eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ به شدت جا خوردم؛ اما خودم رو زود كنترل كردم. - من ميخواستم فقط با شما صحبت كنم، يه صحبت دوستانه؛ اما دليل اين كاراي شما رو نميدونم. صورتش رو جمع كرد و گفت: - اوه! من واقعاً معذرت ميخوام. اصلاً دوست ندارم اذيت بشي وكيل صالحي. - ميتونم باهاتون صحبت كنم؟ - بله بله البته. خواهش ميكنم بريم داخل اتاقِ من صحبت كنيم. به مرد پشت سرم اشاره كرد و گفت: - كمال! اين جوجه وكيل مون رو ببر توي اتاق. ميخوام اونقدر بهش خوش بگذره كه هفت پشتش رو برام رديف كنه. مردي كه فارسي صحبت ميكرد و از قضا اسمش هم كمال بود، بازوم رو توي دست بزرگ و درشتش گرفت. ميخواستم بازوم رو از دستش آزاد كنم؛ اما موفق نشدم و زور دستش اين بار دور بازوم بيشتر شد. ملتمسانه به صحاف نگاه كردم و گفتم: - آقاي صحاف اين رفتارا از شما بعيده. من كه قصد بدي ندارم، فقط ميخوام باهاتون صحبت كنم. عصبي شده بود. جلو اومد و كرواتم رو توي دستش گرفت و با چشمهاي برافروخته فرياد زد: - من با پادوي صالحي چه حرفي دارم بزنم؟! داشتم خفه ميشدم. به زور گفتم: - من فقط وكيلشونم. كرواتم رو ول كرد و پوزخند صداداري زد: - اين آدم نميشه. ببرينش ازش حرف بكشين تا بفهمم از جون من چي ميخوان! كمال من رو به عقب كشوند كه با فرياد گفتم: - من فقط ميخوام بدونم توي اون ماجرا بچه ها رو كجا برديد. با اشاره دست صحاف، كمال دستش رو آزاد كرد و تونستم بازوم رو از شرش نجات بدم و كمي بازوم رو ماساژ بدم. صحاف روبه روم ايستاد و با همون صورت برافروخته گفت: اون صالحي واقعاً فكر كرده اگه وكيلش رو بفرسته سراغم بهش ميگم اون بچه ها الان كجان؟! خنده ي ترسناك سر داد و دوباره گفت: - ده ساله كه نتونستم به كشورم برگردم تا فقط گير اون صالحي و دارودسته اش نيفتم. چي داري ميگي تو؟ سريع حرفم رو بدون معطلي زدم: - آقاي صالحي نميخواد به شما يا اون بچه ها آسيبي بزنه، فقط... - فقط ميخواد انتقام بگيره. - نه نه! - خفه شو! ببريدش و بهش گوشمالي بديد تا بفهمه من كيم و اينجا كجاست؟ كمال من رو كشون كشون ميبرد كه گفتم: - آقاي صالحي فقط ميخواد اموالش رو به برادرزاده هاش ببخشه. پوزخند زد و با بي‌حوصلگي دستش رو سمت كمال بالا برد كه من رو زودتر ازش دور كنه. كمال من رو توي همون اتاقي كه چند دقيقه پيش زنداني بودم انداخت. به شدت روي تخت افتادم و كمرم درد گرفت. در رو پشت سرش قفل كرد و آستين هاي پيراهنش رو تا آرنج بالا زد. مچ قوي و درشتش بيشتر نمايان شد و من از ترس گلوم خشك شده بود. به زور آب گلوم رو قورت دادم و با التماس بهش خيره شدم. با لبخند مرموزي دستش رو روي شونه ام گذاشت. شونه ام به طور كامل توي دستش مخفي شد و هر لحظه اون رو بيشتر فشار ميداد. نگاه تيزبينانه اش توي مردمك چشمهام خيره مونده بود و فشار دستش رو هر لحظه بيشتر ميكرد. درد تا مغز استخوونم رسوخ ميكرد و چاره اي نداشتم. از درد لب به دندون گرفتم و چشمهام رو روي هم فشار دادم. فشار آخر رو بيشتر كرد و صداي آخم به هوا رفت. ذوق زده نگاهي بهم انداخت و گفت: - از همون اول كه ديدمت هم ازت خوشم نميومد. خيلي هم بدم نمياد گوشمالي بهت بدم. مشتش رو توي دستش نگه داشت و استخوون دستش رو شكوند و صداي ترق تروقش روي اعصابم رژه ميرفت. با وحشت به هيكل بزرگش چشم دوخته بودم و با التماسِ توي چشمهام ازش ميخواستم كه دست نگه داره. به چشمهاي به خون شسته اش چشم دوخته بودم كه اولين مشتش توي صورتم نشست و از درد صورتم رو گرفتم و ناله كردم كه لگدش توي پهلوم فرو رفت و مثل مار به خودم پيچيدم و روي زمين غلتيدم. صداي مبينا توي گوشم اكو ميشد و فقط چهره ي اون جلوي چشمهام ظاهر ميشد. شايد دارم تاوان بي‌اعتنايي به اون رو پس ميدم! شايد بايد باهاش مهربونتر رفتار ميكردم! ضربه ي آخرش كه توي شكمم نشست، همه چيز جلوي چشمهام تيره وتار شد و به سقف سفيد خيره شدم. پلكهام آروم بسته شد و ديگه جايي رو نديدم.💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** صداي بازشدن در اتاق دوباره به تنم لرزه انداخت؛ اما به خودم مسلط شدم. با ديدن صحاف جا خوردم. دوست داشتم خرخره اش رو بجوم. پشت سرش كمال وارد شد. دلم ميخواست يه اسلحه داشتم با دوتا گلوله و هر دوتاشون رو خلاص ميكردم. با نفرت بهشون چشم دوختم. كمال صندلياي روبه روي من براي صحاف گذاشت و اون با قدمهاي آهسته جلو اومد و روبه روم نشست. دستش رو به عصاش تكيه زد و بهم خيره شد. - كمال! دستت بشكنه. نگاه كن با اين جوجه وكيل ما چه كردي؟! كمال لبخند كجي به لبهاش آورد و گفت: نسبت به ديروز بهتر شده قربان. با نفرت به كمال نگاه انداختم و سرم رو پايين انداختم تا بيشتر از اين به قيافه ي نحسشون نگاه نكنم. صحاف با اون عصاي يوقورش چونه ام رو بالا آورد. از درد چشمهام رو روي هم فشار دادم؛ اما صدام رو توي گلوم خفه كردم. صحاف نگاهي بهم انداخت و به كمال گفت: - تو ديگه ميتوني بري. - قربان ميترسم بلايي سرتون بياره اين يارو. صحاف صداش رو بالا برد و با حالت دستوري گفت: - بيرون. كمال چشمي گفت و از اتاق بيرون رفت. موقعيت خوبي بود تا بزنم دخلش رو بيارم؛ اما به بعدش كه فكر ميكردم تموم بدنم درد ميگرفت. صداي صحاف روي مخم رد ميانداخت. اهل معامله هستي؟ با تعجب نگاهش كردم و يه تاي ابروم رو بالا بردم. - شما هميشه با طرف قراردادتون اين رفتار رو ميكنيد؟ يعني قبلش ميزنيد كه مجبور بشه شرايطت تون رو قبول كنه؟ پوزخندي زد و گفت: - با اونايي كه فكر ميكنن خيلي زرنگن آره! پوزخندي زدم و نگاهم رو ازش گرفتم: - چه معامله اي؟ - خيلي راحته. - مطمئناً از شرايط قبلش راحتتره. اين بار بلند خنديد. مثل اينكه خيلي بهت بد گذشته اين دو روز. - حرفت رو بزن. - تكوني به عصاش داد و گفت: - تو برميگردي ايران؛ اما به يه شرط. سؤالي نگاهش كردم كه گفت: - بلافاصله ميري دفتر صالحي و با شخص خودش حرف ميزني. بهش ميگي فقط به يه شرط ميتونم آدرس برادرزاده هاش رو بهش بگم. - چه شرطي؟ - اينكه شكايتي رو كه اون سالها از من شده پس بگيره. اعتراف كنه كه من هيچ همكاري در فراريدادن زنبرادر و برادرزاده هاش نداشتم. مجوز وكالت باطل شده ام رو درست ميكنه و بعدش هم خودش براي من يه بليت هواپيما ميگيره. خونه اي براي من توي تهران آماده ميكنه تا اونوقت خودم آدرس دقيق برادرزاده هاش رو بهش بگم. اين بار من با صداي بلند خنديدم. چقدر خوش اشتها! فكر ميكني اينقدر مهمه كه جناب صالحي همه ي اين كارا رو براي يه خائن كه خونواده اش رو فراري داده انجام ميده؟ از روي صندلي بلند شد و يقه ام رو توي دستش گرفت و محكم فشار داد، جوري كه داشتم خفه ميشدم. چشمهاي غرق خونش و قطره هاي عرق روي پيشونيش نشون ميداد كه خيلي عصبانيه. از لابه لاي دندونهاش غريد: - من خائن نيستم. من فقط عاشق بودم، عاشق زني كه توي دستاي پدرشوهرش ذره ذره آب ميشد. مجبور بود به خاطر بچه هاش با همون عوضي كه الان تو رو فرستاده تا از من زهرچشم بگيري و زن و بچه داشت ازدواج كنه؛ وگرنه بچه هاش رو ازش ميگرفتن و با حقارت از خونه ي خودش بيرونش ميكردن. زير دستهاي پرقدرتش نفس كم آورده بودم. يقه ام رو به شدت ول كرد و روي صندلي نشست. دست لرزونش روي قلبش نشست و سرش رو پايين گرفت. گلوم رو با دست ماساژ دادم و نفسهاي عميق پي‌درپي كشيدم تا حالم بهتر شد؛ اما انگار حال اون خيلي خوب نبود. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ - حالتون خوبه؟ سرش رو بالا آورد و چشمهاي اشكبارش رو بهم دوخت. - بيست سالم بود كه براي اولين بار ديدمش. اونموقع پدرم وكيل خونوادگي پدرش بود و براي اينكه من هم راه وچاه وكالت رو ياد بگيرم من رو هم با خودش ميبرد. اولين بار با پدرم به خونه اشون رفته بودم. خونه ي بزرگ و باعظمتي كه شبيه اش رو توي عمرم نديده بودم. توي حياط ايستاده بودم تا پدرم صدام كنه. تصميم گرفتم برم و اطراف حياط بزرگ و سرسبزش رو نگاهي بندازم. از بين درختاي بلند و سربه فلك كشيده عبور كردم و به طرف ديگه ي حياط رسيدم. استخر بزرگي كه اطرافش رو نرده هاي سفيدرنگي كشيده بودن ديده ميشد. گلاي زنبق و رز قرمز گوشه ي حياط بود و تاب دونفرهاي هم سمت ديگه ي حياط بود. اما بين اونهمه زيبايي فقط يه چيز چشمم رو گرفت. با ديدنش همه ي اون رنگ ولعابا جلوي چشمم تيره شد. دختري كه موهاي مشكي و لَختش رو باد تكون ميداد و عطرش توي هوا پيچيده بود. لباس كوتاه همرنگ چشمهاش پوشيده بود. با شوق تاب رو به حركت درميآورد و صداي خنده هاش گوشم رو نوازش ميكرد. متوجه حضورم شد و چشماي طوسي رنگش با چشمام تلاقي كرد. تير چشماش قلبم رو سوراخ كرد و نگاهش تا عمق وجودم رسوخ كرد. از تاب پايين اومد و روبه روم ايستاد با صداي نازك و زيباش ازم پرسيد: - تو كي هستي؟ چطور به خودت اجازه دادي وارد خونه ما بشي؟ وقتي بهش گفتم كه پدرم وكيل شماست، لبخند قشنگي زد و گفت: - پس تو پسر عمو صحافي؟! لبخند زدم و عشقش توي قلبم نشست. از اون روز فقط به عشق مهتاب پا به اون خونه ميذاشتم. باهم توي حياط قدم ميزديم و از همه چيز حرف ميزديم. اون هم تنها بود و خواهر و برادري نداشت. پدرش هم به خاطر مسائل امنيتي كارش اجازه نميداد كه با كسي رفت وآمد داشته باشه. شده بوديم همدم همديگه. روزا و شبامون باهم يكي شده بود و از هم دل نميكنديم. عاشق هم شده بوديم، عشقي جدايي ناپذير! بدون هم نميتونستيم نفس بكشيم. هر شب بهش فكر ميكردم و هر روز با ديدنش جون تازه اي ميگرفتم. دو سال بعد، سورپرايزش كردم. حياطشون رو به زيباترين شكل درآوردم و كلي گل و شمع توي حياط چيدم و ازش خواستگاري كردم. از خوشحالي توي هوا پريد و جواب بله گفت. قرار بود باهم ازدواج كنيم؛ اما وقتي پدرامون فهميدن هر دو ناراضي بودن و به بدترين شكل ممكن واكنش نشون دادن. همون شب براي مهتاب خواستگار اومده بود. پسر يكي از بزرگترين سرمايه داراي اون زمان كه همه ي حجره هاي فرشفروشي تهران مال پدرش بود. پدر مهتاب عقيده داشت كه از يه خونواده ي اصيلن و مهتاب هم بايد با يه خونواده اصيل و پولدار ازدواج كنه و ازدواج با من يعني پشتپازدن به بختش. اون توي پر قو بزرگ شده بود و من هرگز نميتونستم اونهمه آرامش رو براش فراهم كنم؛ اما ميتونستم همه ي عشقي رو كه داشتم بهش هديه بدم. يه ماه تموم به پدر مهتاب التماس ميكردم و اون هر بار من رو با خفت از خونه ش بيرون ميكرد. مهتاب شبانه روز گريه ميكرد و به التماس پدرش ميكرد تا اينكه اون روز شوم رسيد و دست مهتاب رو توي دست اون پسر ديدم و تموم آرزو، زندگي و اميدم رو بر باد رفته. ديگه از اونموقع به بعد آدم سابق نشدم. يه دفتر براي خودم زدم و سعي كردم كه فقط با كاركردن خودم رو درگير كنم تا كمتر فكر كنم؛ اما فايده نداشت و مهتاب همه ي شب وروزم رو گرفته بود و از ذهنم نميرفت؛ اما هيچوقت سعي نكردم نزديكش بشم، هيچوقت سعي نكردم زندگيش رو خراب كنم. بعد از اينكه فهميدم ازدواج كرده و تشكيل خونواده داده كم كم فكرش رو از سرم بيرون كردم؛ چون ميدونستم فكركردن به كسي كه دوستش دارم زماني كه همسر داره، بدترين كاريه كه در حق