رو از
داخل كيسه بيرون ميآوردم، بو ميكردم و ميبـوسيدم.
- واي هستي نميدوني چقدر ذوق دارم واسه ديدنش.
- مبينا يعني قيافه اش چه شكلي ميشه؟
- هر شكلي ميخواد بشه. اگه به باباش بره كه خوشگل ميشه. اگه به من هم بره كه
ديگه ماه ميشه.
- برو برو. خودشيفته ي كي بودي تو؟
آقامون.
هستي جغ جغه و اسباب بازيها رو از روي زمين برداشت و داخل كيسه گذاشت.
- بسه ديگه! اينجا رو ريختوپاش نكن، يه وقت كمد و وسايلش رو ميارن.
- بذار يه كم ذوق كنم خب.
- خيله خب ذوق كن. راستي مبينا!
- چيه؟
- اسمش رو چي ميخواين بذارين؟
يه كم فكر كردم و عروسك دختري كه داخل جعبه بود رو بيرون آوردم، دختري با
موهاي قهوه اي و چشمهاي درشتِ رنگي. دستي به موهاش كشيدم و گفتم:
- احسان گفته هر چيزي دوست داري براش انتخاب كن.
- خب نظر خودت چيه؟
- راستش رو بخواي هميشه دوست داشتم اگه خدا يه روزي بهم يه بچه اي داد
اسمش اسم ائمه باشه. ولي ميخوام اگه دختر بود اسمش رو هديه بذارم؛ چون برام يه
هديه است از طرف خدا.
هستي فكري كرد و گفت:
- بيا اسمش رو تركيبي بذاريم.
- وا مگه اسم بچه ي من غذاست؟
- نه ديوونه منظورم اينه كه هم اسم ائمه باشه هم هديه.
- چي ميگي؟
- مثلاً...
- مثلاً چي؟
- هيس شو دارم فكر ميكنم.
- خيله خب زود باش.
هستي يه كم فكر كرد و با ذوق و شوق تمام گفت:
اگه دختر شد هديه زهرا چطوره؟
به چشمهاي خوشرنگش خيره شدم و با شوق گفتم:
- خيلي قشنگه! مگه نه؟
- معلومه كه قشنگه.
- اگه پسر شد چي؟
هستي فكري كرد و گفت:
- محمدهادي چطوره؟
- آره خيلي دوست دارم.
دستم سمت شكمم رفت و گفتم:
- امشب به بابايي ميگيم، اميدوارم اون هم دوست داشته باشه!
💐💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودپنجم🌷
﷽
صداي در نويد اومدن احسان رو
ميداد. به ساعت نگاه كردم، ساعت از نه گذشته
بود. دير اومدنش ناراحتم كرده بود. اصلاً نميدونم چرا اينقدر روي رفتارهاي بقيه
حساس شده بودم؛ حرفهاشون و حتي نوع نگاهشون، به خصوص احسان.
كوچكترين رفتارش هم برام مهم شده بود و خيلي اوقات زود ميرنجيدم؛ اما به
روي خودم نميآوردم كه احسان ناراحت نشه؛ اما پنهاني ميرفتم يه گوشه و گريه
ميكردم.
خانم دكتر گفته بود كه همه ي اين احساسات به خاطر دوران بارداريه و توي اين
دوران خانمها خيلي حساس و زودرنج ميشن و كاملاً طبيعيه.
دكمه آيفون رو زدم و كنار هستي نشستم و مشغول تخمه شكستن شديم. آخ كه
چقدر دلم هـ*ـوس آبنبات كرده بود. كاش احسان يادش نرفته باشه برام بخره!
صداي قدمهاش توي راه پله مياومد كه سمت در رفتم و در رو براش باز كردم و با
صداي بلند گفتم:
- سلام. خوش اومدي جانا!
لبش به خنده باز شد و يه دفعه من رو تو آغـ*ـوش كشيد و زير گوشم گفت:
سلام نفس من!
