eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ هستي همچنان داشت ميخنديد و اگه يه كم ديگه ادامه پيدا ميكرد بايد از وسط خيابون با كاردك جمعش ميكردم از بس كه ميخنديد. - هستي مي‌كشمت. دستش رو به معناي تسليم بالا آورد و سوئيچ ماشين از جيبش بيرون آورد. صندوق عقب ماشين رو باز كرد و مشغول گذاشتن خريدها بود كه خانمي به سمتم اومد. چادر مشكي سرش بود و حدوداً سي ساله ميزد. يه بچه ي كوچيك سه-چهارساله هم كنارش ايستاده بود و چادر مادرش رو سفت چسبيده بود. اول فكر كردم حتماً پول ميخواد. روبه روم ايستاد و بهم خيره شد. - سلام خانم. - سلام. بفرماييد. - شما خانم ايراني هستيد؟ - همسرم ايراني هستن. امرتون؟ شوهرت رو مي‌شناسم. وكيلم بوده. يه كم تعجب كردم؛ چون احسان گفته بود كه فقط كارهاي وكالت شركت و آقاي صالحي رو انجام ميداده؛ ولي با خودم گفتم شايد كار اين خانم رو هم انجام داده. - آهان! انشاءاالله كه مشكلتون حل ميشه. كمكي از من ساخته است؟ از زير چادرش بسته اي رو بيرون آورد. - اين رو بديد به همسرتون. - اين چيه؟ - يه هديه است. فقط خواهش ميكنم به خودشون بديد و بازش نكنين. متعجب و گيج گفتم: - باشه. ممنون. عقب گرد كرد و با سرعت ازم دور شد. صداي هستي من رو از فكر و خيال بيرون آورد. كي بود؟ - هان؟ نميدونم. فكر كنم از موكلاي احسان بود. ازم خواست اين رو بهش بدم . - موكل؟ اي احسان بدجنس! پس يواشكي كار وكالت بقيه رو هم انجام ميده. شونه اي بالا انداختم كه بسته رو از دستم قاپيد. - حالا چي توش هست؟ نامه ي فدايت شوم؟ بسته رو از دستش گرفتم. - نميدونم. گفته به خودش بدم. - اِ خب بذار بازش كنيم، شايد بمب توش باشه! - مسخره بازي درنيار. ماشين رو روشن كن كه مردم گشنگي. - واي آره من هم گشنه م. بگو ببينم نفس خاله هـ*ـوس چي كرده؟ يه كم فكر كردم و گفتم: واي دلم هواي مرغ بريون كرده. - اي قربون هـ*ـوسكردناش برم من! بزن بريم، پيش به سوي مرغ بريون. صداي آهنگ رو تا ته زياد كرديم و تا رسيدن به مقصد آهنگ ميخونديم و ديوونه بازي در ميآورديم. *** تمام خريدهامون رو داخل اتاق پخشوپلا كرده بوديم. يكي يكي لباسهاش رو از داخل كيسه بيرون ميآوردم، بو ميكردم و ميبـوسيدم. - واي هستي نميدوني چقدر ذوق دارم واسه ديدنش. - مبينا يعني قيافه اش چه شكلي ميشه؟ - هر شكلي ميخواد بشه. اگه به باباش بره كه خوشگل ميشه. اگه به من هم بره كه ديگه ماه ميشه. - برو برو. خودشيفته ي كي بودي تو؟ آقامون. هستي جغ جغه و اسباب بازيها رو از روي زمين برداشت و داخل كيسه گذاشت. - بسه ديگه! اينجا رو ريختوپاش نكن، يه وقت كمد و وسايلش رو ميارن. - بذار يه كم ذوق كنم خب. - خيله خب ذوق كن. راستي مبينا! - چيه؟ - اسمش رو چي ميخواين بذارين؟ يه كم فكر كردم و عروسك دختري كه داخل جعبه بود رو بيرون آوردم، دختري با موهاي قهوه اي و چشمهاي درشتِ رنگي. دستي به موهاش كشيدم و گفتم: - احسان گفته هر چيزي دوست داري براش انتخاب كن. - خب نظر خودت چيه؟ - راستش رو بخواي هميشه دوست داشتم اگه خدا يه روزي بهم يه بچه اي داد اسمش اسم ائمه باشه. ولي ميخوام اگه دختر بود اسمش رو هديه بذارم؛ چون برام يه هديه است از طرف خدا. هستي فكري كرد و گفت: - بيا اسمش رو تركيبي بذاريم. - وا مگه اسم بچه ي من غذاست؟ - نه ديوونه منظورم اينه كه هم اسم ائمه باشه هم هديه. - چي ميگي؟ - مثلاً... - مثلاً چي؟ - هيس شو دارم فكر ميكنم. - خيله خب زود باش. هستي يه كم فكر كرد و با ذوق و شوق تمام گفت: اگه دختر شد هديه زهرا چطوره؟ به چشمهاي خوشرنگش خيره شدم و با شوق گفتم: - خيلي قشنگه! مگه نه؟ - معلومه كه قشنگه. - اگه پسر شد چي؟ هستي فكري كرد و گفت: - محمدهادي چطوره؟ - آره خيلي دوست دارم. دستم سمت شكمم رفت و گفتم: - امشب به بابايي ميگيم، اميدوارم اون هم دوست داشته باشه! 💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>