#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدنودنهم🌷
﷽
*
مبينا
جلوي آينه ايستاده بودم و به شكمم كه حالا كمي از قبل بزرگتر شده بود نگاه
ميكردم. ديگه بايد لباسهاي بارداري ميپوشيدم. احسان پشت سرم ايستاد و از توي
آينه بهم چشمك زد.
- چيه؟ چرا اينجوري نگام ميكني؟
- خوشگلي، دارم نگاه ميكنم!
لبهام رو آويزون كردم و گفتم:
داري مسخره م ميكني؟ خيلي هم زشت شدم. نگاه كن لبام باد كرده، چشمام ورم
كرده، تمام تنم داره باد ميكنه، شكمم بزرگتر شده، شبيه خرس شدم.
خودش رو بيشتر بهم نزديك كرد و گفت:
- تو خوشگلترين مامان دنيايي!
دستش سمت شكمم رفت و دوباره گفت:
- تو هم خوشگلترين بچه ي دنيايي عزيزم!
از اينهمه حرفهاي قشنگ دلم ضعف رفت. برگشتم و به چشمهاي عسلي خمارش
چشم دوختم.
- تو هم بهترين شوهر و باباي دنيايي!
لبهاش مهر خاموشي روي تموم حرفهاي عاشقانه ام بود و تزريق عشقي كه هر
لحظه با تموم وجود حسش ميكردم.
*
آرومآروم قدم برميداشتم و بهرسمت اتاق ١٠١ ميرفتم تا بيماري رو كه تازه آوردن
چك كنم.
چيزي توي دلم تكون خورد و ضربه اي به ديواره ي شكمم خورد؛ آخ كوتاهي گفتم و
لبخندي روي لبم نشست. دستم سمت شكمم رفت و آروم گفتم:
- قربون تكون خوردنت برم من!
اين اولين باري بود كه اينطور به شكمم ضربه ميزد. نفس عميقي كشيدم كه يه بار
ديگه تكون خورد و كامل حس ميكردم كه با پا به ديواره ي شكمم ضربه ميزنه.
خنديدم و دستم رو روي شكمم ماليدم و زمزمه كردم:
- آروم باش دردونه ي مامان!
به سمت اتاق رفتم كه آقاي دكتر رو ديدم. اولين بار بود كه ميديدم بالاي سر يه
بيمار اومده. هميشه فقط آقاي دكتر رو ميشد توي اتاق عمل ديد.
سلام كردم و سمت بيمار رفتم. آقاي دكتر نگاه عميقي بهم انداخت و گفت:
- خوب به اين بيمار رسيدگي كن!
چشمي گفتم و به رفتنش خيره شدم. حتماً از آشناهاشه. شونه اي بالا انداختم
سرمش رو تعويض كردم. خانم مسن حدوداً شصت ساله اي بود؛ اما رنگ سفيد
پوستش و موهاي قهوه اي رنگش كه از زير روسري بيرون زده بود، هيچ شباهتي به
آقاي دكتر نداشت.
از اتاق بيرون اومدم كه چشمم به مردي خورد. اين روزها توي بيمارستان زياد
ميديدمش و هر بار كه متوجه ميشد من نگاهش ميكنم ازم فاصله ميگرفت و دور
ميشد. اين بار بيشتر شك كردم و گفتم:
- آقا!
وقتي فهميد صداش ميكنم به سرعت از اونجا دور شد. دنبالش راه افتادم و صداش
ميكردم؛ اما خيلي ازم فاصله گرفته بود و توان دويدن هم نداشتم. ديگه الان شكم به
يقين تبديل شده بود كه اين آقا خيلي مشكوك ميزنه. بايد با حراست بيمارستان در
ميون ميذاشتم.
ساعت از هفت گذشته بود و هوا تقريباً تاريك شده بود. صداي گوشيم نويد ميداد
كه احسان بيرون منتظرمه. لبخندي روي لبم نشست و با شوق گفتم:
- بريم كه بابايي منتظره.
🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>