eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ داخل خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. احسان روي مبل دراز كشيده بود و به تلويزيون خاموش نگاه ميكرد. جلوش ايستادم و گفتم: - حداقل تلويزيون رو روشن ميكردي، بعد بهش زل ميزدي. نگاه شيطوني بهم انداخت و گفت: - تا تو هستي چرا تلويزيون؟ به پاكت توي دستم نگاه كرد و گفت: - اين چيه تو دستت؟ نگاهم روي پاكت موند و تازه يادم اومدم و گفتم: - آهان! راستي اين توي آسانسور افتاده بود، پشتش هم اسم تو نوشته شده. با وحشت سر جاش نشست و پاكت رو از دستم گرفت و گفت: - ميشه يه ليوان آب برام بياري؟ سري به نشونه مثبت تكون دادم و ليوان رو از بطري داخل يخچال پر كردم و به سمتش رفتم كه از روي مبل بلند شد و با چشمهاي قرمز بهم نگاه كرد. قطره هاي عرق روي پيشونيش نشسته بود و انگار كه از چيزي هراس داشت. با تعجب بهش نگاه كردم و ليوان آب رو به دستش دادم. ليوان آب رو روي ميز گذاشت و شونه هام رو توي دست گرفت و با بهت و ترسي كه توي صداش موج ميزد گفت: - مبينا بهم قول بده كه بدون من جايي نميري. كم كم داشتم نگران ميشدم. با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم: - چي شده احسان؟ بـغـ*ـلم كرد و گفت: فقط بگو كه قول ميدي تنهايي جايي نري. با ترس گفتم: - قول ميدم. گونه ام رو بـ*ـوسيد و به سمت اتاق خواب رفت. قلبم تند ميزد. مطمئن بودم كه يه اتفاقي افتاده و شايد مربوط ميشد به همون پاكتي كه بهش دادم. *** احسان مبينا رو روبه روي بيمارستان پياده كردم و تا لحظه ي آخر كه داخل بيمارستان شد با چشم دنبالش كردم. حتي يه لحظه فكر به اينكه بهش آسيب برسه هم ترس توي وجودم مي انداخت. بايد امروز همه چيز رو به آقاي صالحي ميگفتم. ديگه نبايد وقت رو هدر بدم. به شركت كه رسيدم، وارد دفتر شدم و جواب سلام خانم محمدي رو دادم. خانم محمدي دنبال من وارد اتاق شد و گفت: برنامه ي امروزتون... دستم رو بالا آوردم و گفتم: - فعلاً كه بايد برم، قرارام رو تا ظهر كنسل كن و موكولشون كن به فردا. سري تكون داد و گفت: - امروز هم آقاي قاسمي ميخواستن كه شما رو فردا ساعت ده ببينن. - بسيار خب. - امري نداريد؟ - آقاي صالحي رو برام بگيريد. - چشم. - آريا رو نه! جناب صالحي رو. - بله چشم. از اتاق بيرون رفت و چند دقيقه بعد صداي تلفن بلند شد. تلفن رو برداشتم كه صداي جناب صالحي توي گوشم پيچيد. - چطوري احسان؟ - سلام جناب صالحي! احوالتون چطوره؟ - به لطف شما! شنيدن خبر عقد قراردادتون حالم رو بهتر كرد. - خوشحالم كه حالتون خوبه. غرض از مزاحمت ميخواستم ببينمتون، امر مهمي پيش اومده. - اوم! فعلاً كه جلسه مهمي دارم با يكي از دوستان قديميم؛ اما براي ظهر ميتونم دعوتت كنم. - ممنون از لطفتون. پس ميبينمتون. - خوشحال ميشم. - امري با من نداريد؟ - نه، برو به سلامت. خدانگهدارتون. گوشي رو قطع كردم. كت و كيفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. رو به سمت خانم محمدي گفتم: - من امروز دادگاه دارم. مورد ضروري پيش اومد باهام تماس بگيريد. بعد انگار كه چيزي يادم اومده باشه گفتم: - اگه از خونه تماس گرفتن حتماً بهم خبر بديد. چشمي گفت و از شركت خارج شدم. هنوز هم توي فكر نامه‌ي ديشب بودم. خدايا اگه اتفاقي براي مبينا بيفته هيچوقت خودم رو نميبخشم. دادگاه امروز زيادي شلوغ بود. هم همه ها توي گوشم اكو ميشدن و هر طرف رو كه نگاه ميكردم دو نفر رو ميديدم كه به همديگه پريدن و دعوا ميكنن. سري تكون دادم و سمت سرباز ايستاده جلوي در رفتم. هنوز نوبت ما نشده بود؛ اما آقاي كمالي، پيمانكار شركت هم هنوز نيومده بود. گوشيم رو هم جلوي در ازم گرفته بودن. نگران جلوي در رژه ميرفتم كه سروكله اش پيدا شد.🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>