بو*سيدمش و خريدها رو از دستش گرفتم. داخل نايلونها دنبال آبنبات ميگشتم
كه گفت:
- داري چي استخراج ميكني؟
صدام رو بچه گونه كردم و گفتم:
- آبنبات دالي؟
محكم به پيشونيش كوبيد و گفت:
- يادم رفت. الان ميرم ميگيرم.
- نه بابا نميخواد اينهمه راه رو بري. واجب كه نيست.
- از واجب هم واجبتره.
كفشهاش رو دوباره به پا كرد و سمت آسانسور رفت كه گفتم:
- عاشقتم!
لبهاش رو غنچه كرد و بـوسي برام فرستاد و گفت:
- تا مهيار بياد من هم خودم رو ميرسونم.
- باشه فدات شم. مراقب خودت باش.
در رو بستم و به هستي كه خيره خيره نگاهم ميكرد چشم دوختم.
- چرا اينجوري نگاهم ميكني؟
- عقل و هوش پسر خاله ما رو راستي راستي برديا!
خنده ي از ته دلي كردم و كنارش نشستم.
- اون هم عقل و هوش برام نذاشته.
***
سفره رو جمع ميكردم كه هستي دستم رو گرفت و روي مبل نشوند.
- چيكار ميكني؟
تو امروز خيلي خسته شدي. بشين من جمع ميكنم .
- اي بابا نميشه كه...
مهيار نذاشت حرفم رو تموم كنم و گفت:
- هستي جانم راست ميگه. من و هستي جمع ميكنيم.
احسان خنديد و گفت:
- ناسلامتي شما مهمونيد اين چه حرفيه. من كه هر روز و هر شب كارم شستن و
جاروكردنه، يه امشب هم روش.
- بچه پررو رو نگاه! هر كي ندونه فكر ميكنه همه ي كاراي خونه رو دوش خودشه.
مهيار و هستي بلند خنديدند و احسان من رو تو آغو*ش كشيد.
همه باهم سفره رو جمع كرديم و دور هم نشسته بوديم و از خاطرهه اي بچگي
تعريف ميكرديم.
صداي زنگ تلفن همه مون رو براي لحظه اي ساكت كرد. عذر خواهي كردم و سمت
تلفن رفتم.🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودششم🌷
﷽
شماره ي خونه ي عمو بود.
- سلام.
- سلام عزيزم! خوبي قربونت برم؟
- ممنون خاله جونم. شما خوبين؟ اميد بهتره؟
- شكر خدا همه خوبيم. احسان خوبه؟ كوچولوي ما چطوره؟
- همه خوبن خاله جون. فندوق مامان هم بهتون سلام ميرسونه.
- الهي قربونش برم من! راستش غرض از مزاحمت...
- جونم خاله جون؟
- امروز اميد رو بـرده بوديم دكتر. براش يه سري آمپول نوشته كه يه شب درميون
بايد بزنه. خواستيم ببريمش بيمارستان كه بزنه؛ اما كلي جيغ وداد كرده نميذاره.
- اشكالي نداره خاله جون. من الان ميام يه كم باهاش حرف ميزنم راضيش ميكنم،
خودم هم آمپولش رو ميزنم.
- فداي تو بشم من دخترم!
- خدانكنه خاله جون. من الان ميام.
- باشه دخترم منتظرم.
گوشي تلفن رو گذاشتم و چادرم رو برداشتم و رو به سمت هستي و مهيار گفتم:
- من شرمنده م واقعاً. خاله بود زنگ زد. مثل اينكه اميد يه چندتا آمپول داره بايد
تزريق كنه. ميرم و زود برميگردم.
هستي: اين حرفا چيه مبيناجون. غريبه كه نيستيم. برو راحت باش. به خاله هم سلام
برسون.
- ممنون عزيزم. باشه حتماً.
چون ميدونستم اميد عاشق قورمه سبزيه كمي از غذا رو داخل ظرف ريختم تا براش
ببرم.