عشقم ميكنم. فقط از دور مراقبش بودم تا صدمه نبينه. وقتي هم كه همسرش فوت كرد باز هم سراغش نرفتم؛ چون باز هم نميخواستم زندگيش رو نابود كنم. تا اينكه خودش سراغم اومد و ازم كمك خواست. ازم خواست كه خودش و بچهدهاش رو از دست پدرشوهرش نجات بدم. من هم براشون شناسنامه و پاسپورت جعلي با هويت جعلي درست كردم و از مرز با هر ترفندي كه بود فراريشون دادم. وقتي ميديدم كه به خاطر بچه هاش حاضر شده چنين ريسكي بكنه و جونش رو فدا كنه، بهش افتخار ميكردم. اون ميتونست قيد بچه هاش رو بزنه و دنبال عشقش بره؛ اما اين كار رو نكرد. از مرز فراريشون دادم و بهترين جايي كه ميشناختم مستقرشون كردم. ميخواستم بعد از اتمام اين قضايا دوباره ازش خواستگاري كنم؛ اما... اشكهاش رو گونه هاي چين خورده اش نشست. دستمالي پارچه اي از جيبش بيرون آورد و اشكهاش رو پاك كرد و ادامه داد: - اما عجل به هيچ كدوممون مهلت نداد. بعد از اون زندگي من هم هيچوقت زندگي نشد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ ميدوني چيه جوون؟ من و مهتاب تقدير هم نبوديم. هر دو خيلي سعي خودمون رو كرديم تا به هم برسيم، هر دو همديگه رو ميخواستيم؛ اما خدا جور ديگه اي ميخواست. هيچوقت نميشه با تقدير در افتاد. هر اتفاقي كه قراره بيفته مطمئن باش كه ميفته. اگه تلاشت رو كردي و به جواب نرسيدي، بدون كه ديگه بايد دست بكشي. همه ي اين مدت به اين فكر ميكردم كه شايد من هم ميتونستم تشكيل زندگي بدم! شايد من هم ميتونستم درست زندگي كنم؛ اما تموم عمرم رو به نبرد با تقدير به هدر دادم. با خودم فكر كردم، تموم عمر من هم به نبرد براي به دست آوردن هستي گذشت، عشقي كه حتي دو طرفه هم نبود. سرفه اي كرد و از روي صندلي بلند شد. به چشمهام نگاه كرد و گفت: - واسه يه ساعت ديگه پرواز داري به ايران. كمال تا فرودگاه ميرسونتت. يه راست ميري ايران و سعي نميكني زرنگ بازي دربياري؛ وگرنه اوني كه صدمه ميبينه خونواده اته و اون خانم خوشگلت با بچه ي توي شكمش، يا شايد هم برادر تازه از مرگ نجات يافته ات! تو كه نميخواي دوباره مرگشون رو جلوي چشمات ببيني؟! حسابي گيج و عصبي شده بودم. بارداري مبينا رو هنوز حتي مادر خودم هم خبر نداشت. با صورتي پر از علامت سؤال نگاهش كردم كه گفت: - همونطور كه تو توي آگاهي دوستايي داري كه ميتونن آدرس خواهر و مستأجر من رو بهت بدن، من هم ميتونم از تو خبر بگيرم. - ا... اگه... اگه قبول نكرد چي؟ - مجبوره قبول كنه؛ يعني تو مجبورش ميكني كه قبول كنه؛ وگرنه اتفاقي كه نبايد بيفته ميفته! پوزخندي زد و گفت: - موفق باشي! در بسته شده به تموم اتفاقات اين چند لحظه دهن كجي ميكرد.🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ روي صندلي هواپيما نشسته بودم و به بيرون چشم دوخته بودم. تموم اتفاقات اين مدت جلوي چشمم تداعي ميشد و همه بدترين لحظات زندگيم رو بهم يادآور ميشدن. چقدر دوست داشتم كه هر چي زودتر به خونه برسم، از دست پخت خوشمزه ي مبينا بخورم، به چشمهاي مشكيش نگاه كنم، صداش رو بشنوم و صبحها لقمه اي براش بگيرم و به زور مجبورش كنم تا صبحونه بخوره، بعد هم هردو سر كار بريم و اون از اتفاقات روز گذشته اش بگه و من فقط بهش نگاه كنم. قطره اشكي ناخودآگاه از چشمم پايين چكيد و قلبم بدجور لرزيد. خداي من اين قلب شكسته ام چي ميخواد بگه؟ يعني من... يعني من عاشقش شدم؟! چيزي همراهم نداشتم؛ چون مستقيم از خونه صحاف اومده بودم و قرار شد كه چمدون و وسايلم رو آريا فردا كه برميگرده برام بياره. تاكسي گرفتم و مستقيم به سمت خونه رفتم. چقدر دلم براي اين هواي آلوده و اين خيابونهاي شلوغ و اين ترافيك روي اعصاب تنگ شده بود. لبخندي زدم و به موزيك در حال پخش گوش دادم. در رو باز كردم و وارد حياط شدم. به تراس خونه چشم دوختم و زير لب دعا ميكردم كه الان خونه باشه. پشت در كه رسيدم قلبم بيشتر از هر دفعه به تپش افتاده بود و آروموقرار نداشت. آروم دستگيره ي در رو پايين فشار دادم. كفشهام رو از پا در آوردم و بيصدا داخل شدم. داخل راهرو پشت ديوار ايستادم و به صداها گوش دادم. صداي هستي و مبينا بود. - اه مبينا بخون ديگه. من خودم يادمه دوران دبيرستان يه بار برامون خوندي. تو صدات خيلي خوبه. - بيخيال هستي حوصله ندارم. - برو بابا حالا براي من تريپ «آي ام وري گود» درنيارا! خوبه آنجلينا جولي نيستي. - مسخره! اصلاً من بدون آهنگ نميتونم بخونم. - گيتار احسان اينجاست؟ - آره توي اتاقه؛ ولي من كه بلد نيستم بزنم. - من بلدم. - تو؟ آره مهيار يادم داده. بدو وردار بيار. - دستبردار نيستيا. - معلومه كه نه. صداي گيتار اومد. - بذار كوكش كنم. برات يه قطعه بزنم حال كني. - من كه چشمم آب نميخوره. - بخوره خواهر! حالا ببين و حال كن. صداي گيتار توي اتاق پيچيد و صداي مبينا باهاش هماهنگ شد. - «ديدم تو خواب وقت سحر شهزادهاي زرين كمند نشسته رو اسب سفيد ميومد از كوه و كمر ميرفت و آتش به دلم ميزد نگاهش كاشكي دلم رسوا بشه، دريا بشه اين دو چشم پرآبم روزي كه بختم وا بشه پيدا بشه اون كه اومد تو خوابم شهزاده ي روياي من شايد تويي اون كس كه شب در خواب من آيد تويي تو از خواب شيرين ناگه پريدم او را نديدم ديگر كنارم به خدا جانم رسيده از غصه بر لب هر روز و هر شب در انتظارم به خدا» (آهنگ قشنگيه حتماً گوشش بديد) باورم نميشد كه مبينا هم چنين صداي زيبايي داشته باشه. به خودم كه اومدم اشكهام ناخودآگاه روي گونه ام نشسته بود و قلبم بيش از پيش ميتپيد. ديگه تحمل نداشتم و بايد ميديدمش. هستي:واي دختر تو حنجره طلايي. استعدادت داره از بين ميره. - دلت خوشه ها. در رو باز كردم و محكم بستم و يااالله گفتم و وارد شدم. هستي از جاش بلند شده بود و جلو اومده بود و مبينا با چشمهاي از حدقه دراومده بهم نگاه ميكرد. جو سنگيني بود. سلامي گفتم و به مبينا خيره شدم. چقدر لاغرتر از قبل شده بود؛ اما شكمش بزرگتر شده بود. دستهاش رو جلوي دهنش گذاشت و هق هق صداش رو خفه كرد. آروم از روي مبل بلند شد و به سمتم اومد. ديگه نتونست جلوي گريه اش رو بگيره. دستهاش رو مشت كرد و با مشتهاي بيجونش به سـ*ـينه ام ميكوبيد و اشكهاش بي امان روي صورتش ميباريد. - تو خيلي احمقي! خيلي بيانصافي! تو يه ظالم به تمام معنايي. چطور تونستي اينهمه مدت من رو بيخبر بذاري؟ ميدوني چي به من گذشت؟ ميدوني چي كشيدم؟ نه نميفهمي! اصلاً من رو ميبيني؟ تو خيلي خيلي بدي.🌺🌺🌺🌺🌺 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ هق هق صداش بلند شده بود. اشك توي چشمهام جمع شده بود. مشتهاش رو توي دستم گرفتم و سرش رو روي سـ*ـينه ام گذاشتم و محكم بـغـ*ـلش كردم تا شايد ذره اي رفع دلتنگي بشه. قلبش مثل گنجشك بي امان ميزد و حال قلب من هم بهتر از اون نبود. موهاي خرمايي و موجدارش رو نوازش كردم و بـ*ـوسـه اي روي اونها كاشتم. توي گوشش زمزمه كردم: - متأسفم. به خاطر همه چيز متأسفم. هق هق صداش آرومتر شده بود. روي مبل نشست؛ اما از خودم جداش نميكردم. هستي با ليوان آب كنارش نشست. سرش رو توي دستهام گرفتم و ليوان آب رو از هستي گرفتم و به لبهاش نزديك كردم. چشمهاي مشكيش رو به چشمهام دوخت و كمي از آب نوشيد. به سكسكه افتاده بود و من و هستي به اين حالش ميخنديدم و اون فحشمون ميداد. سرش رو روي شونه ام گذاشته بود و به بازوي من تكيه داده بود. ميون سكسكه هاش گفت: - چرا جواب تلفنت رو نميدادي؟ - عذر ميخوام. يه كم درگير پرونده ي آقاي صالحي شدم. هستي: آريا بهم گفت كه زودتر از بقيه مياي. ما سه روز پيش منتظرت بوديم. - آره يه اتفاقاتي افتاد كه نشد. مبينا خودش رو بهم نزديك كرد و بازوم رو گرفت. از درد آخي گفتم كه باعث شد صاف سر جاش بشينه و بهم خيره نگاه كنه. - خداي من. چطور نديدمت؟! - چي؟ - خاك بر سرم! تصادف كردي؟ صورتت چرا اينجوريه؟ - مشكلي نيست. خوردم زمين. هستي: نكنه سر همين پرونده ايه كه ميگي؟ - ميشه گفت. هستي: كسي كتكت زده؟ - مهم نيست. مبينا چشمهاش پر از اشك شد. - خاك بر سرم! من رو بگو فكر ميكردم اونجا يه دختر خوشگل ديدي كه به من زنگ نميزني. فكرش رو هم نميكردم كه اينقدر زجر كشيدي. الهي بميرم برات! لبخندي روي لبم نشست و گونه اش رو نوازش كردم. - خدانكنه. چرا هر چي ميشه خاك ميريزي سرت؟! اون بچه حالاحالاها به مامانش نياز داره. مبينا لبخند محوي زد و از خجالت سرش رو پايين انداخت كه هستي فوري گفت: - چي شد؟ كدوم بچه؟ مبينا نگاهي به هستي و بعد به من انداخت و با خجالت گفت: - شرمنده ام به خدا. ميخواستم وقتي احسان اومد يه جشن بگيريم و به همه بگيم كه قراره مامان و بابا بشيم. هستي اول با دهن باز من و مبينا رو نگاه ميكرد و بعد جيغ خفه اي زد و به سمت مبينا پريد و مبينا رو توي بـغـ*ـلش گرفت و شكمش رو بـ*ـوس كرد و گفت: الهي خاله قربون اون چشماي درشتت بشه كه به خاله ات رفته. مبينا: مگه چشماش هم معلومه؟ - آره ديگه تو اين چيزا رو نميفهمي. خفه شو من باهات قهرم. چرا زودتر نگفتي؟ چند ماهته؟ - تقريباً دو ماه و نيم. هستي دوباره بـغـ*ـلش كرد و گفت: - دختره يا پسر اين ؟ با اعتراض گفتم: - هي! - خفه شو. با تو هم قهرم! مبينا: هنوز نرفتم سونوگرافي. هستي: واي خدايا شكرت. اشكش در اومده بود و مدام مبينا رو بـ*ـوس ميكرد.🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ هستي براي شام كنارمون موند و بعد از اون هم مهيار اومد دنبالش و باهم رفتند. از خستگي لاي چشمهام باز نميشد. روي كاناپه دراز كشيده بودم. پهلوم درد ميكرد. تصميم گرفتم دوشي بگيرم تا سرحال بشم. مبينا داخل آشپزخونه مشغول شستن ظرفها بود. حوله ام رو برداشتم و به هر ضرب و روزي بود دوش گرفتم و از درد به تختخواب پناه بردم. تيشرت گشادي پوشيدم تا كمتر به بدنم بچسبه و درد رو خيلي احساس نكنم. الهي دستت بشكنه كمال! ببين چه جوري زده من رو سياه و كبود كرده ها. چراغ اتاق خاموش بود و به سقف خيره شده بودم تا خوابم ببره. صداي تقه ي در اومد. سرم رو سمت در چرخوندم. مبينا با يه سيني توي دستش كنار در ايستاده بود. - بيداري؟ - آره بيا داخل. كنارم روي تخت نشست و سيني رو روي پاتختي گذاشت. چراغ خواب رو روشن كرد و تيشرتم رو بالا زد كه دستش رو گرفتم. چيكار ميكني؟ - ميخوام ببينم زخمت چطوره. - زخم نيست فقط كوفتگيه. - خيله خب نميخوام بخورمت كه. ميخوام كمپرس يخ بذارم روش. دستم رو برداشتم كه تيشرتم رو بالا زد و چهره اش در هم شد. - خداي من. چه بلايي سر خودت آوردي؟ همه جاي بدنت سياه و كبوده. - مهم نيست. - خيلي هم مهمه. ممكنه يه كم دردت بياد. - باشه. كمپرس رو روي پهلوم گذاشت كه از درد لبم رو به دندون گرفتم. - چقدر يخه. لبخند قشنگي زد. تار مويي كه جلوي چشمهاش اومده بود رو پشت گوشش گذاشتم. سرش رو بالا آورد و چشمهاي مشكي رنگش كه توي تاريكي اتاق مثل تيله ميدرخشيد رو به چشمهام دوخت. - چقد چشمات قشنگ شده. لبخند دندون نمايي زد و گفت: - تازه چشمات باز شده؟ - نه تازه فهميدم كه چقدر بهت نياز دارم. دستش روي گونه ام نشست و انگشتان نرمش گونه ام رو نوازش كرد. - خسته اي. بذار يه مسكن برات بيارم يه كم بخواب. ميخواست بلند بشه كه دستش رو گرفتم و گفتم: - مبينا! من بهت نيا*ز دارم. چشمهاش به اشك نشسته بود. به زور خودم رو به صورتش نزديك كردم. مبينا! من... اشك روي گونه اش نشست و ميون حرفم پريد. - احسان من هم بهت نيا*ز دارم... من... من دوستت دارم. سرش رو روي سـ*ـينه ام گذاشتم و آروم اشك ريختم. - من هم عاشقتم. قربونت برم. سرش رو از سـ*ـينه ام جدا كرد. به چشمهام خيره نگاه كرد و لبخند قشنگش با اشك همراه شد. صورتم رو به صورتش نزديك كردم و عشقش رو با تموم وجود لمس كردم.💐💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ مبينا چادرم رو از سرم جدا كردم و به گيره ي داخل اتاق آويزون كردم. روپوشم رو پوشيدم. چارت رو برداشتم و به سمت اتاق بيمار رفتم. حيف كه ديگه نميتونم كنار بچه ها باشم. چقدر روزاي خوبي كنارشون داشتم. نفس عميقي كشيدم و داخل اتاق شدم. مرد حدوداً چهل ساله اي كه سكته قلبي كرده بود. داروهايي رو كه براش تجويز شده بود با يك ليوان آب به دستش دادم و آمپول رو توي سرمش تزريق كردم. فاميلش رو از تابلوي بالاي سرش خوندم: - آقاي عظيمي! فردا مرخص ميشيد انشاءاالله. به همراهتون بگيد براي تسويه حساب تشريف بيارن صندوق. به من چشم دوخت و با نفرتي بزرگ گفت: - من همراهي ندارم. - اما دخترتون... - اون دختر من نيست. - اما گفت كه دخترتونه. اون دختر من نيست. دختري كه راست راست توي چشماي من نگاه ميكنه ميگه من عاشقشم، هيچوقت دختر من نيست. دختره ي فلان فلان شده! گوشيش رو ديدم پر از حرفاي... استغفراالله! دستش رو روي قلبش گذاشت و به سرفه افتاد. - آقاي عظيمي خواهش ميكنم به خودتون فشار نياريد. - آخه چطور ميتونم؟ يه عمر با زجر و زحمت و تنهايي دختر بزرگ نكردم كه حالا راست راست تو چشمم نگاه كنه و با پررويي بگه مگه چيكار كردم؟ من عاشقشم! روي صندلي كنار تخت نشستم و به چهره ي خسته هش نگاه كردم. - ميدونيد چيه آقاي عظيمي؟! دخترا توي اين سن همه به محبت نياز دارن. به اعتمادبه نفس احتياج دارن. دوست دارن ديده بشن. دوست دارن به كسي تكيه كنن. - مگه كم بهش محبت دادم؟ مگه كم براش گذاشتم؟ صبح تا شب دنده صدتا يه غاز عوض ميكردم كه شب دست پر برم خونه. هيچي براش كم نذاشتم. - محبت چي؟ تا حالا شده شبا بريد توي اتاقش بـ*ـوسش كنيد؟ نوازشش كنيد؟ قربون صدقه اش بريد؟ تا حالا شده براش بي‌بهانه كادو بگيريد؟ تا حالا كاري كرديد كه بهتون به چشم برادر نگاه كنه و باهاش راحت باشيد جوري كه چيزي رو ازتون مخفي نكنه؟ آقاي عظيمي! پدر من همه ي اين كارا رو برام انجام ميداد؛ اما باز هم احساس ميكردم كه اگه كسي بياد و بهم بگه دوستت دارم، انگار كه فقط همين يه آدم روي زمينه كه وجود داره و ميتونه عاشقم باشه. بهش اعتماد كردم، بهش به چشم همسر آينده ام نگاه ميكردم؛ اما اون از احساساتم سوءاستفاده كرد. حالا هم دختر شما حتماً اون پسر رو دوست داره. پس اگه كه واقعاً دوستش داريد بهتره دستش رو بگيريد و بهش بگيد اگه واقعاً اون پسر عاشقشه بياد خواستگاري. اونوقت شما درست مثل يه پدر به وظيفه اتون كه تحقيق درمورد اون پسره عمل كنيد و بعد از اون سعي كنيد با روي خوش راهنماييش كنيد. آقاي عظيمي! كاري نكنيد كه دخترتون ازتون سرد بشه. دخترا حساسن. دخترا زود ميشكنن. نگذاريد بيشتر از اين احساس گـ ـناه كنه. اشكش آروم از گوشه ي چشمش چكيد. - عذر ميخوام قصد نداشتم دخالت كنم يا خدايي نكرده نصيحت كرده باشم. شما از من بزرگتريد. فقط نميخوام هيچ دختري از پدرش دور بمونه. از روي صندلي بلند شدم كه گفت: - خانم پرستار! - بله؟ آنا الان كجاست؟ - پيداش ميكنم و ميگم كه پدرش ميخواد ببيندش. لبخند محوي زد و اشكش رو پاك كرد. - اون تنها كسيه كه توي زندگيم دارم. - اون هم همينطور. لبخندي زدم و بيرون از اتاق رفتم. آنا پشت ديوار ايستاده بود. دستش رو جلوي دهنش گرفته بود تا صداي گريه اش رو كسي نشنوه. به محض اينكه من رو ديد. بـغـ*ـلم كرد و صداي گريه اش رو آزاد كرد. - ممنون خانم پرستار! دستم رو پشت كمرش بالاوپايين كردم. - مواظب پدرت باش! اون خيلي دوستت داره. - حتماً. شونه اش رو توي دستم گرفتم. - بهتره بري كنارش. اون بهت نياز داره. به همه ي اون روزا فكر كن كه خودش رو ناديده گرفته تا تو بزرگ بشي و مايه ي افتخارش بشي. برو ازش معذرت بخواه. سري به نشونه ي مثبت تكون داد. - آنا! - بله؟ - اون پسر اگه واقعاً عاشقت باشه، فقط به ازدواج با تو فكر ميكنه نه چيز ديگه. هر چيزي به جز ازدواج ازت خواست بدون كه عشق واقعي نيست. اگه تابه الان كه ميدونه پدرت موضوع رو فهميده و سراغي ازت نگرفته و از ترس خودش رو پنهان كرده بدون تكيه گاه نيست، بدون عاشقت نبوده. سرش رو پايين انداخت كه شونه اش رو به سمت در اتاق چرخوندم و كمي به سمت جلو هلش دادم. - برو ديگه. آروم به سمت اتاق قدم برداشت و به طرف تخت پدرش رفت. دست پدرش رو توي دست گرفت و گفت: - باباجون! من رو ببخش. اشتباه كردم. پدرش سرش رو توي آ*غـ*ـوشش گرفت و اشكهاش پايين ريخت. - قربون دختر گلم بشم. آخه من كه به جز تو كسي رو ندارم. هر دو در آغـ*ـوش هم اشك ميريختن. متوجه گرمي اشك روي صورتم شدم. دستم روي شكمم رفت و آروم به سمت محوطه ي بيمارستان قدم زدم. - ببين عزيزدلم، مادر و پدرا هر قدر كه بچه هاشون مرتكب اشتباه بشن اونا رو ميبخشن؛ اما تو تكيه گاه مادرت باش و هيچوقت اشتباه نكن، هيچوقت!🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ امروز بيمارستان خيلي شلوغ بود. ساعت شش بود كه احسان اومد دنبالم اومد. چادرم رو سر كردم، روسريم رو مرتب كردم و با لبخند كشاومده سمت ماشين رفتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر احساس ميكردم كه دوستش دارم. خدايا شكرت كه اينقدر خوشبختم! به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم. - سلام خانم خودم! - سلام تاج سرم! - حال كاكل بابا چطوره؟ - نميدونم، از خودش بپرس. دستش رو روي شكمم گذاشت و گفت: - خب بابايي حالت چطوره؟ مامان كه اذيتت نكرد؟ صدام رو بچگانه كردم و گفتم: - اي بابايي بد! چطور ميتوني درمورد مامان خوشگلم اينطوري حرف بزني؟! خنده ي قشنگي كرد و گفت: - اگه بخواد از همين الان طرفدار تو باشه خودم رو دار ميزنم. روي صورتم حسود! صداي موزيك رو زياد كردم و باهاش هم كلام شدم. امشب قرار بود كه مامان، بابا، خاله و عمو خونه ي ما بيان تا هم شام رو دور هم بخوريم و هم اينكه ماجراي بچه دارشدنمون رو به همه بگيم. غذاهايي رو كه از قبل سفارش داده بوديم از رستوران گرفتيم و سمت خونه رفتيم. به كمك احسان يه كم خونه رو تروتميز كرديم. هرچند كه اون به جاي كمك فقط كار من رو زياد ميكرد و مسخره بازي درميآورد. ساعت هشت بود كه يه دوش گرفتم و لباسهام رو با يه كت ودامن كوتاه مشكي و قرمز عوض كردم. موهام رو سوار كشيدم و دم اسبي بستم. پيراهن چهارخونه قرمز-مشكي احسان رو هم با شلوار مشكيش اتو زدم و روي تخت گذاشتم. تازه از داخل حموم اومده بود. نگاه خريدارانه اي بهم انداخت و گفت: - خوشگل ميكني خانم خوشگله. نازي به صورتم آوردم و بدنم رو تكوني دادم. بهش نزديك شدم و گفتم: - براي آقامون خوشگل شدم. صورتش رو نزديك آورد. گفتم: - خودت رو لوس نكن. برو لباسات رو بپوش الان ميان. چشم كشداري گفت و سمت اتاق رفت. داخل آشپزخونه رفتم و كتري رو روي گاز گذاشتم. ميوه ها رو توي ظرف چيدم و غذاها رو داخل فر گذاشتم تا گرم بمونن. ظرفها رو آماده ميكردم كه صداي پِخي پشت سرم شنيدم. با ترس دو متر به هوا پريدم كه صداي خنده ي بلندش به گوشم رسيد. با مشت توي شونه اش كوبيدم كه چشمهاش رو بست و تازه يادم اومد هنوز جاي كتكهاش خوب نشده. - آخ ببخشيد! خب تقصير خودته ديگه. نگاهم به لباسهاش خورد و با چشم براندازش كردم. واقعاً خوشگل و خوشتيپ شده بود. - چيه چرا چشمات رو عين وزغ ميكني؟ - وزغ مادربزرگ پسرخاله عمه اته. - وا! چيكار به اون بدبخت داري؟ مگه ميشناسيش؟ - نه! از دست كارهاش خنده ام گرفته بود. - خدا رو شكر كه بقيه ي دخترا تو رو اينجوري نميبينن. يه تاي ابروش رو بالا داد و موذيانه گفت: - از كجا مطمئني؟ - ميبينن؟ - نميدونم. - غلط ميكنن به شوهر من چشم داشته باشن. نگاهش عوض شد. نزديكم اومد و من يه قدم عقب رفتم. يه قدم ديگه به سمتم اومد كه به كابينت خوردم. - چيه؟ روي صورتم خم شد و در گوشم گفت: - عاشقت ميشم وقتي اينقدر واسه ام حسادت ميكني. لبخندي زدم و گونه اش رو بو*سيدم. توي يه چشم به هم زدن زير كمر و پاهام رو گرفت و چند ثانيه ي بعد توي بغـ*ـلش معلق بودم. با دست دور گر*دنش رو محكم گرفته بودم. - چيكار ميكني ديوونه؟! صورتش رو بهم نزديك كرد و تموم عشق و علاقه اش رو بهم تزريق كرد. صداي زنگ در هر دومون رو شكه كرد و با نگاه به همديگه خنديديم. با پشت دست روي گو*نه هام كه دا*غ شده بود رو لمـ*ـس كردم و با همديگه به سمت در رفتيم و در رو باز كرديم. خاله و عمو پشت در بودن. هر دو سلام كرديم و به داخل خونه دعوتشون كرديم. پشت سرشون هم آيدا و اميد اومدند. با آيدا روبوسي كردم و اميد رو توي بـغـ*ـلم گرفتم. خيلي خوشحال بودم كه روي پا ميديدمش. فكر كنم توي اين مدت اولين بار بود كه از خونه بيرون مياومد. باهم وارد خونه شديم. همين كه چشمش به احسان افتاد توي بغـ*ـل احسان رفت و با همون زبون شيرين خودش گفت: داداشي گلم دلم برات تنگ شده! احسان بـغـ*ـلش كرد و به وضوح غم رو توي چهره اش ميديدم. هنوز هم به خاطر تصادف اميد احساس گـ ـناه ميكرد. ميخواستم در رو ببندم كه مامان رو همراه بابا پشت در ديدم. بابا دسته گل بزرگي رو جلوي صورتش گرفته بود و مامان جعبه ي شيريني توي دستش بود. با ديدنشون نتونستم خودم رو كنترل كنم و خودم رو اول توي بغـ*ـل مامان انداختم و بـ*ـوسـه بارونش كردم. 🌹🌹🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ احسان اومد و دسته گل رو از بابا گرفت و باهاش دست داد و تشكر كرد. بعد هم همزمان با بابا به هم چشمك زديم و گونه اش رو بوسيدم و اون هم پيشونيم رو بوسيد. از جلوي در كنار رفتم و تعارف كردم كه داخل بيان. صداي احوالپرسيها بلند شد و بعد از سلام كردن همه نشستن. شيرينيها رو داخل ظرف چيدم. خواستم سيني چاي رو بردارم كه احسان روبه روم ايستاد و گفت: - سنگينه! من ميبرم. لبخندي زدم و سيني چاي رو به دستش دادم و پشت سرش ظرف شيريني رو برداشتم و جلوي مهمونا گرفتيم. كنار احسان روي مبل نشستم. عمو و بابا طبق معمول درمورد كار صحبت ميكردن و خاله هم درمورد پارچه اي كه تازه خريده و ميخواد به مامان بده تا براش لباس بدوزه صحبت ميكرد. آيدا با گوشيش بازي ميكرد و اميد مشغول شيريني خوردن بود. نگاهي به احسان كردم و گفتم: - بيا ما هم باهم صحبت كنيم. انگار كسي بهمون محل نميذاره. احسان خنديد و گفت: - تا حالا اينقدر ناديده گرفته نشده بوديم. هر دو همزمان ريز خنديديم كه نگاهها روي ما خيره موند. خنده هامون رو جمع كرديم و من سرم رو پايين انداختم كه خاله گفت: - راضي به زحمت نبوديم. شما كه هر دو سر كاريد، خسته ميشيد. - خاله جون اين حرفا چيه. مهم اينه كه دور هم باشيم. مامان: اونموقع هم كه زنگ زد، بهش گفتم خونواده ي آقاي ايراني رو دعوت ميكنيم، همه امشب بيايد خونه ما؛ اما قبول نكردن كه. خاله: دست شما درد نكنه. بابا: خب آقااحسان از تركيه چه خبر؟! احسان تكوني به خودش داد و گفت: - قراردادمون خيلي خوب پيش رفت، تونستيم با شركتشون قرارداد پنج ساله ببنديم. بابا: اونوقت اين كبودي زير چشمت هم به خاطر پايان قرارداد خوبه يا دست وپنجه ي مبيناست؟ احسان خنديد و بقيه تازه متوجه كبودي زير چشم احسان شدن. خاله: واي خدا مرگم بده! چشمت چي شده احسان؟ احسان: چيز مهمي نيست. بابا: مبيناجان حداقل يه جوري ميزديش كه جاش مشخص نباشه. مثلاً مامانت معمولاً با دمپايي ابري ميزنه كه درد داره؛ ولي جاش نميمونه. مامان اعتراض كرد و ما همه خنديديم. خاله همچنان اصرار ميكرد كه چرا زير چشمت كبود شده و احسان ميگفت كه زمين خورده؛ اما مشخص بود كه كسي باور نكرده. شام رو ميخواستم روي ميز بچينم كه بابا گفت: - تو رو خدا سفره رو روي زمين پهن كن. روي ميز نميفهمم چي دارم ميخورم. سفره رو به كمك مامان و خاله طرف ديگه ي سالن پهن كرديم و رو به سمت بابا و عمو و احسان گفتم: - بفرماييد شام. با تعارفات از روي مبل بلند شدند و كنار سفره نشستند. در سكوت شام خورده شد و خدا رو شكر همه دوست داشتن و من به جون آشپز رستوران دعا كردم. ظرفها رو جمع كرديم. مامان و خاله ميخواستن ظرف بشورن كه شونه ي هر دو رو توي دست گرفتم و گفتم: - تشريف بياريد ميخوايم بهتون يه چيزي بگيم. اونها هم ظرفها رو بيخيال شدن و نشستن. احسان ظرف ميوه رو روي ميز گذاشت و كنارم نشست. دستش رو پشت شونه ام گذاشت. عمو و بابا كه حرفشون تموم شد، احسان گفت: - راستش دليل اصلي اينكه امشب تشريف آورديد و قدم سر چشم ما گذاشتيد اين بود كه... سرم رو پايين انداختم و با انگشتر داخل دستم بازي ميكردم. نام رمان: هديهي اجباري (جلد احسان ادامه داد: - من و مبينا الان دو ماه و خرده ائيه كه مامان و بابا شديم. همه ساكت شده بودند. سرم رو بالا آوردم تا واكنششون رو ببينم. مامان چون از قبل ميدونست فقط به لبخندي اكتفا كرد. بابا با دهن باز بهمون نگاه ميكرد؛ اما انگار خيلي خوشحال نبود. عمو صورتش بشاش شده بود. خاله از ذوق سر از پا نميشناخت. آيدا از خوشحالي بالاوپايين پريد و اميد شروع به دست زدن كرد. با دست زدن اميد همه به خودشون اومدنو اول خاله به سمتم اومد و من از روي مبل بلند شدم. من رو بغـ*ـل كرد و سروصورتم رو غرق بـ*ـوسـه كرد. - الهي قربونت برم دختر گلم! الهي فداي اون نيني خوشگلتون بشم. خدايا شكرت كه زنده ام و بچه ي احسانم رو ميبينم. خاله اشك شوق ميريخت. عمو خوشحال بود و گفت: - تبريك ميگم بهتون. واي خداي من باورم نميشه قراره بابابزرگ بشم! فكر كنم از اين به بعد بايد بيشتر قصه حفظ كنم تا براي نوه ي گلم بخونم. 🌷🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ مامان هم به سمتم اومد و تبريك گفت؛ اما بابا همچنان نشسته بود و با تعجب بهم نگاه ميكرد. به سمتش رفتم كه از روي مبل بلند شد و من فوري بـغـ*ـلش كردم. بـ*ـوسـه اي روي موهام كاشت و با بغض گفت: - تبريك ميگم دختر گلم. سرم رو از روي سـ*ـينه اش جدا كردم و نگاهم رو به چشمهاش دوختم. - ناراحت شدي بابا؟ - چطور ميتونم از اينكه دخترم داره مامان ميشه ناراحت بشم؛ اما وقتي يادم مياد كه مامانت چطور توي اين دوران زجر كشيد، تحمل ندارم ببينم تو هم زجر ميكشي. - قربونت برم باباجون! بهت قول ميدم هيچ زجري نكشم. به احسان نگاه كرد و گفت: - اين قول رو احسان بايد بده. احسان كنارم ايستاد و دستش رو دور شونه ام گذاشت و گفت: - مثل چشمام ازش مراقبت ميكنم. همه خوشحال بودن و ذوق ميكردن. هر كس برنامه اي ميريخت. مامان و خاله حدس ميزدن كه بچه دختره يا پسر و عمو و بابا براي آينده ي بچه تصميم ميگرفتن، اينكه قراره در آينده چيكاره بشه و چطور بزرگ بشه. من و احسان بهشون نگاه ميكرديم و ميخنديديم. اميد كه از اونموقع كنارم نشسته بود و سرش رو روي شكمم نگه داشته بود، مدام به همه ميگفت «هيس! بذاريد صداش رو بشنوم.» آيدا هم از توي اينترنت براش اسمهاي جديد پيدا ميكرد. خدا رو شكر ميكردم از اين كه اينقدر خوشبختم. خاله: مبيناجون دستت درد نكنه. امشب خيلي زحمت بهت داديم. - اختيار داريد خاله جون، كاري نكردم. ممنون كه تشريف آورديد. عمو: اگه اجازه بديد ديگه رفع زحمت كنيم - عموجان هنوز سر شبه. تشريف داشته باشيد. خاله: ممنون عزيزم. از وقت خواب اميد گذشته، داروهاش رو هم نخورده هنوز. - خيلي زحمت كشيديد تشريف آورديد. خاله گونه ام رو بوسيد و گفت: - فدات بشم عزيزم! مواظب خودت و اون عشق تو راه من باش. - چشم خاله جون. اميد با اعتراض گفت: - نه! خواهش ميكنم بيشتر بمونيم. خاله سرش رو نوازش كرد و گفت: - ديروقته گل پسرم. اميد لبهاش رو آويزون كرد و با التماس بهم نگاه كرد. نگاهم رو به چشمهاش دوختم و گفتم: - فردا حتماً دوباره بيا اميدجان! لبخندي زد و گفت: آبجي هستي هم مياد؟ - آره زنگ ميزنيم اون هم بياد. لبش به خنده باز شد و دست خاله رو گرفت و به سمت در كشوند. - پس ما ديگه رفع زحمت كنيم. دلم ميخواست به خاطر اين شيرين زبونياش لپش رو تا جايي كه ممكنه بكشم؛ اما فقط به بـ*وسيدن گونه اش اكتفا كردم و گفتم: - تو پر از رحمتي فداي كله ي كچلت بشم! لبخندي زد و گفت: - موهام تقريباً در اومده؛ اما نميدونم چرا موهاي وسط كله ام در نميان. چهره ي همه تو هم رفت و خاله با بغض بهش نگاه كرد. سرش رو بـ*ـوس كردم و گفتم: - مگه مدل موي جديد اِمينم رو نديدي؟ نگاهي بهم انداخت و گفت: - نه، مگه چه جوريه؟ - دقيقاً شبيه تو. وسط سرش خاليه، اطرافش بلندن. لبخندش پررنگ شد و با ذوق گفت: - واي مامان! مدل موهام شبيه امينمه. همه لبخند زدن و عمو و خاله و آيدا به همراه اميد رفتن. مامان و بابا روي مبلها نشسته بودن. روبه روشون نشستم كه مامان گفت: - هر روز كه وقت آزاد داشتي خبرم كن تا ديگه كم كم سيسموني رو تهيه كنيم. با اعتراض گفتم: - واي مامان اصلاً نياز نيست! يه وقت كه هستي هم آزاد بود باهم ميريم ميخريم. - نميشه كه. سيسموني رو ما بايد بخريم. اي بابا! اين حرفا مال قبلاًهاست. الان ديگه باباي بچه سيسموني رو ميخره. احسان لبخندي زد و گفت: - مبيناجان راست ميگه. مامان خنديد و گفت: - پس لباساش رو خودم ميدوزم. احسان: زحمتتون ميشه. - نه! خودم دوست دارم واسه بچه ام بدوزم. احسان لبخند زد و تشكر كرد. بابا خميازه اي كشيد و دست مامان رو گرفت. - خانم بريم ديگه كه من فردا بايد برم مغازه. مامان چشمي گفت و از روي مبل بلند شدن. رو به بابا گفتم: - خب امشب رو اينجا بمونين. بابا لبخندي زد و گفت: - نه عزيزم ممنون. بابا و مامان از من و احسان تشكر كردن و در ورودي رو باز كردن كه من دنبالشون رفتم. دم آسانسور كه رسيديم مامان گفت: - برو داخل! هوا سرده بچه اذيت ميشه. ضمناً هميشه شكمت رو گرم نگهدار. - چشم. در آسانسور باز شد و مامان و بابا داخل آسانسور شدن كه بابا پاكتي رو از داخل آسانسور برداشت و نگاهي بهش انداخت و گفت: - روش نوشته احسان ايراني. پاكت رو به دستم داد. نگاهي بهش انداختم و متعجبانه گفتم: حتماً براي احسان فرستادن. بابا خداحافظي كرد و چند ثانيه بعد هر دو رفتن.💐💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ داخل خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. احسان روي مبل دراز كشيده بود و به تلويزيون خاموش نگاه ميكرد. جلوش ايستادم و گفتم: - حداقل تلويزيون رو روشن ميكردي، بعد بهش زل ميزدي. نگاه شيطوني بهم انداخت و گفت: - تا تو هستي چرا تلويزيون؟ به پاكت توي دستم نگاه كرد و گفت: - اين چيه تو دستت؟ نگاهم روي پاكت موند و تازه يادم اومدم و گفتم: - آهان! راستي اين توي آسانسور افتاده بود، پشتش هم اسم تو نوشته شده. با وحشت سر جاش نشست و پاكت رو از دستم گرفت و گفت: - ميشه يه ليوان آب برام بياري؟ سري به نشونه مثبت تكون دادم و ليوان رو از بطري داخل يخچال پر كردم و به سمتش رفتم كه از روي مبل بلند شد و با چشمهاي قرمز بهم نگاه كرد. قطره هاي عرق روي پيشونيش نشسته بود و انگار كه از چيزي هراس داشت. با تعجب بهش نگاه كردم و ليوان آب رو به دستش دادم. ليوان آب رو روي ميز گذاشت و شونه هام رو توي دست گرفت و با بهت و ترسي كه توي صداش موج ميزد گفت: - مبينا بهم قول بده كه بدون من جايي نميري. كم كم داشتم نگران ميشدم. با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم: - چي شده احسان؟ بـغـ*ـلم كرد و گفت: فقط بگو كه قول ميدي تنهايي جايي نري. با ترس گفتم: - قول ميدم. گونه ام رو بـ*ـوسيد و به سمت اتاق خواب رفت. قلبم تند ميزد. مطمئن بودم كه يه اتفاقي افتاده و شايد مربوط ميشد به همون پاكتي كه بهش دادم. *** احسان مبينا رو روبه روي بيمارستان پياده كردم و تا لحظه ي آخر كه داخل بيمارستان شد با چشم دنبالش كردم. حتي يه لحظه فكر به اينكه بهش آسيب برسه هم ترس توي وجودم مي انداخت. بايد امروز همه چيز رو به آقاي صالحي ميگفتم. ديگه نبايد وقت رو هدر بدم. به شركت كه رسيدم، وارد دفتر شدم و جواب سلام خانم محمدي رو دادم. خانم محمدي دنبال من وارد اتاق شد و گفت: برنامه ي امروزتون... دستم رو بالا آوردم و گفتم: - فعلاً كه بايد برم، قرارام رو تا ظهر كنسل كن و موكولشون كن به فردا. سري تكون داد و گفت: - امروز هم آقاي قاسمي ميخواستن كه شما رو فردا ساعت ده ببينن. - بسيار خب. - امري نداريد؟ - آقاي صالحي رو برام بگيريد. - چشم. - آريا رو نه! جناب صالحي رو. - بله چشم. از اتاق بيرون رفت و چند دقيقه بعد صداي تلفن بلند شد. تلفن رو برداشتم كه صداي جناب صالحي توي گوشم پيچيد. - چطوري احسان؟ - سلام جناب صالحي! احوالتون چطوره؟ - به لطف شما! شنيدن خبر عقد قراردادتون حالم رو بهتر كرد. - خوشحالم كه حالتون خوبه. غرض از مزاحمت ميخواستم ببينمتون، امر مهمي پيش اومده. - اوم! فعلاً كه جلسه مهمي دارم با يكي از دوستان قديميم؛ اما براي ظهر ميتونم دعوتت كنم. - ممنون از لطفتون. پس ميبينمتون. - خوشحال ميشم. - امري با من نداريد؟ - نه، برو به سلامت. خدانگهدارتون. گوشي رو قطع كردم. كت و كيفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. رو به سمت خانم محمدي گفتم: - من امروز دادگاه دارم. مورد ضروري پيش اومد باهام تماس بگيريد. بعد انگار كه چيزي يادم اومده باشه گفتم: - اگه از خونه تماس گرفتن حتماً بهم خبر بديد. چشمي گفت و از شركت خارج شدم. هنوز هم توي فكر نامه‌ي ديشب بودم. خدايا اگه اتفاقي براي مبينا بيفته هيچوقت خودم رو نميبخشم. دادگاه امروز زيادي شلوغ بود. هم همه ها توي گوشم اكو ميشدن و هر طرف رو كه نگاه ميكردم دو نفر رو ميديدم كه به همديگه پريدن و دعوا ميكنن. سري تكون دادم و سمت سرباز ايستاده جلوي در رفتم. هنوز نوبت ما نشده بود؛ اما آقاي كمالي، پيمانكار شركت هم هنوز نيومده بود. گوشيم رو هم جلوي در ازم گرفته بودن. نگران جلوي در رژه ميرفتم كه سروكله اش پيدا شد.🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>