سوار آسانسور كه شدم بوي غذا زير دلم ميزد و هر بار حس ميكردم كه كسي به گلوم فشار مياره و هر لحظه ممكنه همه ي محتويات معده ام رو خالي كنم. با گوشه ي
روسري جلوي بينيم رو گرفته بودم تا بوي غذا كمتر بهم بخوره و تا رسيدن به خونه
خاله جلوي خودم رو گرفته بودم تا حالم بدتر از اين نشه و به محض بازشدن در
ظرف رو به دست خاله دادم و خودم رو داخل سرويس بهداشتي انداختم و هر چي
خورده بودم پس دادم و با رنگي شبيه گچ ديوار بيرون اومدم كه خاله با ديدنم فوري
به سمتم اومد و با دست به صورتش كوبيد و گفت:
- خدا مرگم بده. حالت خوبه مبينا؟
زانوهام سست شده بود و ناي حرفزدن هم نداشتم. همونجا روي زمين نشستم و
سرم رو به ديوار تكيه دادم تا سرم بيشتر از اين گيج نره و دنيا دور سرم تاب نخوره
و فقط با دست به خاله كه ميخواست به احسان زنگ بزنه، اشاره كردم كه حالم خوبه
و نياز نيست زنگ بزني.
***
احسان
به محض رفتن مبينا، هستي دست از شستن ظرفها كشيد و به سمتم اومد و گفت:
- جريان اين بسته چي بود؟
كدوم بسته؟
- با مبينا باهم بيرون بوديم كه يه خانم ميان سالي يه بسته اي رو به مبينا داد و گفت
من موكلشونم. براي تشكر اين بسته رو بده به آقاي ايراني.
انگار برق شيش هزار ولت بهم وصل كرده بودن. سرتاپام يخ كرد و براي لحظه اي
فكر كردم اتاق دور سرم تاب ميخوره. سراسيمه از جا بلند شدم و روبه هستي گفتم:
- كو؟ كجاست؟ اون بسته كجاست؟
هستي با تعجب بهم نگاه كرد و گفت:
- چي شد يه دفعه؟
صدام رو كمي بالاتر بردم.
- هستي دارم ميگم كجاست اون بسته كوفتي؟ چي توش بود؟ مبينا بازش كرد؟
مهيار به سمتم اومد و شونه هام رو توي دستش گرفت و گفت:
- چي شدي داداش؟ آروم باش. بشين بگو ببينم جريان چيه؟!
دوباره روي مبل نشستم؛ ولي ذهنم پر از سؤال بود و دلم پر از آشوب.
- هستي برو بيارش اون بسته رو.
- نميدونم كجا گذاشته مبينا.
- برو بگرد تو اتاق خواب رو، شايد اونجاست!
هستي به ناچار از روي مبل بلند شد و چند لحظه بعد با بسته ي قهوه اي رنگي كه
دورش ربان قرمزرنگي بسته شده بود اومد.
فوري از دستش گرفتم و ربان رو كشيدم و در جعبه رو باز كردم و با ديدن محتويات
داخلش بسته از دستم افتاد و هستي جيغ خفه اي زد و دستش رو جلوي دهنش
گرفت.🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودهفتم🌷
﷽
مهيار وحشت زده به من نگاه ميكرد و من كلافه دستي بين موهام كشيدم و دوباره به
موش مرده ي داخل جعبه نگاه كردم. عكس مبينا رو از داخل جعبه بيرون آوردم.
چشمهاي مبينا رو سوراخ كرده بودن و با رنگ قرمزي پشت عكس نوشته بودن «تا
مرگ فاصله اي نداره. كمي عجله كن آقاي وكيل!»
با عصبانيت از روي مبل بلند شدم و با پا لگدي به جعبه زدم و با فرياد هر چي رو كه
به دستم اومد روي زمين انداختم و خرد كردم. حال خودم رو نميفهميدم و به زمين و
ميگفتم.
مهيار دستهام رو گرفته بود؛ اما چاره ي كارم نبود. هستي گريه ميكرد و به جعبه
خيره بود.
مهيار رو به سمت هستي گفت:
- يه ليوان آب براش بيار!
دستم رو گرفت و من رو سمت بالكن برد. هواي تازه حالم رو بهتر كرد. مهيار
ميدونست كه بعضي وقتها سيگار ميكشم. دستش رو داخل جيبم برد و سيگاري
برام روشن كرد و به دستم داد. تنها چيزي كه اون لحظه ميتونست آرومم كنه همين
سيگار بود و با اولين پوك به سيگار مغزم خالي شد و حرصم رو سر سيگار خالي
كردم و با پوكي عميق هرچي درد و غم بود رو با دود خارج كردم.
كمي كه آروم شدم مهيار گفت:
- جريان چيه؟
به دود حاصل از سيگار نگاه كردم و گفتم:
- زندگيم رو ميخوان ازم بگيرن. مهيار من تازه معناي عشق و زندگي رو فهميدم.
نميتونم بذارم به همين راحتي ازم بگيرنش.
***
هستي اتاق رو تميز و خرده شيشه ها رو جمع كرده بود. ديگه خبري هم از اون
جعبه ي كذايي نبود؛ اما رنگش پريده بود و مشخص بود كه ترس سراسر وجودش رو
گرفته.
مهيار به سمتش رفت و دستش رو گرفت و روي مبل نشوندش. ليوان آبقندي براش
آورد و با بـ*ـوسـه روي شقيقه اش آرامش كرد. سر هستي روي شونه ي مهيار
نشست و اشكهاش جاري شد.
خدا رو شكر ميكردم كه مبينا اينجا نبود.
هستي با دلخوري گفت:
- نميخواي توضيح بدي؟
مهيار نوارشگرانه دستش رو روي سر هستي كشيد و گفت:
- همه چيز رو بعداً برات توضيح ميدم. الان سعي كن يه كم به خودت مسلط باشي كه
وقتي مبينا اومد شماها رو اينجوري نبينه. اون الان وضعيتش خيلي خاصه، بايد خيلي
مراقبش باشين.
هستي سري تكون داد و سمت سرويس رفت و من كلافه وسط خونه قدم ميزدم.
با صداي تقه ي در سعي كردم به خودم مسلط بشم و لبخند پهني روي لبم بيارم.
در رو باز كردم و به مبينا كه پشت در ايستاده بود نگاه كردم. مشخص بود كه اون
هم به زور لبخند ميزنه. چهره م رنگ نگراني گرفت و فوري پرسيدم:
- حالت خوبه؟
سري تكون داد و گفت:
- آره خوبم.
از جلوي در كنار رفتم؛ اما توي شك بودم كه نكنه صدامون رو شنيده باشه. مبينا
داشت از مهيار عذرخواهي ميكرد كه تنهاشون گذاشته و سراغ هستي رو ميگرفت.
بعد هم داخل آشپزخونه شد كه پشت سرش رفتم.
كتري رو روي اجاق گذاشت كه بازوش رو گرفتم و سمت خودم چرخوندمش.
رنگش پريده بود و لبهاش به كبودي ميزد.
چي شده؟
- هيچي عزيزم، خوبم.
- به من دروغ نگو.
سرش رو پايين انداخت كه چونه اش رو بالا گرفتم و توي چشمهاي قهوه ايش خيره
شدم و براي هزارمين بار چشمهاش رو با تموم وجود طلب كردم.
- فقط يهدكم حالم بد شد.
چشمهام دودو زد و با نگراني نگاهش كردم و خواستم چيزي بگم كه فوري گفت:
- بچه ات داره شيطون ميشه بابايي. به بوي غذا هم حساس شدم، ويار گرفتم انگار.
بيتوجه به حرفهاش و اطرافم محكم توي بـغـ*ـلم كشيدمش و زير گوشش گفتم:
- خار به پات بره من ميميرم. تو رو خدا مواظب خودت باش!
دستش رو روي كمرم بالاوپايين كشيد و گفت:
زشته فدات شم! بريم پيش مهمونامون.
يه بار ديگه نگاهش كردم و فقط از خدا سلامتيش رو خواستم.
🦋🌹🌷🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودهشتم🌷
﷽
***
مشتم رو روي ميز آريا كوبيدم و خودم رو بهش نزديك كردم. با چشمهايي
برافروخته و قرمزشده بهش خيره شدم.
- اين آخرين هشدارم بود!
آريا از روي صندلي بلند شد و قبل از اينكه چيزي بگه با قدمهاي بلند ازش دور شدم
و در رو با صدا به هم كوبيدم.
كلافه و عصباني تر از اون بودم كه بتونم خودم رو كنترل كنم؛ فكر اينكه بخوان
آسيبي به زن و بچه م برسونن هرلحظه ديوونه ترم ميكرد.
گوشي رو برداشتم و به مبينا زنگ زدم. چندتا بوق خورد؛ اما كسي برنداشت. حالا
ديگه نگراني هم به حالتهام اضافه شده بود و به زمين و زمان بدوبيراه ميگفتم.
شماره ي بيمارستان رو گرفتم؛ اما اونجا هم اشغال بود. ديگه داشتم ديوونه ميشدم. با
خودم ميگفتم «نبايد بذارم مبينا بره سر كار، نبايد بذارم اون عوضيا آسيبي بهش
بزنن.»
كتم رو برداشتم كه بيمارستان برم دنبالش كه گوشيم زنگ خورد. صداي آروم و
دلنشينش كه مثل هميشه آرومم ميكرد توي گوشم پيچيد:
- سلام عزيزدلم.
ميخواستم دادوبيداد كنم. ميخواستم شكايت كنم از اينكه گوشيش رو جواب نداده
و من رو تا سر حد مرگ كشونده. ميخواستم از اينهمه دلنگراني براش بگم؛ اما
زبونم روي يه جمله قفل شد.
- خيلي دوستت دارم.
انگار شوكه شده بود كه فقط صداي نفسهاش از پشت گوشي مياومد و دوباره گفتم:
- چيكار كردي با دلم كه هر لحظه برات تنگ ميشه؟
صداش دوباره تموم آرامش بود.
- نميگي با اين حرفات غش كنم؟
- تو فقط برام حرف بزن، الان فقط تو ميتوني آرومم كني.
چند لحظه صبر كن.
انگار جايي ميرفت تا راحتتر صحبت كنه و بعد از چند دقيقه صداش پيچيد، صدايي
كه برام از هر مسكني آرامش بخش تر بود و از هر دوايي درمانگرتر.
- «ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر
كه هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر مهر به ما ميخندد
يا زميني را كه
دلش از سردي شبهاي خزان
نه شكست و نه گرفت؛
بلكه از عاطفه لبريز شد و
نفسي از سر اميد كشيد
و در آغاز بهار
دشتي از ياس سپيد
زير پاهامان ريخت
تا بگويد كه هنوز
پَر امنيت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟
تو مرا داري و من هر شب و روز
آرزويم همه خوشبختي توست
ماه من
دل به غم دادن و از يأس سخنها گفتن
كار آنهايي نيست
كه خدا را دارند
ماه من
غم و اندوه اگر هم روزي
مثل باران باريد
يا دل شيشهايت
از لب پنجره ي عشق زمين خورد و شكست
با نگاهت به خدا
چتر شادي وا كن
و بگو با دل خود
كه خدا هست، خدا هست هنوز
او همانيست كه در تارترين لحظه ي شب
راه نوراني اميد نشانم ميداد
او همانيست كه هر لحظه دلش ميخواهد
همه زندگيام
غرق شادي باشد
ماه من
غصه اگر هست بگو تا باشد
معني خوشبختي
بودن اندوه است
اينهمه غصه و غم
اينهمه شادي و شور
چه بخواهي و چه نه
ميوه يك باغند
همه را با هم و با عشق بچين
ولي از ياد مبر
پشت هر كوه بلند
سبزهزاريست پر از ياد خدا
و در آن باز كسي ميخواند
كه خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز»
با مزه ي شوري روي لبم متوجه سيل اشك جاري از چشمهام شدم و ديگه طاقت
نياوردم. بهش گفتم كه ميام پيشت و چندلحظه بعد بدون توجه به كسي دستش رو
گرفتم و به خونه رفتيم و من غرق در آرامش شدم و فقط به دوتا چشمهاي قهوه اي
روبه روم خيره بودم و خريدانه نگاهشون ميكردم.
🦋🌹🌷🦋🌹🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودنهم🌷
﷽
*
مبينا
جلوي آينه ايستاده بودم و به شكمم كه حالا كمي از قبل بزرگتر شده بود نگاه
ميكردم. ديگه بايد لباسهاي بارداري ميپوشيدم. احسان پشت سرم ايستاد و از توي
آينه بهم چشمك زد.
- چيه؟ چرا اينجوري نگام ميكني؟
- خوشگلي، دارم نگاه ميكنم!
لبهام رو آويزون كردم و گفتم:
داري مسخره م ميكني؟ خيلي هم زشت شدم. نگاه كن لبام باد كرده، چشمام ورم
كرده، تمام تنم داره باد ميكنه، شكمم بزرگتر شده، شبيه خرس شدم.
خودش رو بيشتر بهم نزديك كرد و گفت:
- تو خوشگلترين مامان دنيايي!
دستش سمت شكمم رفت و دوباره گفت:
- تو هم خوشگلترين بچه ي دنيايي عزيزم!
از اينهمه حرفهاي قشنگ دلم ضعف رفت. برگشتم و به چشمهاي عسلي خمارش
چشم دوختم.
- تو هم بهترين شوهر و باباي دنيايي!
لبهاش مهر خاموشي روي تموم حرفهاي عاشقانه ام بود و تزريق عشقي كه هر
لحظه با تموم وجود حسش ميكردم.
*
آرومآروم قدم برميداشتم و بهرسمت اتاق ١٠١ ميرفتم تا بيماري رو كه تازه آوردن
چك كنم.
چيزي توي دلم تكون خورد و ضربه اي به ديواره ي شكمم خورد؛ آخ كوتاهي گفتم و
لبخندي روي لبم نشست. دستم سمت شكمم رفت و آروم گفتم:
- قربون تكون خوردنت برم من!
اين اولين باري بود كه اينطور به شكمم ضربه ميزد. نفس عميقي كشيدم كه يه بار
ديگه تكون خورد و كامل حس ميكردم كه با پا به ديواره ي شكمم ضربه ميزنه.
خنديدم و دستم رو روي شكمم ماليدم و زمزمه كردم:
- آروم باش دردونه ي مامان!
به سمت اتاق رفتم كه آقاي دكتر رو ديدم. اولين بار بود كه ميديدم بالاي سر يه
بيمار اومده. هميشه فقط آقاي دكتر رو ميشد توي اتاق عمل ديد.
سلام كردم و سمت بيمار رفتم. آقاي دكتر نگاه عميقي بهم انداخت و گفت:
- خوب به اين بيمار رسيدگي كن!
چشمي گفتم و به رفتنش خيره شدم. حتماً از آشناهاشه. شونه اي بالا انداختم
سرمش رو تعويض كردم. خانم مسن حدوداً شصت ساله اي بود؛ اما رنگ سفيد
پوستش و موهاي قهوه اي رنگش كه از زير روسري بيرون زده بود، هيچ شباهتي به
آقاي دكتر نداشت.
از اتاق بيرون اومدم كه چشمم به مردي خورد. اين روزها توي بيمارستان زياد
ميديدمش و هر بار كه متوجه ميشد من نگاهش ميكنم ازم فاصله ميگرفت و دور
ميشد. اين بار بيشتر شك كردم و گفتم:
- آقا!
وقتي فهميد صداش ميكنم به سرعت از اونجا دور شد. دنبالش راه افتادم و صداش
ميكردم؛ اما خيلي ازم فاصله گرفته بود و توان دويدن هم نداشتم. ديگه الان شكم به
يقين تبديل شده بود كه اين آقا خيلي مشكوك ميزنه. بايد با حراست بيمارستان در
ميون ميذاشتم.
ساعت از هفت گذشته بود و هوا تقريباً تاريك شده بود. صداي گوشيم نويد ميداد
كه احسان بيرون منتظرمه. لبخندي روي لبم نشست و با شوق گفتم:
- بريم كه بابايي منتظره.
🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>